قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

آیا من مادر خوبی هستم؟(معرفی کتاب)

Image result for ‫آیا من مادر خوبی هستم؟‬‎


(28 فروردین 1397)

کتاب خیلی جالبی بود. آسان و روان. من که خیلی دوسش داشتم و به نظرم لازمه هر مادری حداقل یک بار مطالعش کنه.

"مادرخوب خود را از فرزند جدا می داند، کنار او حضور دارد، به او یاد می دهد، از شکست خوردن او نمیترسد، از او حمایت می کند، به او فرصت جبران می دهد و در نهایت او را تایید می کند."

در توضیح پشت جلد کتاب اومده: "در این کتاب به معیارها و ابزارهایی اشاره میشود که یک مادر برای رسیدن به بلوغ عاطفی و پرورش دادن کودکی سالم نیاز دارد. معیارهایی که شاید با باورهای فعلی مادران متفاوت و دور از ذهن آنان باشد، اما اگر کمی به کاربردی و مؤثر بودن باورهای فعلی خود بیندیشند و باورهای نادرست خود را اصلاح کنند، درمییابند که با توجه به نکات مطرح شده در این کتاب و با استفاده از معیارها و پیشنهادهای آن میتوانند فرزندان سالمتری پرورش دهند و عامل موثری باشند در ایجاد جامعه ای سالمتر، بهتر و پربارتر.» مطالبی با عنوانهای مادر خوب، بلوغ عاطفی، نگاه مادرانه، مادر کافی، مادر شدن آمادگی میخواهد، مدیریت احساسات، بها دادن به احساسات کودکان، آسیب های مرزگذاری افراطی، مادر خوب همیشه حضور دارد و... در این کتاب ارائه شده است."

ماجراهای نویان و باران



پنجشنبه 23 فروردین 97 هدا و ندا (خواهرزاده های دوست داشتنی مهدی) از همدان اومدن پیش ما. قبل از بچه دار شدن من و ندا همه چی یکمی با الان فرق داشت. رفت و آمدهامون خیلییی بیشتر بود و کنار هم که بودیم خوابیدن برامون بی معنی میشد. تا نیمه های شب به بازی و شوخی و ... میگذشت ولی الان همه چی حول این دوتا وروجک، که اصلا هم با هم نمیسازن میچرخه!!!! نمیدونم سن نویان بیشتر شده و وارد بازه سنی حس مالکیت شده یا با باران اینجوریه!!!! اصلاااا وسایلش رو به باران نمیداد!!! خب من و مهدی هم طبق اصول روانشناسی ای که خونده بودیم دخالت نمیکردیم تا خودشون با هم کنار بیان ولی به محض اینکه نویان وسیلشو از باران میگرفت گریه های باران و نگرانی های ندا شروع میشد!!! نویان وروجک هم انگار نقطه ضعف گیر آورده بود. البته اسباب بازی های خود باران رو بهش میداد و کاری بهشون نداشت. وقتی بهش گفتیم اینا ماله باران خودش دادشون به باران.با سرسره هم مشکلی نداشت و نوبتی سوار میشدن.شاید هم توجه همه بیشتر به باران بود و نویان رو حساس کرده بود!!! بالاخره باران کوچیکتر بود و هدا و شوهرش(خاله و شوهر خاله باران) هم طبیعتا بیشتر دوسش داشتن و بیشتر بهش توجه میکردن. خلاصه این دو روز ماجراها داشتیم. آسمون هم با ما یار نبود و هوای بارونی و سرد ما رو اسیر خونه و نهایت دوردور با ماشین کرده بود و باعث میشد لجبازی های بچه ها بیشتر و بیشتر بشه. باید بگم خیلیییییییی همدیگه رو دوست دارناااااا. باران که مدام صدا میزنه "نویی" یعنی نویان، و نویان هم همش دوست داره باران رو بغل کنه و ببوسه.نویان براش میزد و میخوند و اونم میرقصید. یا براشون آهنگ میذاشتیم و با هم قر میدادن ولی اختلاف سر اسباب بازی ها به قوت خود باقی بود. یه مشکل دیگه ای که بود باران ساعت 4-3:30 میخوابید!!!!! خب همه هم بیدار بودن و سر و صدا و طبیعی بود که نویان هم در برابر خوابیدن مقاومت کنه!!!نمیدونم چرا منم شب اول یهو رو دنده لج افتادم و ساعت 2 که شد نویان رو بردم اتاق و گفتم باید بخوابی!!!! تا چشم هاش یکم سنگین میشد یا باران صداش میزد یا صدای خنده بقیه خوابشو میپروند!!! خسته و کلافه شده بودم و نمیخواستم کوتاه بیام!!! مثل یه زندان بان بالا سرش منتظر بودم و مدام بهش تذکر میدادم که باید بخوابه!!!! همون موقع هم میدونستم کارم اشتباهه ولی نمیدونم چرا کوتاه نمیومدم!!! عصبی بودم. نویان میخواست به بهونه آب خوردن بیرون بیاد ولی من اینقدر سنگدل شده بودم که لیوان رو تو اتاق گذاشته بودم و حکم میکردم باید بخوابی!!!! و اونم لجبازتر از این حرفها بود!!! آخرش مهدی به دادمون رسید. نویان رو بغل کرد و تکون داد و بعد از چند دقیقه بچم خوابید!!!! حالم اصلا خوب نبود. تصمیم گرفتم بخوابم تا ناراحتیمو به مهمونا منتقل نکنم. بمونه که باران اون شب تقریبا اصلااااااا نخوابید!!!!جمعه ظهر یه بار دیگه اشتباه کردم. وقتی نویان ماژیک و مدادرنگی هاشو از باران گرفت و اونم زد زیر گریه، دوباره عصبانی شدم و رفتم همه رو از نویان گرفتم و قایم کردم. نویان هم گریه کرد. باز هم میدونستم کارم درست نبوده ولی واقعا دیگه کلافه شده بودم.جالب اینکه کاملا مشخص بود که نویان چقدر کارن رو دوست داره و رو وسایل اونم حس مالکیت داشت و میگفت باران خرابشون نکنه!!! جالبتر اینکه وسایل خودش رو به کارن میداد ولی به باران نمیداد!!! نمیدونم این چه داستانی بود؟!

شنبه خدا خواست و هوا آفتابی شد و راهی باغ شدیم. نویان توپاشو بغل کرد. کشیدمش یه گوشه و گفتم اگه قرارباشه دعوا کنین و با هم بازی نکنین منم مجبورم توپا رو بردارم. پسرم جوابی بهم داد که جای تامل داشت!!! گفت آخه باران کوچولوه و توپ رو بغل میکنه و برام نمیندازه!!!! شاید واقعا مشکل همین جا بود که این دوتا بچه بلد نبودن با هم بازی کنن!!! (چون تا قبل این و در برابر بچه های دیگه، اصلااااا این خصوصیات رو از نویان ندیده بودم) خلاصه کلی باهاش حرف زدم و اونم پذیرفت که یه توپ ماله نویان باشه و یکی ماله باران، که باهاش بازی کنه و بعد دوباره به نویان پس بده و بهش قول دادم که خرابش نمیکنه و خونشون نمیبره.نمیدونم تاثیر حرفام بود(تو خونه هم خیلی میگفتم ولی بی تاثیر بود) یا چیز دیگه ولی شنبه و مهمونی تو باغ مسالمت آمیز و در نهایت آرامش بود. گرچه تو بدو بدو با باران، نویان زمین خورد و پوست کف دستش رفت و خون اومد. دلم برا بچم کباب شد. گرچه میدونم بچگی یعنی همین.


یه اتفاق دیگه هم افتاد که خدا خیلی خیلی بهمون رحم کرد و بخیر گذشت. مشغول صحبت بودیم که جیغ ندا و باران باران گفتنش مسخمون کرد. باران وروجک رفته بود لبه ای از استخر که برای شیرجه زدن باز گذاشته بودن و نرده نداشت!!! نفسم حبس شده بود و صدای قلبم رو تو سرم میشنیدم.پاهام سست بود و نمیتونستم تکون بخورم.  استخر تقریبا خالی بود و یه قدم جلوتر اومدن باران فاجعه به بار میاورد. باباش به سرعت هرچه تمامتر خودشو بهش رسوند و بغلش کرد و همه چی ختم بخیر شد. الانم که مینویسم رعشه به تنم میوفته!!! خدا رو شکر که اتفاق بدی نیوفتاد.

شنبه عصر مهمونا رفتن. خوب که فکر میکنم با وجود همه اعصاب خوردی ها و سروکله زدن ها، باز هم بهمون خوش گذشت. جمال (بابای باران) با شوخی میگفت هر بازی رفتی یه برگشتی داره آقا نویان خدا بخیر بگذرونه



کتاب بالا رو جدیدا برای نویان خریدم. من کلا زیاد کتاب میخرم ولی هرچی به نظرم خوب باشه، بهتون معرفی میکنم. این ازون کتاباست که خیلی دوسش دارم. هم اشعار و هم تصاویرش. ازون کتابا که بابت خریدش خیلی خوشحالمممم.

سفرنامه نوروزی


بالاخره تعطیلات ما هم شروع شد. چهارشنبه 8 فروردین 97 راهی همدان شدیم و شب رو  در کنار هدا عزیز و همسر خوبش(خواهرزاده مهدی) گذروندیم و صبح جمعه به سمت شمال حرکت کردیم. قرار بود صبح زود حرکت کنیم ولی تا سه شب مهدی و هدا از خاطرات بچگی گفتن و این بود که زودتر از ده نتونستیم از خونه خارج بشیم.جاده عالی و هوا عالی تر بود و خدا رو شکر خبری از ترافیک نبود و خیلی راحت به مقصد رسیدیم. 



روز اول عمو حسن و زن عمو و مامانی بابایی مهمون ویلا بابا بودن. هوا هم بارونی بود و روز اول سفرمون به دید و بازدید و خونه خاله گذشت. دخترخالم (ساکن تهرانه) هم یه خونه تو شهسوار خریده بود و یه شب مهمونمون کرد. ترافیک کمربندی رامسر باعث شد ساعت 10 برسیم، خیلی وقت بود همو ندیده بودیم و حرف و حرف و نزدیک 2 بود که بالاخره رضایت دادیم و بلند شدیم. یه تیکه از راه رو اشتباه رفتیم. که مهدی گفت باgoogle map مسیرو پیدا میکنه!!!این مسیریابی همان و یک ساعت دور خودمون چرخیدن همان!!! نمیدونم چرا درست راهنمایی نمیکرد!! شاید نت ضعیف بود. همه چی مثل فیلم ترسناکا شده بود! جاده ی فوق تاریک، درخت های انبوه سر به جاده کشیده،بارش بارون و تنها ماشین جاده، ماشین ما بود! به قول مهدی تنها یه خوناشام یا زامبی کم داشت خخخ

سر یه دو راهی رسیدیم که از هر کدوم میرفتیم میگفت اشتباهه!!!خلاصه بیخیال Google map شدیم و حسی مسیر رو پیدا کردیم!!! عجیب بود هیچ وقت تا حالا اینقدر باgoogle map سرگردون نشده بودیم!!!!گذشت. خاطره شد.


(سرولات)

روز بعدش شراره و سینا و مادر شوهر و پدرشوهر و خواهرشوهرش اومدن. خونواده خوبین. یه روز رفتیم دریا. هوا ابری و یکم سرد بود. نویان اصرار داشت پاشو تو آب بذاره منم مخالفتی نکردم و کلی به بچم خوش گذشت. روز بعدش هم سیزده بدر بود و رفتیم سرولات که عالییییی بود.هوا عالی، طبیعت بکر. تقریبا تمام مدت پاهای نویان تو آب یخ رودخونه بود!!! تو زمان های استراحت هم مسابقه پرتاب سنگ داشتیم.


(سرولات)

من گره خواهم زد

چشم ها را با خورشید

دل ها را با عشق

سایه ها را با آب

شاخه ها را با باد...

"سهراب سپهری"

سبزه عمرتون گره خورده با شادیها

سیزده بدرتون مبارک



این طبیعت فوق العاده مربوط به سیزده بدر و سرولات زیباست.


(مجتمع تفریحی تلکابین رامسر)

14 فروردین روز خداحافظی با شراره و سینا بود. همیشه خداحافظی سخته مخصوصا با خواهرت. ولی چه میشه کرد زندگیه دیگه.

اونا که رفتن بامامان و  بابا راهی مجتمع تفریحی تلکابین رامسر شدیم و مسیر زیبایی رو پیاده روی کردیم. تو دست باد رها شدیم و دویدیم.


(مجتمع تفریحی تلکابین رامسر)

فکرمیکردیم نویان قایق سواری دوست داشته باشه. رفتیم و قایق تندرو گرفتیم. اولین هیجانی که راننده داد گریه نویان شروع شد! نمیدونم ترس از سرعت و کج شدن قایق بود یا صدای بلند موسیقی یا جیغ از سر هیجان ما!!!هرچی بود بچم ترسیده بود! بغلش کردم. موسیقی هم گفتیم قطع کنن. پول قایق تندرو دادیم ولی گفتیم آروم بره خخخ

خلاصه بالاخره یکمی آروم شد...


(ساحل چابکسر)

از خاطرات روز آخرسفر شمالمون بگم. شراره و سینا سری قبل با دوستاشون رستورانی به نام "خاله مرضیه" تو طبیعت بکر سرولات رفته بودن. اینقدر جاش زیبا بود که تصمیم گرفتیم حتما یه روز بریم. سری قبل که خواستیم بریم سینا اشتباهی گفت رستوران تو "جواهردهه"! تا بالای جواهرده رفتیم نبود که نبود!بیخیال شدیم و برگشتیم.

ایندفعه گفت اشتباه کرده و "سرولاته".  یه مسیر طولانی و سخت رو رفتیم تا به یه روستا رسیدیم. گفتن دوراهی رو اشتباه اومدیم! البته اشتباه زیبایی بود!!!طبیعت فوق العاده ای رو دیدیم. جاده باریک و پیچ در پیچ جنگلی و نم بارون و هوای پاک.


(ساحل زیبای چابکسر)

خلاصه برگشتیم و مسیر درست رو رفتیم. دم رستوران "خاورخانوم" غلغله بود! به بدبختی اون تیکه رو رد کردیم. چیزی به مقصد نمونده بود. تابلو "مزرعه آرامش خاله مرضیه" رو هم دیدیم، که شیب تندی جلومون ظاهرشد و ماشین خاموش کرد و پایین شیب تو گل گیر کرد!!! تلاش های مهدی بی فایده بود. بدجوری تو گل گیر افتاده بودیم!!بارون و لیزی جاده های شیب دارهم اوضاع رو خرابتر کرده بود. بابا گفت پیاده شیم که ماشین سبک شه.دلم نمیخواست پیاده شم. ترسیده بودم. با خودم میگفتم اگه اتفاق بدی افتاد، من و نویان و مهدی سه تایی کنارهم باشیم!ولی پیاده شدنمون بیشتر کمک میکرد. پیاده شدیم. نویان ترسیده بود. صدای چرخ های ماشین که بلند شد به گریه افتاد. سعی میکردم  آروم باشم و باهاش حرف بزنم. با سگ و اسبی که بهمون  نزدیک میشدن حواسش رو پرت کردم. بالاخره ماشین صحیح و سالم ازتو گل اون جاده باریک جنگلی-کوهستانی دراومد. دیگه دل و دماغی نمونده بود. بیخیال شدیم و برگشتیم. انگار قسمت نبود! نهار رو تو یه جیگرکی تو چابکسر خوردیم و بعدش کلی گفتیم و خندیدیم. وقتی حادثه ای بخیر میگذره، تعریف و به شوخی  گرفتنش خیلی مزه میده. ایشالا که همه حالگیریها ختم به شوخی و خنده بشه.

به سینا گفتم ما دیگه بیخیال خاله مرضیه شدیم، مگه خودت ببریمون خخخخخ



عکس هایی که میبینین مربوط به همون روز پرماجراست...



چتر ها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را خاطره را

زیر باران باید برد...

"سهراب سپهری"



پنجشنبه 16 فروردین97 به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. تنبک نویان رو همدان جا گذاشته بودیم. هدا گفت جشن تولد باران، دختر کوچولو ندا، خواهرزاده مهدیه. به اصرار اونا، اونشب هم همدان موندیم و به عنوان اختتامیه رفتیم تولد. خیلییییی هم خوش گذشت.



نویانی تو تولد فوق العاده بود. مجلس گرمکنی شده بود برای خودش، کلی رقصید. کلی براش کیف کردم. مودب، با نزاکت، برخورد مسالمت آمیز با بچه ها، رعایت نوبت، از حقش هم دفاع میکرد. وقتی نوبتش بود بادکنک رو شوت کنه یا از سرسره کادو تولد باران بالا بره، اصلا نمیذاشت کسی حقشو بخوره، به حق کسی هم تجاوز نمیکرد. یکی خواست به زور گل نویانو بگیره، نداد که نداد، بدون داد و دعوا. خیلی منطقی میگفت این ماله منه. خلاصه حسابی بهش خوش گذشت.




جمعه روز آخر سفرنامه ما بود. بعد از صبحونه به سمت "کرمانشاه" شهر زیبامون حرکت کردیم. الحق که هیچچچچچ جا شهر و خونه آدم نمیشه. عطر اقاقی های خیابون مستم کرده بود و زمزمه میکردم

"حقیقت دارد تو را من دوست میدارم"


(جاده بیستون-کرمانشاه)

نویان تو همه چی محتاطه. تا حالا لب به ماست نزده بود. نه اینکه بدش بیاداااا، اصلا امتحان نکرده بود! دیروز 20 فروردین 97 وقتی تو فروشگاه بودم،  خودش یه ماست انتخاب کرد و گفت میخوام بخورم و بالاخره طلسم شکسته شد. زیاد نخورد ولی گفت خوشمزه است و دوسش دارم.

راستی با همون سیستم ستاره و جایزه بالاخره نویان عادت کرد و الان روزی 240 میل شیر رو توی لیوان نی دارش میخوره و من بابت این موفقیت خوشحال ترینم...

بعدنوشت: امروز سه شنبه 21 فروردین 1397 یکی از روزهای خوب تقویم زندگی من بود. صبح زودتر از همیشه(ساعت 7:30) ناشتا رفتم اداره. چون باید چکاپ ادواری میدادیم. با همکارا راهی آزمایشگاه مهدیه و ازونجا مطب طب کار منزه شدیم. موقع خون گرفتن یه اتفاق دردناک برام افتاد! دست مسئول بی دقت خورد به ته سرنگ و سوزنش تا ته رفت تو رگم!!!! فقط شانس آوردم رگم پاره نشد و به خیر گذشت. در کل درمانگاه مهدیه از همه نظر افتضاح بود!!! از بهداشتش که دیگه هیچییییی نمیگم!!! ولی برای من یادآور خاطره خوب اولین سونو بارداری بود. تمام لحظاتش جلو چشمم رژه رفت. وقتی خانوم دکتر گفت رحم حامله و حاوی جنین با ضربان قلب.... وای خدایا که اون لحظه انگار پر پرواز داشتم. یادش بخیر.

بعد از پایان آزمایش ها و آزمون ها(تست سلامت ریه اش یکم برام سخت بود ولی در نهایت تایید شد)، با شیرین عزیز، همکار روزهای نه چندان دور(الانم همکاریم ولی کارمون دیگه شبیه هم نیست خخخ)رفتیم کافه "آدم برفی" و یه صبحونه خوب(صبحانه ملل) خوردیم و ساعت 11 بالاخره رفتیم اداره. نمیدونم دلیلش دقیقا چی بود ولی خیلیییی بهم چسبید، هم صبحونه هم گپ با شیرین عزیزم.به همین سادگی میشه یه روز خوب ساخت.برای لذت بردن از زندگی سخت نگیریم...



بهترین ها روزتون مبارک

با یک دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق میگیرم و بر آستانش سجده شکر میگزارم که سهم من از این دنیای خاکی بودید.

بهترین های زندگی من، پدرم، همسرم و کوچک مرد مادر، روزتون مبارک.

نوروز 1397


رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست

فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید...

"حافظ"

"سال 1397 هم تحویل شد.سال نو مبارک.امید که از بهترین سال ها برای همگان باشه."



این لباس ناز نوروزی هم برای نویان سفارش دادم(کانال تلگرام گروه هنری چاپ شاتوت). خودم که خیلی دوسش دارم.موقع سال تحویل با یه شلوار جین روشن تنش کردم. به نویان هم خیلی میومد.



نویان من عاشق ماه و ستارس. عاشق به معنای واقعی هاااااا. تا شب میشه تو آسمون دنبالشون میگرده. منم برای عیدیش دو تا کوسن ماه و ستاره سفارش دادم  که خیلی هم ناز شدن.کانال تلگرام"Rasha.design" زحمت درست کردنشون رو کشید.خیلی بدقولی کرد ولی کارش عالی بود.



روزهای اول و دوم عید به باغ گردی گذشت و جای دوستان خالی خوش گذشت. البته لازم به ذکره که تعطیلات نوروزی من هنوز شروع نشده!!!! جز دوم تمام روزها رو اداره بودم!!!! با اینکه مرکز ما نیروی شیفت داره و اصلا نیازی به حضور نیروهای اداری تو روزهای تعطیل نیست ولی متاسفانه ازونجایی که یه عده ای چشم ندارن پرسنل دو روز استراحت کنن!!! روزهای تعطیل رو هم بین نیروهای اداری تقسیم کردن!!! و حتی چون سر حضور و عدم حضور ما در روزهای تعطیل، دو مدیر به توافق نرسیدن، معلوم نیست اضافه کاری این روزهام بهمون بدن یا نه!!!! و این شد که ما بیشتر از پرسنل شیفت اداره بودیم!!!! چون هفته دوم برنامه سفر چیده بودم تمام تعطیلات اول عید جز دوم به من افتاد. روزهای غیرتعطیل هم که طبق روال همیشه باید اداره باشیم!!! فقط چون یه عده ای خواستن بگن ما هستیم و ماییم که تصمیم میگیریم!!!! کی این عده میخوان از تنگ نظری هاشون دست بردارن، خدا میدونه!!! امیدوارم تو سال جدید تغییر رویه بدن!!!



دو شب هم مهمون داشتم. یه شب برادر شوهرها و یه شب خونواده خودم با عمو و پسرعمو و...

مهمونی خونواده خودم خیلی یهویی شد. از قبل قرار بوددعوتشون کنم ولی چون مهمونی بازی خیلی فشرده شده بود و منم صبح ها اداره میرفتم مامان گفت بیخیالش شم. شب قبلش برادر شوهرام مهمونم بودن، شنبه 4 فروردین هم نهار خونه مامان بودیم. پسرعموم و خانومش صبح 5 فروردین برمیگشتن تهران. عصری نمیدونم چی شد که طاقتم نگرفت و گفتم همه شام بیاین خونه من!!!خلاصه به همین یهویی ای مهمونی دادم و خدا رو شکر همه چی هم خوب برگزار شد.

ساعت 6 صبح یکشنبه 5 فروردین 97 بود که نویان صدام زد. به اتاقش رفتم و بغلش کردم. تنش داغ بود. هول کرده بودم. درجه گذاشتم 38.1 از زیربغل رو نمایش داد. اینقدر هول کرده بودم که مهدی رو بیدار کردم!!!! براش یه شیاف استامینوفن گذاشتم و خوابوندمش.

حس میکردم سرما خورده. چون وقتی صبحونه میخورد بینیش هم کیپ بود. با یه دل خون رفتم اداره. لعنت به این سیستم مسخره اداره ما که حتی اجازه نداریم تو یه روزهای خاصی مرخصی بگیریم!!!

عصری بردمش دکتر. خانوم دکتر همتی گفت گلو و گوشش متورمه و احتمالا سرما خورده. شربت سرماخوردگی و استامینوفن داد و اومدیم خونه. از همون شب اسهال بچمم شروع شد. بمیرم الهی که همش میگه مامان دلم درد میکنه روغن زیتون بزن!!! آخه اون روزایی که یبوست بود با روغن زیتون ماساژش میدادم، طفلی فکر میکنه هردل دردی با روغن زیتون و ماساژ خوب میشه!!!

با هدا که مشورت کردم گفت این ویروسه. بهش پودر کیدی لاکت که چند نوع پروبیوتیکه و زینک سولفات برای قوی شدن سیستم ایمنیش بده و تبش رو کنترل کن تا دوره بیماریش بگذره. لعنت به هرچی ویروسه.

بچم همین چند روزه یه کیلو کم کرده. اشتهاش خیلیییی کم شده. خوابش هم خیلی کم شده. مدام بیدار میشه و دستشویی میره.

دردش به جونم خیلی خوب داروهاشو میخوره.یکم که باهاش حرف میزنم و میگم باید بخوری تا خوب شی و ... خودش میاد میخوره. خدا رو شکر سر دارو دادن به مشکل بر نخوردیم.

خودم خیلی کمبود خواب پیدا کردم. دیشب یه بار که نویان صدام کرد تا بهش آب بدم یهو چشمام سیاهی رفت، سرگیجه و تهوع. افتادم کف آشپزخونه. یه وزوز عجیبی هم تو گوشم میپیچید. نمیدونم چم شده بود. 5 دقیقه بعد هم خوب شدم!!!! فقط مهدی رو صدا زدم که نویان رو نگه داره ( نشونده بودمش رو کابینت تا آب بخوره). خلاصه خدا بهمون رحم کرد.

خاله ها و دخترخاله های مهدی هم اومدن کرمانشاه. باید شیرین جون (دخترخاله مهدی) رو پاگشا میکردم. هی دل دل کردم که چی کار کنم چی کار نکنم. چون احتمالا هم آخرین باریه که همه کرمانشاه جمع میشن. چون خاله بزرگ مهدی (خاله اقدس که حق مادری به گردن مهدی داره) اصفهان خونه خریده و میخواد بره پیش دخترش. بالاخره دل رو به دریا زدم و برای امشب دعوتشون کردم. گفتم خدا بزرگه کمکم میکنه. اما ازونجاییکه خیلی باشعور و با ملاحظن گفتن نویان مریضه و نمیان.بهتره به نویان برسم.  این بود که هم من وظیفمو انجام دادم هم اذیت نشدم. خدایا شکرت

مامان اینا و شراره و سینا دیروز رفتن شمال. اگه خدا بخواد و حال نویان بهتر بشه، ما هم چهارشنبه عصری میریم همدان و پنجشنبه صبح میریم سمت شمال. اینجوری هم خواهر و خواهرزاده های مهدی رو میبینیم هم راهمون نزدیک تر میشه. تا خدا چی بخواد.