قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

سلام چهار ماهگی

دیروز 29 آذر 1394 نویان کوچولو مامان سه ماهگی رو تموم کرد و وارد چهارماهگی شد. دیروز بردیمش مطب دکتر منصوری واسه چکاپ ماهانه، با ورود به مطب، از اومدنم پشیمون شدم! مطب غلغله بود و پر از کودک بدحال! مهدی نویان رو بغل کرد و بیرون مطب موند تا نوبتمون بشه. همش نگران بودم که دستی دستی واسه یه چکاپ ساده بچم مریض نشه! دلم واسه کوچولوهای مریض کباب شده بود!  الهی بمیرم یکیشون لپ هاش گل انداخته بود، سرش رو شونه مامانش بود و با بی حالی ناله میکرد،  نمیدونم چش بود شاید تب داشت، دکتر براش سرم نوشته بود.  ایشالا که بلا و مریضی از همه فرشته های کوچولو دور باشه، آممین.

6900 وزن، 61 قد و 41.5 دور سرش بود و آقای دکتر از روند رشد پسر شیطون من راضی بود. فداش بشم موقع معاینه دستش رو زیر روپوش دکتر برده بود و تکون میداد شیطونه مامان.

انتهای محل ختنش یکمی سرخ بود که به دکتر نشون دادم و اونم گفت چیز مهمی نیست و پماد داد.

امشب شب یلداست. اولین یلدای نویان من و من اینقدر ذوق دارم که نگو.  قراره خونه مادربزرگم براش سفره شب یلدا بچینم و جشن بگیرم.  یه ژله انار درست کردم و کیک هندونه هم سفارش دادم.  براش یه لباس هندونه هم خریدم. هندونه امسال ما یه هندونه خوردنی 6 کیلو و 900 گرمیه.  

سر پیدا کردن لباس هندونه ماجرا داشتم.  فرصت بازار رفتن نداشتم، کل اینترنت رو زیر و رو کردم ولی اون مدلی که میخواستم تو سایت موجودی نداشت .  کل محله نوبهار کرمانشاه رو هم گشتم نبود و گفتن نگرد پیدا نمیکنی!  ناامید شده بودم تو محله خودمون یه سیسمونی فروشی بود، با ناامیدی یه سر بهش زدم و قسمت، دقیقا همونی که میخواستم با قیمتی کمتر از اینترنت پیدا کردم. خدا میدونه چقدر خوشحال شدم.

امیدوارم امشب همه چی خوب بگذره و نویان جونم هم مثل همیشه آروم باشه.  پیشاپیش یلداتون مبارک دوستای خوبم. 

فسقلی مامان

سلام فسقلی مامان،  نفس مامان، همه کس مامان. روزها میگذرن و منو شما کم کم با شرایطمون کنار میایم.  من از 10 صبح تا 2 بعد از ظهر میرم اداره و شما پیش مادر جون و خاله دلبری میکنی. مامان فدات بشه. 

چند وقت پیش رفتیم سراب صحنه. برگریزون پاییز و عاشقی. شما همش خواب بودی ولی حسابی خوش گذشت و کلی عکس گرفتیم. اولین باری که به آغوش طبیعت دعوت شدی

عکس ها رو که میبینم میفهمم چقدر بزرگ شدی! شبا خوب میخوابی ولی هر دو ساعت شی شیری میخوای و همین باعث میشه مامان نتونم شبا خوب بخوابم ولی مهم نیست، فدای سرت.  آدم با دنیا اومدن بچه یه جور دیگه عاشق میشه و همین عشق قدرتی به آدم میده که بتونه سختی های معشوقش رو تحمل کنه.

14 آذر تولد بابا جون بود و بابا 31 ساله شد. ایشالا که 120 سال سایه پرمهرش بالای سرمون باشه.

دیروز پدر جون،  مادر جون و خاله شراره رفتن اصفهان. به خاطر مشکلاتی که تو اداره برای مامان درست کردن ، مامان درخواست مرخصی نکرد و شما پیش بابا موندی! میدونستم بابا مثل چشم هاش مواظبته ولی باز هم دلم شور میزد. خدا رو شکر بابا از پسش خوب براومد، گرچه حسابی خسته شده بود  مادر جون و پدر جون جهیزیه خاله رو بردن.  در عین خوشحالی برای خاله، دلگیرم.  خاله ازمون دور میشه. وسایلش رو که جمع میکرد به زور خودمو کنترل کردم که اشک نریزم.  ایشالا     9 دی عروسیشه.  آرزو میکنم که گل خنده مهمون همیشگی لب های خاله شراره و عمو سینا باشه. 

این روزها اداره حسابی بهم ریخته! انگار بالایی ها با خودشون فکر میکردن اگه بگن مامان برگردم من نمیام و کسی رو جام میارن! حالا که برگشتم هر روز یه بهونه ای میگیرن! همکار مزخرفم هم که هوس پست من به هر کاری وادارش میکنه! و الان میگه 9 دی نمیتونه جام بیاد که من بتونم برم مرخصی و عروسی خاله! دلم گرفته مامان. میترسم بهم مرخصی ندن و وای که چقدر سخته.  دق میکنم. دعا کن مامان جون.  برای مامان،  برای کارش، برای آرامشش.  دعا کن فرشته مامان. 

معجزه آسمونی

نمیدونم چی بنویسم و چه جوری بنویسم. خوشحالم خیلی زیاااااد. یرای فرشته مهربونی که همیشه یه حسی بهم میگفت خبر خوش مادر شدنش بالاخره به گوشم میرسه. حس عجیبی دارم. خدایا شکرت. ممنون بابت هدیه آسمونی که به فرشته جونم عطا کردی. عاشقتم خدا جون. عاشق مهربونی هات.

فرشته عزیزم نویسنده وبلاگ " روزنگار فرشته" ماااااااااااااااااااااااادر شد.

مبارکه عزیزم. ایشالا که همه چی به خوبی میگذره و نی نی نازت رو در آغوش میگیری.

خدایم، واگذار به تو


می نویسم با دلی خون و چشمی پر اشک! مینویسم از ظلم!! از خوردن حق من و نویان دو ماهم!! و میدونم که خدای مهربونم از حق خودش میگذره ولی از حق الناس نمیگذره، مخصوصا اگه حق یه طفل دو ماهه باشه! شنبه 30 آبان نویان شیرینم واکسن دو ماهگیش رو زد. عزیزدلم واکسن رو خوب تحمل کرد و همون لحظه یه کم گریه کرد و بعد آروم شد. ولی قطره فلج اطفال رو تحمل نداشت. به زور بهش دادیم و بعد هم بالا آورد!!! بار اول گفتن 10 دقیقه بشینیم تا دوباره بهش قطره بدن. دوباره قطره رو خورد و ما راهی خونه مامانم شدیم که 10 دقیقه نشده دوباره بالا آورد!!! و دوباره بهداشت و دوباره قطره!!! این دفعه تصمیم گرفتیم با مهدی نیم ساعتی ماشین سواری کنیم که نویان بخوابه و قطره رو بالا نیاره که خدا رو شکر موفق بودیم. تو فکر تب و خدای نکرده بالا رفتنش بودم که موبایلم زنگ خورد!!! شرکت بود و گفتن رییس اداره گفته فردا باید برگردین!!! وای خدای من!!! چقدر این به ظاهر آدم ها بی رحمن!!!اشک امونم رو بریده بود!! 6 سال زحمت کشیدم و حالا میگن اگه نیای نفر جات میارن!!! حق قانونیم!!!  از یه طرف نمیتونستم از نویانم دور شم و از طرف دیگه کارم رو نمیخواستم از دست بدم. سردرگمی وحشتناکی وجودم رو گرفته بود و فقط اشک تسکینم میداد. از یه طرف به این فکر میکردم که پسر دو ماهم رو چه طور بذارم و برم و از یه طرف دیگه آینده برام مبهمه!! توقعات نسل بعد و اینکه نتونی جوابگوی نیازهاشون باشی!! اینکه دلم میخواد نویانم کمبودی حس نکنه! ولی این کمبود هم مادیه و هم معنوی!!! خدایا چه کنم!!! مهدی میگفت وظیفمه تامینتون کنم، هر کاری دوست داری بکن! و من به آینده فکر میکردم. به اینکه آدم خونه نشستن نیستم و بیکاری عصبیم میکنه و باز هم ضربه عصبی بودن من متوجه نویانمه. اینکه من فرد بودن در اجتماعم و حتی یه روز بیکار نبودم! اینکه آدمی از فردای خودش خبر نداره و استقلال مالی، استقلال شخصیت و قدرت تصمیم گیری به آدم میده! هرطور که سبک سنگین کردم دیدم باید برگردم.

خلاصه فقط گفتم فردا نمیتونم بیام، برای پسرم واکسن زدم و اونام گفتن فردا رو برات مرخصی رد میکنیم!!! خدای من!!! حتی این یه روز هم باید مرخصی بگیرم!!!

پای نویان درد زیادی نداشت ولی پسرم خیلی بی حال بود. چشم های نازنینش خمار شده بود!!! و من مدام درجه به دست تبش رو چک میکردم. نیمه های شب تا 37.8 هم بالا رفت و خدا میدونه چه بر من گذشت!! پاشویه اش کردم. استامینفون هم خوب نمیخورد و بیرون میداد و به زحمت بهش میدادم. ولی خدا رو شکر تبش بالاتر نرفت و صبح 37 شد. ولی هنوز عزیزکم بی حال بود و من غم فردایی رو به دوش میکشیدم که باید نویان رو میذاشتم و میرفتم! و این فردا خیلی زود رسید. نویان رو بردم خونه مامانم. عزیز دلم خواب بود. لباس گرم که تنش میکردم غر غر میکرد و دل من خون میشد. اومدم اداره و کلی صحبت کردم ولی این قوم ...

دو ساعت پاس شیر دارم که قرار شد به جای 8 صبح، 10 صبح بیام و از اون طرف هم اگه کاری نبود حدودای ساعت 2 برگردم. خوب بود ولی باز هم این حس که حق نویان داره خورده میشه داغونم میکرد!!! من که نمیگذرم!!! گرچه میدونم مامانم بیشتر و بهتر از من این چند ساعت از نویان مواظبت میکنه ولی باز هم عذاب وجدان دارم!!! روز اول نویان از ساعت 6.5 صبح که شیر خورده بود دیگه شیر نخواسته بود!!! نویان کوچولوی من!!! نویان شیکمو!!! ساعت 11 مامانم بهش شیر داده بود. بابام مدام برام عکس خنده ها و دلبری های نویان رو میفرستاد و مینوشت نگران نباش حالش خوبه خوبه. وقتی رسیدم خونه و بغلش کردم، انگار بهشت تو دستام بود. خدا میدونه که چقدر دلتنگش بودم. به خدا واگذارشون میکنم.

مهدی با همکارش که دکترا روانشناسیه صحبت کرده بود و اونم گفته بود الان جدا شه بهتره تا شیش ماهگی!!! الان فقط بو رو میشناسه ولی اون موقع وابستگی بیشتره و به مهدی گفته بود نگران نباش نویان ضربه ای نمیخوره. تو ساعت هایی که خانومت نیست، محبت رو از پدر جون و مادر جونش میگیره.

بر باعث و بانیش لعنت میفرستم! به ظاهر همکاری که مدام نق زده بود که دست تنهاست و یکی رو بیارین و ...

قبلا راجع بهش نوشته بودم و میدونستم میخواد به هر قیمتی منو بیرون کنه!!! میخواد جای من رو بگیره!! یعنی پست اداری اینقدر ارزش داره که به خاطرش حق یه نوزاد دو ماهه گردنت بیاد!!! حیف اسم مرد روی تو!!!! و من دیگه حتی پستم رو نمیخوام!!!

الان تو اتاقم نشستم و مینویسم. از ظلم، ظالم هایی که محرم که میشه مشکی میپوشن!!! و دم از مظلومیت علی اصغر میزنن ولی خودشون!!! یه روزایی عاشق این اتاق بودم ولی الان فقط چشمم به ساعت دیواره که کی این عقربه های بازیگوش، بهم نوید دیدن نویان رو میدن!!!

دلم خیلی گرفته. میدونم خدای مهربونم هیچوقت برام بد نخواسته و الانم نمیخواد. حتما حکمتی داره که من ازش بیخبرم. فقط میگم خدایا بهم صبر بده!!! بهم صبر بده که بتونم این به ظاهر انسان ها رو در کنارم تحمل کنم!!!! خدایا واگذارشون میکنم به خودت...