قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

میلاد عشق



یکشنبه 14 آذر تولد مهدی بود. یه سری از دوستامون برنامه گذاشتن که بیان و من به خاطر اینکه باید  صبح دوشنبه، هم من میرفتم اداره و هم مهدی، جشن رو انداختم پنجشنبه 18 آذر 95 و جالب اینکه اون دوستمون که اصرار به مهمونی تولد داشتن، مشکلاتی براش پیش اومد و نتونستن بیان! قسمتتتتتتت...
مهمونی تولد مهدی به خوبی برگزار شد و شب خوبی تو دفتر خاطراتمون ثبت کرد. جالبتر از همه اینکه به صورت کاملا خودجوش نویانم شروع به قر دادن کرد و کلی همه مون رو ذوق زده کرد! دست میزد و با تکون دادن دست و پایین تنش و بالا پایین رفتن، میرقصید. دردت به جون مامان که مثل برره ایها میرقصی.
اینکه میگم خودجوش،  چون من که تقریبا وقتی برای رقصیدن جلوی نویان ندارم،  مامانمم که اهل این حرفها نیست،  حالا از کجا این وروجک قردادن یاد گرفته، الله اعلم! انگار که ذات بشر با رقص و شادی عجینه! 
تازه پسرم بوس فرستادن رو هم از من یاد گرفته و حسابی با بوس های خوشمزه ای که میفرسته، ذوق زدت میکنه. زنده باشی زندگی من.
جدیدا هم ازش میپرسی ببعی چی میگه؟ جواب میده "Baaaaaaaaaaaaaaaaaa"



برای خرید تنقلات تولد مهدی فروشگاه رفته بودم و مثل همیشه نویان رو تو سبد خریدا گذاشته بودم. یه پفک بزرگ هم گذاشتم تو سبد و سر بلند کردم دیدم آقا نویان دو تا پفک  دستش گرفته و با لذت تمام داره میخوره! تازه فهمیدم که ای دل غافل بسته بندی پفکی که برداشته بودم باز بوده و نویان خان طعم پفک رو چشیدن و عاشقش شدن!!!! اینقدر پفک دوست شده که وقتی برش میدارم گریه میکنه! منم دیدم نمیشه همه بخورن و به نویان بگم نباید بخوری! این شد که عالیجناب نویان، شب تولد یه دل سیر پفک خوردن! ولی بقیه پفک های باقی مونده، تو کابینت زندونی شدن از ترس این فرشته کوچولو...



چند شبی میشه که خواب نویان خیلی بهم ریخته! انگار همش بیداره و فقط میخواد شیر بخوره! قبلا اینجوری شده بود که یکسره شیر بخوره! خیلی سخت بود و وقتی بیدار میشدم تموم تنم درد میکرد. ولی صد رحمت به اون موقع! حداقل میخوابیدم! الان 5 دقیقه شیر میخوره و برمیگرده و میخوابه. ولی ده دقیقه بعد بازم شیر میخواد! یعنی عملا خواب تعطیل!!!! بعضی وقتهام مامان بده میشم و باهاش لج میکنم و بهش شیر نمیدم اونم گریه میکنه و مهدی بغل و آرومش میکنه! خدایی خیلی سخته که تقریبا شب نخوابی و صبح هم بخوای بری اداره! شنبه که دیگه اینقدر حالم بد بود مرخصی گرفتم. حتی اگه اداره ای هم در کار نباشه، خیلی سخته که اینقدر بتونی از خودت بگذری و بیخوابی رو تحمل کنی! من که مادر خوبی نیستم و گاهی کلافه و خسته میشم و حتی سر نویانم غر غر میکنم که بخواب دیگه!!!! پسرم منو ببخش که مادر صبوری نیستم
دیروز که دهنشو بررسی کردم، دیدم جای دندون آسیاب پایین سمت چپش حسابی قلمبه و سفید شده و احتمالا دلیل بی خوابی ها و کم اشتهایی هاشه. این دندون چقدر اذیت کنه آخه! تازه میگن نیش بیشتر از دندون آسیاب اذیت میکنه! خدا آخر عاقبتمونو ختم بخیر کنه....
پ.ن: سه شنبه شب (16 آذر 95) هم جالب بود. ساعت 3 نصفه شب بیدار شده بود، سرحاااااللللل!!!! دست میزد و منو مهدی رو میبوسید و میگفت بازی کنیم!!!! از 3 تا 5 هم بازی کرد و بالاخره رضایت داد بخوابه!!!!!!