قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

دعا برای سمیرا عزیزم

نمیدونم بیکاری امروز تو اداره بود یا دلتنگی پارسال این وقت ها. صبح که اومدم و سری به وبلاگم زدم، دلم خواست روزهای انتظار رو مرور کنم. اونا رو که خوندم سمیرای عزیز و سایت "فیروز" جلو نگاهم نقش بستن. سمیرا دوست خوب مجازی که حقیقی شد. تو روزهای انتظار هر دقیقه مثل یه سال میگذشت. مخصوصا دو هفته ای که منتظر بودی که پری میاد یا نه!!! و امید به اومدن کوچولوی نازت. همه و همه منو به سایت های مرتبط مثل "فیروز" و "نی نی سایت" کشوند و دریچه ای بود به دنیای جدید. از همون اول با سمیرا آشنا شدم. دختر کرجی که مثل من شاغل بود و منتظر. دیدار ما تو شهر ما رابطه دل هامونو نزدیک تر کرد. امروز با رفتن به "فیروز"، خیلی دلم براش تنگ شد. دیدم روزهای زیادیه که باهاش حرف نزدم و فقط تو ایسنتاگرام میبینمش. برخلاف اون روزهایی که هر روز با هم اس ام اس بازی میکردیم و درد دل هامون پیش هم بود. اومدن نویان و سر شلوغه من، یه کمی از هم دورمون کرده بود.زنگ زدم ولی سمیرا جواب نداد. منم تو تلگرام براش پیغام گذاشتم. وقتی زنگ زد حس کردم چقدر دلتنگش بودم. کلی گفت و خندید. ولی متاسفانه هنوز خبری از نی نی نشده نمیدونم دلش هم مثل لباش خندونه یا نه!!! امیدوارم که خندون باشه. پنجشنبه میخواد بره مرکز ناباروری و دنبال کارهای IUI یا IVF بیوفته. همیشه و همیشه همه منتظرا رو دعا میکنم ولی وقتی یکیشون دوست روزهای انتظارته، برات عزیزتر میشه. از خدا میخوام هرچه زودتر یه نی نی سالم تو وجودش بذاره. گفتم بنویسم تا شاید شما هم براش دعا کنین و خدا هم صدامونو بشنوه و بهش نظر کنه. ممنون از لطف همه تون.امید که خدا انتظار برای فرزند رو کوتاه و کوتاه تر کنه. الهی آممین

غریبی

پنجشنبه 31 اردیبهشت 1395 خواهرزاده های مهدی و خونواده هاشون (جمعا 7 نفر با باران کوچولو) از همدان اومدن و دو روزی رو مهمون ما بودن. با اینکه خیلی دوسشون دارم و باهاشون راحتم ولی نمیدونم چرا قبل از اینکه بیان وسواس میگیرم!!! یه خونه تکونی اساسی میکنم. همه سوراخ سومبه ها رو تمیز و مرتب میکنم،  انگار طفلیا میخوان بیان خونه منو بگردن!!!

غروب بود و مهدی برای خرید جوجه، برای نهار فردا، رفت بیرون. منو نویان موندیم و شام. نویان با اسباب بازیاش مشغول بود و منم یه چشم به نویان داشتم یه چشم به شام. در واحد رو زدن و منم به هوای اینکه مهدیه (چون زنگ حیاط رو نزده بودن) در رو باز کردم و دیدم مهمونامن. بعدا فهمیدم با مهدی رسیدن و مهدی در حیاط رو براشون باز کرده.هول هولکی سلام علیک کردم و رفتم سراغ سیب زمینی هام که روی گاز جلز ولز میکردن. صدای گریه نویان بلند شد!!! عزیززززم نویان غریبی میکرد. نمیدونم شاید 7 نفر آدم جدید، با کلی سر و صدا، که هر کدوم هم میخواستن بغلش کنن و نبودن من کنارش، باعث اشکش شد. برام خیلی عجیب بود که اینقدر اشک و بغض داشت!!! حتی بغل مهدی هم نمیرفت!!! حس عجیبی بود، هم ناراحت بودم که بیتابی میکنه و هم خوشحال بودم که دیگه بزرگ شده و چهره ها و دور و بریاش رو تشخیص میده و مادرش تکیه گاهه امنشه!!!کلی باهاش حرف زدم و نازش کردم تا آروم شد و اشک هاش متوقف شدن. البته یه ربعی بیشتر طول نکشید که با همه دوست شد و حسابی خودشیرینی کرد. هدا جون (که بابت کارهای پزشکی همیشه مزاحمش میشیم و باهاش مشورت میکنیم) براش یه کرم سبز کوکی خریده بود که نویان حسابی دوسش داره. پسر نازم اصلا این دو روز اذیت نکرد و حسابی آقا بود.


جمعه نهار هم رفتیم سراب نیلوفر. خیلی شلوغ بود ولی خوش گذشت.


باران (دختر دختر عمه نویان) 18 فروردین به دنیا اومده و چلش گذشته. وای که چقدر دیدن این دو بچه کنار هم برام عجیب بود. انگار حافظم رو از دست دادم. باورم نمیشد که نویان هم این قدی بوده!!! باران رو که میدیدم حس میکردم نویانم مردی شده برای خودش!!!! بعد از دیدن باران،  بزرگ شدن نویان به چشمم اومد!!!چقدر زود گذشت این سیر بزرگ شدن پاره تنم. و چه روزهای سختیه اون اوایل که نوزاد چشم های نازش رو به دنیا باز میکنه!!! ندا (مادر باران) هنوز افسردگی بعد زایمان رو یدک میکشه. با هر ناآرومی باران، اشک تو چشماش حلقه میزنه. باهاش حرف زدم و دردودل کرد و گفت حس میکنه مادر خوبی نیست!!! و چقدر حس مادرها حتی تو روزهای افسردگی به هم شبیهه!!! بغلش کردم و دلداریش دادم و براش تعریف کردم که من هم این روزها و این حال ها رو گذروندم. روزی که حس میکردم بدترین مادر دنیام!!! و چقدر خوب شد که اداره رفتن من برقرار شد!!! "عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد"

من راهی اداره شدم و افسردگی هام از بین رفت. دیگه فرصتی برای فکرهای بیهوده نبود. ندا جون کارمند بانکه و خداروشکر میتونه بی دغدغه 6 ماهش رو  مرخصی باشه. ولی بهش گفتم حتما برای خوش تنوع ایجاد کنه. بره باشگاه و بیرون و خلاصه همش تو خونه نمونه. امیدوارم زوده زود ببینم که همون ندا شیطون خودمون شده.

دیروز یه غذای من در آوردی برای نویان درست کردم!! سیب زمینی و هویج رو حسابی پختم و بعد بهش آرد برنج و یه ذره کره اضافه کردم. وقتی کاملا میکس شد بهش شیرخشک اضافه کردم!! خوشمزه شده بود و نویان خیلی خوشش اومد.

زرده بلدرچین رو جایگزین زرده تخم مرغ کردم و سوپش هم مخلوطی از گوشت، برنج، سیب زمینی، سبزی (جعفری و گشنیز)، هویج، جو و عدس شده.

راستی مشتری خونمون پرید میگفت 15 میلیون کم دارم، و 15 میلیون رو تخفیف بدین!!!! ما هم گفتیم برو بابا، خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!!!

مهدی دلگیر شده بود. حسابی تو ذوقش خورده بود. منم حسی دوگانه داشتم، نه شاد و نه غمگین.

خدا همیشه هوامو داشته و منو مهدی دانشجو سال اولی بدون پشتوانه رو به اینجا رسونده، از این به بعد هم خودش حواسش بهمون هست. خدایا خیلی دوست دارم.


آغاز بهار 9 ماهگی

و نویان عزیزتر از جونم در بهترین روزهای بهار، با 8 ماهگی خداحافظی کرد و قدم به اولین روزهای 9 ماهگی گذاشت. 8 ماهگیت مبارک عزیزه دل.

امیدوارم که همیشه شاد و سلامت باشی گل قشنگه مامان. از شیطونیات هرچی بگم بازم کمه. سریع سینه خیز میری و خودتو به مقصد میرسونی و باید مدام مواظبت باشم که خرابکاری نکنی. مادر جون تاب دوران بچگی من رو شست و برات آورد تو خونه و تو روش تاب میخوری و شیطنت میکنی.

این ماه هنوز برای چکاپ نبردمت ولی رو  ترازوی خودم که کشیدم به نظرم وزن اضافه نکردی بس که فعالیت داری گل گله من. شاید هم به قول مادر جون قد کشیدی!!! غذاتو خوب میخوری، سوپت هم حسابی مقوی شده. برنج، گوشت، سیب زمین، سبزی (گشنیز و جعفری)، هویج و جو.

خوابت هم خوبه خدا رو شکر. ولی نمیدونم چرا به نظرم این ماه وزن نگرفتی!!!

راستی قراره دخترعمه ها و پسر عمه فردا از همدان بیان پیش ما. ایشالا که خوش بگذره و تو هم پسر خوبی باشی. باران خانوم هم میاد. برای اولین بار میبینیمش.قربونت برم که اینقدر خوب به دوربین توجه میکنی و مونوپاد رو دنبال میکنی

این روزها سخت درگیر خونه ایم!!! مدت ها بود مهدی به عوض کردن خونه فکر میکرد. از وقتی نویان اتاق کارش رو اشغال کرد خونه ما 90 متری و 2 خوابست. چند وقت پیش تو سایت دیوار یه خونه 158 متری سه خوابه دید با قیمت خیلی مناسب. تصمیم گرفتیم ما هم خونمون رو تو سایت بذاریم و ببینیم چی میشه. همون روزی که خونه رو تو سایت گذاشتیم 6 خونواده برای دیدنش اومدن و یکی هم پسندید و گفت به بقیه بگین فروش رفته، فقط یه بار تو روز بیایم دوباره ببینیم!!!

اینو که گفت دلشوره بدی گرفتم. من اصلا فکر نمیکردم خونه اینقدر زود طالب پیدا کنه!!! میگفتم تا فروش بره، اووووه. دلم گرفت. همه خاطراتم تو در و دیوارهای این خونه جا خوش کردن. از روزی که زندگی مشترکمون رو شروع کردیم اینجا بودیم. شور و شوق خرید خونه، چیدن جهزیه ام، روزهای خوبه دو نفره، روزی که نویان تو وجودم جا خوش کرد، مقدمات حضور نویان، اتاقش، نقاشی دیوار اتاق نویان که مهدی و شراره کشیدن و عالیییی شد و ...

حیفیم میاد که نویان هنوز از اتاقش لذت نبرده، بار و بندیل ببندیم و بریم!!! میدونم که خاطرات تو قلب و روح ما حک میشن ولی باز هم جدایی از این خونه برام سخته. کلا من به خاطراتم خیلی وابسته میشم و دل کندن ازشون برام سخت میشه. یادمه وقتی پرایدمون هم فروختیم همین حس رو داشتم. اولین ماشینمون بود با کلی خاطره سفر. هیییی یادش بخیر.

خلاصه اینکه دل کندن ازش سخته برام. از یه طرف هم نویان هنوز خیلی کوچیکه و اسباب کشی باهاش سخته. در ضمن با صاحب خونه 158 متری هم تماس گرفتیم و گفت فروش رفته!!! یعنی عملا الان خونه ای هم نپسندیدیم!!! البته تا خونه گیرمون نیاد، اینو معامله نمیکنیم. امروز ظهر قراره بیان و خونه رو دوباره ببینن. ایشالا که هرچی خیره سر راهمون قرار بگیره.

 راستی جمعه 24 اردیبهشت 1395 بابا مهدی  برای 5 امین بار موهای نازنویان کوچولو  رو کوتاه کرد. این بار خیلی سخت بود و روجک خان همش وول میخورد

فرشته نگهبان



امروز 24 اردیبهشت ماه 1395 و من باز هم دست به قلم شدم تا خاطراتم رو  ثبت کنم، مبادا با گذر ایام به دست فراموشی سپرده بشه. دیروز 23 اردیبهشت 1395 رفتیم ویلا دوست بابام ( عمو مجید)، خارج شهر. همه چی عالی بود. هوای عالی، طبیعت بکر، و همنشین های عالی تر. مثل همیشه زدیم و خوندیم و جای همه خالی بود. نویان آواز میخوند و عمو سعید (شوهر خواهرم) هم همراهیش میکرد." va va va va" نویان با صدای بلند میخوند و سعید بلندتر جواب میداد حیاط ویلا، گل های قشنگی داده بود و تصمیم گرفتم با نویان کنار این بهشت کوچیک عکس بگیرم. به مهدی گفتم من نویان رو نگه میدارم تو ازش تکی بگیر. چند تایی گرفته بودیم، اصلا نفهمیدم چی شد، تو کسری از ثانیه اتفاق افتاد. صدای جیغ شبنم (خواهرم) هنوز هم تو گوشمه!!! خدا به پسر کوچولوی من خیلی رحم کرد و شاید هم به قول عمو بهرام (دوست بابام) بچه ها یه فرشته نگهبان دارن!!! اصلا نفهمیدم چی شد، فقط دیدم نویان با سر از ایوون آویزونه و من پاهاشو گرفتم. ترس تو نگاه بچم می دوید، ولی مثل همیشه جیکش هم درنیومد!!! بغلش کردم و تا میتونستم بوسیدمش. صدای قلبم رو میشنیدم. نفسم بند اومده بود. مدام خودم رو سرزنش میکردم. خطر از بیخ گوشمون گذشت. اگه من پاهاشو نگرفته بودم ...
خدایا شکرت. شکرت که هستی و نویان عزیزم رو نگهبانی کردی. خدایا خودت همیشه و همیشه حافظ این فرشته های کوچولو باش که جون پدر و مادر ها به نفس این فرشته ها بنده. هنوز هم عکس های بالا رو میبینم نفسم بند میاد و دلم میریزه!!!
قبل از دنیا اومدن نویان به چشم زدن و اسپند دود کردن و ... اعتقادی نداشتم و به نظرم همش خرافات بود. ولی نمیدونم بچه چه بلایی سر آدم میاره که همش دست و دل آدم میلرزه که  نکنه واقعیت داشته باشه و این شده که من مدام اسپند به دستم!!!


عکس های بالا مربوط به پنجشنبه هفته گذشتس که یه دورهمی زنونه خونه همکارم داشتیم. جای همه خالی بود خیلی خوش گذشت و روحیه مون عوض شد. بچه ها میرقصیدن و نویان دراز کشیده بود و براشون میخوند و ذوق میکرد. از در که وارد شدیم همکارم که پسرش " کیان" 6 ماه بزرگتر از نویانه گفت مواظب نویان باش، کیان نزنتش!!! کیان مظلوم تر از نویان بود و نویان به کیان دست میزد که بشناستش. کلا عادتشه هر چیز جدیدی میبینه بهش دست میزنه و کیان هم یه اسباب بازی جدید بود اون طفلی هم مظلوم نشسته بود و تکون هم نمیخورد.
نویان کوچولو من روز به روز بزرگتر و شیطون تر میشه. 17 اردیبهشت 1395 برای اولین بار تو صندلی غذاش نشست و غذا خورد و نمیدونین من چقدر راحت شدم. وقتی خوابیده میخورد، کمر و زانوم داغوون میشد ولی الان خیلی راحتم. قربونش برم که عاشق غذاهاش شده و تا قاشق رو میبینه دهن کوچولوشو باز میکنه و صدام میکنه که قاشق بعدی رو بهش بدم. دیروز براش پوره هویج درست کردم. هویج و سیب زمینی رو پختم و میکس کردم. ولی اصلا دوسش نداشت. قاشق رو که به دهنش نزدیک میکردم چشماشو میبست و فشار میداد و حاضر نبود دهنشو باز کنه. اینقدر بهش خندیدم که نگوووو. چند قاشقی هم که خورد همش عوق زد. منم دیگه بهش ندادم. یه کمی قاطی حریره بادومش کردم و خدا رو شکر متوجه نشد و خوردش.


یه چیز جالب بگم که مامانم حسابی براش ذوق میکنه. نویان رو که سرپا بگیری هر چی جیش و پی پیا داشته باشه میکنه!!! مامانم خیلی وقت ها دیگه پوشکش نمیکنه و هر یه ساعت سرپاش میگیره!!! مگه بخواد بخوابه. کلی هم براش کیف میکنه. البته من هنوز حاضر نیستم این ریسک رو بپذیرم.



پسر گلم هنوز پیرمرد بی دندونه ولی حسابی لثه هاش میخاره. قربونش برم خیلی خوب میشینه و اگه بخواد چیزی رو به دست بیاره با سرعت سینه خیز میره. آواز خوندنش هم به راهه. جدیدا عاشق اینه که دستاشو بگیری و تاتی کنه!! با سرعت تمام تاتی میکنه و به قول مهدی مثل چارلی چاپلین راه میره. وقتی هم که تاتی میکنه با صدای بلند برای خودش ذوق میکنه و میخنده.

راستی اینم بگم که 20 اردیبهشت 1395 "لنا، Lena" دختر دوست داشتنی محبوبه عزیزم به دنیا اومد. و مثل معنی اسمش با نمک و خوشگله. محبوبه دوست صمیمی دوران دبیرستان من و دختر خاله مهدیه. در واقع سبب آشنایی ما،  البته ناخواسته!!! محبوبه هم تصمیم داشت سزارین کنه ولی روز آخر بهش گفته بودن که وزیر سزارین رو ممنوع کرده و باید با طبیعی شروع کنی و اگه نشد سز بشی!!! و چون آب دور بچه کم شده بود باید با قرص و آمپول فشار زایمان میکرد!!! وای که چقدر استرس داشت. دلم میگفت درد طبیعی رو میکشه و سزارین میشه ولی زبونم بهش روحیه میداد. اینقدر استرس داشتم انگار که خودم قرار بود زایمان کنم. خیلی سخته که بدون آمادگی بخوای طبیعی زایمان کنی. به نظر من روحیه و اعتماد به نفس تو روند زایمان طبیعی خیلی موثره. وقتی خبر دادن که لنا جون با زایمانی از نظر دکترا عالی به صورت طبیعی دنیا اومده، اشک امونم رو بریده بود و خدایا شکرت از زبونم نمی افتاد. دوست روزهای پر خاطره، مادر شد. گرچه از نظر خودش خیلی سخت بوده ولی میدونم که همه دردهاش با دیدن روی ماه دخترش تسکین پیدا میکنه.
 لنا جان،  شیرینه کوچولوی من،  تولدت مبارک.

معجزه روغن حیوانی

نمیدونم یادتون میاد از دردهای شیردهیم میگفتم یا نه!!! اون روزا همه میگفتن تا چله نوزاد شقاق سینه مادر هم خوب میشه. نمیدونم مشکل از پوست نازک من بود یا خوردن نویان!!! ولی هرچی بود خوب نشد که نشد!!! دردش به اون شدت اولیه نموند ولی خوب هم نشد!!! کلی هم پماد و دارو گرون قیمت به سفارش افراد مختلف استفاده کردم و همشون بی فایده بودن!!! با خودم میگفتم دیگه چاره ای نیست، باید باهاش ساخت!!!

18 فروردین 1395 باران خانوم دختره نازه ندا جون ( دختره دختر عمه ی  نویان) به دنیا اومد. ایشالا که به نازه پدر و مادر گلش بزرگ شه. با خواهرشوهرم که صحبت میکردم و حال ندا رو میپرسیدم گفت خدا رو شکر خوبه. در مورد شیردهی و مشکلاتش پرسیدم که گفت یه دکتر هندی تو همدان هست به اسمه دکتر گمار، میگه اگه روغن حیوانی بزنین به سینه، شقاق ایجاد نمیشه!!!!

با اینکه باورم نمیشد ولی گفتم این مورد هم امتحان کنم و در کمال ناباوری تاثیرگذار بود!!! و درد منو تسکین داد و خدا رو شکر خیلی خیلی خیلی بهترم. دوستای عزیزی که مشکل منو دارین و مادرایی که هنوز نی نی های نازتون دنیا نیومدن، حتما حتما روغن حیوانی رو امتحان کنین. برای من که مثل یه معجزه بودو دردهای شدیدم بالاخره وقتی پسرم 7 ماهگیش رو تموم کرده بود، از شدت افتاد و روبه بهبوده.

جونم براتون بگه که نویان حسابی شیطون بلا شده. غلت میزنه و سینه خیز میره و خلاصه بالاخره به هر قیمتی هست خودشو به مقصدش میرسونه. حالت چاردست و پا هم میگیره ولی هنوز بلد نیست چه طوری باید حرکت کنه. گاهی هم که حرکت میکنه دنده عقب میره به توصیه پزشکش تا آخر 7 ماهگی کمکی به نشستنش نکردم ولی خدا رو شکر الان خیلی خوب میشینه و تعادل خوبی داره.

ذایقه اش به غذاهای جدید عادت کرده و خدا رو شکر خوب میخوره. هر روز یه سیب و هویج رو براش آب میگیرم و تو لیوان میخوره. 6-5 سانتی هم موز رو تو پستونک میوه خوریش میخوره. خیلی هم دوست داره و وقتی تموم میشه و میخوای ازش بگیری حسابی غر میزنه

تا دیروز سوپش فقط برنج و گوشت و سیب زمینی بود (به مدت 15 روز) و امروز اولین روزیه که سبزی (گشنیز و جعفری) هم به سوپش اضافه شده. تا سه روز همین رو باید بخوره و بعد به ترتیب به فاصله  سه روز،  هویج، عدس، جو و رشته فرنگی اضافه بشه.

نصف زرده تخم مرغ هم یه روز در میون معمولا تو سرلاک گندمیش میریزم و حسابی دوست داره. البته برای اینکه با طعم زرده هم خو بگیره سعی میکنم هر وقت که سرحال بود،زرده رو  با شیر خودم یه کم رقیقش کنم و بهش بدم. زیاد خوشش نمیاد ولی بد نیست، میخوره. یک ماهی بهش زرده تخم مرغ میدم و بعدش بلدرچین رو جایگزین میکنم. البته دکترش چیزی نگفته و رو تحقیقات خودم و خواص بالای تخم بلدرچین تصمیم گرفتم بهش زرده بلدرچین بدم.

عاشقه کالسکه گردیه و حسابی تو کالسکه آرومه و همه جا رو نگاه میکنه. بعداز ظهرها اگه حالمون خوب باشه معمولا یه گشتی تو محله میزنیم.

از صدای خیابون هم لذت میبره مخصوصا وقتی که مامانم  اف اف رو دم گوشش میذاره، با دقت گوش میده. دردت به جونه مامان.

با هرچیزه جدیدی مدت ها سرگرم میشه. مهم هم نیست چی باشه. از اسباب بازی های پر زرق و برق بگیر تا یه شیشه نوشابه که دو تا نخود توشه!!! بعد از چند ساعت هم دیگه براش جذاب نیست! و جالب اینکه اگه چند روزی اون وسیله رو نبینه دوباره براش جدید و جالب میشه!!!

الهییییییییییییییی، امروز خاله شراره بعد از یک ماه بالاخره مرخصی گرفت و اومد کرمانشاه. با کلی ذوق با یه جغجغه جدید اومد سمت نویان. عزیزه دلم نویان غریبی کرد!!! چشم ها و لبش رو جمع کرد و بغض کرد!!! قربونش برم مثل همیشه صداش در نیومد!!! سایلنت غریبی میکرد!!! اولش فکر کردم ماله صدای جدید جغجغه است ولی نههه!!!! پسرم غریبی میکرد!!! البته مدت زیادی طول نکشید که با خاله دوباره اخت شد.

امروز بعد ازظهر قراره منو نویان بریم یه دورهمی زنونه خونه یه همکار قدیمی،  که کیان خان (پسر نازش) 6 ماهی از نویان بزرگتره. امیدوارم بهمون خوش بگذره.