قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

پایان سه سالگی

سه سال از یکی بودن من و تو گذشت!باورش سخته ولی تو اینقدر بزرگ شدی که کنارم میشینی، نگاهم میکنی و با چراهای ناتمومت منو به چالش میکشی. 

باورش سخته اما واقعیته. 

دلم نمیخواد روزهای باهم بودنمون اینقدر سریع بگذره ولی چه بخوام چه نخوام میگذره و من با تمام وجودم میخوام از ثانیه ثانیه کنار تو بودن، نهایت لذت رو ببرم.

بهترینه زندگی من، سه سالگیت مبارک...

13 سال گذشت!!!!

از لطف تو چون جان شدم

وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده

در هستی پنهان من...

«مولانا»

به چشم برهم زدنی گذشت!!!باورت میشود؟!21 شهریور 1384 بود!!!جشن نامزدی ما!!!! و من به اندازه همان روزها لبریز از خواستنم.

خاطرات سیاه

چرا اینجوری میشه نمیدونم. چرا همیشه همه چی طبق برنامه ریزی هات پیش نمیره نمیدونم. چرا روز خوب زندگیمون تو آخرین لحظاتش تبدیل به خاطره سیاه میشه نمیدونم. تنها چیزی که خوب میدونم اینه که هیچ کس و هیچ چیز رو به اندازه تو دوست ندارم.

میدونم نوشتنم فایده ای نداره، ولی چون خودم احتیاج دارم مینویسم تا یکم آروم شم. واقعا احتیاج به یه سنگ صبور دارم یه گوش شنوا که گوش بده و یه آغوش گرم که پناهم بشه. 

می نویسم از وقتی تصمیم گرفتم بیشتر با نویان باشم و بهش حس خوب بدم. وقتی خواستم یه خاطره دو نفره خوب بسازم و آخرش شد هوارهای من و هق هق های اون. وقتی حس کردم هیچوقت نمیتونم مادر خوبی باشم. وقتی دلم شکست و حس کردم تنهام.وقتی اشک هام روون بود و بغضم بی پایان.

 هیچوقت نمیتونم حسم رو بهت بفهمونم دیشب خیلی سعی کردم ولی درست اون وقتی که فکر نمیکردم ورق برگشت!

از همون اولش که از ترامپولین پایین نمیومدی و به بهونه ساندویچ  و سرسره سرت رو گرم کردم.بعدش که میخواستی با پسر بچه های بزرگ فوتبال بازی کنی و گیر دادی که تو بهشون بگو بامن بازی کنن و حتی یکیشون عصبانی شد که توپ بخوره تو دماغش تقصیر ما نیست! و من قول ماشین شارژی بهت دادم و دورت کردم. بعدش که از ماشین شارژی پیاده نمیشدی و با تابلوهای تبلیغاتی سرت رو گرم کردم.وقتی گیر داده بودی فرمون ماشینم رو تو بگیر و کلی از مسیر گرفتم و کمرم خورد شد.و بالاخره  ماجرای آخر. وقتی جلوی سوپری از ماشینت پیاده شدی و گفتی ماشین شنی برام بخر و من گفتم وقتی جدول ستاره هات پر شد میخرم. وقتی گیر دادی شیر کاکائو بخر و شیر کاکائو نداشتن و شیر معمولی خریدم و تو کوتاه نیومدی و کاسه صبر من لبریز شد. کاش بیشتر صبوری میکردم کاش اونجوری داد نمیزدم و به سمت خونه راه نمیوفتادم که تو اینقدر گریه کنی و بگی مامان چرا داد زدی من میلرزم!!!!خیلی ناراحتم خیلی زیاد.گرچه سریع بعدش بغلت کردم بوست کردم گفتم اشتباه کردم داد زدم، منو ببخش ولی دیگه فایده ای نداشت!دل تو شکسته بود و من با یه دنیا ادعا و یه عالمه کتاب و نکته ای که خونده بودم، اشتباه ترین مسیر رو رفته بودم. گفتی بغلم کن، بغلت کردم ولی افسوس که نمیتونستم تو بغلم ببرمت خونه. آخه با اون ماشین گندت چی کار میکردم؟!و تو با اشک چشم و بغض تو گلوت، به محض رسیدن به خونه تو بغل باباجونت خوابت برد و من موندم و یه دنیا اشک و  حسرت و عذاب وجدان که دیگه هیچ فایده ای نداشت.با اینکه میدونستم داد زدن هم مصداق خشونت علیه کودکانه ولی داد زدم و تو رو ترسوندم و دل کوچیکت رو شکستم. هق هق و بغضت یک لحظه از جلو چشمم کنار نمیره. افسوس که بوسیدنت، بوییدنت و اشک های من دیگه فایده ای نداشت. اتفاقی که نباید میوفتاد، افتاده بود و من وحشت دارم از اینکه تو فکر کنی من دوستت ندارم. خدایاکمکم کن من دیگه کم آوردم. احساس شکست میکنم. احساس تنهایی. بین محبت و تربیت بدجوری گیر کردم. خودت کمکم کن خدااااا

1397/06/18

بعد نوشت: لازم دیدم یه توضیحاتی رو بنویسم.
داد زدن سر بچه به هر دلیلی بده و مصداق خشونت علیه کودک!ولی این به این معنی نیست که به خواستش تن بدی!اتفاقا تو تمام مواردی که نوشتم حواسش رو پرت کردم و کاری که میخواست رو انجام ندادم.من کاملا معتقدم که نباید تسلیم خواسته های الکی بچه‌ها شد و بچه هایی لوس و پرتوقع تحویل جامعه داد. ولی داد و بیداد راهش نیست!باید حواسشون رو پرت کرد و گذشت. آخر داستان، هم من خسته بودم هم نویان. این شد که نتیجه خروجی دوتامونو اذیت کرد.

رنگین کمان زندگی من

تولد من 29 شهریوره، ولی به چند دلیل جشن تولد سه سالگیم رو 8 شهریور 1397 تو باغ دجونم گرفتیم و خیلی همه چی خوب بود و خوش گذشت.


تم تولد امسالم رنگین کمون بود و این تاج و پاپیون و استند ها و گیفت زیبا رو که میبینین، همه رو مامان جونم درست کرده و تقریبا یه ماهی طول کشید تا با این همه حجم کاریش بتونه تمومشون کنه.


این رنگین کمون کوچولوهام گل سینس که تقریبا همه مهمونا (از آقا و خانوم و بچه) ازش استقبال کردن و به سینشون نصب کردن.تیپ منو که میبینین، مامان هم یه کت سفید و سارافون آبی کاربنی پوشید و گل سینه رنگین کمون زد، باباجونمم پیرهن سفید پوشید با ساسبند پاپیون آبی کاربنی و گل سینه رنگین کمونی. ست قشنگی شد.



مامان جون این باکس هام درست کرد ولی رو میزم به اندازه کافی شلوغ شده بود و استفاده نشدن.



اینم از تم قشنگ رنگین کمون من.



و گیفت های قشنگم که مامان جون پشتشم آهنربا زد که رو یخچال نصب شه و الان عکس من رو خیلی از یخچالا رفته.



جشن تولد سه سالگیمو به پیشنهاد مامان و باباجون تو باغ دجون گرفتیم. 40 نفری هم مهمون داشتیم.خاله شراره و عمو سینا از اصفهان و خونواده های دختر عمه ها و پسر عمه از همدان و عمه مهناز و محمدعلی از تهران، خونواده عمو آرمین، خاله شبنم و مامان عمو سعید و عمو ابراهیم(دوست عمو سعید)، خاله فرانک(دوست مامان) عمو نادر اینا(عمو مامان)، مامانی و بابایی(مادر بزرگ و پدر بزرگ مامان) و حتی عمو حسن(عمو مامان) که بچه هاش نتونسته بودن مرخصی بگیرن، تنهایی خودشو از تهران به تولدم رسوند و خیلی هم زحمت کشید. حیف که عمو عابد اینا(دوست صمیمی بابا جونم) نتونستن بیان!!!آخه پونه کوچولو مریض شده بود. کلی مامان و خاله پریا برنامه ریزی کرده بودن. مامان میگه قسمتشون نبوده دیگه!!!



بالاخره روز جشن تولدم رسید. مامان و بابا کلی کار داشتن.از صبح رفتیم باغ و همه جا رو تزیین کردن.میز و صندلی چیدن و ... من که همش تو استخر بودم. خاله شراره و عمو سینا و ماجون دجون هم کلی کمک کردن.عمه مهناز و محمدعلی هم که از تهران اومده بودن، خونه موندن و برامون نهار و سالاد درست کردن. نمیدونم هوا گرم بود، علتش دقیقا چی بود ولی هرچی بادکنک میزدیم میترکید. 60-70 تایی بادکنک زدیم که البته شب که برگشتیم چیز زیادی ازشون باقی نمونده بود خخخخخ



اینم از کیک رنگین کمونی من که البته کلی داستان داشت. چون گفتن این رنگ ها رو بهداشت ممنوع کرده و نمیزنن و سرطانزاست. مامان هم گفت خب فوندانتشو بزنین. پول فوندانت هم دادیم ولی رفتیم دیدیم خامه زدن!!! گفتن فوندانت خیلی به ضررتون میشده چون 2 کیلوییش فوندانت میشده!!!البته ماجون و مامان قبل از سرو کیک، تمام خامه های رنگی دورش رو جدا کردن.



امسال تقریبا اولین سالی بودم که میفهمیدم تولد یعنی چی و کلی براش ذوق داشتم. البته من از صدای بلند خیلی بدم میاد، اولش هم که باند روشن شد، یکم ترسیدم ولی کم کم عادت کردم. وسطای تولد دیگه حوصلم سر رفته بود و بهونه میگرفتم، که خاله شبنم جونم یکی از کادوهاشو بهم داد، یه ماشین بود که آدم آهنی میشد و من کلی دوسش داشتم و انرژی گرفتم و دوباره شارژ شدم. در کل مامانم خیلیییی ازم راضی بود.



از اول تولد هی میگفتم شمعا رو فوت کنم و هی مامان میگفت نه الان زوده!تا بالاخره وقتش شد. 



این ژله دلبر هم هنر دست مامانمه. 17 لایه است. دو روز طول کشید تا مامان درستشون کنه. آخر این پست به مامان میگم طرز تهیه شو بذاره.



و بالاخره شام تولد من.من که کل روز تولد، به جای تمام وعده های غذایی پفک خوردم، بس که مامان برام پفک نمیخره، با پفکای تولد جشن گرفتم و اصلا به غذا لب نزدم ولی مهمونا میگفتن شام خیلی خوشمزه بوده.



بالاخره رسیدیم به اصل تولد. شمع رو فوت کردم، کلی با چاقو رقصیدم و کیکمو بریدم. خیلی هم خوشمزه بود.



آخر هم با مامان رفتیم سر میز هرکس و کادوشو جلو خودش باز کردیم و تشکر کردیم. مامان اعلام کادو رو دوست نداره.پاکت پولا رو که بدون باز کردن برمیداشت و فقط تشکر میکرد.برای کادوهام جلو هرکس کادو خودشو باز میکرد وتشکر میکرد. 

ماجون دجونم برام یه دوچرخه خوشگل خریدن. البته خودم رفتم و انتخاب کردم، از همون مغازه اول خخخخ. هرچیم بهم گفتن بیا بریم بقیه رو هم نگاه کنیم رضایت ندادم. عالیه خیلی دوسش دارم.خاله شراره بهش بادکنک و نوار و ... وصل کرده بود، شده بود دوچرخه عروس خخخخ

یکی از کادوهای خاله شراره و عمو سینا هم عینک آفتابی با فریم آبی بود که کلی براش ذوق کردم و مخصوصا عاشق دستمال عینک و پاک کردنشم.

اینم از گزارش جشن تولد سه سالگی من. البته من هنوز سه سالم نشده و 29 شهریور که بیاد، رسما سه ساله میشم.

پ. ن: جشن تولد گرفتن، اونم تو باغ واقعا کار سختی بود. حجم کارا خیلی زیاد بود، من و مامان واقعا هلاک شدیم. تازه شام رو از بیرون گرفتم و دردسر شامو نداشتیم ولی واقعا خوشحالم که برای نویان جانم این تولد رو گرفتم و به همه خوش گذشت. 

فردای تولد، به محضی که نویان بیدار شد، شمع آباژورم رو برداشت و گفت مامان بیا تولدته. منم کلی ذوق کردم و گفتم خب حالا باید شمعو فوت کنم؟!وروجک حرف خودمو بهم برمیگردونه و میگه نه فعلا زوده خخخخخ

درست کردن ژله رنگین کمونی راحت ولی زمان بره. اول یه قالب ژله مناسب(سایز بزرگ) انتخاب میکنیم. من شخصا با قالب فلزیا راحت ترم. اول یک بسته ژله آلوورا رو با یه لیوان و نیم آب جوش حل میکنیم. برای حل شدن کامل، من میذارم رو کتری که آبش در حال جوشیدنه. بعد یک سومش رو میریزیم تو قالب و ده دقیقه ای میذاریم تو فریزر تا ببنده.بقیه شم میذاریم کنار که هم دمای محیط بشه. روی لایه اول که خودشو گرفته رو با میوه و سبزی و ... تزیین میکنیم و یک سوم دیگه از ژله آلوورا که هم دمای محیط شده رو میریزیم روش و دوباره فریزر و ... یک سوم باقی مونده رو با بستنی وانیلی که از قبل آب و هم دمای محیط شده قاطی میکنیم و میریزیم رو لایه های قبلی.

حالا نوبت ژله قرمزه، اونم با یه لیوان و نیم آب جوش، حل میکنیم، هم دمای محیط که شد نصفشو به قالب ژله اضافه میکنیم. نصف باقی موندشم با بستنی(دو تا سه قاشق بستنی وانیلی کافیه) قاطی میکنیم و میریزیم و به همین ترتیب، نارنجی، زرد، سبز، آبی و بنفش هم اضافه میکنیم. لایه آخر هم که خودشو گرفت از فریزر درمیاریم و میذاریم تو یخچال که یخ نزنه. برای بیرون آوردن از قالب هم آب گرم رو تو تشتی میریزیم و ظرف ژله رو میذاریم توش که دورش یکم آب بشه. به راحتییییی ژله برمیگرده و یه رنگین کمون خوشگل و خوشمزه تحویلتون میده. یه نکته دیگم که بگم، برای سریعتر پیش رفتن بهتره هنوز یه رنگ تموم نشده، رنگ بعدی رو آب کنید و بذارین کنار که خنک شه. چون اگه دماش بالا باشه لایه قبلی رو آب میکنه و رنگاش قاطی میشه.



دو روز مونده به تولد به سرمون زد براش بنر سفارش بدیم و بهترین تصمیمی بود که گرفتیم، چون تزئینات تو باغ دوومی نداشت!!!بادکنکا که میترکیدن، تزیینات تم هم نمیشد چید، چون باد میومد و بنرش خیلی فضا رو شاد و دوست داشتنی کرده بود.

با تموم سختی های جشن تولد، همه چی خیلی خیلی خوب پیش رفت و خیلی راضیم. به نظر من بچه‌ها فقط چند سالی مهمون ما هستن. بعدش احتمالا ما به نظرشون جذاب نیستیم و دوست دارن با دوستاشون و جوونا تولد بگیرن. پس تا فرصت هست سعی میکنم از کنارش بودن نهایت لذت رو ببرم و تموم سختی ها رو به جون میخرم که شاید بعدها نگم افسوس...


شاه نشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو.
 رنگین کمان زندگی من تولدت مبارک.





می لرزی و می لرزم!!!

نویان رو بردم تو تختش. طبق روال هر شب کتاب هایی رو که انتخاب کرده بود براش خوندم، بوسیدمش، شب بخیر گفتم و اومدم بیرون. تا رفتم تو رختخواب ساعت حوالی یک و نیم شب بود.دقیقا کی خوابم برد، نمیدونم. چرق چرق چرق چرق!!!! از صدای کریستال های لوستر که متناوبا بهم میخوردن بیدار شدم. خدایا باز هم زلزله!!! فقط دویدم سمت اتاق نویان و بغلش کردم. تو بغلم کمی جابه جا شد و دوباره خوابید. انگار دیوارها قلنج میشکستن!!!! ساعت دو و چهل و پنج دقیقه نیمه شب بود. خدایا چرا این زلزله لعنتی دست از سر ما برنمیداره؟!!! همه همسایه ها رفتن تو خیابون ولی ما تصمیم گرفتیم خونه بمونیم. با این حجم ساختمون های بلند و تیرهای برق و... خونه خودمون از همه جا امن تر به حساب میاد. چشم هام روی هم بود ولی ترس از زلزله نمیذاشت بخوابم!!! صبح وقتی ساعت موبایلم خبرم کرد که پاشو باید بری اداره، حس کردم اصلا نخوابیدم!!!!خدایا تو این حجم از استرس های اقتصادی و اجتماعی لطفا، خواهشا، این بلایای طبیعی رو از این مردم دور کن!!!از آبان تا حالا هزار بار شایدم بیشتر این استان لرزیده!!!! دیگه سر شدیم!!! خسته شدیم!!! شاید هم حسی، انگیزه ای برای زندگی نداریم!!!!!

دیشب، چهارم شهریور 1397 ساعت 02:45 باز هم کرمانشاه لرزید. البته بین علما اختلاف افتاده اخبار 6.2 ریشتر زیرنویس کرده، سایت دانشگاه تهران 5.9، تازه آباد.