قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

غنچه یک ماهه من

یک ماه گذشت! یک ماه! پسر کوچک من امروز یک ماهه شد. یک ماه پیش چشم های نازش روبه دنیای ما گشود و رنگ و روی زندگی ما رو متحول کرد. یک ماه اشک و لبخند و دلواپسی. یک ماه بالا و پایین و یک ماه غم و شادی. شب نخوابی هایی که در عین سختی شیرین بود. یک ماهگی نویان من مصادف شد با دهه محرم! یکسال پیش در چنین روزهایی اشک هایم برای نبودش روان بود. خدایا شکرت که نیازم رو شنیدی و نویانم رو به زندگیم بخشیدی. شام غریبان سال گذشته بود که با دنیایی از غم و تنهایی نویان رو از تو طلب کردم و نذر شیرم رو امسال شام غریبان با پسرم قسمت میکنم. خدایاشکرت.

دغدغه ختنه نویان بدجور ذهنمون رو درگیر کرده بود. مدام پرس و جو و ... یه عده میگفتن روش سنتی خوبه و یه عده طرفدار حلقه بودن. یه تزریقاتی معروف هست که به "ملیح السادات" معروفه و تقریبا 80% پسرهای شهر رو اون ختنه کرده! با مهدی رفتیم و محیطش رو دیدیم. روشش سنتی بود و قرار شد اگه خواستیم چهارشنبه 29 ام با نویان بریم. پیش دکتر خودش هم رفتیم (دکتر هما بابایی)، چشم چپش مدام قی میکرد و من کلی نگرانش بودم که دکتر گفت غدد اشکیش بسته است و باید ماساژ بدید تا خوب شه. قطره سولفاستامید برای چشم و سدیم کلراید برای گوشش داد. جدیدا خیلی دل درد داشت و به خودش میپیچید که دکتر شربت COMY WAY رو داد که هر 8 ساعت استفاده شه. بمیرم الهی که پسرم چقدر از مزش بدش میومد.یه جورایی دکتر بابایی تو ذوقمون خورد! مطبش تو بیمارستان بود و غلغله! و وقت خیلی کمی رو صرف مریض میکرد. این بود که فکر عوض کردن دکترش به سرمون زد. مهدی با دوستش مشورت کرد و قرار شد یه نسخه پیش دکتر سعید منصوری بریم. متخصص اطفال بود و مدرکش پایین تر از خانوم دکتر بابایی بود ولی به امتحانش می ارزید. دوشنبه 27 مهر نویان رو بردیم مطبش. دکتر صبور و با حوصله ای بود. با دقت تمام نویان رو معاینه کرد. وزن 4400 و قد 54 و دور سر 38. و گفت پسرم سالمه. با دقت تمام به حرف هامون گوش دادو خلاصه روشش خیلی به دلمون نشست. مهدی در مورد ختنه ازش پرسید که گفت خودش تو مطب به روش حلقه انجام میده. اصلا نفهمیدم چی شد که تصمیم گرفتیم همون شب ختنه اش کنیم. مهدی از اول دلش میخواست یه دکتر متخصص انجام بده وحالا دکتر منصوری رو پسندیده بود. شب پر استرسی بود. صدای عزاداری دسته های حسینی شنیده میشد. پاره تنم رو روی تخت خوابوندن و شروع شد. یه ختنه ساده بود ولی برای من یکی از پراسترس ترین شب ها بود. نتونستم تو اتاق بمونم. اومدم بیرون و تند و تند قدم میزدم. برای نویانم آمپول بی حسی زدن و اون فقط چندبار اه اه کرد و همین. بچم آروم و ساکت ختنه شد. فدای مظلومیتش بشم من. حسابی هم جیش کرده بود! بعد از ختنه دکتر 11 قطره استامینوفن بهش داد و گفت تا صبح فردا هر 4 ساعت بهش بدم و شربت سفالکسین 125 که هر 6 ساعت نصف پیمونه تا سه روز بخوره و با پماد ویتامین A هم روزی دوبار مجرای ادرارش چرب بشه. برای دل دردش هم قطره کارمینت داد که هر 6 ساعت 7 قطره رو با آب نبات قاطی کنم و بهش بدم. لباسش رو تنش کردم و تو پتو پیچیدمش که سرما نخوره و بغلم فشارش دادم. گرمای تنش بهم آرامش عجیبی داد. دکتر گفت یه ربعی بمونید ببینمش. انگار تو این یک ربع سریش رفت. پسر آروم من با شدت تمام اونقه اونقه میکرد. دلم براش کباب شده بود. دکتر دیدش و گفت همه چی خوبه و هیچ مراقبتی هم نداره! انگار هیچ کاری انجام نشده. مثل قبل بشور، پوشک کن، حموم ببر و ...

نویان گریه میکرد و من تحمل اشک هاشو نداشتم. تو ماشین نشستیم و مثل همیشه تو ماشین خوابش برد. قربونش برم من. قربون آرومی و مظلومیتش. یه بار هم ساعت سه و نیم شب بیدار شد و کلی گریه کرد ولی همین بود. انگار دیگه دردی نداره و ما منتظریم که حلقه بیوفته و این پروژه هم تموم شه. عکس زیر خواب بعد از ختنه است. دردش به جونم....

عشق و درد

درد و درد و درد. درد تموم تنم رو تسخیر کرده. با تموم دردی که دارم باز هم عاشق اینم که تو بغلم آروم بگیری و شیره جونم رو بمکی. درد شقاق سینه یکی از بدترین دردهای دنیاست. درد من خیلی شدیده و به دست و زیربغلم هم میزنه. یه جورایی خنده دار شدم. تحمل پوشیدن لباس رو هم ندارم. حتی یه پیرهن نازک. هفته پیش به شدت افسردگی گرفته بودم. گریه میکردم و داغون بودم. اینکه با این همه عذاب شیر میخوردی ولی اصلا سیر نمیشدی خیلی اذیتم میکرد. حس ناتوانی آزارم میداد. روحیه خرابم باعث بی توجهی به تو هم شده بود. بی توجهی به بابا مهدی و بداخلاقی با مامان بزرگ و بابابزرگ که الان بیست روزه بالاخره یه جورایی مزاحمشون شدیم!

16 مهر امسال مامان با دهه سوم زندگیش خداحافظی کرد و تو بزرگترین تغییر دهه چهارم زندگیش بودی. اون روزا روحیه خوبی نداشتم و بابا مهدی برای اینکه منو سرحال بیاره کلی مهمون دعوت کرد و برام جشن گرفت. به لبم لبخند بود ولی نمیدونم چرا با اینکه میرقصیدم دلم میخواست گریه کنم. خدا رو شکر که اون روزا فعلا گذشتن! خیلی روزهای بدی بودن!

جمعه عصر بود که مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله رفتن یه هوایی بخورن، بابا مهدی حسابی باهام حرف زد و من حسابی گریه کردم. کم کم با خودم کنار اومدم. سعی کردم قوی تر باشم و خدا بخواد چند روزیه وضع روحیم خیلی بهتره. به خودم هم قبولوندم که شیر من مثل یه دارو حیاتیه واسه تو، همین. به قول مامان مریم دسره برات! بعدش باید حتما شیرخشک بخوری وروجک خان! شیرم میریزه و لباسم رو خیس میکنه! ولی نمیدونم چرا سیرت نمیکنه! شاید هم کمه! نمیدونم! امروز به بابایی ناصر گفتم برام شیردوش برقی بخره ببینم اصلا چقدر شیر میخوری! شاید واقعا هم کم باشه!

عزیزدلمی تو. قربون اخم و خنده و اه اه کردنات برم من. فدای کش و قوس اومدنا و ابرو بالا انداختن های شیرینت. کلا زیاد اهل گریه نیستی و بیشتر غر غر میکنی. دردت به جونم غرغرو شیرین من. فقط با قطره colicEz که برای دل دردته اشکت در میاد و اونقه اونقه گریه میکنی. زیاد به خودت میپیچی نفس من! ولی وقتی دردی نداری مثل فرشته ها آرومی. یه وقتا هم اینقدر شکمو میشی که نگوووو. هی میگی بخورم، بخورم و یه بار که به حرفت گوش دادم از دهن و دماغت شیر بالا آوردی و خدا میدونه چقدر مامان رو ترسوندی! البته الان دیگه یاد گرفتم و بالا هم بیاری میدونم باید چی کار کنم.

شنبه رفتیم آتلیه نفس مامان. یه عکس بارداریمون بود که باید با تو تکمیل میشد. از خودت تکی هم عکس گرفتیم که تو همش خواب بودی پسر ماهم. عکس های 20 روزگی. مامان کم طاقتت هم امون نداد عکس ها فتوشاپ و درست بشن. به اصرار اصل عکس ها رو گرفتم که تا موقعی که عکس هات حاضر میشن حداقل اینا رو داشته باشم. نمیدونی چقدر انتخاب عکس هات برامون سخت بود. آخه تو خیلی خیلی تو همشون با نمک و شیرین بودی نویانم.


مرحله دوم غربالگری گوش هم انجام دادیم. صداها که تو گوشت میومد، با اینکه خواب بودی، میخواستی فرار کنی. خیلی شیرین بودی شیرینکم. خدا رو شکر همه چی خوب بود.

همیشه و همیشه زنده و سلامت باشی پسرک عزیزتر از جونم، عشق و زندگی من. بوس بوس


اشک ها و لبخند ها


این روزها مثل برق و باد گذشت. زردی نویان منو مهدی رو حسابی بهم ریخته بود. اصلا حوصله نداشتیم. کارمون همش گریه بود و گریه. زردیش مقاوم تر از اونی بود که فکر میکردیم. دو روز اول خوب زیر دستگاه میموند. منم دوشبانه روز بود که روی هم، یک ساعت هم نخوابیده بودم. وقتی نویان زیر دستگاه بود همش نگاش میکردم. نکنه چشم بندش رو باز کنه، یاپوشکش رو!!! وروجکه شیطونه من اینقدر وول میخورد که چندبار پوشکش رو باز کرد! شب سوم دیگه بدنم کم آورد. تمام تنم سوزن سوزن شد و ضعف شدیدی داشتم. مامانم دیگه نذاشت بیدار بمونم و اون شب خودش جور نویان رو کشید. روز سوم دیگه نویان بی طاقت شده بود. تا چشم بندش رو میبستیم از خواب  بیدار میشد و بیتابی میکرد. نمیتونستیم بذاریمش زیر دستگاه! درمونده شده بودم. صبح و شب غصه میخوردم و اشک میریختم. جمعه شب سوم مهر رفتیم بیمارستان و آزمایش دادیم و زردیش از کف پا 10.9 شده بود. روحیه من داغووون بود. از کف پا 10.9 یعنی 12.9 از دست! دکتر اورژانس بیمارستان گفت دیگه دستگاه نمیخواد و خودش میاد پایین! ما دستگاه رو پس ندادیم ولی نتونستیم زیردستگاه هم نگهش داریم! عصبی شده بودم و با همه دعوا داشتم. انگار بقیه مقصر زردی نویان بودن! دکترش رو هم عوض کردیم و رفتیم پیش دکتر هما بابایی،متخصص اطفال و فوق تخصص نوزاد. شنبه ظهر دوباره رفتیم بیمارستان محمد کرمانشاهی و بدترین روز رو گذروندم!!! زردیش دوباره بالا رفته بود! 13.9 از کف پا! 16 از دست!!! دیگه تحمل نداشتیم. کلی اصرار کردیم که بستریش کنن ولی دکتر گفت زیر 17 از دست رو بستری نمیکنن و فتوتراپی هم ضررهای خودش رو داره!!! زردی کابوس روز و شبامون شده بود.

خانوم دکتر بابایی گفت آزمایش فاویسم بدین! شاید اونه که باعث شده زردیش مقاومت کنه! حتی به شیر من هم شک کرد. من شیرم رو دوباره قطع کردم و خدا میدونه اون شب تا صبح چی کشیدم! سینه هام سنگین شده بود و درد شدیدی داشتم و هیچ راه حلی کارساز نبود. زردی نویان به 15 از دست رسید و باز هم ثابت موند. تا حالا مهدی رو به این درموندگی ندیده بودم! دور از چشم من اشک میریخت ولی من میفهمیدم.آزمایش فاویسم نویان متاسفانه مثبت شد!!! به شدت کمبود آنزیم G6PD تو آزمایشش دیده شد! حساسیت شدید به باقله!!! دیگه طاقتم تموم شد. همش حس میکردم من مقصرم! اگه گروه خونیم O نبود! اگه مامانم شمالی نبود! (این مشکل بیشتر تو شمالی ها و پسرها دیده میشه! پسرخالم فاویسم داره! اصلا چیز مهمی نیست، الان دانشجو دکتراس تو کانادا) میدونستم اصلا مشکل خاصی نیست و فقط باید پرهیز کنه. دکتر گفت منم تا زمانیکه شیر میدم نباید باقله و یه سری داروهارو مصرف کنم که از جمله مفنامیک اسید (مسکنم) بود.  ولی خیلی بیتاب شده بودم. تا خونه، زار زار گریه کردم. مهدی خیلی سعی کرد آرومم کنه ولی نمیشد که نمیشد! به خونه که رسیدم، به حرف های مهدی فکر کردم: خداروشکر الان فهمیدیم! نخوردن باقله که مهم نیست! این همه مردم به چیزای مختلف حساسیت دارن! باقله که چیزی نیست! باید قوی باشیم! و تصمیم گرفتیم قوی باشیم.

همون شب مهدی رو نگاه کردم و دیدم چقدر شکسته شده! ریشاش بلند شده بود! فرستادمش حموم و ریشاشو زد. شد همون مهدی دوست داشتنی من. من هم به خودم رسیدم و با روحیه ای مضاعف به جنگ زردی نویان رفتم. شیر فراوون و دمای 24 درجه. درجه رو رو سر نویان گذاشتم و کولر گازی رو روشن کردم و مدام درجه رو چک میکردم. ناف پسرم وقتی 7 روزش بود افتاد و من حتی برای افتادن نافش خوشحالی هم نکردم. از اون شب سخت، تصمیم گرفتم مادر دیگه ای باشم. مادری قوی تر، مادری بهتر و خدا رو شکر تا حدی موفق بودم. روحیه منو مهدی بهتر شد و رنگ و روی نویان هم همین طور. چهارشنبه 8 مهر ماه روز دهمش بود که بردیمش حموم. قبل حموم اثر دست و پاشو تو آلبومش ثبت کردیم. وروجک خان اینقدر تکون خورد که نذاشت دستش رو خوب بذاریم رو آلبوم. پسرم تو حموم خیلی آروم بود. مثل یه موشه کوچولو! بعد از حموم هم لباس نویی که منو مهدی همون روز براش خریدیم رو تنش کردیم. پسرم یه پارچه ماه شده بود. رنگش باز شده بود. میدیدم ولی دلم باور نمیکرد.

پنجشنبه صبح دوباره از دست نویان خون گرفتن و به دلیل قطعی برق گفتن عصری جوابش حاضر میشه. اون روز عمه هاش از تهران و همدان برای دیدنش اومده بودن و کلی کادو براش آوردن. (اینم یادم رفت بگم که پنجشنبه قبل هم عموهاش اومدن دیدنش و براش تولد گرفتن)

مهدی برای گرفتن جواب آزمایشش رفت. کلی طول کشید تا برگرده. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. به مهدی زنگ زدم و گفت اومده 14!!!! یکی کم شده بود!!! انتظار بیشتری داشتم ولی باز هم گفتم خدایا شکرت. مهدی با شوق فراوون خونه اومد و گفت شوخی کردم شده 12.2!!!! رنج نرمال آزمایشگاه 12 بود. از خوشحالی نمیدونستم چی کارکنم. مدام برگه آزمایش رو زیرورو میکردم و حقیقت داشت. پسرم تا حد زیادی به غول زردی غلبه کرده بود. خستگی هام فراموش شد و فقط میگفتم خدایا شکرت. بالاخره تموم شد. در مورد فاویسم هم گفتن تو نوزادان کمبود آنزیم G6PD ممکنه دیده شه و با بزرگ شدن نوزاد و قوی شدن کبدش این آنزیم تولید شه و اصلا فاویسم نباشه. صبح و شب دعا میکنم که نویان من جز اون دسته از نوزادها باشه.بالاخره یه نفس راحت کشیدیم.

پسرم روزبروز بزرگتر و قوی ترمیشه. فرشته کوچولوی من کلی تغییر کرده و برای خودش مردی شده. شکمو سیر نمیشه اصلا!!!! هم شیر مادر میخوره حسابییییی و هم شیر خشک!!! تقریبا هر دفعه 40 دقیقه شیر مادر میخوره ولی باز هم به یه ساعت نشده بهونه به قول مهدی شی شیری میگیره!!! سینه هام به شدت زخم شدن و با گریه و زجر بهش شیر میدم. وروجک با لثه هاش خیلی فشار میاره!!! کرم شقاق سینه هیدرودرم هم میزنم و روشو نایلون میذارم که خشک نشه ولی فعلا که حتی بهتر هم نشده!!! امروز اونقدر خون میومد که لباس نویان خونی شد. نمیدونم تا کی میتونم به دردش غلبه کنم!!! خدایا خودت کمکم کن.

جمعه سوم مهر و عید قربان بود که بابایی (بابای بابام) اومد و تو گوشش اذان گفت و اسمش رو براش تکرار کرد. قبل از دنیا اومدنش چقدر برای جشنش نقشه کشیدیم ولی زردیش همه چی رو خراب کرد. همون روز عقیقه هم براش انجام دادیم. البته پولش رو ریختیم به حساب موسسه خیریه کهریزک و روز عید قربان اس ام اس اومد که عقیقه انجام شده. آز غربالگری تیرویید هم روز سومش انجام دادیم و 8 مهر جوابش رو گرفتیم که خدا رو شکر مشکلی نداشت.

الان که مینویسم روبروم مثل فرشته ها خوابیده و لبخند میزنه. به این فکر میکردم که پارسال تو این روزا چقدر نبودش آزارم میداد و امسال تو آغوشم آروم میگیره. خدایا خیلی بزرگی. خدایا شکرت

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

بعد نوشت: دیروز یکشنبه 12 مهر 1394 دوباره آزمایش بیلی روبین دادیم. دیگه از بچم خون نگرفتم. رفتیم کلینیک مادر که یه دستگاه پیشرفته آورده که با عکس برداری از وسط پیشونی نوزاد درصد زردی رو مشخص میکنه. یه روش دقیق و غیر تهاجمی. عالی و راحت بود. خدا رو شکر 9.6 بود و این کابوس تموم شد.

دیروز برای چکاپ  پیش دکتر صانعی رفتم و بخیه هامو بررسی کرد و گفت عالیه. در مورد درد های سمت راستم هم پرسیدم گفت به خاطر گره های بخیه است و مشکلی نیست. کلی با دکتر در مورد نویان حرف زدم. اونم میگفت مممکنه آنزیم G6PD با قوی شدن کبدش تولید شه و فاویسم نباشه و بهم امید داد که حتی اگه باشه هم اصلا مهم نیست و نگرانی نداره.

دو روزی میشه بدنم به خارش افتاده و دون دون قرمز بیرن ریخته. بیشتر هم تو دستامه. حالت حساسیت داره. اگه بهتر نشه باید یه دکتر پوست برم.

تکه ای از قلبم به دستانم سپرده شد

الان که مینویسم ساعت 03:16 اول مهر ماه 1394. دلم میخواد از خوبی هاش شروع کنم. یکشنبه صبح، 29 مهرماه 1394 ساعت 08:15، منو مهدی و مامان رسیدیم بیمارستانو من رفتم تو زایشگاه. قلب نازنین نویان دوباره چک شد و برای من سرم نصب شد. 4 نفر بودیم که آخرین ساعت های دوران بارداری رو میگذروندیم. دو نفر بیمار دکتر صانعی و دو نفر دکتر نانکلی. سرم که تموم شد برام سوند وصل کردن و آماده رفتن به اتاق عمل شدم. سوند خیلی اذیتم میکرد و تجربه بدی بود. ساعت 11:33 وارد اتاق عمل شدم. استرس عجیبی وجودم رو گرفته بود. اتاق عمل برام ترسناک تر از اونی بود که فکر میکردم. شروع کردم به صلوات فرستادن و آیت الکرسی خوندن. به صورت اسپاینال از کمر سر موضعی شدم. اصلا درد نداشت و کمتر از یه پنی سیلین اذیت شدم! دکتر صانعی کنارم اومد و حالم رو پرسید و مشغول عمل شد. اون لحظه دلم میخواست برای همه دعا کنم. برای همسرم که همیشه جای خالی پدر و مادرش اذیتش میکنه. برای نویانم که به خاطر ما به وجود اومده، برای زتدگیم، برای پدر و مادرم، مامانی و بابایی، دخترعموم که عملا هم خودش هم خونوادش اسیر مشکلش شدن، برای کارم، برای دوستای وبلاگیم و اداره، برای همه منتظرا و همه مادرا و...

نویان خیلی بالا بود و به قول مهدی فکر کرده بود باید از دهن بیاد بیرون! برای اینکه پایین بیاد قفسه سینم رو فشار دادن. صدای دکتر رو میشنیدم که ماشاا... ماشاا... میگفت.  نفسم بند اومده بود  و برام تنفس مصنوعی گذاشتن. آروم شدم و دوباره مشغول دعا شدم. به این امید که خدای مهربونم صدای این بنده حقیر رو بشنوه.

تو همین حال و هوا بودم که صدای اونقه اونقه نویان رو شنیدم. اشک شوق از چشمام سرازیر شد. کنترل احساسم رو از دست داده بودم. دکتر نویان رو کنارم آورد، بچم رو از پا گرفته بود و نویان اولین فریادهای زندگیش رو میکشید. دکتر با صدای نویان گفت: سلام مامانی

و من در حالیکه اشک امونم رو بریده بود گفتم سلام قشنگم.

واقعا که یکی از زیباترین لحظات زندگیم رو تجربه کردم. انگار گوشه ای از قلبم به دستانم سپرده شد و بهترین هدیه خدا به من بخشیده شد. همون لحظه از خدا خواستم که هیچ زنی رو از این نعمت محروم نکنه. پسرم نویان (noyan) در روز یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت11:55 صبح، در بیمارستان بیستون کرمانشاه و تحت نظر دکتر محمد حسین صانعی، چشم های نازش رو به دنیا گشود، در حالیکه 3690گرم وزن و 49 سانتیمتر قد داشت و دور سرش هم 36 سانتیمتر بود. نمیدونم چی بنویسم که بتونه بیانگر تمامی حسم تو اون لحظات باشه. فقط میتونم بگم خدایا نصیب همه منتظرا کن تا با تموم وجودشون این حس ناب ناب رو تجربه کنن.

از اتاق عمل که بیرون اومدم اولین چهره ای که دیدم مهدی عزیزتر از جونم بود. همه بودن. شبنم، شراره، مامان، بابا، مامانی، خاله اقدس و من با شوقی غریب از مهدی پرسیدم که نویان رو دیدی؟! پسرمون مثل فرشته هاست. با همون چهره و معصومیتی که تو سونوگرافی دیدیم و مهدی دستم رو محکم گرفته بود و حرفامو تایید میکرد.

اتاق خصوصیم جور شده بود و خدا رو شکر همه چی عالی بود. همون روز اول برای نویان واکسن BCG و هپاتیت B زدن. حال عمومی من هم خیلی خوب بود و فقط موقع جابه جا شدن یکم درد بخیه ها اذیتم میکرد. راه رفتن برام زیاد سخت نبود و از ترس نفخ مدام راه میرفتم. خیلی خوشحالم که زیر نظر دکتر صانعی سزارین شدم. واقعا راضی بودم. مامان که بخیه هامو دید میگفت هم خیلی کم باز شده و هم خیلی خوبه. انگار نه انگار بخیه یه روزه است. اینم لطف خدا بود که باز هم شامل حال من شد. خیلی شیر نداشتم و بدتر از اون نویان کوچولوی من تنبل تر از اونی بود که میک بزنه! دهنش رو باز میذاشت زیر سینم و منتظر بود شیر حاضری بیاد تو دهنش!!! وقتی هم میدید خبری نشده غر غر میکرد و آخرش به گریه می افتاد. کلافه شده بودم. انگار اصلا میک زدن بلد نبود. ترس از زردی گرفتن خیلی فکرم رو مشغول کرده بود. شب 30 میل شیر خشک بهش دادم و پسرم تا خود صبح آروم بود، بر عکس بچه های دیگه بخش که تا خود صبح جیغ کشیدن و صبح صداشون در نمیومد! بر خلاف تصورم که فکر میکردم 24 ساعت بعد مرخص میشم، دکتر اومد و گفت باید 24 ساعت دیگه هم بمونم! روال سزارین تو بیمارستان بیستون 48 ساعت بستری بود! زیاد ناراحت نشدم. جام خوب بود. مامان و مهدی هم پیشم بودن. روز اول مرحله اول غربالگری گوش رو برای نویان انجام دادن و گفتن فعلا همه چی خوبه. شب هرچی به مهدی گفتم برو خونه و با آرامش بخواب قبول نکرد که نکرد! طاقت دوری از پسرشو نداشت. کم کم نفخ شروع شد و من هنوز دفع نکرده بودم. بهم گفتن تا دفع نکنم دکتر اجازه مرخصی بهم نمیده! منم تا میتونستم راه رفتم و بالاخره یه کوچولو موفق شدم. روز آخر بستری بودن هم فرا رسید. تو بیمارستان صدامون کردن که دکتر اومده نوزادا رو ببینه! مامان نویان رو برد نشون داد و دکتر گفته بود یه ذره زردی داره. زردی لعنتی بالاخره اومده بود.دکتر نگفته بود هیچ کار خاصی انجام بدیم  و من صبورانه فقط به شیر خوردن نویانم فکر میکردم. تا دکتر صانعی اومد. وضعیتم رو پرسید و راضی بود. بخیه هام جذبی بودن و نیازی به کشیدن نداشتن. فقط پانسمان رو عوض کردن و ضد آب گذاشتن و گفتن امروز یا فردا به مدت 5 روز با پانسمان حموم برم و بعد پانسمان رو باز کنم و دو هفته دیگه برم مطب تا وضعیت بخیه هام چک بشه. فیزیوتراپ بیمارستان هم بهم کلی ورزش برای جمع شدن شکم و باسن داد و گفت تا 10روز از بالای بخیه ها با شال ببندم و بعد شکم بند استفاده کنم.فردا هم باید نویان رو ببرم تا آز تیرویید بده. دکتر صانعی با تاکید گفت زردی نویان بالاست! انگار دنیا روی سرم خراب شده بود! دیگه هیچی نمیدیدم و نمیشنیدم. مهدی و مامان، نویان رو بردن بخش نوزادان و قطره فلج اطفال خورد. در مورد زردی هم گفته بودن عصری ببرینش مطب دکتر! کارد میزدی خونم در نمیومد! این دیگه چه حرفی بود! یه خاطر 30 تومن پول ویزیت! نگرانی نویان ضعیف و عصبیم کرده بود و حس میکردم دردهام بیشتر شدن. به اصرار من نویان رو بردیم کلینیک مادر و تست زردی ازش گرفتیم و زردیش 14.5 بود! دنیا روی سرم آوار شده بود. اشک امونم رو بریده بود. با اینکه میدونستم زردی چیزی نیست و حتی انتظارش رو میکشیدم ( گروه خونی من O+  بود و نویانم مثل مهدی A+ شده بود) ولی باور و پذیرفتن اینکه خطری تهدیدش میکنه داشت دیوونم میکرد. عصر مامان و مهدی، نویان رو پیش متخصصش بردن و من تمام مدت اشک ریختم. منو نبردن و گفتن اذیت میشم، غافل از اینکه تو خونه هزاربار مردم و زنده شدم. دوباره پسرم آزمایش داده بود، ازش خون گرفتن و زردیش رو 14.8 گفته بودن ولی در کمال ناباوری، دکتر فقط یه قطره بیلی ناستر بهش داده بود! و من خوشحال از اینکه مشکلی نیست و پسرم سالمه. کلی بهش شیر دادم. وای که خوردن شیره وجودت با مکیدن های پاره تنت چقدر لذت بخشه. بچم تازه یاد گرفته بود چه طور میک بزنه و این آموزش رو مدیون پرستاری بودیم که شب قبل کمکمون کرد تا هم من و هم نویان اصول شیردادن و شیر خوردن رو یاد بگیریم. خوشحالی من دووم چندانی نداشت. چون هدا آزمایش های نویان رو به متخصص اطفال دیگه ای نشون داد و نظر هر دو این بود که نویان باید پرتودرمانی کنه!منو مهدی هم بی تاب و بیقرار همون شبونه براش دستگاه کرایه کردیم. پسر سه روزه من حالا زیر دستگاهه. یک ساعت میمونه و یک ساعت میارمش بیرون. وقتی هم بیرون میاد بهش شیرخشک میدم. شاید دیگه هرگز لذت خوردن شیر از وجودم رو تجربه نکنم! ولی برام اهمیتی نداره! فقط و فقط دلم میخواد زود و زودتر حالش خوب بشه. به هر قیمتی. دریایی از نگرانی تو وجودم موج میزنه. زیردستگاه نویان بی تاب میکنه، انگار که چشم بند کلافش میکنه. منو مهدی هم پابه پاش اشک میریزیم. وقتی گریه مهدی رو میبینم همون یه ذره توانم رو هم از دست میدم. خدایا خودت پشت و پناه پسرم باش. خدایا من سلامتی کاملش رو از تو میخوام و بس. و دوستان خوبم، مثل همیشه، التماس دعا.