قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

باغ بهادران



سفرنامه بهمن ماه ما هم خیلی یهویی رقم خورد. قبل از اینکه بفهمم 22 بهمن یکشنبه است و با گرفتن یه روز مرخصی،4 روز تعطیل میشم، همکارا زحمت کشیدن و همه مرخصی گرفتن. این بود که حتی فرصت فکر کردن بهش هم نداشتم. تا اینکه مرخصی یکی از همکارا کنسل شد و برنامه سفر به اصفهان به سرمون زد. خیلی یهویی عازم شدیم. ما و مامان و بابا. پنجشنبه صبح 19 بهمن 96، با ماشین بابا حرکت کردیم و یکی از بهترین روزهای عمرمون رقم خورد. عکس بالا مربوط به اشترانکوه استان لرستانه.



نویان به شدت خوشحال و ذوق زده بود و خدا رو شکر اذیتمون نکرد. سینا عزیزم تو یه منطقه 30 کیلومتری اصفهان، به اسم"باغ بهادران" ویلا گرفته بود. بهشتی بود برای خودش. روی تراس ویلا که میرفتی بهشت زیر پات بود. آب جاری زاینده رود و درخت های بلند و برگ های زرد. بینهایت زیبا بود.



شب فوق‌العاده ای بود. کلی خندیدیم و خوش گذشت. ساعت 5 صبح از سرما بیدار شدیم و دیدیم بعلههه کپسول گاز بخاری تموم شده. آقایون هم خواب بودن و من و شراره دلمون نیومد بیدارشون کنیم و با پتو سر کردیم تا خودشون بیدار شدن. اینو گفتم که بگم برای شاد بودن و خندیدن نیاز نیست همه چی بر وفق مراد باشه!!!کافیه بخوای تا لذت ببری.



تا ساعت 5 جمعه 20 بهمن 96 تو اون ویلای دوست داشتنی بودیم و بعد رفتیم اصفهان خونه آبجی شراره عزیزم. سفرمون خیلی مختصر و صددرصد مفید بود. چون به نویان قول داده بودیم ببریمش نقش جهان تا کالسکه سوار شه، شنبه صبح 21 بهمن راهی نقش جهان شدیم. ولی متأسفانه خبری از اسب ها نبود!!!از پلیس گردشگری سوال کردیم، گفت به خاطر راهپیمایی فردا، امروز و فردا نیستن!!!!چرا آخه؟!امروز چه ربطی به راهپیمایی  فردا داره؟!!!خلاصه نشد قولمون عملی بشه ولی پسرم کلی لذت برد. نویانی عاشق مسجد و صدای اذانه. کلی ذوق کرد و خندید.



بعد از لذت بردن ازمساجد نقش جهان، یه تنبک خرید و شروع به نواختن کرد!!!مردم هم کلی براش ذوق کردن. خلاصه پسر ماهمه فن حریفه خخخخ



شراره یه ساعتی مرخصی ساعتی گرفت و همگی راهی سیتی سنترشدیم. سیتی سنتر رفتن تاریخی!!! گفتیم غذا بخوریم و بریم ولی سینا گفت اونجا رستوران داره!!! و رستوران هم داشت ولی ناجوانمردانه گرون بود!!! این شد که رفتیم از غرفه های سیتی سنتر غذا خریدیم و رفتیم تو پارک خوردیم خخخخ

مدیونین فکر کنین جزغرفه غذاجای دیگه ای رو دیدیم!!!آخه عصری هم افتتاحیه نمایشگاه دکوراسیون داخلی سینا بود، شام هم خونه مامان سینا دعوت بودیم. همه دست به دست هم دادن تا سیتی سنتر رفتن ما این مدلی بشه.یکشنبه صبح 22 بهمن1396 هم سفرنامه ما بسته شد. عالی بود. جزو بهترین سفرهای زندگیم بود و ممنون ازسینا و شراره عزیزم که خیلییییی بهشون زحمت دادیم.



از سخنان جالب نویان بگم. تو راه برگشت از باغ بهادران به سمت اصفهان بودیم که به نویان یه شکلات دادم، یکی هم خودم خوردم. گفتم نویان بازم میخوای؟!جوابی دادکه کلی بهش خندیدیم!گفت نه دندونام درد میگیره!!!!اینقدر فهمیده است این پسرمن...

پ. ن: بعد ازشکست ترک پوشک، کتاب"من دیگه کوچولو نیستم چون خودم به توالت میرم" رو زیاد برای نویان میخونم. اونم عاشقشه و خیلی وقتا میگه کتاب توالت بخون!!چند باریه بهم گفته رو لگنم جیش کنم!!!و جایزه گرفته. کتاب رو شبیه سازی میکنه!!!یه بار بهم گفت جایزه ماشین کوچولو قرمز بهم بده!!!دقیقا مثل کتابش. منم براش خریدم و بهش دادم.یه بارم خرس کوچولو شو بغل کرد و با اون رفت رو لگنش. البته من فعلا پوشکش میکنم و شکل بازی شده براش. بعد از عید ایشالا دوباره اقدام میکنم.

ممنون حوای عزیزم.معرفی کتاب، پیشنهاد خوبی بود.

امروز 25 بهمن 1396 نویانی چند دقیقه ای اومد اداره ما. صبح منو رسوندن اداره و قرار بود ماشین رو برای من بذارن و به سفارش  نویان، خودشون با اتوبوس برگردن. منم اجازه گرفتم و چند دقیقه ای بردمش بالا. بچم کلی خجالت میکشید و ساکت بود. حتی همکارا بهش خوراکی دادن، نمیگرفت!!!زود هم گفت بریم پیش باباجون، اتوبوس سوار شیم.

بعدنوشت: اومدم خونه و شوکه شدم!!ظاهرا نویان به صورت کاملا خودجوش داره ترک پوشک میکنه!!!مامان گفت از صبح باز بوده و هم جیش هم پی پیشو تو لگن کرده!!خودش خواسته که دستشویی بره !!داشتم با خودم فکر میکردم بچه ها چقدر باشعورن!!! انگار ما باید خودمون رو باهاشون وفق بدیم!!!اونا خودشون راهشون رو پیدا میکنن!!!

شاید ما بچه ها رو دست کم میگیریم!!!در صورتی که  خیلی جلوتر از اون چیزین که ما فکر میکنیم!!!

راستییییی:

Happy Valentine's Day

از اینستاگرام ملیکا شریفی نیا:

"می دانم ولنتاین یک مناسبت ایرانی نیست!

ولی من دوستش دارم.

چون عشق ایرانی و فرنگی نمیشناسد!

عشق زیباترین اتفاق جهان شمول است

و ما

همه مردم دنیا

سخت نیاز داریم

به یاد آوریم

و به یاد بیندازیم عشق ورزیدن را

پس چه چیزی بهتر

ازین بهانه جذاب قرمز..."

حرفاش خیلی به دلم نشست چون کاملا باهاش همنظرم.


سفرنامه اصفهان


سلااااااااااااااام. ما برگشتیم و خدا میدونه که چقدر دلم برای این وبلاگ و دوستای وبلاگی تنگ شده. امیدوارم تو اداره زیاد کار پیش نیاد که بتونم به دوستان سر بزنم. یه جورایی جزیی از زندگیم شدین.

دوشنبه 10 خرداد 1395 به سمت اصفهان حرکت کردیم. مهدی باید سوالای امتحان رو تحویل دانشگاه میداد و بین راه سری به دانشگاه زد. نویان هم با خودش برد دانشگاه. قربونت برم که وقتی 8 ماه و 11 روزه بودی برای اولین بار رفتی دانشگاه. ایشالا که خوندن بهترین رشته ها رو تو بهترین دانشگاه ها تجربه کنی عزیزدلم.

خدا رو شکر نویان حسابی خوش سفره و تقریبا کل راه رو تو ماشین خوابیده بود!!! وقتی توقف میکردیم بیدار میشد و دوباره تو ماشین میخوابید. انگار هیپنوتیزم میشه تو ماشین و جالب اینکه خواب تو ماشین تاثیری تو خواب شبش نداره و سر همون ساعت 11:30 بهونه میگیره که یکی بیاد منو بخوابونه!!!

اصفهان شهر خوب و زنده ایه. چند بار دیگه هم اصفهان رفته بودم. اینبار تو اصفهان بیشتر اسیر مهمونی بازی شدیم!!! مادر شوهر خواهرم، مادربزرگ شوهر خواهرم، دخترخاله مهدی و ...

در کل بد نبود. مهمترین چیز بودن در کنار  شراره و سینا بود. سه شنبه ظهر مهدی و سینا مشغول ایکس باکس بازی کردن بودن و صدای تلویزیون هم بلند بود. نویان رو که خوابوندم گذاشتم تو اتاق و در رو بستم که صدا بیدارش نکنه. نمیدونم عزیزدلم کی بیدار شده بود!!! من صداشو نشنیدم!!! نشستم سر سفره که مهدی پرسید صدای نویان بود؟! منم گفتم برو یه سر بهش بزن!!! چشمتون روز بد نبینه نویان کلی گریه کرده بود بیدار شده بود و ما رو ندیده بود و گریه ... دلم براش کباب شد. وقتی بغلش کردم تازه بغضش ترکید!!! بغلم کرد و گریه میکرد. کلی خودم رو لعنت فرستادم که در رو بستم!!! پسرم فکر کرده بود تنهاش گذاشتم و غصه خورده بود. بعدها بهم گفتن که اصلا در اتاق رو نبند!!! میبینی بچه راه میوفته میاد پشت در و در که باز شه میخوره بهش!!! خدا رو شکر نویان پشت در نیومده بود!!!

شب اول مهمون سینا رفتیم لیزرتگ و کلی تفنگ بازی کردیم و منو مهدی و بابا با اختلاف زیاد به سینا وشراره باختیم!!! نویان هم که پیش مادر جونش موند و کلی برای مسئولا دلبری کرد. از اونجا هم سینا شام مهمونمون کرد. فکر کنم اسم کافی شاپش "قلب سفید" بود، اگه اشتباه نکنم. یه اتفاق بد اونجا افتاد. نویان بغل بابا بود و بابا کنار در ایستاده بود. نفهمیدم چی شد که جیغ نویان بلند شد!!! ظاهرا یکی در رو باز کرده بود و خورده بود به سر نویان!! درش هم خیلی سنگین بود!!! سریع بغلش کردم و بردمش بیرون. سرش رو مالیدم و باهاش حرف زدم تا آروم شد. دردش به جونم، میدونم خیلی درد داشته که اینجوری گریه میکرد. وقتی که آروم شد مهدی گفت ببرمش پیش بابا که نکنه بابا ناراحت بشه و نویان هم کلی برای پدرجونش ذوق کرد و با اشتیاق رفت بغلش و اون شب خیلی بهمون خوش گذشت.

چهارشنبه صبح رفتیم کلیسای وانک رو دیدیم. شراره و سینا سرکار بودن و ما 5 تایی رفتیم. زیبا بود و جالب. عصرش هم مهمون پدرشوهر شراره بودیم و رفتیم تله کابین صفه. جای دوستان سبز. هوا عالی بود و خوش گذشت. وقتی سوار شدیم عکاس تله کابین،  خیلی برای پسرم ذوق کرد و لوپشو کشید. نویان هم مدام با دست پسش میزد!!! کلی خندیدیم. بعد هم خواستیم بریم بولینگ که گفتن ساعت کاریش داره تموم میشه و گروه جدید نمیپذرین.

پنجشنبه هم مهمون خونواده سینا اینا رفتیم باغشون. مامان و بابا زود رفتن و من و مهدی و نویان موندیم تا شراره و سینا از سرکار برگردن و با هم بریم. باغ با صفا و قشنگی بود. کلی آلبالو و گیلاس و آلوچه چیدیم و خوردیم و دندونامون کند شد. تا شب هم باغ بودیم. بهار (برادرزاده سینا) دو ماهی از نویان کوچیک تره. جیغ جیغو خاله!!! رودررویی بهار و نویان دیدنی بود!! بهار جیغ میزد و میخواست به نویان دست بزنه و نویان ازش میترسید!!! بچم خیلی مظلوم شده بود و برای اولین بار به خاطر مظلومیتش ترسیدم !!! دلم نمیخواد ساکت و مظلوم بودنش، بعدها بهونه ای باشه که نتونه حقش رو بگیره!!!

جمعه نهار هم خونه مامان بزرگ سینا (مادر پدرش) دعوت بودیم. یه خونه قدیمی و با صفا. حیاط پر از گل و قناری های خوش صدا. نهار هم بریونی خوردیم. من قبلا تو اصفهان بریونی خورده بودم ولی اصلا خوشم نیومده بود، چرب بود و دو لقمه که خوردم حالم بد شد!! ولی اینبار نه، دوست داشتم. خونگی بود. از خونه مادر جون سینا که بلند شدیم رفتیم سیتی سنتر ولی تعطیل بود و رفتیم سمت آکواریوم.خیلی شلوغ بود و برای من که آکواریوم مالزی رو دیده بودم و مقایسه میکردم خیلی جذاب نبود ولی در کل بدم نبود. شام هم که خونه محبوبه (رفیق شفیق روزهای دبیرستان و دخترخاله مهدی) دعوت بودیم و لنا کوچولو رو دیدیم. خدای من خیلی کوچولو بود و چقدر زود یادم رفته که یه روزی، تو گذشته خیلی نزدیک، نویان کوچولو منم این قدی بوده!!! زنده و سلامت باشین کوچولوهای دوست داشتنی.

یه هفته به سرعت برق و باد گذشت و روز وداع رسید و چقدر سخته که خواهرت رو بغل کنی و باهاش خداحافظی کنی!!! بغض گلومو فشار میداد و کلی خودمو کنترل کردم که اشک هام جلو شراره سرازیر نشه. دم خداحافظی سینا یه دوچرخه اسباب بازی ( که کلا باز میشه و دوباره سوار میشه، میخواد نویان تعمیرکار دوچرخه شه خخخ ) با یه شامپو بچه به نویان کادو داد.

سریع خودمو به ماشین رسوندم و بغضم سر باز کرد. عکس العمل نویان عجیب بود!!! با تعجب نگاهم میکرد و به صورتم دست میکشید و میخواست خودشو به صورتم برسونه!!! انگار بچه ها همه چی رو حس میکنن!!! و نویان من هم داشت دلداریم میداد!!! قربون دل مهربونت کوچولوی مامان.

شنبه 15 خرداد به سمت کرمانشاه حرکت کردیم و این روزهای تقویم هم به خاطره ها پیوست. خدا رو شکر که باز هم تقویم زندگی ما زیبا ورق خورد.

چند وقتی بود که یه حس عجیب و غریبی داشتم! نمیدونم چرا ولی حس میکردم مهدی مثل سابق دوستم نداره!!! حس میکردم پرستار بچش شدم همین!!! سردی بدی تو کلامش، تو نگاهش و ... حس میکردم. حالم گرفته بود. مخصوصا دو روز اول سفر. دیدم دارم کم میارم. تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم ولی نشد. منم تو تلگرام براش نوشتم. از حس و حالم و افکارم. از دلتنگی ها و دلنگرونی هام. وقتی مینوشتم مهدی خوابیده بود. نمیدونم کی خوندش، فقط دیدم که خوندتش! هیچ جوابی هم بهم نداد! ولی حس کردم یکدفعه همه چی تغییر کرد و دوباره همون مهدی خودم کنارم بود. همون مهدی ای که محبت نگاهش مسخم میکرد. نمیدونم شاید هم سرد شدنش و هم دوباره مهربون شدنش توهم ذهن درگیر من باشه!!! البته چند وقتی بود که فشار کار و درسش زیاد شده بود و کلا خیلی تو هم بود!!! خیلی خوشحال نمیدیدمش. شاید هم توقعش از من بیشتر بود!!! شاید انتظار داشت وقتی خونه است فقط من نویان رو نگه دارم که به درسش برسه! ولی خب من هم مشغله های خودم رو دارم با یه عالمه کار!!! گاهی مجبور بودم نویان رو پیشش بذارم تا مثلا به غذا برسم و نویان هم دیگه نمیذاشت درس بخونه!!! چند شبی تا دیروقت بیدار و پای درس بود. چشماش اذیت شده بود و اشک میکرد. البته همش به خاطر لپ تاپ نبود و حساسیت فصلی هم مزید بر علت شده بود. همش میگفتم این سفر شاید حال و هواشو بهتر کنه. وقتی دو روزی گذشت و حس کردم هنوز هم باهام سرده دیگه طاقت نیاوردم. براش نوشتم. با تمام وجودم. ازش خواستم که همون مهدی دوست داشتنی من بشه که دلم هواشو کرده و  خدا رو شکر حس کردم یه دفعه همه چی  بهتر شد. همون مهدی شاد من. یه زن همیشه بهتر از هر کسی حس همسرش رو میفهمه و فکر نمیکنم که حسم اشتباه کرده باشه. شاید یه جورایی به خودش اومد. دلم میخواد بدونه که تا آخر دنیا عاشقشم.

ببخشید اگه طولانی شد. روز خوش و التماس دعا.


سفر


سلام الان که مینویسم دوشنبه 10 خرداد 1395 و ما عازم اصفهانیم.  نویان کوچولو تو صندلی ماشینش خوابیده و منم مینویسم.  خواهرم 9 دی عروسی کرد و رفت اصفهان.  خدا رو شکر خوبه سرکار میره و غریبی کمتر اذیتش میکنه.  از وقتی رفت مامان اینا نتونستن برن پیشش.  بابت این نرفتن یه جورایی عذاب وجدان دارم.  بالاخره من اونا رو اسیر نویان کردم!!!  واسه همین تو اولین فرصت گفتیم بریم اصفهان.  خدا بخواد تا شنبه بعد اونجاییم.  جای دوستان خالی 

اولین عروسی

9 دی 1394 عروسی شراره بود و ما 8 دی به سمت اصفهان حرکت کردیم.کلی کار انجام نشده داشتم و همین کارها باعث شد تا 3 صبح بیدار باشم. از ساعت 3 تا 7 خوابیدم و یه بار هم وسطش به فسقلی مامان شی شیری دادم. حالا در کل چقدر خوابیدم خدا میدونه. بالاخره 10 صبح به طرف اصفهان حرکت کردیم. پسر قشنگ مامان تا خود اصفهان تو کریرش خواب بود. هر چند وقت یکبار هم دهنشو میچرخوند و تکونی میخورد که بهش شیر میدادم و دوباره میخوابید. انگار هیپنوتیزم شده بود به اصفهان که رسیدیم دیگه خسته شده بود و غرغرو میکرد. ما هم خسته شده بودیم چه برسه به این فسقلی. خداروشکر جاده هم خوب بود. وارد استان لرستان که شدیم، برف خودنمایی میکرد. طبیعت بکر و زیبا. کوه ها و دشت های یکدست سپید. آسمون آبی و آفتابی و انعکاس دلپذیر روشنی برف. خیلی دوست داشتم تو برف از نویان عکس بگیرم ولی  هوا خیلی سرد بود و نویان هم  عرق داشت و ارزش نداشت دستی دستی سرماش بدم. تا الیگودرز طبیعت برفی و عالی بود. منو مهدی پیاده شدیم و عکس گرفتیم و نویان تو ماشین خوابیده بود. اگه اصفهان زندگی میکردم هر آخر هفته که فرصت میشد تا الیگودرز میومدم و برف بازی میکردم

 

قرار بود مهدی از طرف دانشگاه جا بگیره که سینا گفت خونه پدرزن داداشش، که طبقه بالای خونه داداششه، خالیه و بهتره اونجا باشیم که نزدیکه سینا ایناست. رختخواب و فرش و خلاصه مایحتاج اولیه هم تو خونه گذاشته بودن و خدا رو شکر جای خوبی بود و خیلی راحت بودیم. علاوه بر مامان و بابا و شبنم و سعید (خواهرم و شوهرش)، مامانی و بابایی (مامان و بابای بابام) و عموحسن و عهد و عیالش هم پیش ما بودن و این دورهمی خیلی خوب بود و کلی خوش گذشت. روز عروسی همه بهم گفتن نویان رو حموم نده، سرما میخوره و ... و من گوش ندادم که ندادم. آخه عروسی خاله کوچیکه بود و دوماد کوچولوی من باید میدرخشید. مامانم نویان رو حموم کرد و نویان لباس های دومادیش رو پوشید و اینقدر خوردنی شده بود که همه میخواستن با این فرشته کوچولوی خوش تیپ عکس بگیرن

قرار بود قبل عروسی بریم آتلیه و عکس بگیریم. نویان تو ماشین خوابش برد و وقتی رسیدیم آتلیه تو خلسه بود. خوش اخلاق مامان که منتظره با یه پچه بخنده تو آتلیه هنوز درست و حسابی از خواب بیدار نشده بود و به کسی محل نمیذاشت. یه عکس خونوادگی هم گرفتیم. مامان و بابا و دخترا و دومادا و نویان کوچولو که بابا میخواد بزرگش کنه و بزنه دیوار.

خدا رو شکر تو عروسی هم نویان زیاد اذیت نکرد. یه مدتی فقط خوابش میومد و بیتاب شده بود که مامان خوابوندش. یه چند باری هم من رختکن نشین شدم تا نویانی شی شیری نوش جان کنن.پاشنه کفشم بلند بود و مدام میترسیدم که با نویان بیوفتم. بیخیال حرف مردم شدم و وقتی نویان بغلم بود بدون کفش میگشتم  نویان شیرینم کلی خاطرخواه پیدا کرده بود. البته اکثر فامیلای دوماد نویان رو میشناختن! بس که شراره عکس هاشو فرستاده بود و راجع بهش حرف زده بود. نویان جون دو دوری هم رقصید یه دور با خاله جونش که عروس بود و یه دور هم با مامانش. همه چی خوب گذشت تا آخر شب که خانوما رفتن طبقه پایین تالار و مجلس قاطی شد. صدای طبقه پایین خیلی بلند بود و مهدی از ترس اینکه گوش نویان اذیت نشه بردش تو اتاق مدیریت و تا آخر عروسی اونجا موند. مهدی فکر میکرد بالا هم صدا به همین شدت بوده و کلی نگران بود که گوش نویان اذیت نشده باشه. همه هم بهش گفتن که اینجوری نبوده ولی فکر کنم آخرش هم باور نکرد. بیشتر از حد نرمال نگران میشه و این نگرانی هاش منو بهم میریزه. اشک تو چشماش جمع شده بود و این حس که من بی مسئولیتم رو بهم القا میکرد!!!! نمیدونم چرا مهدی فکر میکنه من به فکر نویان نیستم. به نظر من که مهدی زیادی حساس شده. بیشتر از حد نرمال. مدام فکر میکنه نکنه سرما بخوره! نکنه دلش درد میکنه! نکنه مریض بشه! نکنه فلانی بد بغلش کنه! فلانی بوسش کنه و برای پوستش بد باشه! خلاصه مدام نگرانه و حس بدی به من میده! نمیدونم شاید هم حق با مهدی باشه و من بیخیالم! ولی من معتقدم بچه تا بزرگ بشه کلی مریض میشه، زمین میخوره و ...

نویان هم فرقی با بقیه بچه ها نداره و سیر طبیعی زندگی رو باید طی کنه، با تموم شادی ها و ناملایمتی هاش. میدونم عشق و علاقه بیش از حدش به نویان باعث این حساسیت ها شده ولی امیدوارم حساسیت هاش کمتر شه تا هم خودش و هم من کمتر اذیت بشیم.

عروسی به خوبی و خوشی تموم شد. بعد از تالار همه رفتن خونه مادر سینا و اونجا هم بزن و برقص بود که ما به خاطر سر و صدا دیگه نرفتیم. البته خیلی هم خسته شده بودیم.

فردای عروسی هم رفتیم یه کم اصفهان گردی. جای همه دوستان خالی. البته من قبلا کل اصفهان رو گشتم ولی خوب این هم لطف خودش رو داشت. رفتیم و چهل ستون رو دیدیم. نویان وسط خیابون گشنش شد که شی شیری خشکی خورد و بعد تو بغل باباش خوابید و کل مدت خواب بود قربونش برم.شب هم رفتیم پل خواجو. یادش بخیر چند سال پیش که اومده بودم کلی آب داشت، ولی الان خیلی خیلی آبش کم شده بود البته باز هم صفای خودش رو داره. هوا خیلی سرد بود و نویان هم خواب. البته خیلی پوشونده بودمش و خدا رو شکر سرما نخورد.

آب و هوای اصفهان نویان رو آوازخون کرد روز آخر از ساعت 7 صبح شروع کرد به آواز خوندن. خودش هم ذوق میکرد و ادامه میداد! گاهی چنان از ته جیگر میخوند که عق میزد منم همش میگفتم مامان یواش تر. حنجرت درد میگیره، ولی نویان دوست داشت همش اوج بخونه. مثل ابی که خواننده مورد علاقه مامانشه

بالاخره روز وداع رسید و ما شراره رو به سینا سپردیم و به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. سخت بود، خیلی سخت. بار سنگینی رو دلم حس میکردم ولی چه میشه کرد. سرنوشت شراره هم این بود.امیدوارم شراره و سینای عزیز خوشبخت بشن و همیشه و همیشه سلامت و شاد در کنار هم زندگی کنن.

مامانم تا کرمانشاه آروم آروم اشک ریخته بود و چشم های بادکردش گواه اشک هاش بود. اونم باید کم کم عادت کنه. تو راه برگشت هم نویان همش خواب بود. وارد استان کرمانشاه که شدیم مه شدیدی بود. اصلا دید نداشتیم و جاده وحشتناک شده بود. ولی خدا رو شکر این سفر هم به سلامت سپری شد.