-
شش سالگی...
سهشنبه 30 شهریور 1400 18:49
(آزادراه رشت-قزوین) بالاخره تقریبا همه مون واکسن کرونا زدیم(بجز بچهها)، مجوز گرفتیم و با رعایت پروتکل ها، 18 شهریور 1400، بعد از یکسال، راهی شمال شدیم(اینکه میگم رعایت پروتکل، پروتکل واقعیاااا. تو راه از دستشویی عمومی استفاده نکردیم، ویلا خودمون رفتیم، حتی مواد غذایی رو از کرمانشاه خریدیم و با خودمون بردیم که مجبور...
-
تزریق امید
پنجشنبه 14 مرداد 1400 09:21
دستانم می لرزید و تنها صدایی که وجودم را تسخیر کرده بود تپش های بی امان قلبم بود و بالاخره... تزریق امید. #واکسن_کرونا 1400/05/13
-
رواق
جمعه 1 مرداد 1400 12:07
از بیرون به درون آمدم: از منظر به نظّاره به ناظر. ــ نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهیی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهیی، ــ من به هیأتِ «ما» زاده شدم به هیأتِ پُرشکوهِ انسان تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به...
-
ناامیدی!
جمعه 28 خرداد 1400 17:56
چهار سال پیش این وقت ها، من بودم و یه دنیا امید!!! یه دنیا امید به فرداهایی بهتر!!! و امروز یه مسخ شده بی تفاوت، در برابر آینده ای مبهمم!!! خدایا با ما چه کردند که دیگر کورسوی امیدی هم نمیبینیم!!! افسوس!!!
-
پایان سال تحصیلی کرونایی 1399-1400
پنجشنبه 13 خرداد 1400 11:36
اولش خیلی برام سخت بود.به این مدل مدرسه رفتن نویان عادت نداشتم!تمام اصول روانشناسی ای که خونده بودم و قرار بود برای مدرسه اش اجرا کنم زیر پای این ویروس لعنتی له شده بود!اوایل خیلی سختم بود. حرص میخوردم، غصه میخوردم. اما کم کم به خودم اومدم!!!چه میشه کرد؟!باید با سبک زندگی جدید خو گرفت. منم شدم معلم، شدم مادر و معلم....
-
happy teachers day
پنجشنبه 16 اردیبهشت 1400 19:14
(کادو روز معلم برای تیچر زبان نویان) من عاشق سورپرایز کردنم. مخصوصا اگه طرف مقابل برام خیلی عزیز باشه. تیچر انگلیسی نویان ازون آدمایی بود که همیشه دلم میخواست حسابی سورپرایزش کنم. روش تدریسش، زمان و عشق و علاقه ای که برای بچه ها میذااره مثال زدنیه. از جمله اتفاقات خوب دوران کرونا، آشنایی ما با موسسه زبان Mahatalk و به...
-
هنر خوب زندگی کردن(معرفی کتاب)
دوشنبه 6 اردیبهشت 1400 11:05
"سعی نکنید دنیا را از مزخرفات پاک کنید. موفق نخواهید شد" 1400/01/27 کتاب "هنر خوب زندگی کردن رولف دوبلی با ترجمه عادل فردوسی پور"، ازون کتاباس که حداقل یکبار باید خونده شه....
-
1399 بدرود
شنبه 30 اسفند 1399 12:07
خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب ای دل من گرچه در این روزگار جامه رنگین نمی پوشی به کام باده رنگین نمیبینی به جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن می که می باید تهی است ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر...
-
حسرت
پنجشنبه 28 اسفند 1399 14:41
نوروز پارسال همه غصه ام این بود که مثل هرسال همه دور هم جمع نمیشیم و کنارهم جشن نمیگیریم!خبری از بازی ها و شوخی ها و خنده های از ته دل نیست. مهمونی ها و دورهمی ها و ... نوروز پارسال، فکرشم نمیکردم دیگه هیچ نوروزی نمیاد که بابایی با دست های زحمتکشش اسکناس های عیدی رو از لای قرآنش بهمون بده و بگه بذار برکت کیفت.فکرشم...
-
سورپرااااایز
شنبه 16 اسفند 1399 09:46
آبجی کوچیکه یه پسر کوچولو باردار بود. این وروجک قرار بود طبیعی، 10 فروردین 1400دنیا بیاد. صبح روز جمعه 15 اسفند 1399، آبجی کوچیکه حس کرد کیسه آبش سوراخ شده. بدیو بدیو رفت بیمارستان سپاهان اصفهان و بعلههه، گفتن باید زایمان کنه!!!دل تو دلمون نبود. طفلی تنها اونجا چیکار کنه!آبجی کوچیکه قرار بود زیرمیزی بده و سزارین شه...
-
دوست روزهای خوب!!!
شنبه 27 دی 1399 16:11
چند وقته یادم بماند های زندگیم زیاد شده!!! پشت دست داغ کردن ها و افسوس خوردن ها!!! نمیدونم ماله سنمه، زیاد شدن تجربه هاس. توقع من زیاده یا دنیا و آدماش بد شدن!!! امروز میخوام بعد از تقریبا یه هفته سکوت از دوست های صمیمی ای بنویسم که یه شبه برام تبدیل به همکارایی دور شدن!!!دوستایی که به نزدیک 11 سال رفاقتمون،...
-
میم مثل مادر
دوشنبه 8 دی 1399 22:41
مامان مدت ها بود که تو سینه اش توده داشت. تحت نظر بود و هر سال آزمایش میداد و گفتن مشکلی نداره و ... تا اینکه چند وقت پیش خودش حس کرد توده بزرگتر شده و دردهایی هم داشت. دکتر و سونو و نمونه برداری و در نهایت دکترای کرمانشاه گفتن که خوش خیمه ولی باید خارج بشه. دختر خالم تو بیمارستان دی تهران، سرپرستاره. از دکتر موسی پور...
-
یلدا مبارک
یکشنبه 7 دی 1399 16:36
خیلی وقته ننوشتم!!!مشغله هام اونقدر زیاد شدن که وقتی برای وبلاگ نویسی ندارم ولی با تموم اینا دوست ندارم خاطراتم نصفه و نیمه بمونن. اول از همه بگم که اولین دندون شیری نویان، وقتی نویان پنج سال و سه ماهه است، لق شده و ما در تاریخ 1399/10/06 متوجه شدیم. دقیقا همون دوتا دندون جلو فک پایین که زودتر از همه دراومدن، زودتر از...
-
معرفی کتاب(پیاده-بلقیس سلیمانی، خودت باش دختر-ریچل هالیس، انسان خردمند- نوح هراری)
یکشنبه 16 آذر 1399 12:15
"پیاده" داستان یک زن است در دل تهران. زنی که با شوهرش برای زندگی زناشویی از روستایی در کرمان به تهران می آید، سال های ابتدای انقلاب. ناگهان همسرش به زندان می افتد و او می ماند با فرزندی در شکم و فقری که جای نفس کشیدن برایش نمی گذارد و اقوامی که دیگر نمیپذیرندش. زنی باردار در تهران سال های دهه ی شصت که گرسنه...
-
این کابوس را پایانی هست؟!!!
چهارشنبه 12 آذر 1399 22:04
بماند به یادگار از روزهایی که هم مادر بودم و هم مربی پیش دبستانی!هم همسر بودم و هم مربی فرانسه!هم کارمند بودم و هم مربی انگلیسی!هم خانه دار بودم و هم شریک بازی های کودکانه!هم فرزند و نوه بودم، هم خواهر و خاله!!!هم همبازی بودم و هم ناظر تمرینات پیانو! بماند به یادگار از روزهایی که زیر بار مسئولیتش نای بلند شدن...
-
زندگی خاکستری است!
پنجشنبه 8 آبان 1399 23:00
همیشه یه چیزایی تو زندگی هست که ازشون فرار میکنی!اینقدر ازشون میترسی که حتی حاضر نیستی تجربه شون کنی!!!شیفت برای من ازون اتفاقا بود!!!وقتی دوره های پیش از استخدام رو میگذروندیم، بهمون گفتن سوییچ شیفت شب داره و دیتا نداره. خدا میدونه چقدر درس خوندم که رتبه بالایی بیارم و وارد دیتا بشم. چرا؟!فقط از ترس شیفت شب!!!رتبه...
-
سفرنامه کرونایی مهرماه 99
جمعه 25 مهر 1399 23:20
"ساحل زیبای اوشیان" خیلی دل دل کردیم که بریم یانه!!! بیشتر از یکسال بود که نرفته بودیم. یه بارم برنامه ریزی کردیم ولی قبل رفتن پشیمون شدیم. ولی دیدیم هم خیلی خسته شدیم و هم شمال رفتن برامون امنه. چون اولا ویلای بابا بود و کسی توش نبود که بترسیم و دوما اینکه قرار نبود جای شلوغ بریم. دل به دریا زدیم و سوم مهر...
-
کیک های نسیم پز
یکشنبه 20 مهر 1399 23:10
دیگه فکر کنم وقتشه استعفا بدم برم تو کار کیک کرونا استعداد نداشتمو شکوفا کرد لازمه توضیح بدم که چون کیک تولد قابلیت گرم و ضدعفونی کردن رو نداره، ما مدت هاست نخریدیم!!! امیدوارم زودتر کرونا دربه در شه... "کیک تولد نویان-فوندانت" "کیک دهمین سالگرد عروسیمون-روکش شکلاتی و تزیین فوندانت" "کیک تولد...
-
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز...
پنجشنبه 17 مهر 1399 22:51
مهرماه آمد مهر آموخت و مهرماه رفت... روحش شاد و یادش جاودان 1399/07/17
-
استقلال پنج سالگی
پنجشنبه 10 مهر 1399 14:31
مادر است دیگر، از استقلال کودکش در تنهایی دستشویی رفتن هم چنان سرمست میشود که دلش میخواهد در دفتر خاطراتش ثبت شود... پ.ن: نویان پنج ساله ام دیگه برای هیچ کدوم از مراحل دستشویی رفتن به کسی نیاز نداره. مامان قربونت بشه وقتی پای روشویی، رو چهارپایه میری و دستای قشنگتو میشوری...
-
یاران قدیمی بدرود
یکشنبه 6 مهر 1399 20:27
آشنایی ما به سال 82 برمیگرده. وقتی تازه با مهدی آشنا شده بودم و گفت یه دوستی داره که از ابتدایی همکلاسن و الان هم یه رشته و یه دانشگاهن!خلاصه که مهدی و معین همه جا با هم بودن و بودن کنارشون حسابی به من انرژی میداد.اینقدر شوخی میکردن و همو دست مینداختن که امکان نداشت از خنده دل درد نگیری!!!باید حسابی حواست بود که سوتی...
-
جشن تولد 5 سالگی نویانم
دوشنبه 31 شهریور 1399 17:24
تم تولدش رو خودش انتخاب کرد. نمیدونم گفتم یا نه ولی کارتون دیدن تو خونه ما قانون داره. صبح، ظهر و شب هر نوبت نهایت نیم ساعت. هر کارتونی هم که قراره ببینه قبلش خودمون دانلود میکنیم و میبینیم که خشن و ... نباشه. چند وقتیه عاشق کارتون سگ های نگهبان شده و واقعا هم کارتون خوبیه.به همین خاطر تم تولدش هم سگ های نگهبان انتخاب...
-
و اینک پنج سالگی...
شنبه 29 شهریور 1399 00:07
و تو بی شک شگفت انگیز ترین اتفاق زندگی منی.پنج ساله میشوی و من بهترین روزهای زندگیم را تجربه میکنم. تو قد میکشی و من با لحظه لحظه بودنت خاطره میسازم.دست هایم را میگیری و پرواز میکنم به رویایی که هیچ بالی نمی خواهد، تا تو همدست منی.پا به پایت کودکی های نکرده را بازی میکنم و خنده های به یغما رفته را باز میستانم و زمان...
-
تقدیم برای عرض تبریک
جمعه 21 شهریور 1399 11:26
من بیست ساله بودم و تو بیست و یک ساله، که نامزد کردیم!خیلیا با تعجب نگاهمون میکردن و تو گوش هم می گفتن عاشقی که از سرشون بیفته باید ببینیشون!!!الان بچن!!!نمیفهمن!!!پونزده سال گذشت. عاشقی از سرمون نیوفتاد. به قول شاملو"هر چه بیشتر میبینمت احتیاجم به دیدنت بیشتر میشود" بهترینم، سالگرد نامزدیمون مبارک......
-
آکادمی هنر کودک
سهشنبه 28 مرداد 1399 19:17
قبل از هرچیز لازم دیدم یه توضیحی بدم. یه بار یه عزیزی برام پیام گذاشته بود که چیزایی که میذارم تبلیغن یانه!!! راستش من مشکلی با تبلیغات ندارم ولی اولا پیجم اینقدر خواننده نداره که کسی بهم تبلیغ بده و ثانیا من دوست دارم تجارب مادرانه خودمو در اختیار بقیه بذارم. هیچ چیز تو پیج من تبلیغ نیست و صرفا چیزهاییه که استفاده...
-
و ما غریبانه به سوگ مینشینیم...
سهشنبه 17 تیر 1399 17:59
اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد... بالاخره به مامانی گفتیم. شب اول تا صبح نخوابید و گریه کرد. کم کسی رو از دست نداده!!! فقط شوهرش نبود، پرستارش بود، دلسوزش بود، همه کسش بود. من کمتر زن و شوهر سن داری رو دیدم که اینقدر بهم وابسته باشن و همو دوست داشته باشن. اینکه هیچ مراسمی نداریم برای مامانی...
-
این روزهای سخت
شنبه 14 تیر 1399 18:27
همیشه وقتی یکی میگفت پدربزرگش فوت شده ته دلم میگفتم خببب، سن دار بوده، خدا رحمتش کنه. ولی الان میفهمم که چقدر سخته. عزیز آدم هرچقدر هم که سن دار باشه، داغش جیگرتو میسوزونه مخصوصا اگه مثل بابایی سرپا باشه و انتظار رفتنشو نداشته باشی. مخصوصا اگه جیگرت کباب مامانی ای باشه که حتی جرات نداری بهش بگی!!!!خیلی سخته خیلی خیلی...
-
میرن آدما ازونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه...
جمعه 13 تیر 1399 12:55
باباییم رفت. بابایی قشنگم. بابایی مهربونم. کی باورش میشه. دیگه نمیبینمش. دیگه صداشو نمیشنوم. دیگه با تعریف ها و شوخی هاش دلمونو نمیبره. دیگه نیست که برای نوه هاش ذوق کنه و نتیجه هاش سرکیف بیارنش. دیگه نیست که پرستار مامانیم باشه. آشپزش باشه. همدمش باشه. بابایی کجایی؟ مگه نگفتی میخوای صد و بیست سال عمر کنی؟مگه نگفتی...
-
هلیکوپتر
پنجشنبه 12 تیر 1399 23:38
ماجرا از اونجا شروع شد که تو راه باغ، هلیکوپتر هوانیروز رو دیدم و از مامان قول گرفتم که با هم هلیکوپتر درست کنیم. امروز از صبح من و مامان مشغول درست کردنش بودیم. هر دفعه هم یه مشکلی پیش میومد. یا لحیمش مشکل داشت یا آرمیچرش یا چسباش باز میشد و .... ولی ما ناامید نشدیم و ادامه دادیم. از عصر هم باباجون به کمکمون اومد. تا...
-
و کرونا ادامه دارد...
دوشنبه 2 تیر 1399 09:55
تقریبا یه ماهی میشه که ننوشتم. دل و دماغی برای نوشتن ندارم. ولی امروز پیامی که ماری فرستاد و نگرانم شده بود، بهم تلنگر زد. اینکه این روزهام روز های زندگی ما هستند و قابل قدردانی! هر چند سختن، اما تو عمرمون نوشته و خاطره میشن. جونم براتون بگه که انگار این کرونا لعنتی رفتنی نیست!!!دولت هم همه چی رو عادی کرده!!!حتی...