قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

نویان تصمیم میگیرد


نمیدونم از کجا شروع کنم. انگار که پایانی برای دلنگرونی هام وجود نداره! کلافم. کلافه و سردرگم.باز هم حس میکنم مادر خوبی برای نویان نیستم. احساس ضعف میکنم. از اینجا بگم که پنج شنبه15 بهمن 1394 باید نویان رو برای غربالگری گوشش میبردیم. خیلی دودل بودیم که واقعا نیازی هست ببریم یانه. از هر کی میپرسیدم فقط همون یه بار رفته بودن. با هدا جون (خواهرزاده مهدی و متخصص گوش و حلق و بینی) مشورت کردیم و اون گفت 99.5 درصد مشکلی نیست و خودش برطرف میشه ولی به خاطر همون نیم درصد بهتره ببرین و قرعه به رفتن افتاد. دلشوره عجیبی داشتم ولی چاره ای نبود! موقع غربالگری باید نویان خواب بود و به همین خاطر کلی با ماشین دور زدیم تا خوابش برد. مرکز شنوایی سنجی غلغله بود و کلی طول کشید تا نوبت نویان بشه. با احتیاط تمام نویان رو رسوندم که بیدار نشه. ولی اون شنوایی سنج احمق چنان به سر نویان فشار آورد که بیدار شد! کلی تکونش دادم و براش لالایی خوندم ولی انگار این خانوم سربدی داشت!!! انگار نه انگار که وظیفش بود. برگشته به بچه من میگه یه دقیقه صبر کن اعصاب ندارم!!!! یا دیرمه میخوام برم!!!! خیلی خودمو کنترل کردم که چیزی بهش نگم!!! 80 هزار تومن پول گرفتی، دیرته میخوای بری!!!! خلاصه اینقدر حرص خوردم که نگو و گفتم دفعه بعد امکان نداره اینجا بیارمش باز هم متاسفانه گوش چپ نویان فشار منفی داشت!!! باز هم من بودم و یه دنیا فکر و خیال. اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم. همش به خودم میگم آخه چرا اینطوری شد؟! نکنه سهل انگاری کردم!!! نکنه تو عروسی شراره گوشش اذیت شده!!! و هزاران فکر دیگه...

به دکتر علیرضا رضایی متخصص گوش و حلق و بینی معرفی شدیم و افسوس که پنج شنبه بود و مطب ها تعطیل. نمیدونین چی کشیدم. همش میگفتم ای کاش هدا کرمانشاه بود!!! البته از طریق تلگرام باهاش تماس گرفتیم و آزمایش ها رو دید و باز هم میگفت چیز مهمی نیست ولی دکتر ببرین! خدا میدونه پنجشنبه و جمعه من چه طور گذشت. بالاخره شنبه رسید و قرار شد بابام براش نوبت بگیره. شنبه شیفت من بود و تا ساعت 2:30 اداره بودم که شبنم (خواهرم) زنگ زد و فهمیدم نویان از صبح فقط سی میل شیر به زور خورده!!! آژانس گرفتم و رفتم خونه مامان. مهدی هم اونجا بود. بغض داشت. نویان رو بغل کرده بود و راه میبرد. پسرم بیحال بود و نمیدونم واقعی بود یا حس مادرانه من اینجور دید که زیر چشماش گود رفته بود! بغلش کردم و نویان با ولع زیاد تو آغوشم جا گرفت و شیر خورد! مامان و خواهرم هر ترفندی بلد بودن امتحان کرده بودن که شیر بخوره و نخورده بود. تو خواب، با قاشق، حتی مامانم س ی ن ه خودش رو داده بود که بگیره و از بغلش بتونن بهش شیشه بدن که نگرفته بود!!!! حال خیلی بدی داشتم. مهدی بغض داشت. دلم میخواست تا میتونم گریه کنم. از دکتر شنیده بودم که بچه هایی که ضریب هوشی بالاتری دارن، وقتی بزرگ تر میشن بین شیر مادر و شیر خشک یکی رو انتخاب میکنن و نویان انتخاب خودش رو کرده بود!!! عصر همون روز بردیمش پیش دکترش و وزنش همون 7900 بود و انگار این دو هفته اصلا اضافه نکرده بود!!! شیر من سیرش نمیکرد!!!! چرا؟؟!!! این بدترین انتخاب بود. دکتر گفت دو هفته دیگه باهاش سر کنین تا بهش دستور غذایی بدم. دو هفته!!! خیلی سخت بود. مخصوصا اینکه همکارم هم رفته مرخصی و من کل این هفته رو باید اداره میرفتم. واسه گوشش هم آموکسی سیلین داد و گفت فعلا اینو مصرف کنین و دکتر دیگه ای نیاز نیست ببرین. یه شربت سوزین (زینک سولفاید) هم که مکمل غذاییه داد که هدا میگفت شربت خوبیه و سیستم ایمنی رو قوی میکنه. حالا ما بودیم و این همه دارو و نویان بدقلقی که دهن جز برای شیر مادر باز نمیکنه!!! شیر خشکش رو عوض کردیم و آپتامیل گرفتیم ولی اونم فقط تو خواب به عذاب به خوردنش رضایت داد!!! مولتی ویتامین هم عوض کردیم و خارجی گرفتیمEU rho vital ولی باز هم همون آش و همون کاسه! تا حالا چندین مارک گرفتیم، مولتی کیم، الحاوی، ویتامین آد  و....  ولی افسوس!!! شنبه شب به بدبختی با قطره چکون ریختم ته حلقش، بچم عق زد و هرچی تو معدش بود بالا آورد، از دهن و دماغش شیر اومده بود و نفسش بند اومد و مهدی برعکسش کرد! نفس من هم بند اومده بود، بغلش کردم وگریه کردم و به خودم لعنت فرستادم.

از اون به بعد با موبایل، با لامپ LED خلاصه به هر ترفندی که بود حواسش رو پرت میکردیم تا داروهاشو بخوره!!! مدام شیردوش برقی دستم بود که بدوشم و براش بذارم که با کلی زور زدن فقط 60 میل دوشیده میشد که اونم تو شیشه فقط تو خواب میخوره!!! دوشنبه شد و من با چشمی گریون راهی اداره شدم. همش با خودم فکر میکردم که یا مرخصی بی حقوق بگیرم یا اگه ندادن استعفا بدم! خیلی غمگین بودم. اوضاع نویان از یک طرف و کارم از طرف دیگه. و فکر و خیال که شیر من کفاف نویان رو نمیده! باز هم قطره شیرافزا و بی فایده.

اداره که مشکلم رو فهمیدن گفتن زودتر برم خونه.ساعت 12:30 از اداره زدم بیرون. اینقدر هول بودم که خوردم زمین و دستم تا دو روز درد میکرد!!! وقتی رسیدم خونه مامان گفت با لیوان بهش شیر داده!!! پسرم مرد شده و عارش میاد تو شیشه شیر بخوره یه کم آرومتر شدم. دکتر براش یه آزمایش ادرار نوشته بود که خدا رو شکر مشکلی نداشت. روزها به سختی برام سپری میشن. امروز که مینویسم نویان اینقدر بی اشتها شده که حتی شیر منم دیگه نمیخوره!!! داروهاش رو با عذاب و اعصاب خوردی بهش میدم. تازه نمیدونم چقدرش رو میخوره و چقدرش رو پس میزنه. دست هم که به دهنش میزنی قفلش میکنه و به سرعت سرشو اینور اونور میبره! خیلی عصبی شدم. مثل بچه ها منم باهاش لج میکنم و میگم نمیخوری نخور نمیتونم به خودم مسلط باشم. تا حدی که مهدی میگه تو کارت به نویان نباشه اصلا مهدی خیلی صبوره و با آرامش ساعت ها میشینه و باهاش کلنجار میره تا دارو بخوره ولی باز هم بعید میدونم به اندازه کافی بخوره! تا دو هفته پیش نویان اصلا خواب خوبی نداشت، ( تو پرانتز بگم که تو نت خوندم عدم احساس امنیته که نمیذاره نوزاد خوب بخوابه. دیگه تو گهوارش نمیخوابونمش و میارمش تو تخت خودم، بین منو و مهدی و این بچه آروم میخوابه از حدودا 11 شب تا 8 صبح. دو سه باری هم برای خوردن شیر بیدار میشه. مثل آدم بزرگا این شونه اون شونه میکنه و جدیدا یاد گرفته که قلت بزنه. تا زمین میذاریش چرخ میزنه و دمر میشه فداش بشم من و کلی تلاش میکنه که رو شکم حرکت کنه. مهدی دستاشو پشت پاش میذاره و نویان با فشار دادن پاهاش  به سختی سینه خیز میره دردش به جونم) خسته بودم ولی حال الانم رو نداشتم. الان که حس میکنم داره به خودش آسیب میزنه داغونم میکنه. حال خراب منو این وروجک هم فهمیده!!! بغل مهدی پناه میبره و چپ چپ نگام میکنه همش میگه نازم بدین و من بخندم! ولی چیزی نمیخورم درمونده شدم. همش میترسم که آموکسی سیلینی رو که باید سر ساعت بخوره، درست نتونم بهش بدم و گوشش خوب نشه. خلاصه دغدغه هام خیلی زیاد شدن.

مامان و بابام هم چکاپ سالیانه دادن و از اونور هم دلم آشوبه! به بابام گفتن قند و چربی و کلسترول داره و پروستاتش هم یه کم بزرگ شده! مامانم هم از قبل تو رحمش میوم داشت که خدا رو شکر بزرگتر نشدن ولی تو سینش چند تا کیست دیدن که دکتر بهش گفته باید نمونه برداری کنه. دعا کنین که چیزی نباشه

منم بالاخره پاپ اسمیر بعد زایمان رو دادم و چیزی نبود.

راستی امروز شراره بعد از یک ماه و نیم از اصفهان اومد و یه سوییشرت ناز برای نویان آورد.

دوستای خوبم ببخشید که نمیرسم بهتون سر بزنم. میبینین که چه اوضاعی دارم. همیشه به یادتون هستم و عاجزانه التماس دعا دارم.

پانوشت: قبل از هرچیز بگم که نظر تمامی دوستان برام مهم و محترمه و خوشحال میشم که با نظراتتون تو تصمیم گیری کمکم میکنین. هر کدوم از ما با یه عقایدی بزرگ شدیم و به یه سری باورها پابندیم و هرکدوممون هم فکر میکنیم که فقط خودمون کار درست رو انجام میدیم. پس لطفا این جمله هایی که مینویسم کسی رو ناراحت نکنه چون این هم باورهای منه. من تو خونه ای به دنیا اومدم و بزرگ شدم که همیشه بهم گفتن زن هم باید پابه پای مرد کار کنه و تو اجتماع مفید باشه و مهمتر از همه دستش تو جیب خودش باشه. از همون بچگی بهم گفتن باید و باید درس بخونی و سرکار بری و باور من هم جز این نبود که زندگی مدرن و دلخواه من همینه که پدر و مادرم ازم انتظار دارن. روزهای کودکی و نوجوانی گذشت و من با اشتیاق تمام به درس خوندن پرداختم و کارشناسی ارشدم رو تو رشته مهندسی الکترونیک گرفتم و وارد اجتماع شدم. اولش با حق التدریسی تو دانشگاه شروع کردم و بعد آزمون و جذب شدن تو اداره ای که الان مشغولم.  با مهدی آشنا شدم و ازدواج کردم و عشق رو با پوست و استخونم درک کردم. تا اینجای کار به همه آرزوهایم رسیده بودم. امروز بهترین هدیه خدا سرش رو روی شونه هام میذاره و حس مادر بودن بهم حال و هوای وصف نشدنی ای میده. امروز این هدیه خدا از همه چی برام ارزشمندتره و برای اون حاضرم هرکاری بکنم. ولی اصلا دلم نمیخواد اینقدر از خودم بگذرم که بعدها منتی بشه سر پسر کوچولوی نازنینم. نمیخوام بعدها بگم " نویان تو باعث شدی" میدونم این روزها با همه سختی ها و شیرینی هاش میگذرن و من نمیخوام مثل خیلی هایی باشم که امروز بهم میگن "اشتباه منو تکرار نکن!"

از حق نگذریم محل کار من، اداره خیلی خوبیه و منم برای کارم خیلی زحمت کشیدم و دوستش دارم. باور من اینه که استقلال مالی استقلال شخصیت هم به همراه داره و به آدم قدرت تصمیم گیری میده. اصلا دلم نمیخواد یه روزی پسرم یا هر کس دیگه ای بخواد جور خرج و مخارج منو بکشه. دلم میخواد همیشه مستقل بمونم. البته اینم بگم که تو خونه ما، پول منو مهدی فرقی نداره و همش وارد یه حساب مشترک میشه و هرکی هرچی بخواد از اون برمیداره. هر چی هم که بخریم سه دانگ سه دانگه. اینم گفتم که بدونین زندگی اقتصادی ما هم مشترکه. من شاغلم ولی شاغل بودنم هیچ وقت باعث نشده از خونه دار بودن دور بشم. هیچ روزی به یاد ندارم که همسرم بی غذا مونده باشه یا گله ای بکنه که من چیزی ازش دریغ کردم. ولی اصلا از خونه دار بودن به تنهایی لذت نمیبرم.سختی کشیدم، درس خوندم که فرد مستقلی تو جامعم باشم. وابستگی اقتصادی به همسر رو اصلا نمیپسندم. دیگه هر کسی یه جوره و منم اینجوری بار اومدم. هرگز و هرگز دلم نمیخواد نویان هم از شاغل بودن من لطمه ای ببینه پس تا جایی برای کارم میجنگم که بدونم تو این زمینه موفق بودم. اگه دلم میخواد به شاغل بودن ادامه بدم به خاطر نویان هم هست، به خاطر برآورده کردن توقعاتش، به خاطر اینکه اون هم راه و روش زندگی مدرن رو یاد بگیره و اینکه من خودمو بیشتر از هرکسی میشناسم و میدونم خونه بودن برام سخته و اصلا با روحیم سازگار نیست و بی حوصلگی من اولین ضرر رو به نویان میزنه.شاید الان حجم کار بالا باشه ولی همیشه اینجوری نمیمونه و من نمیخوام بعدها حسرت بخورم که چرا کاری رو که خیلی ها  آرزوشو دارن از دست دادم. ببخشید اگه خیلی طولانی شد ولی نوشتم که هم دردودلی کرده باشم و هم دیدگاهام رو بگم. امیدوارم سوتفاهمی برای کسی ایجاد نشه.بازم میگم اینو ننوشتم که نظراتتون رو فیلتر کنم. دوستون دارم.

دردسر شیرین

امروز 11 بهمن ماهه و نویان جونم روزهای شیرین 5 ماهگی رو سپری میکنه. وروجکی شده برای خودش که بیا و ببین!!! دایره کلماتش بیشتر شده ولی همچنان برای ما نامفهومه. "آددیشششش"، "آببیششش"، "اونگه" هم به کلماتش اضافه شده و خیلی هم تکرارشون میکنه. تو گریه هاش همچنان "می می" میگه که خدا میدونه تو ذهن نویان چه معنی داره. وروجک مامان اینقدر شیطون شده و ورجه وورجه میکنه لاله گوشش به بیرون برگشته و حالت گرفته به قول ما کرمانشاهی ها "بل " شده!!! چند روزیه یه هدبند براش میبندم که لاله گوشش موقع چرخیدن خم نشه. حسابی تقلا میکنه که بچرخه، ولی هنوز نمیتونه کامل برگرده. مثل آدم بزرگا تو خواب جابه جا میشه و این شونه اون شونه میکنه خیلی شیرینک شده. یه کم حس میکنم بغلی شده و همش میخواد بغلش کنی و حس کنجکاویش ارضا بشه!!! خیلی میترسم بغلی شه و از یه طرف هم تو علم روز میگه بغلی شدنی وجود نداره و بچه هر وقت احساس ناامنی کنه و آغوش طلب کنه باید بلندش کرد!!! نمیدونم چرا طلب آغوش نویان داره زیادتر از معمول میشه دمر که میذارمش حسابی میخنده و تقلا میکنه و دست و پا میزنه ولی هنوز نمیتونه حرکت کنه.

خواب شباش اصلا حساب و کتاب نداره دلم برای یه خواب 6 ساعته بی وقفه لک زده یه شب مثل جمعه شب تقریبا تا صبح نخوابید!!! البته بیشتر نذاشت ما بخوابیم!!! شی شیری خشکی نمیخورد و تقریبا تا صبح مشغول خوردن شی شیری مامانش بود!!! خدا رو شکر که صبح من اداره نمیرفتم وگرنه واویلا!!! (فعلا رفتم تو شیفت و یه روز در میون میرم اداره.گرچه دیگه پنجشنبه و جمعه و تعطیلات رسمی هم برام با روزهای کاری فرقی نداره ولی  ای کاش همینجوری بمونه، خیلی راحت تره)ولی مهدی طفلی باید میرفت دانشگاه. تا دانشگاه محل کارش هم یک ساعتی رانندگی داشت و من خیلی نگرانش بودم که خدا رو شکر به سلامتی رفت و برگشت. من که دیگه جونی نداشتم رفتم خونه مامانم. نویان تو ماشین خوابش برد و خونه مامان با هم خوابیدیم. تو شیر خوردن بدقلق شده. شیرخشک که گاهی اوقات حتی تو خواب هم نمیخوره و شیر من هم خیلی وقتا نمیگیره!!! یه کم که خسته و گیج خواب شه میخوره!!! بیشتر بازیگوشی میکنه. همش دلش میخواد سرپا باشه و میخوابونی که شیر بخوره، اعتراضش شروع میشه!!!

یه شب هم مثل دیشب خوش خواب شده بود حسابییییی. ساعت 8 شب حمومش دادیم و طرفای 9:30 خوابش برد. این بچه خوابید که خوابید. تو خواب هم شیرخشک خورد!!! ساعت 7 صبح که بیدار شدم دیدم بیداره و با دستاش بازی میکنه، بدون کوچکترین سر و صدایی!! بغلش کردم حسابی خندید، شی شیری مامانی خورد و دوباره رفت تو گهوارش. دیگه فکر نمیکردم بخوابه، ولی جوجه کوچولو یکمی با دیواره گهوارش بازی کرد و دوباره خوابید. دردش به جونم، خوردنی مامان.

حالا بگم از یه اتفاق ترسناک که برای عسل مامان روز شنبه 10 بهمن1394  اتفاق افتاد. هنوز هم که یادم میوفته دلم میلرزه!!! ظهر بود و آفتاب فرش جلوی تراس مامان اینا رو پوشونده بود. مامانم هم مثل همیشه نویان رو گذاشت تو آفتاب. پسر نازم آرومه آروم بود. منم کنارش دراز کشیدم. یه دفعه دیدم سرفه زد. فکر کردم شیر اومده تو گلوش. بلندش کردم و چند ضربه به پشتش زدم. شیر از بینیش بیرون اومد و دیدم هنوز نمیتونه نفس بکشه!!! دنیا جلو چشمم تار شد. با جیغ مامانم رو صدا زدم. بچم نمیتونست نفس بکشه!!! مامانم با خونسردی تمام نویان رو سرو ته کرد(مثل اول تولد که دکتر با پا گرفته بودش) و مثل یو یو بالا و پایینش کرد. یه دفعه صدای گریه نویان دراومد. مردم و زنده شدم. نویان هم ترسیده بود و گریه میکرد. همه این ماجرا شاید 30 ثانیه هم طول نکشید ولی...

هنوز نمیدونم چی بود و چی شد. بعد که بلندش کردم از دهن و بینیش یه چیزی شبیه شیر بیرون اومده بود. بغلش کردم و هزاربار خدا رو شکر کردم که مامانم پیشم بود. نویان رو غرق بوسه کردم و بایت وجودش خدا رو شاکر شدم. خدایا صدهزارمرتبه شکرت که بخیر گذشت.

از خدای خوبم میخوام خودش حافظ و پشتیبان این فرشته های کوچولو باشه و لذت تجربه این روزها رو نصیب همه منتظرا کنه. آممین

یاد ایام "دو بهمن1393 "

خدای من باورم نمیشه یکسال گذشت! عجب روزی بود دوم بهمن مآه 1393! پنجشنبه و ساعت حوالی 7 صبح بود. بعد از لکه بینی هایی که شدید نشد بهم گفتن بی بی چک بذار. امید چندانی به دیدن خط دوم نداشتم، با چشم های خواب آلود بی بی چک گذاشتم و خواب از سرم پرید. مثبت بود! خدای من باورش سخت بود.چند بار نگاهش کردم. خواب نبود، مثبت بود.  با هیجان و جیغ به سمت مهدی دویدم، طفلی اولش ترسیده بود و بعد شوق و شادی مهمون نگاهش شد. این ماه اصلا منتظرت نبودم ولی تو اومدی!  این ماه که سونوگرافی گفته بود فولیکول خوبی ندارم و ما اقدام درست و حسابی نداشتیم! دندون دردهم امونم رو بریده بود. به سرعت رفتم آز دادم و فقط خدا میدونه تا ظهر که زنگ بزنم و جوابش رو بگیرم چه بر من گذشت! همش نگران میشدم که نکنه مثبت کاذبه و...  یادش بخیر چه روزی بود. چقدر خاله سمیرا ( دوست مجازی که تو جریان بارداری تو سایت فیروز با هم آشنا شدیم و بعد دوست حقیقی شد) ذوق کرد و برای ورودت به دل مامانی، تو سایت فیروز غوغا کرد.

ساعت حوالی 1 ظهر بود، با بچه های نی نی سایت چت میکردم  که زمانش رسید، یخ زده بودم و تو دلم میلرزید. زنگ زدم آزمایشگاه و تایید کرد که باردارم.  کلی جیغ کشیدم و بالا پایین پریدم.  خدایا شکرت. 

و الان تو در کنار منی، نویان عزیز تر از جانم.  29 دی ماه 1394با چهارماهگی خداحافظی کردی و وارد 5 ماهگی شدی. 4 ماهگیت مبارک عزیز دلم. چهارشنبه 30 دی ماه واکسن 4 ماهگی رو زدی و خدا رو شکر خیلی بهتر از 2 ماهگی بود.کمپرس سرد و بعد گرم و استامینوفن هر 6 ساعت 16 قطره و شب ها هر 4 ساعت. عزیز دلم وزنت 7900 و قدت 66.5 بود که هر دو بالای نمودارن وروجک ولی بهداشت گفت عالیه.  فدات بشه مامان. تو اومدی و همه زندگی ما شدی. دوستت داریم و بهترین ها رو برات آرزو میکنیم