قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

دوسال تمامممم!!!!



عجب روزی بود بیست و نه شهریور هزار و سیصد و نود و چهار و چه ساعتی بود ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه صبح!!!!

خدایا شکرتتت شکرت شکرت

نمیدونم چرا هرسال به این روز و دقایق که میرسم چشام اشکی میشن و یه حس عجیبی وجودمو ماله خودش میکنه. خدایا شکرت که همراهمی و شکرت که بهترین هدیه دنیا رو بهم بخشیدی.

نویانم امروز دو ساله شد و من باز سرشار از احساسم...

عزیزم، امیدم، نویانم تولدت مبارک...

"چه چیزی تو عمقه چشاته که من، یک نگاه تورو، به یه دنیا نمیدم

که بعد از تماشای چشمای تو، از زمین و زمان، عاشقانه بریدم

تو با کل رویای من اومدی، تا تو سی سالگی، باورم زیر و رو شه

که زیباترین خط شعرای من، از تماشای چشمه تو هرشب شروع شه

اومدی تا بره، فصل دیوونگی، شدی آرامش، کله این زندگی

با تو هر ثانیه، عاشقانس برام، آرزوهامو از، کی به جز تو بخوام..."

دکترم روحت شاد



خیلی ناراحت شدمممم خیلی خیلی زیاددددد. توروزهای انتظار امیدم بود.وقتی باردار شدم گفت به سلامت. حوصله ناز و ادای بارداری رو نداشت. خیلی تو کارش جدی بود و گاها بداخلاق، ولی هیچوقت هیچوقت با من بداخلاقی نکرد.  شنیدن خبر رفتنش خیلی شوکم کرد.برای رفتن خیلی زودبود. میدونم که جای خوبیه چون رسالت بزرگش رو به بهترین شکل انجام میداد. یادش سبز روحش شادددد

"با نهایت تأسف و تأثر درگذشت همکار گرامی و ارجمند جناب آقای دکتر علی اصغر شبیری ،متخصص زنان و زایمان را به اطلاع کلیه همکاران می رسانیم :


مراسم خاکسپاری این مرحوم روز چهارشنبه مورخ ٩٦/٠٦/٢٩ ساعت ٩ صبح و مراسم ختم در مسجد میر عبدالباغی ساعت ٤ تا ٥:٣٠ در همان روز برگزار می شود .

متملی است با تشریف فرمایی خود روح آن عزیز از دست رفته را شاد و بازماندگان قرین امتنان فرمایید ."

برای نویانم


عزیزترینم، فرزندم، من مادرت هستم...

هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد،

من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بیخوابیهای شبانه را،

تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت حجمی از سکوت؛

تا بدانم حجم یک لبخندکودکانه ات میتواند معجزه زندگی دوباره ام باشد؛

من نه بهشت می خواهم نه آسمان و نه زمین،

بهشت من، زمین من و زندگیم نفس های آرام کودکی توست؛

من هیچ نمیخواهم هیچ،

هیچ روزی به من تعلق ندارد،همه ساعتها و ثانیه های من تویی

 ومن دست کودکیت را میگیرم تابه فردای انسانیت برسانم که این رسالت من است

 بر تو وهیچ منتی ازمن بر تو وارد نیست که من با اختیار به عشق تو را به این دنیا آورده ام.


بدرود اولین تجربه مادری


خوابید و من دیگر باید باور کنم که یکی از شیرین ترین تجربه های مادریم روبه اتمام است. نمی دانم چگونه بنویسم که بازتاب احوالم باشد!از اولین لحظه تا آخرین مرتبه همچون صحنه های یک فیلم دوست داشتنی از برابر دیدگانم میگذرد و اشک به تنهایی تمام احساساتم را به دوش میکشد و افسوس که باز هم قدر لحظاتم را وقتی بیشتر فهمیدم که راهی برای بازگشت نمانده بود!!!کاش بیشتر لذت میبردم کاش!!!! پسرم، کوچک مرد مادر، خدا را شکر که برایت راحت گذشت، خدا را شکر که منت برسرم نهادی و با بودنت طعم دلنشین این حس زیبا را به من چشاندی و چقدر وابستگی من بیشتر از وابستگی تو بود!!!مینویسم و پرده ی حریر اشک نگاهم را تار میکند، شاید که این اشک ها بار دلم را سبک تر کنند.
خدایا چقدر زود گذشت و چقدر زود پاره قلبم بزرگ شد و امشب من چقدر دلتنگم!!!
1396/06/08 


پروسه از شیر گرفتن نویان تدریجی و طولانی مدت، ولی به شدت راحت و قابل توصیه بود. طبق مباحث روانشناسی که خوندم گرفتن یه دفعه ای بچه از شیر خیلی بهش آسیب میزنه. تلخ کردن، چسب زدن و ... هم اثر روحی بدی رو بچه میذاره.حتی برای مادرش نگران میشه و غصه میخوره! گرفتن ناگهانی شیر مثل شکست عشقی برای بچه میمونه و ... چقدر این حرف های روانشناسانه درسته نمیدونم ، ولی اساس کار من از اول بر پایه علم روز بوده، چه درست و چه غلط. این بود که به دنبال یه روش موثر و مسالمت آمیز گشتم.


طبق توصیه پزشکش تقریبا از 18 ماهگی شیر شبش رو قطع کردم(به دلیل پروسه از شیر گرفتن تدریجی و جلوگیری از خراب شدن دندوناش) و سعی کردم وعده های روز رو هم کاهش بدم. به لطف اداره خیلی خوب کاهش وعده ها عملی شد.به توصیه دکترش شهریورماه و قبل از تولد دو سالگیش هم باید با شی شیری خداحافظی میکردیم. از اوایل شهریور وعده هاشو به دو وعده رسوندم، یکی حدودا 7 صبح بعد از بیدار شدن و دیگری وسط خواب ظهر. گرفتن کلی شیر به چهارشنبه 8 شهریور 1396 افتاد و آخرین وعده شیر نویانم، وعده وسط خواب نیمروزی سه شنبه 7شهریور 1396 بود. آخرین وعده شیر دادن من!!!که خدا میدونه چقدر دلتنگشم. قرار بود گرفتن کلی رو به پنجشنبه موکول کنم، خودم هم نمیدونم چی شد. فقط افسوس آخرین وعده روی دلم موند!!!چرا اینقدر سیر نگاهش نکردم و ازش لذت نبردم!!!شب اول حال بدی داشتم. دلتنگی و دلتنگی، اشک و اشک و تواما شادی!!!


چهارشنبه 8شهریور 1396 بود و نویانم از خواب ظهر بیدار شد و شی شیری(به قول خودش "دی دی" ) طلب کرد. من هم که تو همه مراحل گرفتن از شیر، شگردم پرت کردن حواسش بود، به همون روش روی آوردم. از قبل با مهدی توافق کرده بودیم که به عنوان جایزه از شیر گرفتنش، براش سرسره بخریم. مدت ها بود که مهدی در مورد بزرگ شدنش باهاش حرف میزد. اینکه دیگه مثل باباجون و پدرجون بزرگ شده و باید شی شیری تو لیوان بخوره. از خواب بیدار شد و بهونه گرفت. مهدی بهش گفت که دیگه بزرگ شده و باید با شی شیری بای بای کنه و شی شیری بره پیش یه نی نی کوچولو دیگه و جایزه بزرگ شدنش سرسره بخره. پسرم منطقی تر از تصور ما بود. برای شی شیری بوس فرستاد و باهاش بای بای کرد!!!باور کردنی نبود. اگه به چشمم نمیدیدم و کسی برام تعریف میکرد حتما میگفتم دروغه!!!! ولی عین حقیقته بی اغراق!!! نویانی با خوشحالی خداحافظی کرد و ما هم سریعا آماده شدیم و رفتیم براش سرسره خریدیم و چقدر نویان خوشحال بود. ذوق میکرد و میخندید و می دوید. ما هم به هرکی میرسیدیم از بزرگ شدن نویان و اومدن سرسره و رفتن شی شیری میگفتیم و همه پسری رو تشویق میکردن و نویان سرمست میشد.و چقدر مهدی عزیزتر از جانم، مثل همیشه کمک حالم بود.
اما یکی دو روزی که گذشت، نویانم بهانه گیرتر شد. انگار تازه باورش شده بود که بازی نیست و سرسره واقعا به جای شی شیری اومده و برگشتی درکار نیست. 
لجباز شده بود و گاهی بیخود گریه میکرد و من فقط بغلش میکردم و میبوییدم و میبوسیدمش. میدونستم این روزها هم گذری هستن. خونده بودم که مثل ترک کردن معتاد میمونه، حتی بعضی بچه ها افسردگی یا تیک عصبی میگیرن!!! اثرش روی نویان کمی لجبازی و بیحوصلگی بود.
خدا رو شکر تا امروز که حدودا ده روزی از جدا شدنش میگذره، خیلی خیلی لجبازیشم کمتر شده و خیلی خوب باهاش کنار اومده. فقط مدام دستش تو یقه منه
بهش اجازه میدم لمسم کنه و بیشتر از قبل نوازشش میکنم و مدام بهش یادآوری میکنم که مثل باباجون و پدرجون بزرگ شده و واقعا حس میکنم چقدر بزرگتر شده!!!
گاهی به شوخی  و خنده "دی دی" میگه ولی بهونه ای برای خوردنش نمیگیره.
سعی میکنم حتما بهش شیر عسل (مخصوصا با نی که دوست داره) یا پودر شیرخشک(با قاشق) بدم که کلسیم مورد نیازش تامین بشه. نویان که تو بیداری شیشه نمیگیره، ولی گاهی ظهرا که میخوابه، تو خواب با شیشه بهش شیر خشک میدم.
و این تجربه ناب، نوشاندن شیره جانم به پاره تنم، 23 ماه و ده روز به طول انجامید و چقدر این تجربه بی بدیل بود.

بی انصافی تا چه حد!!!!


بهشت شما ارزانی خودتان!!!!
ما در بهشت بهتری زندگی خواهیم کرد...