قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

پیشنهاد کتاب2


خیلی دوسش داشتم.  قلم نو و عجیبی داشت. 

"بیست و هفتم خرداد هزار و سیصد و نود شش "


کتاب با توصیف خانه‌ پنجاه متری و محله‌ تازه از زبان زنی متاهل و خانه‌دار آغازمی‌شود؛ اما احساس آزادی و خوشبختی پایان زندگی مستاجری درهمان چند ورق ابتدایی به پایان خود می‌رسد! وفی، راوی و شخص اول داستانش را تا پایان بدون نام پیش می‌برد. زن یکی از همه‌ زن‌های حبس شده در غربت خانه و جامانده از نگاه نویسندگان است. زنی که تکرار زندگی تکراریش جسارت می‌خواهد.

امیر همسر زن بدون نام کتاب رویای مهاجرت و زندگی آرمانی در سر دارد و فروش خانه اولین قدم می‌شود. زن اما همراه نیست. امیر پرنده‌ مهاجری اسیر قفس زندگی متاهلی، زن اما خرس قطبی است. سختی را می‌پذیرد؛ اما حاضر به تغییر و تطبیق با شرایط جدید نیست. زندگی بدون غم و درد و رنج و حسرت کانادا را باور امیر را باور ندارد. تفاوت‌های همیشه جان می‌گیرند و پرنده‌ من روایت درون پر چالش زنی تنها مانده در زندگی به‌ظاهر مشترک می‌شود. امیر خیانت نمی‌کند؛ اما فرسنگ‌ها از دنیای زن فاصله می‌گیرد. زندگی سرد همیشه یخ می‌زند. پرنده‌ من داستان ندارد. پیرنگ ندارد. گره ندارد. روایت روزمرگی است.



پیشنهاد کتاب 1


عالییییی بود

"بیست و چهارم خرداد هزار و سیصد و نود و شش"


خلاصه داستان:

استاد ماکان نقاش بزرگ که یک مبارز سیاسی علیه دیکتاتوری رضاشاه است در تبعید درمی‌گذرد. یکی از آثار باقی‌مانده از او، پرده‌ای است به‌نام «چشمهایش»، چشم‌های زنی که گویا رازی را در خود پنهان کرده است. راوی داستان که ناظم مدرسه و نمایشگاه آثار استاد ماکان است، سخت کنجکاو است راز این چشم‌ها را دریابد. بنا بر این سعی می‌کند زن در تصویر را بیابد و از ارتباط او با استاد ماکان بپرسد. پس از سال‌ها ناظم زن مورد نظر را می‌یابد و در خانهٔ او با هم گفتگو می‌کنند. زن به او می‌گوید که او دختری از خاندانی ثروتمند بوده است و به خاطر زیبایش توجه مردان بسیاری را جلب خود می کرده اما آن‌ها برای او سرگرمی‌ای بیش نبودند و تنها استاد ماکان بود که توجهی به زیبایی و جاذبه‌اش نداشته است. زن برای جلب توجه استاد با تشکیلات مخفی سیاسی زیر نظر استاد همکاری می‌کند اما استاد نه فداکاری او را جدی می‌گیرد و نه احساسات و عشق او را درمی‌یابد. در آخر استاد توسط پلیس دستگیر می‌شود و زن به درخواست ازدواج رییس شهربانی که از خواستاران قدیمی او بوده‌است به شرط نجات استاد از مرگ پاسخ مثبت می‌دهد. استاد به تبعید می‌رود و هرگز از فداکاری زن آگاه نمی‌شود. در تبعید پردهٔ چشمهایش را می‌کشد، چشم‌هایی که زنی مرموز اما هوس‌باز و خطر ناک را نمایان می‌کند. زن می‌داند که استاد هرگز او را نشناخته است و این چشم‌ها از آن او نیست

کمی تفکر لطفاً!!!


دلم شکست و تصمیم گرفتم براش بنویسم! گله کنم از دیدگاه نژاد پرستانه تو قرن جدید! از سیاه و سفید دیدن اقوام و آدم ها!  برام عجیب بود، اینقدر فراموشکاری! اینقدر بی رحمی! چرا فکر میکنیم عقل کل شدیم و همه چی رو میفهمیم و قضاوت میکنیم؟! ای کاش یاد بگیریم که همه جا خوب و بد داره، همه جا.شهرهای دیگه قاتل نداره؟! دزدی و قتل و تجاوز و... نداره؟! خفاش شب هم کرد بود؟! اسیدپاشی هم کار کردها بود؟! ای کاش یاد بگیریم هر کسی رو به تنهایی با عقاید و افکار خودش ببینیم،  نه با قومیتش! شاید نتونم بگم تمام و کمال کردم ولی با افتخار میگم به کرد بودنم، به کرمانشاه شهر نازنینم،به ایران عزیزتر از جانم میبالم...

آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود 

ما را زمانه گر شکند ساز میشویم... 


لحظه لحظه های شکفتنت




مینویسم که تا همیشه خاطرات بهترین روزهای عمرم ثبت بشه،  که یادم بمونه چقدر وجودت بهم انرژی و امید میده.  نویان شیرین مامان،  به راستی که تو، بودن تو،  بالاترین لطف خدا، در حق منه.  تو خوده خوده هستی منی و من بدون تو، هیچ هیچم.  میدونم این وابستگی اصلا به صلاح من و تو نیست!  اما باید پدر بشی تا احساس امروز من و بابا مهدی رو درک کنی!



قربونت برم که هر روز صبح مامان رو میرسونی اداره و اینقدر آقا شدی که دیگه از رفتن من گریه نمیکنی و برام بوسه میفرستی و میدونی که بابا مهدی حاضر و سرحاله که بعدش برید پارک و حسابی بازی کنین.  قربون "ایپ "گفتنت و با دست به دهن اشاره کردنت،  که فکر میکنی این سیب با این هیبت هم خوردنیه!!! 
 قربونت برم که عاشق " baby " ( طالبی)  و "nenoone " ( هندونه) و "موموغ " (تخم مرغ)  شدی. 
دردت به جونم که اسم خودتو یاد گرفتی و "nan " صدا میزنی. 
من فداییه صدای آرومت که میگه "تااا " ( تاریک)، و دست راستت رو بالا میبری و به سقف اشاره میکنی،  مارو سفت میچسبی و میگی "نووو "( نور بیارین). 
به قربون علاقه عجیبت به موسیقی و حتی شکل نت و سنتور و دف عمو سعید! 
فدای "dedoo"(گردو)  و "باددا " (بادام)  گفتنت. 



قربون ادای کلماتت که همین چند روزه کلی پیشرفت کرده و به جای "ما" به "eyma" تغییر کرده  (هواپیما)! 
قربون "ماه " گفتنت که "باباست " و تو "آممون " ( ماه بالا تو آسمونه) 
من به فدای بات گفتنت و اشاره به دریچه کولر کردن و "da" گفتنت! 
"ایته " گفتن بعد از عطسه هات!
قربون جمله گفتن هات"madajoon nana majoon " ( بریم تو ماشین پدرجون نانای کنیم با مادرجون)  
من فدای دقتت به تبلیغات تلویزیونی که بعد از گفتن "ایساتیس " تکرار کردی "آدیدیس "
فدای "بو" گفتنت که فکر میکنی هر چیز گردی هرجا باشه،  حتی نیم دایره زیر ال سی دی،  توپه! 
چقدر شیرینه  "آنانور " (آسانسور)  گفتنت. 



هرچی از شیرینی هات بگم کم گفتم ستاره زندگی من. 
مینویسم که بعدها یادم بمونه چقدر قشنگ با خاله "هبا " (شراره)  بازی میکردی و زیر پتوها قایم میشدی! و اصرار داشتی که پیش "ناست " (عمو سینا) 
یادم بمونه که چقدر دقیق پژو پارس رو تشخیص میدی و همه پژو پارس ها رو ماله عمو سینا میدونی! 
 یادم بمونه که چقدر قایم موشک رو دوست داری و پشت پرده یا پشت تختت قایم میشی و ما باید دنبالت بگردیم و پیدات نکنیم!  گاهی هم نوبت قایم شدن ماست که تا تو نخوای نباید از پشت پرده بیرون بیایم! 
یادم نره که وقتی داری جیش میکنی میگی "دیشششش " و موقع پیفو کردن میگی "پی پی " و تاکید میکنی که تو پوشک جیشه! 
دوست دارم تا همیشه با تو تکرار کنم :ببعی میگه؟! 
-بعععع 
-دمبه داری؟ 
-نع نع 
-پس چرا میگی؟ 
-بعععع 



عزیز ترینه مادر،  دلم میخواد بنویسم که تا همیشه یادم بمونه که وقتی بهت میگیم لوس شو،  چشم هاتو ریز میکنی و صدای گریه درمیاری و میگی "نه نه "
یادم بمونه که کتابت رو دستت میگیری و ورق میزنی و به زبون شیرین خودت میخونی! 
دلم میخواد هیچ وقت یادم نره که با یه اخم قاطع،  بالای میز تلویزیون رفتن رو ترک کردی! 
که وقتی از خونه عمو آرمین میخواستی بیای،  اصرار به آوردن ماشین نازنین داشتی،  ولی وقتی چندبار گفتم ماله شما نیست و بعد بازی باید به نازنین پسش بدی،  رفتی و ماشین رو تحویل نازنین دادی. 
چقدر شیرینه وقتی سعی میکنی رنگ ها رو یاد بگیر.  گرچه عاشق رنگ "daddd " (زرد) هستی ولی تلفظ  "ebi" و خیلی دوست داری و گاهی دلت میخواد همه رنگ ها رو "ابی " صدا بزنی! 
یعنی تا چند روز دیگه تو صندلی غذات میشینی و با "باباجون " گفتن هات از بابا مهدی میخوای که موقع غذا خوردن برات کتاب بخونه! یا تا کی با "تاتا " گفتن هات ازم میخوای که رو تاب بنشونمت و برات کتاب بخونم. 
من فدای "ey baba "  و " نه بابا" گفتن هات که چنان شعفی به وجودم میندازه که قابل وصف نیست! 
من به قربون دست های بالا گرفتت که میگه بغلم کن! 
به فدای بالا و پایین رفتن همراه با خنده و گاهی ذوق سرت،  وقتی که متوجه میشی منظورت رو درست فهموندی! 
مینویسم که یادم نره به شیشه ماشین اشاره میکردی و میگفتی "آپ " و ما شگفت زده بودیم که منظورت چیه از کلمه آب!  و تو برف پاکن ماشین رو کشیدی و به ما فهموندی با زدن برف پاکن، آب رو شیشه بریزیم!  یادش بخیر چقدر من و بابا مهدی خندیدیم و شیشه شور خالی رو به هوای شاد کردن دلت،  همون لحظه پر کردیم! 
میدونم که بهترین روزهای با تو بودن همین روزهاست که حتی گاهی خواب شبونم به 5 ساعت هم نمیرسه،  اما دلم نمیخواد این روزها تموم بشه! دلم میخواد لبخند های از ته دلت تا آخر دنیا ادامه پیدا کنه.  پسر شیرین تر از جونم،  بدون که تا آخر دنیا مامان عاشقته و ببخش اگه گاهی کم میاره!  اخم ها و بداخلاقی هاشو عفو کن و بدون مامان هم گاهی واقعا خستس،  گاهی درد داره!  گاهی حالش بده و اینکه میبینه تو نگرانشی،  حس عجیبی بهش میده! 
بخند که تا وقتی تو بخندی مامان بهترین لحظه های دنیا رو تجربه میکنه... 

در کنار همیم

از صبح که خبرها را شنیدم،  حس عجیبی دارم.  درد،  غم،  اضطراب!!! مادرانگی هایم حالم را بدتر میکند.  گمانه زنی هایم را پایانی نیست! فقط خدایم را التماس میکنم که ایرانم را آباد و آزاد به نسل های آتی بسپارد...

دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم،  جان من فدای خاک پاک میهنم...