قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

روحت شاد، یادت سبز

مسجدی که مراسم یادبودش بود،  تو مسیر ادارمه. غلغله بود.  کلی آدم غریبه و آشنا به شعاع چند متری مسجد،  با چهره هایی بهت زده و غمگین ایستاده بودن!  عکس هاش رو که دیدم دلم گرفت.  خدایا چقدر برای رفتن جوون بود! چقدر زود بود! چقدر زود دیر میشه!  کاش بیشتر قدر داشته هامونو بدونیم. بیشتر با هم باشیم،  بیشتر بخندیم،  بیشتر از زندگی لذت ببریم...

 امروز روز وداع با عارف لرستانی عزیز،  همشهری هنرمندمون بود که دیالوگ هاش تا ابد یادمون میمونه و خنده رو لبامون میاره (گرچه شاید بعد از این غم چاشنی خنده هامون باشه)  

عارف لرستانی عزیز ساعت 09:01 روز 26 فروردین 1396 دار فانی را وداع گفت و راز مرگ برایش فاش شد.  روحش شاد و یادش گرامی 

روزهای دل انگیز بهاری




این روزها هوا بی نهایت دوست داشتنی و دل انگیزه.  نم نم بارون و سرسبزی بهار و چه چه پرنده ها و... 
همه چی مهیاست تا آدمی از زندگی لذت ببره.  
دلنشین ترین روز های بهاری، سهم روزهای زندگی تان باد.



نویان کوچولو مامان حسابی شیطون و بلا شده و البته به شدت ددری!  مادر جونش تقریبا هر روز صبح باید ببرتش پارک!!!! جای همه پارک های مسیر رو حفظه.  البته فقط معرفی میکنه فعلا و کم پیش میاد گیر بده که حتما بریم پارک. 




اینقدر شیطون شده که پا تو کفش بزرگترش میکنه خخخخخخ 

این عکس ها مربوط به پنجشنبه 24 فروردین 1396. یه روز شلوغ و پر از ددر! باطری لپ تاپ بابا مهدی خراب شده بود و صبح برای خرید باطری، رفتیم بازار و کلی نویان تو پاساژ "ارگ" بدو بدو کرد و خوش گذروند.  بعدش یه دفعه وسط راه میخواست از کالسکه اش پیاده شه.  بدو بدو رفت کنار این ماه رقصان که سوارش شه وروجک.  خدا رو شکر به یه دور سواری راضی بود.



عصری هم رفتیم فروشگاه رفاه و خرید کردیم و با این سبدهای خرید ناز مواجه شدیم.  خیلی وقت بود رفاه نرفته بودیم و کلی از دیدن این ابتکار جالب ذوق زده شدیم. نویان کلی با این سبدهای ماشین دار  بازی کرد و خوش گذروند.  البته آخراش از نشستن خسته شده بود و میخواست پیاده شه و خودش سبد رو هدایت کنه!!!



بعد از خرید، رفتیم پارک کوهستان و ماهی های قرمز عید رو تو دریاچه مصنوعیش آزاد کردیم.  نویان برای ماهیا بوس فرستاد و باهاشون بابای کرد.(  البته وقتی برگشتیم خونه سراغشون رو از تنگ خالی میگرفت!)
رو لبه استخر، خستگی ناپذیر بازی میکرد.

 
آخرش با وعده پارک راضی شد سوار ماشین شه. رفتیم پارک و کلی تاب سرسره بازی کرد.  اونجام یه ماشین شارژی کرایه ای دید و دوباره عشق به ماشینش زنده شد.  خدا رو شکر پسرم قانع بود.  مدتش 5 دقیقه بود ولی فکر نکنم دو دقیقه بیشتر باهاش مشغول بود!  بیشتر دوست داره پیاده شه و خودش ماشینو راه ببره!  از پارک هم به وعده خونه پدرجون سوار ماشین شد!  ما هم که اگه قولی میدیم حتما باید انجامش بدیم،  رفتیم خونه پدرجون!  اونام از صبح باغ بودن و خسته!  خلاصه جونم براتون بگه که آخرش با گریه از بغل مامانم جدا شد که بریم خونه! 



قربونش برم من جدیدا خیلی خوشگل میگه "باد "اینجام دیروز باد و بارون شدیدی بود.طوری که خیابونا رو آب گرفته بود.  
متاسفانه کردستان و آذربایجان سیل اومده 
خیلی براشون ناراحت شدم خدا به بازمانده هاشون صبر بده. 
دیشب (شنبه 26 فروردین 96) بهش میگفتم بیا بریم لا لا،  سرشو میذاشت رو بالشت،  چشماشو رو هم فشار میداد و میگفت " خوووو پیششششش "
منم سرمو رو پاش گذاشتم و گفتم خوابم میاد،  سرشو تکون میداد و میخوند "لا لا لا... " مثلا داشت ادای منو درمیاورد و لالایی میخوند.  غش کردم براش.  پسر خوردنی مامان. 



عکس بالا هم مربوط به شنبه 26 فروردین 1396 و خونه باباییمه ( بابای بابام)  عین خان ها به بالشت لم داده و تلویزیون میبینه.  پاهاشو ببین فقط خخخخ 
یه بازی مخصوص خودش داره به اسم "بدی بازی "! یه سری لوگو رو که روی هم سوار میشن از هم جدا میکنه و دونه دونه به من میده و میگه "badi badi" فکر کنم چون قبلا شراره بهش میگفته بده،  الان اینجوری عنوانش میکنه 
وروجک یاد گرفته سوییچ رو میندازه و ماشین رو روشن میکنه و شروع به رقصیدن میکنه!!!! گاهی اوقات هم با سوییچ ماشین میخواد ماشین و سه چرخه خودشم روشن کنه  
عاشق باغ باباس!  همین که میپیچیم تو کوچه باغ بلند میخنده و ذوق میکنه 
میگی زبونت کو؟ زبونش رو درمیاره و نشونت میده 
- لپت کو؟ لپ خودشو میکشه 
- زانوت کو؟ با دست چند بار میزنه رو زانوش 
- انگشتات کو؟ انگشتاشو خیلی خوشگل تکون میده
چشم،  گوش،  دماغ، دهن،  دندون رو میشناسه و نشون میده.  مو و دست و پا هم میشناسه و میگه. 
این روزها داره خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم بزرگ میشه!  حسابی همه چی رو متوجه میشه و دیگه خیلی باید مراقب حرف زدن هامون باشیم. 

تنتون سلامت روزتون مبارک


پدرم، 

 الفبای زندگی را از سرچشمه نگاهت آموختم.  سایه ات مستدام روزت مبارک. 

بهترین همسر دنیا،

شانه هایت ستون محکمی است،  پناهگاه امن من

دست در دستانم که میگذاری،خون گرم آرامش در کوچه رگ هایم می دود 

تویی که صبوریت،  دل های ناامید را سپیده دم امیدواری است 

عاشقانه دوستت دارم.  روزت مبارک و سایه ات ابدی 

اعجاز بهار




ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی




این طبیعت بی نظیر مربوط به چالابه کرمانشاهه.پنجشنبه 17 فروردین 1396.  الحق که بهشتی نابه. 



این اولین کوهنوردی نویان مامانه.  از انصاف نگذریم به عنوان پسر 18 ماهه خیلی خوب بود نزدیک به دو کیلو و هشتاد متر پیاده روی داشتیم که البته بیشتر بغل بابا و پدر جونش بود ولی خودش هم کلی راه رفت.البته مسیر سنگلاخی بود و تا سرعت میگرفت زمین میخورد و ما ترجیح میدادیم بغلش کنیم. قربون پسر ورزشکارم برم من... 



عمر این آبشار خیلی کوتاهه. چون از آب شدن برف های کوه پرآو ایجاد میشه و چیزی به تموم شدن برف ها نمونده.  ولی واقعا طبیعت بکر و بی نظیری رو رقم زده. تازه این منطقه رو باید اردیبهشت ماه دید که غرق گل های وحشی رنگارنگ میشه.  ایشالا که عمری باشه و بریم و ببینیم و لذت ببریم.



صدای آبشار،  نوای پرنده ها،  اکسیژن ناب و زیبایی مسخ کننده بهار،  جونی دوباره به آدم میبخشه.  
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار... 



نویان کوچولوی من جدیدا یه کار جالبی یاد گرفته. وقتی بهش میگی ذوق کن یه صدای ذوق کردن قشنگی از ته گلوش در میاره "هههههوووووووو" و میخنده. وقتی هم منظورش رو متوجه میشیم کلی خوشحال میشه و همین مدلی ذوق میکنه. عشق منه این جوجه.



و اما حسابی از خودم شاکیم که اونطوری که باید از این طبیعت لذت نبردم! پنجشنبه شب 17 فروردین 1396 ندا (خواهرزاده مهدی) برای باران کوچولو جشن تولد یکسالگی گرفته بود و همهگی دعوت بودیم. یه جشن تولد مفصل و باحال. تالار گرفته بود و ارکستر و ...
تولد همدان بود. منم اول دیدم با بچه کوچیک سخته و بیشتر از اینکه بهم خوش بگذره باید بدوم دنبال بچه و ... ولی وقتی بیشتر بهش فکر کردم دیدم مگه در سال چندتا جشن اینجوری آدم دعوت میشه؟! بعد هم بچه نیاز داره تجربه کنه و یاد بگیره تا نرمال بار بیاد.  اگرم خوابش بگیره و ... من میبرمش تو ماشین و کنارش میمونم. هرچی بیشتر بهش فکر کردم، تمایلم برای رفتن بیشتر شد. شبنم اینا و مامان اینام همه آماده بودن و گفتن اگه ما بریم میان. ولی مهدی خیلی موافق نبود. میگفت همش باید تو جاده باشیم( تولد همدان بود). اونجام سروصدا زیاده و گوش نویان اذیت میشه! ساعت خوابش هم میگذره و ...
منم دیدم مهدی زیاد راغب نیست تصمیم نهایی رو به خودش واگذار کردم. ولی به نظرم حساسیت مهدی روی نویان یه شکل وسواس گونه به خودش گرفته و از نظر من غیرطبیعیه! مدام نگرانی نویان رو داره و به نظر من مثل بقیه پدرا نیست! آی فلان نشه! آی بهمان نشه! خیلی هم تا حالا سعی کردم تغییرش بدم و خیلی هم بهتر شده ولی باز هم یه مقاومت اولیه داره! خیلی وقت ها فکر میکنم بهتره در این خصوص با یه روانشناس صحبت کنه تا شاید این نکته بینی و حساسیت هاش در خصوص بچش کمتر شه و خودش هم کمتر در این مورد اذیت بشه. جالبه بگم که این جنبه اخلاقی مهدی بعد از دنیا اومدن نویان به وجود اومد. مهدی آدم پیگیر و دقیق و خستگی ناپذیریه و من ستایشش میکنم. ولی اینقدر نگران بچه بودن،(چه نگران حال و چه نگران آینده!) نه برای خود بچه خوبه و نه برای من و مهدی!
خلاصه اینکه مهدی تصمیم نهایی رو نگرفت و ما هم باید خبر میدادیم. بالاخره 6 نفر بودیم. به خاطر ناراضی بودن مهدی برنامه رو کنسل کردم.جالب این بود که بعدش میگفت من که حرفی نزدم تو کنسل کردی! من فقط گفتم راضی نیستم! خودش هم خوب میدونه من آدمی نیستم که نظرش برام اهمیت نداشته باشه.دلم گرفته بود. از نظر مهدی نویان و خودش اولویت های آخر من بودن!!! و این حرف منو خیلی آزار میداد!!!! من هرکاری میکنم به خاطر اون هاست. نمیدونم این حرف نظر واقعیش بود یا همین جوری گفت که مثلا دست رو نقطه ضعفم گذاشته باشه! در هر حال این حرف خیلی خیلی داغونم کرد.



آخه چرا باید همچین باوری براش شکل بگیره! مگه من جز برای آسایش و راحتی و شاد بودن زندگیم قدمی برمیدارم؟! خلاصه همین حرف کافی بود تا حسابی داغونم کنه و دو روزی طول کشید تا از لاک خودم بیرون بیام. دلخور بودم. دلم گرفته بود و هرچی نگاه به زندگی و رفتارم میکردم توجیهی برای این حرف پیدا نمیکردم. عادت به قهر و لجبازی هم اصلا ندارم. پنجشنبه و جمعم به کسلی گذشت. همش توخودم بودم و حوصله حرف زدن و خندیدن رو نداشتم.حتی با این حال هم دلم میخواست مهدی و نویان برن تفریح و لذت ببرن و رفتم. جمعه ظهر با مهدی حرف زدم و کمی دلم آروم شد. گرچه هنوز هم اون جمله مثل یه پتک سنگین تو سرم کوبیده میشه و آزارم میده ولی خیلی پشیمونم که این دلخوری باعث شد مثل همیشه نتونم از این بهشت زمینی خدا نهایت لذت رو ببرم و  اینقدر آزارم داد!!!!



قربون انگشت های کوچولوت بشم من که عاشق آب بازیه، حتی آب یخ کوه!!!!



قربون قدرتت خدا برم که اینقدر شگرف طبیعت رو نقاشی کردی.خدایا شکرت. شکرت که بهترین ها رو تو مسیر زندگیم قرار دادی و بهم یاد دادی از داشته های زندگیم نهایت لذت رو ببرم. شکرت که الان عذاب وجدان دارم که تو این بهشتت مثل همیشه شاد نبودم، با اشتیاق ندویدم و بلند بلند نخندیدم. شکرت که شادی و لبخند رو آفریدی و به آدم ها قدرت حرف زدن و فراموش کردن رو دادی. شکرت برای همه داده ها و نداده هات...



نویانی عجیب غریب عاشق پدرجونشه و "دجون دجون" از دهنش نمیوفته!!! هرکس زنگ خونه ما رو بزنه حسابی ذوق میکنه و "دجون دجون" کنان منتظره بابام میمونه و اگه بابا نباشه کلی حالش گرفته میشه. تو کوه هم مدام صداش میکرد. یه قسمت بابا جلوجلو با دوستش میرفت چنان سوزناک و عاشقانه بابا رو صدا میکرد که بیا و ببین "دجوووووووووووون" قربون دل مهربونت برم من.



نویان نسبت به خوردن چیزهای سرد عکس العمل داره و اصلا لب نمیزنه!جالب بود که بستنی نونی پدرجون رو ازش گرفت و تا آخر خورد!!!!! جمعه 18 فروردین 1396 برای اولین بار طعم بستنی رو چشید.
به شیر پاستوریزه لب نمیزد!  امتحان هم نمیکرد!  امروز 19 فروردین 1396 شیر پاستوریزه رو گرم کردم و یه کم عسل ریختم توش.  اولش سخت حاضر به امتحانش شد ولی بعد حسابی خوشش اومد و کل فنجون رو خورد و بازم میخواست!  البته دوباره براش درست کردم ولی دیگه نخورد! 
عاشق تخم مرغ هم شده و میبینه میگه "momogh " یعنی تخم مرغ خخخخ 
تقریبا یه روز در میون یه تخم مرغ یا دوتا تخم بلدرچین با نون بهش میدم و عاشقشه. 

نوروز 96 و کابوس 18 ماهگی!



تعطیلات نوروزی من،  عملا از 8 فروردین شروع شد.  چون هفته اول رو شیفت داشتم.  اولش قرار بود بریم شمال که کنسل شد.  این بود که کل نوروز 96 تو خاک پاک شهرمون گذشت.



و تقریبا نود درصد خاطرات نوروزیمون تو باغ بابا ثبت شد!  تقریبا هر روز نهار رو باغ بودیم و باد و بارون هم مانعمون نمیشد!  



البته اکثرا هوا آفتابی بود.  همین که میرسیدیم باغ بارون میگرفت! 




این عکس هام مربوط به سراب نیلوفر کرمانشاهه که پنجشنبه 10 فروردین رفتیم و عالی بود. کلی بهمون خوش گذشت. 



شنبه 12 فروردین  هم رفتیم نژیوران کرمانشاه.  که البته اینقدر به خاطر بارندگی گلی بود که یه دور زدیم و مجددا برگشتیم باغ 



اینم شکوفه زندگی من در شکوفه های بهاری. 





اما بگم از سرماخوردگی من و نویان.  یکشنبه بعدازظهر6 فروردین 96، نویان خوابیده بود که با گریه بیدار شد! شیر هم نمیخورد! انگار نمیتونست بخوره! از روز قبلش هم حس کردم تک و توک سرفه میزنه! اون شب شام هم خونه عمو آرمینش دعوت بودیم. چنان گریه میکرد که گلاب به روتون عق زد و بالا آورد. از بغل من هم جدا نمیشد! به بدبختی پالتو پوشیدم و عازم بیمارستان تخصصی کودک محمد کرمانشاهی شدیم. متاسفانه متخصص ها نبودن و رفتیم بخش اورژانس. و تاسف انگیزتر اینکه دکتر شیفت گفت گلوش یه کمی التهاب داره و ایبوپروفن و سفکسیم و اسپری بینی داد. طبق عادت همیشه داروهارو با هداجون چک کردم که گفت سفکسیم هیچ تاثیری روی گلودرد نداره! و تعجب برانگیزتر اینکه ایبوپروفن از داروهای ممنوعه فاویسمه و علیرغم تاکید من و بی توجه به فاویسم نویان، تجویز شده!!! به همین راحتی با جون بچه مردم بازی میکنن!!! خلاصه اینکه الکی دکتر بردم. به دستور هدا جون هر 8 ساعت 3 سی سی دیفن هیدرامین ساده بهش دادم و 14 فروردین 96 حالش بهتر شد. اون شب من با لباس تو خونه ای رفتم خونه جاری لازم به ذکره منم ورژن شدیدتر سرماخوردگی رو از نویان گرفتم و الان صدام خروسیه!!!



و حالا بگم از کابوس 18 ماهگی! واقعا واکسن وحشتناکی برای نویان بود! سه شنبه 8 فروردین 1396 رفتیم مرکز بهداشت. اکثر پرسنل تغییر کرده بودن! انگار وارد یه مرکز جدید شده بودیم! وزنش 12800، قد 86 و دورسرش 49.5 بود. چی بگم که هیچی نگم بهتره! اینقدر که بی دقت و بی مسئولیت بودن! اول گفتن وزنش 11800!!! شاخ درآوردم!  پرسیدم یعنی وزن کم کرده؟  دوباره گرفت،  گفت 12800! دور سرش هم اول اشتباه گرفته بود.  البته من دیگه توقعی از این پرسنل ندارم!  وقتی دکترش غلط دارو تجویز میکنه وای به حال کارشناس بهداشتش! جالب اینکه میگفت وزنش کمه!  14 ماهگی 12400 بود،  میگفت تو 3 ماه 400 گرم خیلی کمه!  دیگه نمیگه نسبت به نمودار وزن تولدش،  کلی بالای نموداره! 
از اول بیماریش هم تب نداشت و واکسن رو براش زدن.  دو قطره خوراکی،  یه آمپول تو بازو و یه آمپول تو رون پا. بچم خیلی گریه کرد.  بعد از واکسن رفتیم پارک.  با اینکه پاش درد میکرد ولی حسابی تاب و سرسره بازی کرد و لذت برد. 
بچم برای اولین بار یاد گرفت بگه "دد " یعنی درد!  میلنگید و چشماش بیحال بود.  خیلی اذیت شد.  تا 24 ساعت رو پاش،  کمپرس سرد و بعدش کمپرس گرم گذاشتم. تبش تا 38.3 از زیربغل بالا رفت. دو روزی تب داشت و نمیتونست خوب راه بره. در کل نسبت به واکسن های قبلی، خیلی واکسن سختی بود.خدا رو شکر که دیگه تا 6 سالگی خبری از واکسن نیست.   هوراااا 
بعدازظهر 8 فروردین،  نویان خیلی بیتابی میکرد و در جواب "دده دده " گفتن هاش تصمیم گرفتیم بریم پارک.  همین که از ماشین پیاده شدیم،  رعد و برق و بارون و تگرگگگگ!!!  تگرگ وحشتناکی بود.  مثل برف رو زمین تگرگ نشست!  هنوز هیچ بازی ای نکرده بود و با گریه سوار ماشین شد.  رفتیم قصربادی صدف. کلی خوشحال شد و بازی کرد.  یه ماشین پلاستیکی رو گرفته بود و فقط با اون بازی میکرد!  نمیذاشت کس دیگه ای هم با اون ماشین بازی کنه!!!  با آهنگ ها میرقصید و به بقیه لبخند میزد.  البته آخرش باز هم با گریه اومد خونه 
بالاخره 13 بدر 96 هم رسید و ما به همراهی عمونادر اینا، دوباره راهی باغ شدیم
 خخخخخ 


هوا خیلی سرد و بارونی بود و من و نویان اکثر مدت تو سوییت موندیم.  ولی خدا رو شکر خوب بود و حسابی خوش گذشت. 



نویان مدام میخواست بره بیرون! به زور سرگرمش میکردم که تو اتاق بمونه. یه بار هم رفت تو قسمت گلی باغ و کف هر کدوم از کفشاش یه کیلو گل چسبید! دیگه نمیتونست تکون بخوره و کلی شاکی شده بود که تو عکس کاملا مشخصه
شانس آورد مامانش یه کفش دیگه براش آورده بود خخخخ


آقا نویانی 13 فروردین 96 برای اولین بار طعم چایی شیرین رو تست کرد و "به به ... به به" گفتن هاش حکایت از علاقه فراوونش داشت. از امروز صبح 15 فروردین 96 هم مثل آدم بزرگ ها نون و پنیر و چایی خورد (قبلا یا فرنی میخورد یا حریره بادوم،  با چند لقمه نون پنیر گردو). 13 فروردین 96 متوجه شدم تعداد مروارید های عسلک به 16 تا رسیده هورااا مبارکت باشه عسلک 
حرف زدنش هم کلی پیشرفت کرده. آب رو جدیدا یاد گرفته و خیلی خوشگل با فتحه میگه "اب ". "ددی " یعنی عمو سعید،  "نا " یعنی عمو سینا. 
هاپوه میگه؟ 
- هاب 
عاشقتم عشق مامان. 

تموم شد!  به سرعت برق و باد گذشت!  اون همه ذوق و شوق و دوندگی و مهمونی بازی و... 
سیزده بدر 96 هم گذشت و سفره های هفت سین هم جمع شدند.  امید که سال رخداد بهترین ها و برآورده شدن آرزوها باشه... 
آممییییین