قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

آتلیه



عکس ها مربوط به دوازده مرداد 1395، آتلیه طنین.  البته این ها فایل های خامشه قبل از فتوشاپ و چاپ.  قراره فتوشاپ شده هاشم بهم بده که هنوز نداده!!!  گرچه فرق چندانی با خامش نداره و فقط محیط دور و برش مرتب تر شده. 






این شیش تا عکس لختی پسرم روی یک شاسی کنار هم فوتوشاپ شدن و رفتن رو دیوار اتاقش.  قابی با 6 عکس.  من که عاشق این شاسی عکسش شدم.  خودش هم نگاهش میکنه و اشاره میده میگه " ne ne " فکر کنم منظورش "نی نی " یا شایدم " نویان " باشه! 













پسرم حسابی باباشناس شده برای خودش.  این ترم مهدی درس هاشو شنبه یکشنبه برداشته. شنبه تا غروب و یکشنبه از اول صبح  کلاس داره و باید درس بده،  به همین خاطر گفتیم شب برنگرده کرمانشاه و همون مهمانسرا کنگاور بمونه که رفت و آمدش تو جاده کمتر شه.  دیشب هفتم اسفند 1395 اولین شبی بود که مهدی کنگاور موند. نویان مدام صداش میزد "بابا؟! " یه بار هم باهاش تلفنی حرف زد و وقتی مهدی گوشی رو قطع کرد کلی ناراحت شد جوجه.  



پسرم حسابی شیکمو شده.  عاشق کباب هم هست!  جمعه خونه مامان اینا بودیم و جاتون خالی کباب و دل و جیگر داشتیم.  رفته بود تو تراس و "به به " کنان کباب میخواست.  یه دستش جوجه بود دست دیگش گوجه.  یه گاز از هرکدوم میزد و رو به هرکی میرسید سرشو تکون میداد و میگفت " به بهههه "
مامان میگه ساعت 1-12:30 که میشه صندلی غذاشو میکشه سمت مامان و میگه " به بههه به بهههه " یعنی غذا میخوام و اگه غذا حاضر نباشه غر میزنه و گریه میکنه!! همچین پسر شکمویی دارم من خخخخ  






راستی خاله شراره از اصفهان اومده و عیدی برای نویان یه ژیله شلوار و کراوات ناز آورده.  دستت درد نکنه خاله. 


پسرم هم حسابی با خالش صمیمی شده.  آهنگ تلفن خونه مامان رو میزنه و با خاله شراره جونش حرکات موزون تمرین میکنه خخخ 
خاله شراره خودشو کشت اسمشو تکرار کنه،  با کلی تمرین یه چیزایی تو مایه های "هیراااا" میگه بیشتر آهنگ داره تا کلمه باشه 

شوق نوروز


اسفند آمد...
و در جیب هایش...
بوی بهار بود...
و کمی غم... از گذر ناگزیر عمـــر...
در جیب جلیقه اش،حبه قند هایی بود تا کام سال کهنه را شیرین کند...
که نگیرد دلش...از رفتن که سهم همه است.... آدم ها...ماه ها... سال ها...
در جیب کتش کمی شادی بود...
کمی امید...کمی عشق...
آجیل مخلوط هر سال...
اسفند آمد و بر لبانش لبخند‌ گنگی بود...
طفلکی این اسفند را همه بی محلی میکنند...
آنقدر دلش میگیرد که نگـــو...
اما نجابتی ذاتی دارد...
به رویش نمیاورد و فقط لبخنــد میزند و متواضعانه سفره هفت سین میچیند...! (فاطمه_صابری_نیا )

من عاشق اسفندم. عاشق حال و هوای اسفند که نوید دهنده تحوله. عاشق تنگ های ماهی قرمز، عاشق سبزه های تازه جوونه زده، شور و شوق خرید و خیابون های شلوغ، صدای تق تق و گاهی گرومب ترقه های چهارشنبه سوری، اضطراب نرسیدن به کارهای خونه تکونی و حتی خستگی های روزهای آخر اسفند! همیشه انتظار اسفند، برام شیرین تر از نوروز بوده و هست. همیشه شوق تغییر بسیار دلپذیرتر از خود تغییره. عطر نوروز رو حتی از ابتدایی ترین روزهای اسفند میشه استشمام کرد. عجب ماه عجیبیه این اسفند، لبریز از حس زندگی.
اسفندتون سرشار از هیجانات دل انگیز نوروزی...

پروژه نافرجام




قبل از دنیا اومدن نویان،  کلی مباحث روانشناسی کودک خوندم و تصمیم داشتم همه رو رعایت کنم!  ولی بعد از اومدن نویان، حس کردم که روانشناس های کودک،  بچه رو از نزدیک ندیدن و فقط تو کتابا بهش برخورد کردن!  از همون اول جای خواب نویان رو جدا کردم.  اون تو گهوارش کنار تخت ما میخوابید.  بمونه که خوابش خیلی بد بود و مدام بیدار میشد ولی با وجود سختی هاش،  من مقاومت کردم.  تا اینکه پسرم بزرگ شد و گهوارش کوچیک!  شیر خوردن مداوم شبانه و سرکار رفتن من و جا نشدن تختش تو اتاق ما، باعث شد نویان وارد تخت خواب ما بشه!  و الحق خوابمون روبراه شد.  تا چند وقت پیش که حس کردم دیگه داره دیر میشه و باید شبا جدا بخوابه.  چهارشنبه 28 بهمن 1395 اولین شبی بود که نویان تو تخت خودش خوابید. ما هم تو اتاق نویان،  رو زمین خوابیدیم.  سه بار تا صبح بیدار شد،  شیر خورد و خوابید.  مدت زمان بیداریش هم جز یه بار که نزدیک نیم ساعت شیر خورد، کوتاه و چند دقیقه ای بود. و من خوشحال که دارم موفق میشم.  عکس بالا مربوط به 29 بهمن 1395 و اولین صبحیه که تو تخت خودش بیدار میشه. 



گرچه کارم سخت تر شده بود،  وقتی تو تخت خودم بود خوابیده شیر میدادم و خودم هم خوابم میبرد. ولی الان باید بشینم و دعا کنم که زودتر شیر خوردنش تموم شه و بخوابه،  تا منم بتونم بخوابم، ولی خوشحال بودم که این مرحله رو با موفقیت پشت سر میذارم. 
شب دوم هم نویان تو تختش خوابید ولی نزدیک 5-4 بار (تقریبا هر یک ساعت یک بار) بیدار شد و صبح اصلا حال خوبی نداشتم! باز خدا رو شکر تعطیل بودم و مجبور نبودم اداره برم. شب سوم تقریبا اصلا نخوابید!!! نمیدونم چش بود! تا میذاشتم تو تختش بیدار میشد و گریه میکرد! حسابی کلافه بودم. صبح هم باید راهی اداره میشدم! اینقدر خسته و کلافه بودم که نا نداشتم از جام بلند شم و بغلش کنم و پسرم تو تختش کلی گریه کرد! بغل مهدی هم نمیرفت! از ساعت 5 صبح آوردمش بغل خودم خوابوندم! سردرد، چشم درد و ... تو اداره امونم رو بریده بود! هرچی فکر میکردم نمیتونستم ادامه بدم! این تعداد دفعات شیرخوردن نویان، منه کم طاقت، اداره و ... همه مجابم میکرد که باید برای جدا کردن جای خواب نویان تا زمان از شیر گرفتنش صبر کنم! اینجوری بیشتر از نفع، برای من و نویان ضرر داشت! این شد که پروژه جداسازی تا قبل از 18 ماهگی با شکست مواجه شد! البته فکر میکنم درگیر دندون هم باشه! وقتی لقمه بهش میدم، میذاره دهنش و به لثش که میخوره گاهی گریه میکنه! فکر میکنم دندون نیشش اذیتش میکنه! در هر حال من بیخیال جدا کردنش شدم و دوباره برگشتیم به تختمون و نویان هم راحت خوابید! و من هم به آرامش رسیدم. حالا اگه کسی راهکاری داره که میتونه کمکی کنه ممنون میشم راهنماییم کنه.



صبح پنجشنبه رفتیم پارک و نویانی حسابی بازی کرد. هوا ناجوانمردانه سرد بود و ما مجبور شدیم نویان رو به زور سوار ماشین کنیم.  پسرم حسابی تاب سرسره رو میشناسه و ماشین که از کنار پارک رد میشه ذوق میکنه و دست و پا میزنه و میگه "پاااا پااااا " یعنی بریم پارک! به تاب میگه "تا تا " و به سرسره میگه "پا "!  نیست تو خونه تاب داره،  فکر میکنه تاب جز پارک نیست و فقط سرسره پارکه خخخخ 
جدیدا یاد گرفته " پدر جونش" رو "da joon " صدا بزنه  و مدام هم دجون دجون کنان دنبالش بگرده!  قربون پسر مهربونم بشم من.
حسابی هم با باباش رفیق شده و صداش میزنه "بابا بابا" و وقتی مهدی میگه "بله بله " کلی ذوق میکنه و میخنده.
بهش میگیم بگو "مادر جون" میگه "ده ده " مادرجون رو به da da میشناسه بچم
خاله شبنمم که "nanam" صدا میزنه. 
صدای خیلی از حیوونا رو بلده :
پیشیه میگه؟  میوو
گاوه میگه؟  ماع
ببعی میگه؟  بع 
جوجوه میگه؟ زیییک زیییک
کلاغه میگه؟  عاا عاا 
ماهیه میگه؟  دهنشو با فشار باز و بسته میکنه و ادای ماهی در میاره وروجک



عمو رامینش یه خرس بزرگ زرشکی  رنگ، برای روز تولدش خریده بود که لقب "خرس مهربون" گرفت. پسرم عاشق خرس مهربونشه. همیشه بغل و بوسش میکنه و با اینکه از خودش بزرگ تره، کشون کشون جابه جاش میکنه. جدیدا دیدم لقمه شو میذاره دهنش  گاهی هم براش پوار بینی میزنه خخخخ همچین پسر بااحساسی دارم من.
نمیدونم چرا به جای "آب" میگه "با"!!!! دیوی شده برعکس میگه
اصلا تو خونه بند نمیشه و مدام مادرجون طفلی میبرتش بیرون! وقتی از در میره بیرون انگار از زندان آزاد شده خخخخ
جدیدا میره دکمه آهنگ تلفن مامان اینا رو میزنه و باهاش میرقصه!!!!
پسر طلای من 29 بهمن 1395 هفده ماهگی رو تموم کرد و پا به روزهای پر هیجان اسفند و 18 ماهگی گذاشت. 17 ماهگیت مبارک عشق مامان.
 



بدون که مامان تا ابد عاشقته و تو پر پرواز مامانی.

بازی عمر


مادر شوهره خواهر شوهرم ( خاله مادر مهدی هم میشه)،  دیروز  28 بهمن 95 فوت شد. یه جورایی راحت شد. مدت ها بود یه تیکه گوشت بود روی تخت!  حتی باید چند ساعت یکبار جابه جاش میکردن که زخم بستر نگیره!  بنده خدا زندگی نمیکرد!  مدام چشم بدوزی به سقف!  خدا رو شکر، دخترا و عروس خوبی داشت که هیچ وقت از بودنش خسته نشدن! خدایش بیامرزد و روحش شاد.

قسمت رو ببین!  کیمیا،  برادرزاده مهدی،بعد از 6-7 سال ،از آلمان اومده. قرار بود پنجشنبه جمعه همه همدان جمع بشیم که به خاطر بدی هوا و برفی بودن جاده ها گفتیم بمونه برای هفته های بعد! حالا همه از تهران و کرمانشاه عازم همدانیم!  نه برای دورهمی که برای مراسم ختم!  هی روزگااااار... 

امروز 29 بهمن 1395 و ما عازم همدانیم. هوا ناجوانمردانه برفیه!  اولش میخواستم به خاطر جو فاتحه نویان رو نبرم. ولی هوای برفی باعث شد تصمیمم عوض بشه.خاکسپاری نرفتیم و فقط مسجد رو میریم.نویانم آوردم چون  اگه هوا یاری نکنه و به هر دلیلی شب برنگردیم، نویان طاقت نمیاره و بهونه من و شی شیری میگیره. این شد که نویان هم با من و مهدی و خاله و شوهر خاله مهدی راهی این سفر شد. دعا کنین همه چی به خیر بگذره!



بعد نوشت : دیروز یه ساعتی مراسم رو موندیم و عازم کرمانشاه شدیم. ولی چیزی نرفته بودیم که پلیس راه گفت باید زنجیر چرخ ببندیم!  با اینکه زنجیر داشتیم ولی صلاح دیدیم که برگردیم.  این بود که شب همدان موندیم و برف گیر شدیم!  آسمون هم حسابی بارید و بارید.  ولی امروز هوا آفتابیه.  گرچه خیلی سرده!  باک شیشه شور برادر شوهرم دیشب یخ زده و ترک برداشته! تو گردنه اسدآباد هم اینقدر  هوا سرد بود که آب مخصوص که الکل و ضدیخ هم داشت رو شیشه یخ میزد و وقتی ماشینی رد میشد و آب به شیشه میپاشید،  دید رو داغون میکرد!  خدا رو شکر دیگه چیزی به کرمانشاه نمونده.  طبیعت بکر و برفی هم دستاورد هیجان انگیز این سفر اجباری بود...


روز عشق



HAPPY  VALENTIN'S DAY


70% تزیینات این میز،  یادگاری های ولنتاین 82 و اولین ولنتاین آشنایی ماست. هنوز هم، مثل همون لحظه اول، دیدنشون قلبم رو به تپش میندازه.  من ایمان دارم به معجزه عشق. قلب هاتون مالامال از عشق،  ولنتاینتون مبارک... 



قبل از هر چیز لازمه بگم که به فرهنگ غنی ایرانی به شدت معتقدم و بابت اینکه از نوادگان کوروش بزرگ هستم، به خودم میبالم. اما با نادیده گرفتن ولنتاین به شدت مخالفم!  ولنتاین یه روز جهانیه و ما هم تافته جدا بافته جهان نیستیم. 
این روزها نقد های زیادی مبنی بر نادیده گرفتن ولنتاین به بهونه سپندارمذگان میبینم! این خودبرتربینی ایرانی رو من اصلا نمیپسندم!  یه روز جهانی رو جشن نگیریم که نه ما خودمون داریم!!!  این نژاد پرستی محض نیست؟! در ضمن ماهیت این دو جشن با هم متفاوتن. ولنتاین روز  عشقه و مرد و زن مطرح هستن، ولی سپندارمذگان روز زن و زمینه و زن تو بطن این جشن قرار داره. 
ما فرهنگ غنی و پرافتخاری داریم، ولی این نژاد پرستی و فرهنگ پرستی و جدا کردن خودمون از جهان رو اصلا دوست ندارم.  یه جشن هایی مثل نوروز، چهارشنبه سوری،  سیزده بدر، یلدا و...  روز ملی اند و ریشه گرفته از فرهنگ ارزشمند ما. ولی اینکه برای هر مناسبتی که تو جهان هست خودمونو مجزا کنیم که ما ایرانی هستیم و... اصلا کار درستی نیست. البته این نظر شخصی منه.



این هم نویان کوچولو ما و تم ولنتاین.  به زحمت همین چندتا عکس رو تونستم بگیرم.  وروجک کل دکورم رو زیر و رو کرد.این خرس کوکی و...  ماله منن و دور از دسترس نویان.  به همین خاطر دیدنشون براش تازگی داره و کلی ذوق میکنه. دردش به جونم عشقم... 



آری آغاز دوست داشتن است 
گرچه پایان راه ناپیداست 
من به پایان دگر نیندیشم 
که همین دوست داشتن زیباست... 
26 بهمن 1395، ولنتاین 
راستی ولنتاین امسال ما با دوتا بستنی شکلاتی گذشت، به همین سادگی...


بعد نوشت : متن زیر رو تو تلگرام خوندم و چون خیلی به دلم نشست اینجا گذاشتم.  فقط حیف که اسمی از نویسنده اش پیدا نکردم.

❤️❤️❤️❤️❤️
نه جشن گرفتن ولنتاین نشان از غرب زدگی ست و نه جهانی نشدن سپندارمزگان توطئه ی غربی . 
تهاجم فرهنگی وقتی اتفاق می افتد که فرهنگی یا سنتی که متعلق به سرزمینی نبوده و مناسبتی با شرایط جغرافیایی و فرهنگی آنجا نداشته از جغرافیا یا فرهنگ دیگری وارد آن سرزمین شود . 
اما فرهنگ عشق جهانی ست . عشق ورزیدن متعلق به همه جغرافیای جهان و فرهنگ ها و مذهب ها و عرفان های مختلف است . از جایی به جای دیگری و از سرزمینی به سرزمین دیگر فرستاده نشده . 
اگرچه عشق ورزیدن اکتسابی است اما عاشق شدن ذاتی است . عشق یک صفت خدایی ست. 
این که یک روز به عنوان روزی مشترک در بین جهانیان ، بهانه ای میشود تا در اوج سالهای جنگ و کینه و ترور و خشونت ، همه جای شهر ، عکس گل و قلب و مهربانی باشد ستودنی و زیباست . 
من ولنتاین را جشن می گیرم چون همزمان در دنیا همه آنهایی که سفید پوست ، سرخ پوست ، زرد پوست ، و سیاه پوست هستند دارند به همین روز و همین مناسبت لبخند میزنند . من هم لبخند میزنم تا این لبخندها و عشق ها ، تکثیر و تکثیر شوند . و این مانع لبخند زدن و جشن گرفتن در سپندارمذگان نیست . 
هرچیزی که خوب باشد میتواند جهانی شود . درست مثل نوروز که زایش و رویش دوباره زمین است و اگر جهانی نشود کوتاهی از ماست . 

برای همه شما که عاشق هستید 
برای همه شما که به عشق احترام میگذارید 
برای همه شما که به دنبال بهانه ای برای پاسداشت عشق میگردید 
برای همه شما که مشارکت جهانی  در تکثیر مهر و لبخند و آشتی را دارید ...

❤️❤️❤️❤️❤️❤️