قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

جوانه اولین مروارید

فصل ها,، ماه ها و هفته ها، روزها، ساعت ها, دقیقه ها و ثانیه ها در گذرند و نویان کوچک من همبازی با زمان بزرگ و بزرگ تر میشه. انگار دیروز بود که با چشمایی لبریز از اشک شوق،  برای اولین بار تو اتاق عمل، روی ماهشو دیدم. چیزی به یکساله شدنش نمونده و من با تموم وجودم سعی میکنم از ثانیه ثانیه های بزرگ شدنش لذت ببرم و هیچ روزی رو از دست ندم.

چند وقتی بود که لثه نازنینش سفید شده بود و مروارید دندونش از زیر لثه هم دیده میشد، ولی خبری از جوونه دندون نبود. تا روز سه شنبه 25 خرداد 1395، وقتی که نویان نازنینم 9  ماه و 27 روز داشت. لیوانش رو براش نگه داشته بودم تا مثل همیشه با ولع تمام، آب نوش جان کنه، صدای "تق" توجهم رو به خودش جلب کرد. با جستجو فراوون بالاخره لمس کردم که مروارید پایین سمت راست جوونه زده.( اصلا دهنش رو باز نمیکنه و دستم رو که تو دهنش میبرم با دو تا دست نازش دستم رو میگیره و از دهنش بیرون میاره  ) اولین دندونت مبارک قشنگترینم .

و نویان صبور من باز هم مثل همیشه یا اذیت نشد و یا دلش نیومد به خاطر دراومدن دندونش مامان باباشو نگران کنه.قربونت برم من عشق مامان دیروز که 27 خرداد بود دندونش خیلی بیشتر بیرون اومده بود و به راحتی لمس میشد و دیگه نیازی به کنکاش نبود. عزیز دلم ایشالا که غذاهای خیلی خیلی خوشمزه نوش جان کنی با این دندونای قشنگت و چقدر رویش اولین دندون آدم رو به وجد میاره 

حالا تو فکرم که یه جشن دندونی براش بگیرم. امیدوارم که همه چی خوب پیش بره.

از گل پسرم بگم که دیگه به راحتی چهاردست و پا میره و سعی در بلند شدن و ایستادن داره. به همه چی آویزون میشه تا بلند شه. دیروز 27 خرداد 1395 بدون کمک ما ، دستای نازشو به مبل گرفت و بلند شد و ماشاا... تعادلش هم بد نیست. قربون قد رعنات برم عشقم.

هنوز هم عاشق اینه که دستاشو بگیری و اونم با ذوق تمام و تند تند تاتی کنه!!! با سرعتی بالا!!! کم کم داره خطرناک میشه و باید همیشه کنارش باشی چون میخواد بلند شه و ممکنه بیوفته. عاشق دست زدنه و وقتی میگی : "دست دست" میخنده و محکم دست میزنه.  الان حسابی تو روروکش لذت میبره و واقعا درسته که باید به سن مناسب از روروک استفاده کرد. البته هنوز هم من بیشتر از روزی 20-15 دقیقه تو روروک نمیذارمش. خدا میدونه که دیدن این روزها چقدر برام شیرین و لذت بخشه. امید که همه دوستای خوبم این روزهای شیرین رو تجربه کنن.

چند روز پیش دیدم به خاطر فعالیت زیادو گوگله کردنش، گوشه ناخن شست چپش شکسته!!! با ناخنگیر گرفتمش ولی دو روزی هست میبینم که شست پاش قرمز شده و مثل گوشه کردن ناخن یه کمی ورم داره که دیروز با بتادین یه کم شستشوش دادم. البته بهش که دست میزنم عکس العمل خاصی نداره. نمیدونم درد نداره یا صبوری میکنه. حالا تو هفته بعد که برای چکاپ بردمش با دکترش در میون میذارم.

غذا خوردنش ماشاا... خیلی خوب شده و برای خوردن هر قاشق دهنش رو تا جایی که میتونه باز میکنه. قربون دهن کوچولوت پسره نازم. سوپش هم کامل تر شده و ترکیبی از برنج، گوشت، عدس، جو پوست کنده، سیب زمینی، هویج، سبزی (جعفری و گشنیز)، رشته فرنگی و کدو سبزه و نویان هم عاشقشه.  تو فرنیش هم موز و زرده بلدرچین میریزم که اونم با دل و جون میخوره. برای درست کردن حریره بادومش هم بعد از آسیاب کردن بادوما و پختنشون، یه دونه خرما هم آسیاب میکنم وتو فرنی میریزم و دیگه عصاره بادوما رو نمیگیرم و خود بادوما رو به فرنی اضافه میکنم. وقتی هم که ما مشغول غذا خوردنیم، نویان رو تو صندلی غذاش میذارم و یه تیکه نون سنگک میدم دستش. حسابی مشغول نون سنگک میشه و یه چیزایی هم میخوره.آب سیب و هویجش رو هنوز هم باید با بازی بهش بدم. ماست هم اصلا دوست نداره. یکی دو قاشق بعد از سرلاک به هوای اینکه هنوز سرلاکه میخوره ولی بیشتر از این دیگه گول نمیخوره ماست هم پروبیوتیک  کم چرب بهش میدم.

چند روزه وقتی پیش مامانه، تو این تاب که ماله بچگی های من بوده خوابش میبره. قربونت برم امیدم.

از احوال این روزهای خودمون بگم که فروش خونه بدجور ما رو درگیر خودش کرده. مردم هم یه جورایی عجیب و غریب شدن!!! انگار دیدن خونه و سرکار گذاشتن بقیه یه تفریح جدید شده!!! به جای اینکه برن پارک، تو سایت دیوار میگردن و میرن خونه میبینن!!! و ای کاش فقط به دیدن ختم میشد!!! جوری برخورد میکنن که پسندیدن و حتی میگن دیگه آگهی رو از سایت بردارین!!! بعد میرن و پیداشون نمیشه!!! ما هم کلی دنبال خونه گشتیم و یکی هم پیدا کردیم که خیلی به دلمون نشسته. 140 متری، سه خوابه، دوبر و حسابی نورگیر. البته خشکه و کلی خرج داره و سازنده هم یه کم قیمت رو بالا میگه!!! البته فعلا حتی قیمت پایین هم بگه نمیتونیم بخریم تا وقتیکه یه مشتری واقعی برای خونمون پیدا بشه. جدیدا به یه مشاور املاک جدید سپردیم که آدم پیگیریه. ایشالا که هرچی خیره.




سفرنامه اصفهان


سلااااااااااااااام. ما برگشتیم و خدا میدونه که چقدر دلم برای این وبلاگ و دوستای وبلاگی تنگ شده. امیدوارم تو اداره زیاد کار پیش نیاد که بتونم به دوستان سر بزنم. یه جورایی جزیی از زندگیم شدین.

دوشنبه 10 خرداد 1395 به سمت اصفهان حرکت کردیم. مهدی باید سوالای امتحان رو تحویل دانشگاه میداد و بین راه سری به دانشگاه زد. نویان هم با خودش برد دانشگاه. قربونت برم که وقتی 8 ماه و 11 روزه بودی برای اولین بار رفتی دانشگاه. ایشالا که خوندن بهترین رشته ها رو تو بهترین دانشگاه ها تجربه کنی عزیزدلم.

خدا رو شکر نویان حسابی خوش سفره و تقریبا کل راه رو تو ماشین خوابیده بود!!! وقتی توقف میکردیم بیدار میشد و دوباره تو ماشین میخوابید. انگار هیپنوتیزم میشه تو ماشین و جالب اینکه خواب تو ماشین تاثیری تو خواب شبش نداره و سر همون ساعت 11:30 بهونه میگیره که یکی بیاد منو بخوابونه!!!

اصفهان شهر خوب و زنده ایه. چند بار دیگه هم اصفهان رفته بودم. اینبار تو اصفهان بیشتر اسیر مهمونی بازی شدیم!!! مادر شوهر خواهرم، مادربزرگ شوهر خواهرم، دخترخاله مهدی و ...

در کل بد نبود. مهمترین چیز بودن در کنار  شراره و سینا بود. سه شنبه ظهر مهدی و سینا مشغول ایکس باکس بازی کردن بودن و صدای تلویزیون هم بلند بود. نویان رو که خوابوندم گذاشتم تو اتاق و در رو بستم که صدا بیدارش نکنه. نمیدونم عزیزدلم کی بیدار شده بود!!! من صداشو نشنیدم!!! نشستم سر سفره که مهدی پرسید صدای نویان بود؟! منم گفتم برو یه سر بهش بزن!!! چشمتون روز بد نبینه نویان کلی گریه کرده بود بیدار شده بود و ما رو ندیده بود و گریه ... دلم براش کباب شد. وقتی بغلش کردم تازه بغضش ترکید!!! بغلم کرد و گریه میکرد. کلی خودم رو لعنت فرستادم که در رو بستم!!! پسرم فکر کرده بود تنهاش گذاشتم و غصه خورده بود. بعدها بهم گفتن که اصلا در اتاق رو نبند!!! میبینی بچه راه میوفته میاد پشت در و در که باز شه میخوره بهش!!! خدا رو شکر نویان پشت در نیومده بود!!!

شب اول مهمون سینا رفتیم لیزرتگ و کلی تفنگ بازی کردیم و منو مهدی و بابا با اختلاف زیاد به سینا وشراره باختیم!!! نویان هم که پیش مادر جونش موند و کلی برای مسئولا دلبری کرد. از اونجا هم سینا شام مهمونمون کرد. فکر کنم اسم کافی شاپش "قلب سفید" بود، اگه اشتباه نکنم. یه اتفاق بد اونجا افتاد. نویان بغل بابا بود و بابا کنار در ایستاده بود. نفهمیدم چی شد که جیغ نویان بلند شد!!! ظاهرا یکی در رو باز کرده بود و خورده بود به سر نویان!! درش هم خیلی سنگین بود!!! سریع بغلش کردم و بردمش بیرون. سرش رو مالیدم و باهاش حرف زدم تا آروم شد. دردش به جونم، میدونم خیلی درد داشته که اینجوری گریه میکرد. وقتی که آروم شد مهدی گفت ببرمش پیش بابا که نکنه بابا ناراحت بشه و نویان هم کلی برای پدرجونش ذوق کرد و با اشتیاق رفت بغلش و اون شب خیلی بهمون خوش گذشت.

چهارشنبه صبح رفتیم کلیسای وانک رو دیدیم. شراره و سینا سرکار بودن و ما 5 تایی رفتیم. زیبا بود و جالب. عصرش هم مهمون پدرشوهر شراره بودیم و رفتیم تله کابین صفه. جای دوستان سبز. هوا عالی بود و خوش گذشت. وقتی سوار شدیم عکاس تله کابین،  خیلی برای پسرم ذوق کرد و لوپشو کشید. نویان هم مدام با دست پسش میزد!!! کلی خندیدیم. بعد هم خواستیم بریم بولینگ که گفتن ساعت کاریش داره تموم میشه و گروه جدید نمیپذرین.

پنجشنبه هم مهمون خونواده سینا اینا رفتیم باغشون. مامان و بابا زود رفتن و من و مهدی و نویان موندیم تا شراره و سینا از سرکار برگردن و با هم بریم. باغ با صفا و قشنگی بود. کلی آلبالو و گیلاس و آلوچه چیدیم و خوردیم و دندونامون کند شد. تا شب هم باغ بودیم. بهار (برادرزاده سینا) دو ماهی از نویان کوچیک تره. جیغ جیغو خاله!!! رودررویی بهار و نویان دیدنی بود!! بهار جیغ میزد و میخواست به نویان دست بزنه و نویان ازش میترسید!!! بچم خیلی مظلوم شده بود و برای اولین بار به خاطر مظلومیتش ترسیدم !!! دلم نمیخواد ساکت و مظلوم بودنش، بعدها بهونه ای باشه که نتونه حقش رو بگیره!!!

جمعه نهار هم خونه مامان بزرگ سینا (مادر پدرش) دعوت بودیم. یه خونه قدیمی و با صفا. حیاط پر از گل و قناری های خوش صدا. نهار هم بریونی خوردیم. من قبلا تو اصفهان بریونی خورده بودم ولی اصلا خوشم نیومده بود، چرب بود و دو لقمه که خوردم حالم بد شد!! ولی اینبار نه، دوست داشتم. خونگی بود. از خونه مادر جون سینا که بلند شدیم رفتیم سیتی سنتر ولی تعطیل بود و رفتیم سمت آکواریوم.خیلی شلوغ بود و برای من که آکواریوم مالزی رو دیده بودم و مقایسه میکردم خیلی جذاب نبود ولی در کل بدم نبود. شام هم که خونه محبوبه (رفیق شفیق روزهای دبیرستان و دخترخاله مهدی) دعوت بودیم و لنا کوچولو رو دیدیم. خدای من خیلی کوچولو بود و چقدر زود یادم رفته که یه روزی، تو گذشته خیلی نزدیک، نویان کوچولو منم این قدی بوده!!! زنده و سلامت باشین کوچولوهای دوست داشتنی.

یه هفته به سرعت برق و باد گذشت و روز وداع رسید و چقدر سخته که خواهرت رو بغل کنی و باهاش خداحافظی کنی!!! بغض گلومو فشار میداد و کلی خودمو کنترل کردم که اشک هام جلو شراره سرازیر نشه. دم خداحافظی سینا یه دوچرخه اسباب بازی ( که کلا باز میشه و دوباره سوار میشه، میخواد نویان تعمیرکار دوچرخه شه خخخ ) با یه شامپو بچه به نویان کادو داد.

سریع خودمو به ماشین رسوندم و بغضم سر باز کرد. عکس العمل نویان عجیب بود!!! با تعجب نگاهم میکرد و به صورتم دست میکشید و میخواست خودشو به صورتم برسونه!!! انگار بچه ها همه چی رو حس میکنن!!! و نویان من هم داشت دلداریم میداد!!! قربون دل مهربونت کوچولوی مامان.

شنبه 15 خرداد به سمت کرمانشاه حرکت کردیم و این روزهای تقویم هم به خاطره ها پیوست. خدا رو شکر که باز هم تقویم زندگی ما زیبا ورق خورد.

چند وقتی بود که یه حس عجیب و غریبی داشتم! نمیدونم چرا ولی حس میکردم مهدی مثل سابق دوستم نداره!!! حس میکردم پرستار بچش شدم همین!!! سردی بدی تو کلامش، تو نگاهش و ... حس میکردم. حالم گرفته بود. مخصوصا دو روز اول سفر. دیدم دارم کم میارم. تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم ولی نشد. منم تو تلگرام براش نوشتم. از حس و حالم و افکارم. از دلتنگی ها و دلنگرونی هام. وقتی مینوشتم مهدی خوابیده بود. نمیدونم کی خوندش، فقط دیدم که خوندتش! هیچ جوابی هم بهم نداد! ولی حس کردم یکدفعه همه چی تغییر کرد و دوباره همون مهدی خودم کنارم بود. همون مهدی ای که محبت نگاهش مسخم میکرد. نمیدونم شاید هم سرد شدنش و هم دوباره مهربون شدنش توهم ذهن درگیر من باشه!!! البته چند وقتی بود که فشار کار و درسش زیاد شده بود و کلا خیلی تو هم بود!!! خیلی خوشحال نمیدیدمش. شاید هم توقعش از من بیشتر بود!!! شاید انتظار داشت وقتی خونه است فقط من نویان رو نگه دارم که به درسش برسه! ولی خب من هم مشغله های خودم رو دارم با یه عالمه کار!!! گاهی مجبور بودم نویان رو پیشش بذارم تا مثلا به غذا برسم و نویان هم دیگه نمیذاشت درس بخونه!!! چند شبی تا دیروقت بیدار و پای درس بود. چشماش اذیت شده بود و اشک میکرد. البته همش به خاطر لپ تاپ نبود و حساسیت فصلی هم مزید بر علت شده بود. همش میگفتم این سفر شاید حال و هواشو بهتر کنه. وقتی دو روزی گذشت و حس کردم هنوز هم باهام سرده دیگه طاقت نیاوردم. براش نوشتم. با تمام وجودم. ازش خواستم که همون مهدی دوست داشتنی من بشه که دلم هواشو کرده و  خدا رو شکر حس کردم یه دفعه همه چی  بهتر شد. همون مهدی شاد من. یه زن همیشه بهتر از هر کسی حس همسرش رو میفهمه و فکر نمیکنم که حسم اشتباه کرده باشه. شاید یه جورایی به خودش اومد. دلم میخواد بدونه که تا آخر دنیا عاشقشم.

ببخشید اگه طولانی شد. روز خوش و التماس دعا.


سفر


سلام الان که مینویسم دوشنبه 10 خرداد 1395 و ما عازم اصفهانیم.  نویان کوچولو تو صندلی ماشینش خوابیده و منم مینویسم.  خواهرم 9 دی عروسی کرد و رفت اصفهان.  خدا رو شکر خوبه سرکار میره و غریبی کمتر اذیتش میکنه.  از وقتی رفت مامان اینا نتونستن برن پیشش.  بابت این نرفتن یه جورایی عذاب وجدان دارم.  بالاخره من اونا رو اسیر نویان کردم!!!  واسه همین تو اولین فرصت گفتیم بریم اصفهان.  خدا بخواد تا شنبه بعد اونجاییم.  جای دوستان خالی 

درود بر طبیعت

دیروز ساعت 7 صبح بود که مهدی اومد دنبالم و از اداره راهی خونه مامان شدم. نویان و مامان خوابیده بودن. منم آروم رفتم  دراز بکشم که پسر گلی بیدار شد. وای که چقدر دلتنگش بودم. بغلش کردم و هزار بار بوسیدمش و بوییدمش و به یکباره تموم خستگی هام فراموش شد. و به راستی حس کردم زندگی یعنی داشتن یه فرشته کوچولو که با در آغوش کشیدنش،  خستگی 7 ساعت کار شبونه و بیخوابی رو از یاد میبری....

و چه بیش فعالم من.صبح که رسیدم نویان بیدار شد و دیگه دلم نیومد بخوابم. باهاش بازی کردم تا حدودای ساعت 10 که خوابید و منو مامان هم دو ساعتی باهاش خوابیدیم. مامان میگفت که نویان دیشب مدام بیدار میشده و بهونه میگرفته. عزیزدل مامان. ظهر هم نویان رو گرفتم که مامان بخوابه و خستگی دیشب از تنش بیرون بره. عصر هم با مامان و بابا رفتیم "سرابله". یکی از سراب های زیبای کرمانشاه. راستش اطراف سرابله یه سری ویلا ساختن، رفتیم که بابا ببینه و بلکه مناسب باشه و بخره. البته قیمت هاش خیلی بالا بود و بابا دنبال طبیعت بود  و اونا تقریبا یه خونه حیاط دار بودن!!!! نظر بابا بیشتر اینه که تو یه روستا بگیره که مشرف به طبیعت باشه. ایشالا که هر چی خیره. عکس بالا هم نویان و طبیعت سرابله است.


جونم براتون بگه که پسر کوچولوی شیرین مامان چند وقته در تلاشه که خودش از حالت درازکشیده به حالت نشسته دربیاد و دیروز 5 خرداد 1395 تا حدود زیادی موفق شد. بدون اینکه کسی کمکش کنه. البته اینقدر تلاش برای نشستن خستش میکنه که تا میشینه از خستگی وا میره اسم خودش رو خوب میشناسه و به اسمش عکس العمل نشون میده. همش هم میگه منو بگیرین که تاتی تاتی کنم!!! جدیدا بهش میگیم دست دست، دست میزنه. دست زدنش هم خنده داره، یکی از دستاش مشته و یکی بازهههه فدای شیرینی هات عمر و جون من.

پا نوشت:

دیروز 6 خرداد 1395 برای اولین بار خودم برای نویان حریره بادوم درست کردم!!! راستش وقتی رفتم پیش دکترش که غذا رو شروع کنم بهم گفت حریره بادوم آماده تو بازار هست و میتونی استفاده کنی. نگهدارنده و ... نداره و مثل شیرخشکه. منم دیگه دنبال درست کردن حریره بادوم نرفتم و آماده گرفتم. تا اینکه تو گروه تلگرامی که با مامانا داریم بحث غذای آماده کودک شد. با اینکه دکترش گفت مشکلی نداره و روش هم نوشته بدون مواد نگهدارنده و اسانس، ولی نظر بچه ها که بالاخره صنعتیه منو به شک انداخت!!! هنوز هم میدونم که حرف دکترش با عوام قابل مقایسه نیست ولی خب دیدم بهتره خودم براش حریره بادوم درست کنم و درست کردم. اصلا هم سخت نبود و از نظر اقتصادی هم خیلی به نسبت آماده اش به صرفه است. دستورش رو براتون میذارم شاید به کارتون بیاد:

15 دونه بادوم بو نداده رو یه روزی خیسوندم که نفخش از بین بره. بعد با کمی آب گذاشتم رو حرارت تا یه قل بزنه. بعد از این مرحله به راحتی پوست بادوما جدا میشه. بعد از جدا کردن پوست، تو آسیاب ریختم و حسابی آسیابش کردم. بادوم های آسیاب شده رو با کمی آب جوش روی حرارت گذاشتم تا چندتا قل بزنه و عصاره بادوم ها خارج بشه. بعدش تو یه پارچه نازک (من از جنس آستری یه کیسه دوختم براش) ریختم و فشارش دادم تا عصاره شیری رنگ بادوم ها گرفته بشه. سه قاشق مرباخوری آرد برنج رو توی 100 میل آب سرد حل کردم و به عصاره بادوم شیری رنگ اضافه کردم و دوباره رو حرارت گذاشتم تا قوام پیدا کنه و آرد برنج هم بپزه. یه کوچولو نبات هم انداختم توش. وقتی یه کم سفت شد از رو حرارت برداشتم و بعد از اینکه از قل قل افتاد سه پیمونه شیرخشک رو بهش اضافه کردم. حریره بادم ما آماده است نوش جاااان

تصمیمم بر این شد یه روز در میون که خونم خودم براش حریره بادوم درست کنم. ولی وقتی ادارم مامان حریره بادوم آماده بهش بده.


اولین شب دوری

الان که مینویسم ساعت یک بامداد پنجم خرداده و من ادارم!!! تعجب نکنین کار فنی این مشکلات هم داره. یه مشکل تو شبکه و حضور ما تو مرکز. گفته بودم رفتم تو شیفت و یه روز درمیون اداره میرم. از همه حسن های یه روز در میون که بگذریم، شب اداره اومدن خیلی سخته. مخصوصا وقتی پاره تنت رو تو خواب به مامانت میسپاری.از همه بیشتر به این خاطر ناراحتم که حضور الان من تو مرکز دردی رو دوا نمیکنه و فقط چون آقایون خواستن من باید باشم!!!! وگرنه اگه حضورم موثر بود ککم هم نمیگزید. ناراحت اینم که خودشون تو خواب نازن و به خاطر یه مشکل که باید به دست نفرات تهران حل بشه نه من، من رو آوردن اینجا که نت گردی کنم!!! بگذریم. کار همینه دیگههههه.

امشب من اینجام و نویان پیش مامانم. امروز این بچه هم عجیب شده بود!!! عصری رفت حموم و از ساعت 8 خوابید. تو خواب بردمش پیش مامان!!! تا ساعت 12:30 هم که با مامان حرف زدم هنوز بیدار نشده بود!!! بچه ها موجودات عجیبین!!! همه کاراشون وارونه است!!! همیشه 11:30-12 میخوابید. امشب سرلاک نخورده، از ساعت 8 خوابید!!!

خدا کنه خوب بخوابه و مامان رو اذیت نکنه!!!

راستی یکشنبه 2 خرداد برای اولین بار به نویان ماست دادم. طعمش براش عجیب بود ولی خوب خورد. میگن باید کم کم خودش غذا بخوره!!! ولی مگه میشه!!! امروز بعد از خوردن سوپش، یه کم ماست براش ریختم تو سینی صندلی غذاخوریش. کلی ذوق کرد و باهاش بازی کرد و سرتاپاشو ماستی کرد، ولی اصلا دهنش نذاشت!!! حتی دست ماستیشم نذاشت دهنش!!! خوب چه طور غذا خوردن رو بذارم به اختیار خودش!!! حالا تصمیم گرفتم هر روز یه وعده رو بذارم به اختیار خودش. البته احتمالا وعده ماستش رو

خوابم گرفته!!! دیگه چشمام یاری نمیکنه. اینم از اولین شب جدایی من و نور دیدم. شب همگی خوش

پانوشت : هیچی دلنشین تر از این نیست که بعد از 7 ساعت کار شبانه،  پسرت  رو بغل بگیری و غرقه بوسه کنی.  خدایا شکرت