قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

خاله می‌شویم


دارم خاله میشم،  جیغ و دست و هوراااااا 

بی بی چک آبجی شبنمم امروز صبح (5 اردیبهشت 1396) مثبت شد. 

برای صبای عزیزم

خدایا شکرت. هزاران هزار بار شکرت بابت این نعمت وجود. بایت هستی بخشیدن به نیستی و ادامه حیات.

صبای مهربون، مامان مهدیار عزیز و نویسنده وبلاگ "عطر بهشت مادری" برای بار دوم، مادر شد...

صبا جون مادرانگی هات مستدام و امید که این مسیر زیبا رو به سلامتی و راحتی طی کنی و فرشته کوچولوتو به سلامتی در آغوش بگیری.

هدیه بزرگ الهی

امروز 27 تیرماه 1394 و عید فطره. عید فطر رو به همه مسلمونا تبریک میگم و بهترین ها رو برای همه انسان ها آرزو دارم. امروز یه حال عجیبی دارم. یاد پارسال این وقتا افتادم. اولین باری که دیگه جلوگیری نکردم و منتظر اومدن هدیه خدا تو وجودم بودم. یادش بخیر پارسال تعطیلات عید فطر رو با مهدی و پدر و مادرم رفتیم زنجان و سرعین و آستارا، که خاطرات این سفر  از موندگارترین خاطرات بود برام. یه شب لب ساحل خوابیدیم و رویایی بود. زیر نورمهتاب، صدای امواج دریا، یادش بخیر.  از ترافیک و شلوغی مخصوصا سرعین هرچی بگم کم گفتم. ولی خب تنوع خیلی خوبی بود. من بی صبرانه منتظر مثبت شدن بی بی چک بودم و نمیدونم چرا همش فکر میکردم که کوچولویی تو وجودم جوونه زده! و روز شماری میکردم که تعطیلات تموم شه و من با یه آزمایش ساده خونگی بفهمم که مادر شدم و دنیا رو خبر کنم. تو سرعین بودیم که پری لعنتی تشریفشو آورد و همه خیالات من نقش برآب شد! اینقدر ناراحت شدم که نمیتونم حالمو توصیف کنم. دست و پام شل شده بود و حوصله قدم از قدم برداشتن نداشتم! نمیدونم چرا فکر میکردم باید همون اول، باردار بشم! انگار دنیا روسرم آوار شده بود! همش دلم میخواست فکر کنم که لک لانه گزینیه! ولی شدیدتر از اونی بود که بشه بهش لقب لک داد و من اینو خوب میدونستم! سخت تر از همه این بود که جز مهدی هیچ کس نمیدونست چمه! بابام مدام ازم میپرسید چی شده و چی ناراحتم کرده! و من هیچ جوابی نداشتم. متاسفانه تو کنترل احساساتم هم خیلی ضعیفم و غم و شادی به راحتی از چشمام خونده میشه. یه شب طول کشید تا بتونم به خودم مسلط بشم. امروز تموم اون لحظه ها برام زنده شد. تموم نگرانی هاش، تموم غصه هاش. از اعماق وجودم خدا رو شکر کردم که این عید فطر هدیه نازنینش تو وجودمه. خدا رو شکر کردم که حس ناب مادر شدن رو با من عجین کرد. خدای مهربونم شکرت. خیلی دوست دارم که همیشه بهترین ها رو تو طالعم قرار دادی. خدایا ممنونم که قبل از رسیدن به هرچیزی بهم سختی دادی تا قدرشو بیشتر بدونم ولی محرومم نکردی. خدای خوبم شکر. هزاران مرتبه شکر.

و اما عشق

سلام. امروز 4 آذره، خبری هم از پری نیست!!!!!!!!!!!!!! امروز بی بی چک گذاشتم و همون جور که حدس میزدم جوابش منفی بود انتظارش رو داشتم و بابت همین هم خیلی غصه نخوردم. اوج ناراحتیم یه آه بود، حیف شد، اگه نی نی بود چقدر خوب میشد

من خیلی تو زندگیم سختی نکشیدم. خونه بابام تو رفاه زندگی کردم، وقتی با مهدی آشنا شدم هر دوتامون دانشجو لیسانس بودیم، مهدی هیچ پشتوانه ای نداشت، پدر و مادرش رو تو بچگی از دست داده بود و یاد گرفته بود رو پاهای خودش وایسه، عشق همه چی رو درست کرد، خدا درست لحظاتی که فکرش هم نمیکردیم دستمونو گرفت، من ازش خیلی معجزه دیدم. مهدی اینقدر اراده اش قوی بود که همه چی براش محیا میشد، بدون پول، بدون پارتی، بدون پشتوانه. سختی زیادی میکشید ولی بالاخره صبح امید طلوع میکرد، خدا رو شکر الان از زندگیمون راضی هستیم. من ارشدم رو گرفتم و مهدی الان دانشجو دکتراست(همه مقاطع هم سراسری و روزانه)، عشق بزرگترین موهبتی بود که خدا بهمون داد، امید که همیشه دستای پر مهرش نوازشگر زندگیم باشه. الان فقط ازخدا یه نی نی سالم میخوایم. مهدی میگه خدا هیچ وقت هیچی رو راحت بهش نداده!!!!!!!!!!!! بابت همه چی جون کنده، ولی بالاخره دستشو گرفته. الانم هر وقت من غر میزنم که چرا نی نی نمیشه، میگه اینا همش واسه اینه که وقتی اومد قدرشو بدونیم.

خلاصه راضیم به رضای خودت خدای مهربونم. امروز قرار شد واسه جواب نمونه برداری به آزمایشگاه زنگ بزنم و اگه حاضر بود و پری هم نیومد، پیش دکترم برم.سردرگمم. خدایا خودت کمکم کن امروز هم هوا بارونیه، خدایا به حق این برکت پاکت صدامو بشنو و دامنم رو سبز کن


از دست رفته هااااا

هفتم آبان ماه 1393 بود که به فکر درست کردن وبلاگ افتادم. یادش بخیر. برای من که عاشق نوشتن بودم یه جون تازه بود تو روزهای سخت انتظار. متاسفانه به دلیل تغییر سرور های بلاگفا بخشی از خاطراتم از دست رفت منم تیکه پاره های خاطراتم رو از جاهای مختلف جمع و جور کردم و اینجا رو ساختم. سعی کردم تاریخ هاشم تطبیق بدم که نمیدونم دقیقه یا نه! ولی سعی خودمو کردم. یه روزایی پیدا نشد که نشد واسه همینم خلاصه شو تو این پست می نویسم.

با شروع سال 1393 و بعد از 4 سال زندگی مشترک، تصمیم به بچه دار شدن روزبروز تو وجودم قوت میگرفت. من و مهدی مهرماه 1389 بعد از 2 سال دوستی و 2 سال نامزدی و 3 سال عقد بالاخره بعد از یه عروسی مجلل و دوست داشتنی، وارد زندگی مشترک شدیم. ماجرای عشق و عاشقی ما طولانی و صدالبته شیرینه. ما با هم بزرگ شدیم و با هم زندگی رو ساختیم. از هیچ به همه چیز رسیدیم و عاشقونه هامون عاشقونه تر شد.

مهدی مخالف بچه بود و میگفت فعلا زوده! ولی با وجود مخالفت هاش من اردیبهشت ماه 1393 آزمایش های قبل بارداری رو دادم و خدا رو شکر همه چی روبراه بود و خوردن فولیک اسید و آهن و ویتامین رو از همون موقع شروع کردم. تیر ماه 1393 بود که برای اولین بار واسه سه نفره شدن عاشقونه هامون تلاش کردیم که متاسفانه فرشته کوچولو ما نیومد که نیومد هر ماهی که میگذشت ناراحتی من بیشتر و بیشتر میشد. دکترا میگفتن تا یکسال طبیعیه! ولی دل من کوچیکتر از اونی بود که یکسال دووم بیارم!! اواخر مهرماه 1393  پیش دکتر شبیری که متخصص معروفیه رفتم و با اینکه دکتر اصرار به صبر داشت ولی من سیکل درمانی رو شروع کردم. دکتر اول از همه یه آزمایش اسپرم برای مهدی نوشت که 4 آبان 1393 انجام داد. بمیرم الهی خیلی براش سخت بود و اذیت شد ولی خدا رو شکر همه چی عالی بود. مرحله بعدی گرفتن عکس رنگی بود. وای که چقدر استرس داشتم و بابتش نگران بودم. 11 آبان 1393 عکس رنگی رحمی رو انداختم. تو سایت های مختلف کلی در مورد درددار بودن و ... خونده بودم ولی من درد چندانی نداشتم. همون موقع جواب عکس رو گرفتم و بهم گفتن لوله هام بازن و مشکلی نیست.در توضیح عکسم دکتر رادیولوژیست نوشته بود:
به شکل رتروگراد ماده کنتراست به درون رحم تزریق شد. رحم دارای شکل و ابعاد نرمال و پوزسیون آنته ورسه است.
نقص پر شدگی مرضی در رحم دیده نمی شود. لوله های فالوپ هر دو سمت آزاد هستند و کنتراست از دو طرف وارد حفره صفاقی شده است.
کلیشه تخلیه فاقد ضایعه مخاطی است.
یادش بخیر چقدر خوشحال بودم. تعطیلات تاسوعا و عاشورا باعث شد چند روزی دیرتر پیش دکترم برم. آزمایش و عکس رو نشونش دادم. منتظر بودم بگه همه چی خوبه که گفت لوله هام عفونت دارن!!!!برام 10 تا آمپول سفزولیکس نوشت که یکی صبح بزنم و یکی شب، بهم قرص ناپروکسن 250 هم داد که اونم یکی صبح بخورم و یکی شب. مولتی ویتامین هم روزی یه دونه. هنوز خودم موندم که از کجا فهمید لوله هام عفونت دارن!!!! و روی پاکت عکسم نوشته کیفیت هیسترو خوب نیست!!! خیلی بد خط نوشته ولی خط دوم هم ظاهرا نوشته کاویته به علت تکنیک ---- خوب نمایان شد!!! جای خالی رو نمیتونستم بخونم. قرار شد تا 8 روز هم نزدیکی نداشته باشم و بعد برم پیشش.خلاصه آمپول زدن های من شروع شد. هر 12 ساعت، یکی صبح، یکی شب. یه جای سالم برام نمونده بود. تزریقاتیه دیگه دلش برام میسوخت و میگفت زود بلند نشو!!! بالاخره آمپول هام تموم شد و با هزار امید و آرزو راهی مطب دکترم شدم.

بقیه مطالبمو (گرچه دست و پا شکسته) تونستم به این وبلاگ اضافه کنم. همراهم باشید.