هوراااا، ما دربی رو بردیم. تبریک به همه استقلالی ها. برد دلنشینی بود. 3-2 استقلال، هوراااا
استقلال فاتح دربی 84 ام شد.
دلتون شاد و لبتون خندون آبی های کشورم...
.
جدیدا خیلی کامنت هایی از این دست دریافت میکردم!!! اوایل برام اهمیتی نداشتن و به پاک کردنشون اکتفا میکردم. ولی نمیدونم چرا امروز دلم خواست توضیحی در مورد خودم بدم! اول اینکه آدمی هر اونچه رو بکاره درو میکنه. هیچ چی تو زندگی آدما اتفاقی نیست . ما از صفره صفر شروع کردیم. با پشتکار و اراده خودمونه که به اینجا رسیدیم. برای رسیدن به این رفاه نسبی، من و شوهرم سالیان سال زحمت کشیدیم. هیچ چی زندگیمون بادآورده نیست. سهمیه و پارتی بازی نیست! ما وقتی تصمیم گرفتیم آینده رو با هم بسازیم، دو تا جوون 20 و 21 ساله و دانشجو لیسانس بودیم! بی هیچ پشتوانه ای. همسرم مادرش رو وقتی 9 ساله بود و پدرش رو تو 16 سالگی از دست داده بود. یه پسر سختی دیده و خودساخته که روی سخت زندگی رو با تموم وجودش حس کرده بود. ما 5 سال زیر عقد و نامزدی بودیم تا شرایطمون برای شروع زندگی مشترک مهیا شد. 5 سال به حرف هم راحت نیست. از دور و نزدیک حرف خوردیم ولی نشکستیم. هدفمون والاتر از اراجیف عوام بود. از روزیکه خودمونو شناختیم، داشتیم درس میخوندیم و کار میکردیم. با احترام به همه، ولی درس خوندن تو دانشگاه سراسری خیلی متفاوت با آزاده. مهدی لیسانس و ارشد و دکتراش دانشگاه سراسری و روزانه بود چون پولی نداشت که خرج درس خوندنش کنه، همه تلاشش رتبه بهتر و دانشگاه بدون هزینه بود.هنوز هم مشغول درس خوندنه. هم کار کرد و هم درس خوند. پس بدونین که راحت به اینجا نرسیده.البته من اعتقاد ندارم ما به جای خاصی رسیدیم! برای اونایی گفتم که اعتقاد دارن ما مرفه بی دردیم! ما از خیلی چیزها گذشتیم تا به امروز رسیدیم. فکر نمیکنم یه رفاه نسبی برای یه ارشد الکترونیک و یه دکتر عمران، که هردو هم سخت کار میکنن، ضایع کردن حق دیگران باشه! من و مهدی پابه پای هم کار میکنیم، از استراحتمون میزنیم تا بهتر زندگی کنیم و آینده پسرمون تامین باشه. پس هیچ وقت نمیپذیرم کسی برچسب "مرفه بی درد " رو بهم بزنه. کسی چه میدونه که یکسال با حقوق حق التدریسی زندگی مشترک گذروندن یعنی چی؟! با ذره ذره پول جمع کردن، عروسی گرفتن و خونه و ماشین خریدن یعنی چی؟! کسی چه میدونه حتی پرداخت قبض آب و برق باید با حساب و کتاب انجام شه یعنی چی! مسیر های طولانی رو پیاده رفتن و پول تاکسی رو پس انداز کردن یعنی چی؟! من تمام این روزها رو تجربه کردم و با تموم سختی هاش، حس میکردم خوشبخت ترین زن دنیام. ما تو زندگیمون هدف داشتیم و قدم قدم نزدیک شدن به هدفمون و صد البته قدرت بینهایت عشق، بهمون قوت قلب میداد. بی شک خدا هم همیشه کنارمون بود. ما خواستیم تا توانستیم. با اینکه وضع اقتصادی پدرم خدا رو شکر عالیه ( پدرم از شاگردی تو مغازه پسرعموش شروع کرده، گفتم که بدونین اراده و پشتکار قوی داشته و چیزی بهش ارث نرسیده! آقا زاده هم نیست. سوخته تا ساخته) ولی هیچ وقت همسرم نخواست منتی سرش باشه و اگه قرضی گرفته شد، تا قرون آخرش پس داده شد. پدرم هم به ما ماهیگیری آموخت و هیچ وقت ماهی تقدیممون نکرد.
و بگم از امروزمون که خدا یارمون بود و روزهای آسون رو بهمون هدیه کرد. امروزمون هم، مرفه بی دردانه نیست! من و مهدی صبح تا شب کار میکنیم، از استراحتمون میزنیم، از خوراک و پوشاکمون میزنیم، ولی از تفریحاتمون نه! سفر روح زندگیه. وقتی سفر میری انگیزه میگیری که بهتر و بیشتر کار کنی. سفرهامون هم معمولا هزینه چندانی نداره. شمال که ویلا بابا هست و خرجمون هزینه بنزین و خورد و خوراکه. خیلی از سفرهامون هم دید و بازدید اقوامه مثلا همدان، تهران، اصفهان. سفرهای سیاحتی مثل شیراز و... با کمترین هزینه ها میریم. معمولا هتل نمیریم و از دانشگاه محل کار مهدی،با کمترین قیمت، مهمانسرا رزرو میکنیم. خورد و خوراکمون تو سفر، اصلا پرهزینه نیست. تو کل سفر شاید فقط یک وعده رو مهمون رستوران های شیک باشیم! البته اهل آشپزی تو سفر هم نیستیم مگه کباب باشه. معمولا با غذاهای قیمت مناسب میگذرونیم. خرید اصلا جزیی از برنامه سفر نیست، البته استثنا هم داره گاهی واقعا اجناس ارزون تره و خرید می صرفه. مثلا من خریدهای عیدم رو کیش انجام دادم ولی هیچ چیز اضافه ای نخریدم! سفر پر هزینه تا حالا فقط کیش بوده و مالزی.
اینا رو گفتم که بدونین خونه و زندگی حاضر و آماده بهم نرسیده، که البته اگر هم به کسی برسه و حق مردم توش نباشه، خوشحال میشم. نوش جونش که بی سختی آسایش داره.
ما یاد گرفتیم شاد باشیم، حتی با قدم زدن تو یه جاده پر از برگ های زرد، زیر بارون، توی برف، حتی آفتاب! شاد بودن و از زندگی لذت بردن جدای از وسع مالی، بلد بودن میخواد که متاسفانه اکثر مردم ما بلد نیستن! ما از هر بهونه ای به نفع شاد بودنمون استفاده میکنیم و چقدر ما ایرانی ها قاضی های بی انصافی هستیم!!! کاش کمی با هم مهربون تر باشیم و جای برچسب زدن به همدیگه، از شادی هم نوعمون لذت ببریم. کاش بهتر باشیم...
چه حس خوبیه وقتی کوه های شهرت سپید پوش میشن و جاری شدن روح زندگی رو به نظاره میشینی. پنجشنبه 14 بهمن 1395 نویان برای اولین بار برف بازی کرد. هفته پیش کرمانشاه حسابی برف باریده بود. ما جزیره بودیم و از لذت دیدن بارش برف بی نصیب. خیلی دلم میخواست نویان رو تو برف ببرم و برف رو حس کنه. این بود که به سفارش همکارا، رفتیم سمت سراب قنبر و تو جاده به جایی رسیدیم که نزدیک به 30 سانتی برف نشسته بود. نویان دوست داشتنی من حسابی عاشق برف شد. برف ها قدیمی بودن و نمیشد باهاشون بازی کرد. با هر قدم صدای قیژ قیژ برف ها هیجان زده مون میکرد و کلی تو برف فرو میرفتیم. البته نویان از این قاعده مستثنی بود و تو برفها فرو نمیرفت. صبح هوا خوب بود. نمیگم سرد نبود ولی سرماش اذیت نمیکرد. نویان کلی از پاشیدن برف ها ذوق زده بودو با اولین دستی که براش زده شد، رقصیدن رو شروع کرد. ساعتی که گذشت دیدم بینی و گونه های نویان گل انداخته. براش ضدآفتاب زده بودم ولی ترسیدم سوز هوا، پوست نازنینش رو بسوزونه. به زور نویان رو سوار ماشین کردم. پسرم خیلی برف رو دوست داشت و کلی گریه کرد. به نویان میگیم بگو: برف، جواب میده : " بببببببببف" میگیم بگو : برف بازی، جواب میده: " بببببب بولیییییی" قربونت برم من که اینقدر خوب کلمات رو تکرار میکنی.خخخخخخخ
وقتی رسیدیم خونه برف زیبایی شروع به باریدن کرد. دونه های سفید برف رقصان رقصان، پهنه آسمونو بدرود میگفتن و با شادی به زمین مینشستن. البته بارش برف چندان طولانی نشد. ولی تو همون مدت زمان کم، کلی بهمون انرژی داد. پرده پذیرایی رو کنار زدیم و رقص برف ها رو تماشا کردیم. نویان که محو این نعمت خارق العاده شده بود و همش ازمون میخواست بغلش کنیم و کنار پنجره بایستیم تا بارش برف رو بهتر ببینه.
صبح، من و مهدی و نویان و مامان و بابا رفتیم بیرون. خوبی هوا و زیبایی برف ها، فکر تفریح دسته جمعی رو به سرمون انداخت. کلی با اینور و اونور هماهنگ کردیم ولی جز عمو بهرام و خاله پرستو (دوست بابا و خانومش) کسی OK نداد. عصری 7 نفر دوباره راهی شدیم. ولی هوا به نسبت صبح خیلی سرد شده بود. باد سردی می وزید. نگران نویان شدم و با زحمت تونستم با بهونه شکلات و بیسکویت سوار ماشینش کنم. گرچه بعدازظهر خیلی هوا سرد شده بود و زود راهی خونه شدیم، ولی با این حال خوش گذشت و در کنار هم بودن بهمون گرما و انرژی داد.
پ . ن : چالش جدید ما لباس بیرون پوشوندنه آقا نویانه!!! اصلا نمیدونم چرا این مدلی شده!!! میخوایم کاپشن و ... تنش کنیم فرار میکنه و آخرش مجبوریم با گریه راضی به پوشیدن کاپشن و شلوارش کنیم!!!! اینجوری نبود و تا میگفتیم بریم "دد" سریع میومد لباس میپوشید، ولی الان با بدبختی حاضر به کاپشن پوشیدن میشه. هنوز هم عشق ددره ولی میگه لباس نپوشم بریم ددر!!!!
نویان جدیدا وقتی چیزی رو میخواد که ما مخالفیم، اخم هاشو تو هم میکنه و شکلک گریه میگیره و صدای "اوووو " درمیاره مثلا داره گریه میکنه! تو جزیره که بودیم، هر وقت این کارو میکرد، خاله شبنم و خاله شراره بهش میگفتن: پیرمرد نشو، پیرمرد نشو.
جالب اینکه الان اگه کسی بهش بگه پیرمرد شو همون شکلک رو درمیاره و بعد هم میخنده. قربون پسر باهوشم برم مننننن.
یه چیز جالب دیگه اینکه، نمیدونم چرا از دریچه های کولر میترسه!!! چشمش که به دریچه کولر میوفته پیرمرد میشه خخخخ
جدیدا وقتی هم بهش میگی:ناز کن. دست به سرت میکشه و میگه : "ننااااااا"
این آقا کوچولو با اومدنش همه چیزه من شد، همه چییییی....