قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

مهدکودک شیما


بالاخره فرصتی پیدا کردم که بنویسم. میخوام از برنامه یک ماهه مهدکودک بگم. از یه پروژه ناتموم.بهتره از اولش بگم.از همین اول عذرخواهی میکنم که پستش طولانی میشه.

همسایه دیوار به دیوارمامان اینا یه نوه داره به اسم کیان که بعضی وقتها میومد دنبال نویان تا با هم بازی کنن. خدایی هم با هم خوب بازی میکردن. ماشین و دوچرخه همو سوار میشدن و بازی میکردن.گاهی هم دعواشون میشد و من تا وقتی صدمه ای به هم نمیزدن دخالت نمی کردم. البته کیان تقریبا 2 سالی از نویان بزرگتره. یه نوه دیگم تو کوچه مامان اینا هست به اسم مهرسام که 3 سالی بزرگتر از نویانه. وقتی مهرسام هست کیان زیاد نویانو تحویل نمیگیره. یه بار اومدن دنبال نویان ولی باهاش بازی نمیکردن. نویان هم تو یه فرصت خوب رفت رو دوچرخه کیان  و محکم نشست. مهرسام و کیان شروع کردن به زدن نویان و نویان هم محکم دوچرخه رو چسبیده بود!!!من سریع رفتم نویانو بلند کردم و مهرسام و کیان رو دعوا کردم که کتک زدن کار بدیه.گرچه اصلا براشون مهم نبود!انگار اینقدر سرشون داد زدن که براشون عادی شده!!!ولی نویان افتاد گریه و حسابی از من شاکی شد که چرا از دوچرخه بلندش کردم!!!حتی وقتی مامانم بهش گفت ازین به بعد کیان بیاد دنبالت میگم چون کتک کاری کردین نویان دیگه با شما دوست نیست، نویان ناراحت شد که نههه نگوووو من با کیان دوستم!!!

خلاصه این مهرطلبی نویان و اینکه حاضر بود کتک بخوره ولی با اونا بازی کنه منو ترسوند و فکر رفتن به مهد رو تو سرم انداخت.

با اینکه کلی بهش یاد داده بودم که اگه کسی خواست بزنتت باید دستشو بگیری و اجازه ندی بزنتت(بابام به شدت با این روش مخالفه،میگه این تربیت اصولی به درد ایران نمیخوره، باید بگی کسی زدت تو هم بزنش. ولی من همچنان کاری رو که روانشناسا میگن درسته انجام میدم.)ولی تو موقعیت نتونست از خودش دفاع کنه و البته شایدم از دست ندادن دوچرخه براش اولویت بود.



خلاصه اینکه بعد از کلی تحقیق و بررسی و دیدن چندتا مهد، تصمیم گرفتم بذارمش مهدکودک "شیما" که خودم و خواهرامم همونجا رفتیم و یه دنیا خاطره خوب ازش داریم و طبق تحقیقات و تعریفات بهترین مهدکودک کرمانشاست.

رفتیم و به انتخاب خود نویان، براش کیف خریدیم.هم یکم براش بزرگ بود هم قیمتش به نظرمون بالا بود. ولی هرچی مدل های دیگه رو نشونش دادیم نظرش تغییر نکرد که نکرد!!!عاشق آژیر و چرخاش شده بود. مام طبق اصولی که خونده بودیم رفتار کردیم و براش گرفتیم. (یا باید بچه رو خرید نبری یا اگه بردی باید به انتخابش احترام بذاری)

رو نویانم کلی کار کردم و از نظر روحی آمادش کردم و بالاخره از دوم مرداد 1397 فرستادمش مهدکودک شیما کلاس سه تا چهار ساله ها.

روز اول خودمم مرخصی ساعتی گرفتم و با مامان و مهدی و نویان رفتیم مهدکودک.

اولش که فقط تو حیاط میموند و به زور راضی میشد بیاد بالا تو کلاسا. به اصرار من اومد بیرون کلاس واستاد، ولی هیچ علاقه ای به داخل کلاس رفتن نداشت و مربی هم هیچ تلاشی برای جذبش نمیکرد!

البته من گفتم میخوام نویان تدریجی جذب مهدکودک بشه و نمیخوام با گریه و استرس از ما جدا شه و آسیب روحی ببینه و اعتمادش رو به خونوادش از دست بده.

روزها به همین منوال گذشت و بالاخره نویان راضی شد با مامانم بره سرکلاس ولی بدون مامانم اصلااااا.کلی بهش وعده جایزه دادم، یه نیسان آبی که به قول خودش نمیتونه بار بزنه و ... ولی فقط یک روز در حد چند دقیقه تنهایی سر کلاس موند. اون روز وقتی از اداره برگشتم سریع بهم گفت مامان من تنهایی رفتم سرکلاس، منم کلی تشویقش کردم ولی مامان گفت جایزه شو ندم تا انگیزه داشته باشه یکم بیشتر تنهایی سر کلاس بمونه ولی این اتفاق هیچ وقت نیوفتاد.

البته این ماجرا رو به فال نیک میگیرم چون باعث شد خیلی چیزا رو بفهمم.

نمیدونم شاید من توقع زیادی دارم ولی فکر میکنم مربی مهد حداقل باید چند مساله مهم روانشناسی رو بدونه!!!نه یه آدم عامی که چون کار دیگه ای پیدا نکرده مربی مهد شده!!این سن مهمترین سن برای بچه هاست! باید روحیات بچه درست شکل بگیره.گرچه سیستم آموزشی مملکت ما از پای بست ویرانه!!!

چند روز دیگه هم گذشت و نویان جذب کلاس نشد. با اینکه عاشق مهدکودک بود و هر روز میگفت بریم مهدکودک! به مربیش پیام دادم که به نظر من هنر مربیه که بچه رو جذب کنه. زنگ زد که نه شما دست و پای منو بستین میگین نمیخواین بچه رو بذارین و برین!بچه گریه میکنه بعد عادی میشه براش و ...

منم گفتم نه من میترسم از نظر روحی آسیب ببینه و نمیتونم این روشو بپذیرم.ولی انگار حرف من به مذاق مربی محترم خوش نیومد!!!

خلاصه ازینجا بگم که مربی محترم به همه بچه‌ها کتاب میده جز بچه به زور سرکلاس اومده من!!!و وقتی مامانم ازش میپرسه به نویان کتاب نمیدین میگه 20 تومن هزینه شه!!!در حالیکه اصلا به ما نگفته بودن وگرنه قطعا من پرداخت میکردم و حتی یه مداد به نویان نداده بود که اون روز نقاشی کنه!!!

کلی از من لیوان یکبار مصرف و دستمال مرطوب و دستمال کاغذی و صابون مایع گرفتن، ولی مامان میگفت بعد از بازی تو حیاط، با همون دست کثیف میارنشون سر کلاس و تغذیه میخورن و از هیچکدوم از وسایل هم استفاده نمیکنن!!!

حتی نویان رو صدا نمیزده که تو بازیا شرکتش بده!!!مربیشون یه کانال داشت که فعالیت مهد رو گزارش میکرد، منم اد کرده بود. یه بار گفتن جشن آب بازی داریم، بچه‌ها تفنگ آبپاش بیارن. از همه بچه‌ها عکس گذاشت تو کانال جز نویان!!!حتی یه بار که تو بازی آموزشی شرکت کرده بود هم ازش عکس نگرفت!!!انگار با یه وجب بچه لج کرده بود!!!

مامان میگفت سر کلاس همش سرش تو گوشیه و واقعا حواسش به بچه‌ها نیست.

دیگه کم کم ازین روند خسته شدیم. مامانم شده بود کمک مربی و نویان هم ازش جدا نمیشد!اونم از هر روز مهد رفتن خسته شده بود.یه روز مربی هم کار بانکی داشت و نیومده بود، یکی جاش بود که اصلا نمیتونست بچه‌ها رو کنترل کنه و انتظار داشت بچه سه ساله دست به سینه بشینه رو صندلی!!!دیگه طاقت مامان تموم میشه و میره پیش زیباجون(معاون مهد)همون موقع هم مربی نویان میرسه. مامان کلی اعتراض میکنه مربی هم معذرت خواهی میکنه و میره.

یه روزم خانوم نعلینی(مدیر مهد که مدیر مهد زمان ما هم بود) با مامان کلی حرف میزنه که تو الان برای این بچه سمی و وابستگیش به تو زیاده و خودتم بهش خیلی وابسته ای و خودت سه تا دختر داشتی و حس میکنی اجاقت با نویان روشن شده!!!مامانم بهش گفته بود این حرفا چیه من سه تا دختر دارم که یکی از یکی موفق تر و باعث افتخار منن و اصلا حس نمیکنم روشن بودن اجاق خونه به پسر داشتنه!!!

مامان که این حرف رو به من زد دیگه اساسی قاطی کردم!گفتم ترجیح میدم بچم روند اجتماعی شدن کندتری داشته باشه تا با همچین عقاید کهنه پوسیده و احمقانه ای تربیت بشه! خانوم نعلینی به مامان گفته بود بگو مادرش بیاد باهاش حرف دارم. روز بعدش نشد مرخصی بگیرم. بازم اراجیف تحویل مامانم داده بود و گفته بود دیگه نویانو نیار مهد!!!کارد میزدی خونم در نمیومد. روز بعدش مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم مهد. کلی تحویلم گرفت و تو دختر منی و باعث افتخارمی و ...

و همون حرف ها که مامانت نمیذاره نویان جذب مهد بشه!!!منم حرفامو زدم. در مورد رفتار مربیش و اینکه به همه کتاب داده به نویان نداده. گفت بچه‌ها تا چند ماه نباید کتاب بگیرن!!!گفتم:

- بچه‌ها باهوشن، تفاوت رو میفهمن. همه کتاب دارن بچه من نگاه دیوار کنه!!!

-اصلا نباید الان ثبت نامش میکردین

-من که علم غیب ندارم شما نباید پذیرش میکردین. من با یاد یه دنیا خاطره خوبی که تو این مهد داشتم نویانو آوردم اینجا، خانوم نعلینی، من و خواهرام عاشق این مهد بودیم و هیچ وقت با گریه و اجبار نیومدیم چون به عشق مربیمون میومدیم مهد.

خلاصه کلی حرف زدیم و آخرش گفت بچت سالمه، باهوشه،معلومه محبت دیده،  ولی هنوز کوچیکه، ببرش 15 فروردین برام بیارش!!!

خلاصه با روی خوش خداحافظی کردیم و به مامان گفتم من باید برگردم اداره، برو مداد شمعی و کتاب و وسایل نویان رو بگیر و بیاید خونه. به نویانم که تو حیاط بود گفتم برو از مربی و دوستات خداحافظی کن، دیگه مهد نمیایم. پسرم کلی غمگین شد و پرسید چرا؟!!!گفتم خب تو تنهایی سر کلاس نرفتی، ماجونم نمیتونه دیگه با تو بیاد سر کلاس. غم تو چشماش دلمو چنگ زد ولی دیگه چاره ای نبود.

مامانم که رفته بود خداحافظی کنه و وسایل نویانو بگیره، میگفت مربیه عصبی اومده داد و بیداد که شما پشت سر من حرف زدین و  من دیگه نباید هیچ مادری رو سر کلاسم راه بدم و ...

مامان میگفت حتی بهش گفتم الان وقت بحث کردن من و تو نیست، بچه‌های مردم امانتن دست تو، اگه یکی مداد بکنه تو چشم یکی الان میخوای چیکار کنی؟!ولی مربی انگار اصلا نمیشنید و آخرم منو نفرین کرده بود که ایشالا دخترت یه ارباب رجوعی داشته باشه که موقعیت شغلیشو به خطر بندازه!!!

مامان که میاد پایین معاون جلوشو میگیره که چی شده و مامان همه چی رو بهش میگه. معاونم میگه مریم یه ماهه ازدواج کرده شیدا شده!مامانمم بهش میگه شما نباید مربی شیدا بذارین بالا سر امانت های مردم.

دوتا کتاب به مامان داده بودن که وقتی اومدیم خونه دیدیم قیمت روی جلد هر کدوم از کتابا 2000 تومنه!!!بابت کتاب بیست هزار تومن از من گرفته بودن!!!دستمال کاغذی و مرطوب و لیوان و صابونم که اصلا پس ندادن. گفتم عیبی نداره، اصلا ارزش بحث کردن نداره. شب جعبه مداد شمعی های نویانو باز کردم و واقعا حس کردم به شعورم توهین شده!!! من رو تمام مدادای نویان اسم نوشته بودم، یه جعبه پر از مداد شمعی های شکسته که سه تا قهوه ای داشت و دوتا مشکی بهم برگردونده بودن!!!سریع برای مربیش عکسش رو فرستادم و پیام دادم اینا واقعا مداد شمعی های نویانه؟! خدا رو شکر که مداد رنگی هاشو به شما ندادم(نویان از اول نذاشت مداد رنگی هاش مهد بمونه، با خودش میبرد و میاورد)

فردای اون روز(29 مرداد 1397) مهدی با مامان و نویان رفت مهد!!!رفت پیش مدیر مهد و گفت پولش مهم نیست ولی اینهمه بی مسئولیتی از مهدی با اسم شیما واقعا بعیده!گفته بود تربیت بچم برام اهمیت داره و یه دنیا کتاب میخونم و سمینار میبینم.دکتر اسلامی رو میشناسین؟! اونام که دیده بودن مهدی آدم ناآگاهی نیست حسابی ماستاشونو کیسه کرده بودن و مربی رو خواسته بودن. مهدی میگفت کلا همه چی رو انکار کرده و گفته من این حرفا رو نزدم!!! سرکتابا گفته بودن کتابا همینه ولی کلی کپی و ... دارن که مهدی گفته بود اونام برام بذارین میام میبرم. گفتن بچن مداد شمعی هارو خراب کردن و ...ولی مهدی زیربار مدادشمعی ها نرفته بود و گفته بود مدادای نویان اسم داره و همونا رو پیدا کردین بهم خبر بدین. 

کوتاه کنم اینکه مهد رفتن یک ماهه نویان اصلا تجربه خوبی نبود!نمیدونم شاید هم مدیر مهد درست میگفت ما باید بچه رو تنها میذاشتیم تا جذب مهد بشه!البته برنامه شون برای جدا کردن بچه این بود که دستشو بگیرن و با یه دنیا اشک ببینه مادرش میره و ... در هر حال من نتونستم بپذیرم و گذشت...

دختر همکارم مهد"باران"میره. به سفارش اون رفتم و محیط و مربیا رو دیدم. همه چی به نظرم بهتر از "شیما"بود. موبایل برای مربیا ممنوع بود،دوربین مداربسته داشتن و اگه میخواستی میتونستی فیلم کل روز رو ببینی. تمام پرسنل لباس فرم داشتن، محیط مهد هم جذابتر بود. برای مدیرش تعریف کردم که نویان جذب مهد شیما نشده و میخوام چند روزی آزمایشی بذارمش، اگه جذب شد ثبت نامش کنم، اونم قبول کرد. پیش مربیش رفتم، حرف جالبی بهم زد، گفت ببین من نباید اینو بگم چون بالاخره یه ماه شهریه است، ولی به نظرم از مهر بیارش، بچه هایی که الان سر کلاسن از مهر میرن کلاس چهار تا پنج سال، اگه باهاشون دوست شه، اونا میرن و این غصه میخوره. دیدم کاملا درست میگه.

البته کاملا شک دارم که اصلا بذارمش مهد یا نه!!!مهدی میگه حس میکنم کوچیکه!!!حالا یه ماه برای تصمیم گرفتن وقت دارم. اینبار هم نمیخوام مامانم رو وارد ماجرا کنم . خودم چند روزی رو مرخصی میگیرم و باهاش میرم و به حرف های مربیشم گوش میدم. البته مهد باران گفت برای جدا کردن بچه برنامه دارن. ببینم برنامه اینا چیه. اگه تجربه ای دارین ممنون میشم در اختیارم بذارین و بازم ببخشید که خیلی طولانی شد...

پ.ن1: کاملا حرف درستیه که میگن برای بچه با تربیت داشتن باید اول خودت رو تربیت کنی. من حتی یکبار هم به نویان نگفتم غذات تموم شد تشکر کن. خودش دیده و الگوبرداری کرده و الان بعد غذا میگه"مامان دستت درد نکنه" و من غرق عشق میشم ازین تشکر خالصانش...

پ.ن2: نویان وقتی عصبانی میشه جدیدا منو میزنه!!!عکس العمل منم اینه که دستشو میگیرم و نمیذارم منو بزنه و بهش اخم میکنم. چند وقتیه کمتر شده. امیدوارم بالاخره جواب بده.

پ. ن3:وقتی نویان عصبانی میشه و داد میزنه" اه" ما فرض میکنیم میگه 10، ادامه میدیم 20،30 و ... اونم معمولا خندش میگیره و یادش میره...

پ.ن4: یه مدتی بود وقتی از اداره برمیگشتم، مخصوصا اگه نویان خواب بود و بعد از اومدن من بیدار میشد، چنان گریه و زاری و داد و بیدادی راه مینداخت که بروووو!!!اصلا نمیخوام بیای، اصلا دوست ندارم و ...

خدا میدونه چه بر من گذشت!!!خیلی سخته عزیزترینت تردت کنه. همش میگفتم چون اداره میرم ازم شاکیه. بمونه چقدر غصه خوردم، چقدر گریه کردم. حتی یه بار که گفت برو، به حرفش گوش دادم و از خونه مامان رفتم و کلی گریه کردم، تا حدی که چشمام باز نمیشد!!!این حالتش هم نهایت ده پونزده دقیقه بود، بعد آروم میشد میگفت من خیلی دوست دارم و برمیگشت به روال طبیعی!!!روحیه خودمو تقویت کردم و دیگه ضعف نشون ندادم. وقتی میومدم سریع میگفتم میدونی من اداره بودم چقدر دلم برات تنگ شده بود؟!اونم میپرسید خیلی دلت برام تنگ شده بود؟!

در نهایت اینکه دو هفته ای هست که دیگه اون اتفاق برام نیوفتاده و امیدوارم دیگه هیچوقت نیوفته...

پ.ن5:چهارشنبه 25 مرداد 1397 برای اولین بار رفتیم شهر بازی اصلی شهر و حسابی به نویان خوش گذشت. بدون اینکه بترسه کلی وسیله سوار شد حتی هواپیمایی که بالا میرفت رو با تقاضای خودش از مسئول دستگاه سوار شد و وقتی پیاده شد میگفت من راننده هواپیما هستم خخخخ

پسری عاشق آب و استخره و تو استخر باغ بابا حسابییییی خوش میگذرونه.

یکشنبه 28 مرداد 1397 نویانی و مامانش با همکارای مامانش رفتن مجتمع تجاری لیلیوم. اولش رفتن لی لی لند و کلی بازی کردن، بعد هم رفتن بام لیلیوم و کلی خوش گذروندن و یه روز دو نفره عالیییییی رو رقم زدن.

پ.ن6: نویانی جدیدا عاشق ماست موسیر شده و میگه ازون ماستا بهم بده که توش یه دونه هاییه خرت خرت میکنه خخخخ


Baby land


جمعه 22 تیر 1397 بود و طبق روال چند جمعه اخیر نویان ظهر نخوابید و من به سختی تا غروب بیدار نگهش داشتم!!!(وقتی دور و برش شلوغه، اصلا رضایت نمیده بره بخوابه) تو صندلی ماشینش نشسته بود و چشماش میرفت!!!اینقدر حرف زدم و خندوندمش تا به شهر کودک رسیدیم. گرچه تهویه اش اصلا مناسب نبود و گرم بود ولی مهم این بود که نویان حسابییی کیف کرد. مخصوصا با شن بازیاش.


این شهر کودک تو منطقه الهیه خیابان کاشانی (کرمانشاه) تازه افتتاح شده. توقع من بیش از این حرفا بود ولی واقعا دید بچه‌ها متفاوته. نویان که حسابی جذبش شده بود و تا چند روز از اونجا و موتورها و ... حرف میزد.



جوانه عزیزم، دخترخاله خوبم، برای گرفتن دکترا شهریور ماه عازم کاناداست. خلاصه دوره افتاده که همه رو ببینه. دوربینش هم مدام دستشه و از همه ناغافل عکس میگیره. انگار داره یه گنجینه جمع میکنه برای روزهای تنهایی پیش روش. افسوس که شرایط همه رو داره فراری میده و آواره غربت میکنه!!!!

پنجشنبه 20 تیر تولد مامان و عمو کوچیکه بود. بهترین مامان و خوش اخلاق ترین عموی دنیا. ایشالا که همیشه شاد و سلامت سایه شون بالای سرمون باشه.



پنجشنبه 21 تیر1397 بابا به مناسبت تولد مامان، نهار دعوتمون کرد رستوران. بمونه که اینقدر دیر راه افتادیم که هرجا میرفتیم غذا تموم شده بود و آخرش رفتیم رستوران اژدر که البته غذاش خیلی خوب بود. اون روز جوانه هم با ما بود و کلی بهمون خوش گذشت.



شام هم، من همه رو دعوت کردم باغ. یه کیک کوچولو هم خریدیم و دور هم تولد مامان و عمونادر رو جشن گرفتیم. شب فوق العاده ای بود.



از خلقیات نویان بگم که این روزها حسابی گیجم کرده!!!برگشتن از خونه مامان به خونه خودمون تبدیل به یه معضل شده!!!وقتی هم اونجا میخوابه و بیدار میشه میبینه کارن بغل مامانه یا مامان کنارش نیست و ... حسابی بداخلاقی میکنه!!!هیچ رقمه هم رضایت نمیده تا کارن اونجاست بیاد خونه!!!شنبه 23 تیر 97 به شوق بستنی راضیش کردم که بیاد بریم خونه. پایین پله ها بودیم که شبنم و کارن رسیدن و نویان یهو بغض کرد و زد زیر گریه که اصلا نریم!!!یکشنبه 24 تیر هم راضی نشد زود بریم خونه. کارن بیتابی میکرد و نمیخوابید. مام تصمیم گرفتیم ببریمش تو ماشین دور بزنیم شاید بخوابه. کارن زود خوابش برد و من مامان اینا رو دم خونشون پیاده کردم. اولش نویان گفت ما هم پیاده شیم. بهش گفتم بریم با ماشین دور بزنیم بعد بریم با باباجون کشتی بگیریم. اونم اعتراضی نکرد. تو راه هم خوابش برد. وای از لحظه ای که بیدار شد و دید خونه خودمونه!!!چنان گریه غصه داری میکرد که جیگرم کباب شد!هرچی هم میگفتم چی میخوای هیچی نمیگفت. خودم بهش گفتم ازین ناراحتی که خونه ماجون نیستی؟!بغضش بیشتر ترکید و تایید کرد!!!واقعا درمونده شدم، نمیدونم کار درست چیه و باید چی کار کنم.

به شدت هم کارن رو دوست داره. مثلا دیروز که کارن زودتر میخواست بره کلی گریه کرد که کارن نره!!!فکر میکنم مشاوره لازم شدم!!!

اولش هم که من از اداره میام تحویلم نمیگیره، انگار قهره ولی کم کم خوب میشه و خودش میاد بغلم!!!

خدایا چقدر تربیت بچه سخته!!!خودت کمکم کن...

بعد نوشت:الانم که مینویسم حال خوبی ندارم!فکر میکنم باید حتما با یه روانپزشک صحبت کنم. شاید دارم به سمت افسردگی میرم!مدتیه حس میکنم دیگه زندگی مثل قدیما نیست!حس میکنم دیگه مثل قبل، دور و بریام دوستم ندارن!!!دغدغه هام خیلی زیاد شدن، فکر و خیالام!خستم خیلی خسته. تا دیروز همش به خودم میگفتم مقابله کن قوی باش و ... ولی دیروز انگار دیگه کم آوردم.

سه شنبه 26 تیر 1397 وقتی از اداره اومدم خونه مامان، نویان خوابیده بود. شب قبل با دوستامون بیرون بودیم و دیر خوابیده بودم، صبحم که رفته بودم اداره، به شدت خوابم میومد. اومدم پیش نویان دراز کشیدم. چند دقیقه بعد نویان بیدار شد و جیغ و گریه که مامان بره، مامان نباشه!!!!اصلا نمیدونم چش شده بود. سعی کردم بغلش کنم، آرومش کنم ولی بی فایده بود.حاضر نبود بغلم بیاد!

نمیدونم چم شد. یهو انگار کم آوردم. انگار دنیا رو سرم خراب شد. این پسر من بود که منو نمیخواست. به مامانم میگفت "ماجون من خیلی غصه دارم"

بغضم گرفت و اشکم دراومد. جوری نشستم که نویان اشکامو نبینه. صدای گریه کارن هم بلند شد و بابا نمیتونست آرومش کنه. بابا که از گریه های کارن کلافه شده بود، رو به من کرد و با عصبانیت گفت گریه نکن!!!جای گریه کردن بیا بچه رو ساکت کن!!!

انگار منو آتیش زدن!!!از جام بلند شدم و مصمم بودم که برم. نویان اشک هامو دید و بغض و گریش شدیدتر شد. خودشو تو بغلم جا داد، در حالیکه با بغض و بریده بریده میگفت"مامان من خیلی خیلی دوست دارم"

محکم بغلش کردم و گفتم منم خیلی خیلی دوست دارم و دوتایی زار زار گریه کردیم.مامان هم همراه ما اشک ریخت. بابام نذاشت برم و بعدا تو واتساپ برام پیام گذاشت"سلام نسیم جان ببخشی اگر ناراحتت کردم، دست خودم نبود بدجوری اذیت شده بودم نمی دانستم چکار می کنم کنترل رفتاری ام را از دست داده بودم، پیر شدیم طاقتمان از دست می ره وقتی دیدم گریه می کنی...... دوستت دارم تحملمان بکن "

خلاصه که خیلی داغونم. همش با خودم میگم من اینهمه جون میکنم برای نویان، اگه اونم منو نخواد چی؟!همش با خودم میگم شاید نباید سرکار برمیگشتم! ولی من خودمو میشناسم، با خونه نشستن اولین ظلم رو به بچم میکنم. به قول روانشناسا من باید مادر کافی باشم!دلم نمیخواد یه عمر منت سر بچم بذارم که به خاطر اون از خودم گذشتم و همین باعث توقع زیادی از بچم در آینده بشه.

 خلاصه بعد از اون چند دقیقه وحشتناک، نویان روبراه شد و دوباره مشغول بازی و شیطونی. بعد هم مهدی اومد دنبالمون و نویان رو بردیم شهر کودک. پسرم اینقدر آقاست که همیشه از مسئولای اونجا جایزه میگیره. ولی من اصلا خوب نیستم!پریشونم!خستم!خلاصه روبراه نیستم. برام دعا کنین


کاش صبورتر باشیم!

امروز برام یه روز بد بود!کاش بیشتر صبوری میکردم و به جاش اینقدر عذاب وجدان نداشتم!!!امروز 2 خرداد 1397 حدودا ساعت 4 بعدازظهر بارون و تگرگ به شدت شروع به باریدن کرد. من تازه از اداره اومده بودم. شدت خارج شدن آب از ناودون تراس مامان اینا بی سابقه بود!آب تراس بالا اومده بود. نویان مدام تکرار میکرد که میخوام برم تو حیاط و من مدام براش توضیح میدادم که بارون خیلی تنده و نمیشه!شدت آب به حدی رسید که مامان از ترس اینکه آب بیاد تو خونه، مجبور شد بره بیرون و راه آب ها رو چک کنه. نویان که دید ماجونش رفته بیرون دیگه دست بردار نبود. منم صبوری کردم و هی براش توضیح دادم که مریض میشه و ...

شدت بارون به حدی بود که تمام چاه های فاضلاب پر شده بود و آب فاضلاب بالا زده بود! تو حیاط مامان اینا آب و فاضلاب جمع شده بود. بوی وحشتناک فاضلاب خونه رو پر کرده بود.خلاصه وسط اینهمه ماجرا نویانی هم گیر داده بود بره تو اون آب!!!!هرچی هم براش توضیح میدادم که آبش کثیفه و بو میده و ... گوشش بدهکار نبود. دیگه طاقتم تموم شد به زور بغلش کردم و آوردم بالا. نویان یکریز گریه میکرد.منم کنترلم از دست رفت و سرش داد زدم.لبه تخت نشسته بود و بهم میگفت"برو بیرون!اصلا نیا!" ترسیدم به پشت بیوفته زمین از گوشه تخت کشیدمش سمت خودم که پایین چشمش خورد به زانوم!!!!بچم فکر کرد میخواستم بزنمش!!!خلاصه با اشک و بغض تو بغلم خوابید. حالا من موندم و یه حال خراب و یه عذاب وجدان عظیم!کلی خودم رو سرزنش کردم. دلم میخواست های های گریه کنم و اگه مامان بابا نبودن حتما این کارو میکردم!با خودم میگفتم پس اینهمه کتاب روانشناسی میخونی چه فایده داره وقتی موقع عمل اینقدر ضعیفی!!!حالم خراب بود. منم کنارش دراز کشیدم و خوابیدم.

بچم با گریه و ناراحتی از خواب بیدار شد. کلی بغلش کردم، بوسیدمش و بهش گفتم چقدر دوسش دارم. آروم که شد گفت بریم تراس ببینیم آب شدید میاد؟!

بارون بند اومده بود، آب هام جمع شده بودن. مامان هم تراس و حیاطو با مواد شوینده شسته بود(میگفت کل مدت اوق زده بس که فاضلاب تو حیاط بوده)همین که نویان دید آبی نمونده دوباره زد زیر گریه!!!میگفت آبا باشن. نمیخوام اینجوری بشه!!!

بغلش کردم و کلی باهاش حرف زدم تا گفت"اشکم اومده بریم بشوریم"این جمله معروف نویانه، یعنی دیگه گریم تموم شده.

صورتش رو شستم. کم کم حالش جا اومد. منم سعی کردم بیشتر باهاش بازی  و خوشحالش کنم.خلاصه این ماجرا هم گذشت امیدوارم نویان هم فراموشش کنه. الان که مینویسم منم خودم رو بابت امروز بخشیدم چون اولا باید باهاش مخالفت میکردم چون کاری میخواست بکنه که براش ضرر داشت، دوما من نمیخواستم بزنمش و فقط یه اتفاق بود. فقط باید بیشتر و بیشتر تمرین کنم که داد نزنم. اگه داد نمیزدم کارم مشکلی نداشت. کاش صبورتر بودم و بیشتر خودمو کنترل میکردم.

هرچی نویان بزرگتر میشه کار من سخت تر میشه و بیشتر باید صبوری کنم. کاملا حس میکنم لجبازیاشو!وقتی کاری رو ازش میخوای و آگاهانه لج میکنه و میخواد راه خودشو بره. وای که چقدر سخته کاسه صبرت لبریز نشه!!وقتی لج میکنه که مسواک نزنه یا شیر یا میوه یا غذا نخوره و ...

امروز خیلی با خودم فکر کردم. حس کردم شدم مجموعه ای از باید نباید برای نویان!!تصمیم گرفتم بیخیال باشم. خواست انجام بده نخواست انجام نده!مثلا امشب گفت مسواک نمیخوام گفتم باشه پس من رفتم بخوابم، توخودت بخواب دیگه کتاب برات نمیخونم. ما کتاب میخونیم که ازش یاد بگیریم وقتی اینهمه کتاب راجع به مسواک زدن و اومدن کرمه رو دندون خوندم باز تو میگی مسواک نمیزنم، پس منم دیگه کتاب نمیخونم!

اولش به لجش ادامه داد، بعد دید واقعا دارم میخوابم کوتاه اومد و ماجرا بدون ناراحتی و عصبانیت ختم به خیر شد...

قربونش برم تا من اخم میکنم میگه"مامان چرا ناراحتی؟!"

خدایا کمکم کن بتونم به اصولی که در مورد تربیت فرزند میخونم عمل کنم. مادر خوبی باشم و فرزند خوبی تحویل جامعه بدم...