قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

آغاز چهارده ماهگی




(اینجا شکلات خورده شکلات من)

نویان عزیزم امروز 13 ماهگی رو پشت سر گذاشت و وارد 14 ماهگی شد. 13 ماهگیت مبارک عشق مامان.

دو روزی هست که گاه و بیگاه تب میکنه. البته تب خفیف در حد 37.6 و اینا از زیر بغل. فقط تب و هیچ علایم دیگه ای نداره! البته خیلی بیقراره! شربت استامینوفن میدم  یا شیافش رو میذارم و برطرف میشه!  دکترا عقیده دارن که تب و دندون هیچ ربطی به هم ندارن ولی من حس میکنم باز درگیر دندونه.  هم لثه بالا هم پایینش متورمه.دقت کردم موقع ادرار اذیت نیست و پوشکش هم بو نمیده و با توجه به نرمال بودن آز ادرار دو هفته پیشش، بعید میدونم عفونت ادراری باشه. خدا کنه که چیز خاصی نباشه. نگرانم 

راستی راه رفتن پسرم پیشرفت کرده و امروز،  پنجشنبه 29 مهر 1395 پنج شیش قدمی مستقل و بدون تکیه به جایی برمیداره .  قدم هات استوار عزیز دل مامان... 

یه مدتی هست که سعی میکنیم زیر دوش حمومش کنیم. گل گل مامان از دوش میترسه و خودشو دور میکنه! زیر دوش اصلا نفس نمیکشه.  ما هم کم کم میبریمش زیر دوش تا ترسش بریزه.  نسبت به اولش خیلی بهتر شده ولی هنوز هم براش عادی نیست.  قربونت برم من عمر مامانی... 

سفرنامه مهر 1395


این سفر ما کلی بالا پایین شد که بریم یا نه، عمو معین و خاله پریا (دوست بابا و خانومش) هم تو این سفر با ما همراه شدن و همین بود که پدرجون مادر جونم پنجشنبه 15 مهر رفتن و قرار شد ما جمعه 16 مهر 1395حرکت کنیم.درست روز تولد مامانم پنجشنبه شب من خیلی بیتابی کردم و تب داشتم، 37.8 از زیربغل. اول مامان فکر کرد مربوط به واکسنمه، آخه یه عده میگفتن واکسن یکسالگی، ده روز بعد علایم داره،  ولی من یه کمی سرما خورده بودم و آبریزش داشتم. مامان بهم شربت تایلوفن داد و تبم قطع شد.مامان بابا کلی دودل شده بودن که برن یا نه! بالاخره تصمیم به رفتن گرفتن و ما راهی شمال شدیم. من سعی کردم تو ماشین پسر خوبی باشم ولی آخراش مخصوصا وقتی که یه تیکه از راه رو اشتباهی رفتیم و از سیاهکل سردرآوردیم، خیلی خسته شده بودم. دلم میخواست پیاده شم و راه برم. مامان هم فهمید و تو لاهیجان منو پیاده کرد. به به چه هواااااایی، چه طبیعتی. منم که از صبح چاردست و پا نرفته بودم، با ذوق تمام جیغ میکشیدم و لبه سکوهای پارک با سرعت تموم چاردست و پا میرفتم و توجه همه رو به خودم جلب کرده بودم و یه بابابزرگی هم کلی برام ذوق کرد و بوسم کرد.

هوای شمال عالی بود، مطبوع،  نه گرم و نه سرد. روز اول رفتیم جواهرده رامسر و من دستمو کردم تو آبش و با سنگ ریزه هاش کلی بازی کردم. خیلی جای قشنگی بود خیلیییی.  ولی آبریزش داشتم و مامان همش نگرانم بود و نذاشت زیاد آب بازی کنم. همزمان درگیر درآوردن دوتا دندون هم بودم، یکی بالا سمت راست و اون یکی پایین سمت چپ. ولی مامان نمیدونست و همش ناراحت بود که چرا من همش غر میزنم و حتی میخواست برگرده کرمانشاه! 


روز بعد رفتم دریاااا،  وای که چقدر قشنگ بود. اول مامان فقط پاهامو گذاشت تو آب، چه حس خوبی بود خیلی خیلی خیلی دریا رو دوست داشتم و تا حالا تو عمر یکسال و خورده ایم اینقدر خوشحال نبودم. اولش موج که میومد رو پاهام با تعجب نگاهشون میکردم و کم کم عاشقشون شدم و با صدای بلند به موج ها میخندیدم.  اینقدر ذوق زده و خوشحال بودم که مامان دلش نیومد نذاره شنا کنم. وای خدا که تا حالا اینقدر کیف نکرده بودم عالی بود عالیییی. دلم میخواست چاردست و پا برم تو عمق دریا که مامان نذاشت و چون هنوز آبریزش داشتم نذاشت خیلی هم تو آب بمونم،  هرچی هم گریه کردم فایده نداشت. هوا عالی و آفتابی بود و جاتون خالی، ماهی بردیم لب دریا سرخ کردیم و کلی پیشی دورمون رو گرفتن. تا حالا اینهمه پیشی کنار هم ندیده بودم.  میخواستم برم باهاشون بازی کنم ولی بازم مامانم نذاشت  

مامان و بابا نامرد و عمو معین و خاله پریا، بعد از نهار، رفتن شنا ولی منو نبردن. گفتن سرما میخورم و منو گذاشتن پیش مادر جون. راستی کلی هم با شن های خشک، بازی کردم. یکمی هم مشت کردم و گذاشتم دهنم که بخورم، ولی مامان زود دهنمو شست! خیلی خیلی خیلی بهم خوش گذشت. روز بعد هم رفتیم سرولات و لب دریا. شب هم خونه خاله فاطی ( دختر عمو مادرجون)  دعوت بودیم که من خیلی بیتابی کردم بابت دندونام و مامان و بابا زود برگشتن ویلا. البته نمیدونستن من به خاطر دندونام اذیتم و کلی کلافه و نگران بودن. 

خاله شراره جونم و عمو سینا هم با دوست عمو سینا سه شنبه 20 مهر از اصفهان، اومدن پیش ما. البته دوست عمو سینا و خانومش فقط روز آخر اومدن ویلا پدرجونم.

روز بعد رفتیم جنگل دالخانی. اونجا هم خیلی خیلی قشنگ بود و سه تا هاپو دورمون رو گرفته بودن و بزرگترا براشون استخون مینداختن. بازم خواستم برم با هاپوها بازی کنم که مامان مانع شد چرا آخه اینقدر منو محدود میکنین؟! اه...



روز بعد هم دوباره بزرگترا تصمیم گرفتن برن دریا و شنا کنن ولی تا به خودشون جنبیدن هوا ابری شد. منم تو ماشین خوابم برد و مامان و بابا نتونستن با بقیه برن شنا و کنار من تو چادر موندن. وقتی بیدار شدم با بابا مامان رفتم کنار ساحل و با دریا خداحافظی کردم.اونجا بود که وقتی میخندیدم مامان دید دندون درآوردم و تازه فهمید این روزا چم بود و کلی بوسم کرد و قربون صدقم رفت.  الان 6 تا دندون دارم، سه تا بالا و سه تا پایین.  بالاخره نم نم بارون هم شروع شد.


برخلاف پیش بینی هواشناسی که از دوشنبه 19 مهر بارندگی شدید اعلام کرده بود، هوا آفتابی آفتابی بود. هر روز صبح که بیدار میشدیم منتظر ابر و بارون بودیم ولی هیچ خبری نبود، تا پنجشنبه عصر(22 مهر) که حسابییییییییییییی بارون اومد.

جمعه 23 مهر بار و بندیلمونو بستیم که برگردیم خونمون و چشمتون روز بد نبینه. کلیییییییییییی ترافیک بود. البته من تو صندلیم خواب بودم. ولی اینقدر ترافیک زیاد بوده که تا ساعت 2 بعدازظهر به رودبار هم نرسیده بودیم!!! مامان و بابا و بقیه کلی کلافه بودن. پدرجون مادرجون زودتر زنگ زدن و گفتن برمیگردن! بالاخره مامان هم با اداره شون هماهنگ کرد و یه روز بیشتر مرخصی گرفت و ما هم به زحمت رسیدیم به دوربرگردون و دور زدیم. قسمت بود یه روز بیشتر شمال بمونیم.



رفتیم لاهیجان نهار خوردیم، یه سری به ساحل چابکسر زدیم و دوباره راهی ویلای پدر جون شدیم.شب مهتابی ای بود و من یه حس جدید رو تجربه کردم. لمس سنگریزه های حیاط ویلا. و این تجربه های جدید همگی برام شادی آفرین بود. تو این سفر یه کار جدید هم یاد گرفتم. وقتی غذایی بهم میدن که دوست ندارم میدمش بیرون، به همین سادگی

شنبه صبح 24 مهر 1395 زودتر بیدار شدیم. البته من که همیشه 7 صبح بیدارباش میدم بارون میومد. ساعت حوالی 8 صبح به سمت کرمانشاه حرکت کردیم و خدا رو شکر جاده خلوت و عالی بود. منم خیلی پسر خوبی بودم و اصلا اذیت نکردم.


و این بود سفرنامه شمال ما، جای همگی خالی...


31 خزان از عمرم گذشت...

امروز 16 مهره 1395 و من 31 سال تمام سن دارم.و چه روزیست این روز تولد و حس غریبی که به دنبال داره!!! تا یه جایی از عمرت عاشق روز تولدتی و برای رسیدنش روز شماری میکنی. روزی که فقط و فقط به تو اختصاص داره. خوشحالی و امیدوار که یک سال دیگه بزرگ شدی! عاشق بزرگ شدنی. فکر میکنی که دنیای آدم بزرگا خیلی بهتر و جذاب تره ولی از یه جایی به بعد...

روز تولدت یه حس غریبی بهت میده! یه حس خلا،حسی بین شاد بودن و نبودن.یه ترس غریب از زیادی بزرگ شدن! هیییی آدمیزاد که تو چقدر موجود عجیبی هستی! نمیدونم چرا دهه سوم زندگی، اینقدر ترس پیری و تنهایی رو به وجودم میریزه! وقتی به این دهه میرسی انگار یکی نیشگونت میگیره که مواظب باش، داره میگذره، داره تموم میشه، بیشتر بخند، بیشتر لذت ببر و کارهایی که عاشقشی انجام بده و رها باش، که دیگه چیزی به اتمام چلچلی جوونی نمونده!

آره من امروز 31 سالم شده و خدا رو بابت این 31 سالی که بهم هدیه داده شکر میکنم.  بابت نعمت هایی که بر من تموم  کرده.  و آرزو میکنم که مهدی عزیزم و نویان بهتر از جونم همه عمر شاد و سلامت و خوشبخت باشن.  خدایا آرامش تو زندگی و کارم رو آرزو میکنم و سلامتی و خوشبختی پدر و مادر و خواهرام.  خدایا مثل همیشه ازت میخوام هیچ زنی رو با اولاد آزمایش نکنی،  در هر مرحله ای. آممین 

و ممنون از مهدی عزیزم که این دسته گل رویایی رو بهم داد...

آشیونه عشقمون

برام هیچ حسی شبیه تو نیست، کنار تو درگیر آرامشم، همین از تمام جهان کافیه، همین که کنارت نفس میکشم.
شیش سال گذشت.شیش سال از اولین روزی که آشیونه عشقمون یکی شد. این عقربه های بازیگوش ناباورانه عجولند!خیلی چیزها عوض شدن، ولی ایمان دارم که عشق ما عمیق تر از اونی بود که با گذشت زمان رنگ ببازه. تنت سلامت و سایت مستدام نگین خوش رنگ انگشتری عمر من

کابوس ناتمام

شب بود،  یه شب پاییزی. 11 مهر 1395. انعکاس نور ماشین های جلویی توی اشک هام چندبرابر میشد. نویانم مثل فرشته ها تو بغلم خوابیده بود، غم به دلم چنگ میزد و اشک هام آروم آروم گونه هامو نوازش میکرد. چقدر این صحنه برام آشنا بود! دقیقا پارسال همین موقعها که خبر فاویسم داشتن نویان رو شنیدم! باهاش کنار اومده بودم. تا اینکه چکاپ 7 ماهگیش گفت فاویسمی درکار نیست و حساسیت به باقله نداره! وای که چقدر خوشحال شدم. انگار دنیا رو بهم داده بودن ولی افسوس که عمر شادی من 4 ماه بود! تو این چکاپ دوباره فاویسمش مثبته!!!! باورم نمیشه! آخه اینقدر بی مسئولیت! اگه من آدم وسواسی ای نبودم و این مدت رو رعایت نمیکردم!!! وای اصلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم!!! اینقدر راحت با جون و آرامش مردم بازی میکنن!!! "حتما سری پیش، اشتباه شده، شایدم غذایی که میخوره رو آزمایشش تاثیر بذاره!!!", به همین راحتی! فکر میکنن مردم هیچی حالیشون نیست. به اصرار خودم تو این چکاپ دوباره از نویان آز فاویسم گرفتن! وای خدایا شکرت که من آدم حساسیم!!! اولین باره که بابت حساس بودنم خوشحالم!!!

خلاصه اینکه یکی یکدونه من فاویسم داره و احتمالا تو آزمایش 7 ماهگیش اشتباه شده!!! به همین راحتی!!! و من موندم و بازگشت تموم غصه ها و دلنگرونی هایی که 7 ماه سعی کردم باهاشون کنار بیام. خیلی سخته خیلی. انگار تا بهشت بری و سرمست عطر بهشت شی و به یکباره زیرپاهات رو خالی کنن و به قعر جهنم سقوط کنی!من باهاش کنار اومده بودم، ولی منفی شدن اشتباهیش،  همه چی رو تغییر داد. چرا باید دوباره اون مراحل رو طی کنم؟! میدونم میدونم که این حساسیت اصلا خطرناک نیست و فقط باید باقالی و یه سری از داروها رو مصرف نکنه. پسرخاله های خودم اکثرا دارن و هیچ کدوم هم مشکلی ندارن و یکیشون هم کانادا دکترا میخونه. ولی برای دل مادر، حتی یه زخم به تن دلبندش سنگینه. همش می ترسم که رو شیطنت بچگی تو مهد یا مدرسه یا هر وقتی که من مراقبش نباشم، باقالی رو امتحان کنه.ناراحتم چون منشا فاویسمش احتمالا از منه! ناراحتم چون تو شمال و جنوب فاویسم فراوونه و یه حساسیت عادی به شمار میاد،  ولی تو شهر من خیلی کمه و به نظر مردم بیماری سخت و عجیبیه! خدایا دوباره بهم آرامش بده. نمیدونم چه رازی تو این اشتباه بود و حکمتت چی بود، ولی حکمتت رو شکر. و از ته دل آرزو میکنم که بچه های بیمار، کودکان سرطانی و ... رو شفا بدی که خودت فقط میدونی مادرهاشون چه غصه ای رو تحمل میکنن.


اخمتو قربون عشق مامان

چکاپ خون پسرم خداروشکر خوب بودو مشکل خاصی نداشت. البته ویتامین D کافی ولی یکم لب مرزه. دکترقبلیش، که آزمایش رو نوشته بود، دید و گفت دوتا آمپول ویتامین D به فاصله دو هفته براش بزنین که من فعلا نمیزنم تا پیش دکتر جدیدش ببرم و نظر اونم جویا بشم. نمونه ادرار هم دیروز تحویل آزمایشگاه دادم که گفتن جوابش دو روز دیگه آماده میشه. امید که همه چی خوب باشه.

چقدر این "آزمایشگاه میلاد" از چشمم افتاد!!! حتی دلم نمیخواد ادرارش رو بررسی کنن! چقدر سهل انگاری آخه!!!

هنوز تو شوک فاویسم نویان و بیحوصلگی بسر میبردم که نویانم منو به وجد آورد. دیشب 11 مهر 1395 خودش، بدون کمک گرفتن از کسی یا چیزی،  دست های نازنینش رو روی زمین گذاشت،  بلند شد و ایستاد. دردت به جون مامان. بلند میشد و برای خودش دست میزد و از این تجربه جدید سرمست بود. هم خودش هم منو مهدی چنان هیجان زده شده بودیم که حد نداشت.همیشه محکم و استوار باشی عشق و امید زندگی من.



بعد نوشت: خداروشکر آزمایش ادرارش نرمال بود و مشکلی نداشت. بابت ویتامین D هم تحقیق کردم. مقدار ویتامین D نویان 30.3 ذکر شده که اگه زیر 30 باشه کمه. همکارهای هدا جون که متخصص اطفالن (همدان) گفتن به مدت 5 هفته، هفته ای یه قرص ویتامین D3 50000 رو سوراخ کنم و محتویاتش رو به نویان بدم. فعلا سه شنبه ها مشغول قرص دادنم خدا کنه بالا بره.تنتون سلامت، التماس دعا...