قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

نوروز 1397


رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست

فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید...

"حافظ"

"سال 1397 هم تحویل شد.سال نو مبارک.امید که از بهترین سال ها برای همگان باشه."



این لباس ناز نوروزی هم برای نویان سفارش دادم(کانال تلگرام گروه هنری چاپ شاتوت). خودم که خیلی دوسش دارم.موقع سال تحویل با یه شلوار جین روشن تنش کردم. به نویان هم خیلی میومد.



نویان من عاشق ماه و ستارس. عاشق به معنای واقعی هاااااا. تا شب میشه تو آسمون دنبالشون میگرده. منم برای عیدیش دو تا کوسن ماه و ستاره سفارش دادم  که خیلی هم ناز شدن.کانال تلگرام"Rasha.design" زحمت درست کردنشون رو کشید.خیلی بدقولی کرد ولی کارش عالی بود.



روزهای اول و دوم عید به باغ گردی گذشت و جای دوستان خالی خوش گذشت. البته لازم به ذکره که تعطیلات نوروزی من هنوز شروع نشده!!!! جز دوم تمام روزها رو اداره بودم!!!! با اینکه مرکز ما نیروی شیفت داره و اصلا نیازی به حضور نیروهای اداری تو روزهای تعطیل نیست ولی متاسفانه ازونجایی که یه عده ای چشم ندارن پرسنل دو روز استراحت کنن!!! روزهای تعطیل رو هم بین نیروهای اداری تقسیم کردن!!! و حتی چون سر حضور و عدم حضور ما در روزهای تعطیل، دو مدیر به توافق نرسیدن، معلوم نیست اضافه کاری این روزهام بهمون بدن یا نه!!!! و این شد که ما بیشتر از پرسنل شیفت اداره بودیم!!!! چون هفته دوم برنامه سفر چیده بودم تمام تعطیلات اول عید جز دوم به من افتاد. روزهای غیرتعطیل هم که طبق روال همیشه باید اداره باشیم!!! فقط چون یه عده ای خواستن بگن ما هستیم و ماییم که تصمیم میگیریم!!!! کی این عده میخوان از تنگ نظری هاشون دست بردارن، خدا میدونه!!! امیدوارم تو سال جدید تغییر رویه بدن!!!



دو شب هم مهمون داشتم. یه شب برادر شوهرها و یه شب خونواده خودم با عمو و پسرعمو و...

مهمونی خونواده خودم خیلی یهویی شد. از قبل قرار بوددعوتشون کنم ولی چون مهمونی بازی خیلی فشرده شده بود و منم صبح ها اداره میرفتم مامان گفت بیخیالش شم. شب قبلش برادر شوهرام مهمونم بودن، شنبه 4 فروردین هم نهار خونه مامان بودیم. پسرعموم و خانومش صبح 5 فروردین برمیگشتن تهران. عصری نمیدونم چی شد که طاقتم نگرفت و گفتم همه شام بیاین خونه من!!!خلاصه به همین یهویی ای مهمونی دادم و خدا رو شکر همه چی هم خوب برگزار شد.

ساعت 6 صبح یکشنبه 5 فروردین 97 بود که نویان صدام زد. به اتاقش رفتم و بغلش کردم. تنش داغ بود. هول کرده بودم. درجه گذاشتم 38.1 از زیربغل رو نمایش داد. اینقدر هول کرده بودم که مهدی رو بیدار کردم!!!! براش یه شیاف استامینوفن گذاشتم و خوابوندمش.

حس میکردم سرما خورده. چون وقتی صبحونه میخورد بینیش هم کیپ بود. با یه دل خون رفتم اداره. لعنت به این سیستم مسخره اداره ما که حتی اجازه نداریم تو یه روزهای خاصی مرخصی بگیریم!!!

عصری بردمش دکتر. خانوم دکتر همتی گفت گلو و گوشش متورمه و احتمالا سرما خورده. شربت سرماخوردگی و استامینوفن داد و اومدیم خونه. از همون شب اسهال بچمم شروع شد. بمیرم الهی که همش میگه مامان دلم درد میکنه روغن زیتون بزن!!! آخه اون روزایی که یبوست بود با روغن زیتون ماساژش میدادم، طفلی فکر میکنه هردل دردی با روغن زیتون و ماساژ خوب میشه!!!

با هدا که مشورت کردم گفت این ویروسه. بهش پودر کیدی لاکت که چند نوع پروبیوتیکه و زینک سولفات برای قوی شدن سیستم ایمنیش بده و تبش رو کنترل کن تا دوره بیماریش بگذره. لعنت به هرچی ویروسه.

بچم همین چند روزه یه کیلو کم کرده. اشتهاش خیلیییی کم شده. خوابش هم خیلی کم شده. مدام بیدار میشه و دستشویی میره.

دردش به جونم خیلی خوب داروهاشو میخوره.یکم که باهاش حرف میزنم و میگم باید بخوری تا خوب شی و ... خودش میاد میخوره. خدا رو شکر سر دارو دادن به مشکل بر نخوردیم.

خودم خیلی کمبود خواب پیدا کردم. دیشب یه بار که نویان صدام کرد تا بهش آب بدم یهو چشمام سیاهی رفت، سرگیجه و تهوع. افتادم کف آشپزخونه. یه وزوز عجیبی هم تو گوشم میپیچید. نمیدونم چم شده بود. 5 دقیقه بعد هم خوب شدم!!!! فقط مهدی رو صدا زدم که نویان رو نگه داره ( نشونده بودمش رو کابینت تا آب بخوره). خلاصه خدا بهمون رحم کرد.

خاله ها و دخترخاله های مهدی هم اومدن کرمانشاه. باید شیرین جون (دخترخاله مهدی) رو پاگشا میکردم. هی دل دل کردم که چی کار کنم چی کار نکنم. چون احتمالا هم آخرین باریه که همه کرمانشاه جمع میشن. چون خاله بزرگ مهدی (خاله اقدس که حق مادری به گردن مهدی داره) اصفهان خونه خریده و میخواد بره پیش دخترش. بالاخره دل رو به دریا زدم و برای امشب دعوتشون کردم. گفتم خدا بزرگه کمکم میکنه. اما ازونجاییکه خیلی باشعور و با ملاحظن گفتن نویان مریضه و نمیان.بهتره به نویان برسم.  این بود که هم من وظیفمو انجام دادم هم اذیت نشدم. خدایا شکرت

مامان اینا و شراره و سینا دیروز رفتن شمال. اگه خدا بخواد و حال نویان بهتر بشه، ما هم چهارشنبه عصری میریم همدان و پنجشنبه صبح میریم سمت شمال. اینجوری هم خواهر و خواهرزاده های مهدی رو میبینیم هم راهمون نزدیک تر میشه. تا خدا چی بخواد.