قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

سفرنامه کرونایی مهرماه 99

"ساحل زیبای اوشیان"

خیلی دل دل کردیم که بریم یانه!!! بیشتر از یکسال بود که نرفته بودیم. یه بارم برنامه ریزی کردیم ولی قبل رفتن پشیمون شدیم. ولی دیدیم هم خیلی خسته شدیم و هم شمال رفتن برامون امنه. چون اولا ویلای بابا بود و کسی توش نبود که بترسیم و دوما اینکه قرار نبود جای شلوغ بریم. دل به دریا زدیم و سوم مهر 1399 به سمت شمال راه افتادیم. برای نهار ساندویچ درست کردم و سعی کردیم تا میتونیم آب نخوریم که نیاز به دستشویی پیدا نکنیم. یه سره و بدون توقف، تا شمال رفتیم. نهارو تو ماشین خوردیم و خدا رو شکر نیاز به دستشویی هم پیدا نکردیم.

"جواهرده"

ویلا بابا یه منطقه خارج شهره. خودش جنگلیه و روبروش یه جاده باریک تا دریا داره که خدا رو شکر همیشه خلوته. تا رسیدیم رفتیم دریا. هیچکس اونجا نبود و این بهترین اتفاق ممکن از نظر من بود. وای که چقدر دلتنگ دریا و دیدن غروب تو ساحل زیبایش بودیم، چقدر زیااااد...

"جواهرده"

روز اول رو تو همون ساحل گذروندیم. روز دوم رفتیم سرولات که خدا رو شکر اونجا هم خلوت بود.نه که بگم هیچ کس نبود، فقط دو خانواده بودن که حسابی ازمون دور بودن.شاید حدودا بیست متری با هم فاصله داشتیم.

"ساحل زیبای اوشیان"

روز سوم راهی جواهرده شدیم. تعداد ماشین هایی که بالا میرفتن زیاد بود! واسه همین ترسیدیم و به سمت پایین رفتیم و یه جایی دور از آدما، از طبیعت زیباش لذت بردیم.(کرونا حسابی آدم به دورمون کرده!!!)نویان تا میتونست آب بازی کرد و تلافی تمام سفر نرفتن های این یه سال رو درآورد.

"تلکابین رامسر"

تو راه رفتن به جواهرده نویان تلکابین رامسر رو دید و گفت دوست داره سوار شه.آخه تا حالا سوار نشده بود. مام این روزا رو که دیدیم پیش خودمون فکر کردیم که اونجا هم خلوته و برای روز بعد برنامه تلکابین گذاشتیم امااااااا!!!!!

"تلکابین رامسر"

رفتن به تلکابین، تو این وضعیت کرونا اشتباه بزرگی بود!!! خیلی شلوغ نبود ولی متاسفانه فقط ما بودیم که ماسک داشتیم!!! کلا نمیدونم چرا مردم نمیترسن!!! ما هیچی رو بیرون نمیخوریم. تو کل مدت سفر، تمام وعده های غذایی رو خودمون درست کردیم. حتی کلوچه هم بیرون خریدیم، اول جلدشو ضدعفونی کردیم بعد باز کردیم.  ولی متاسفانه مردم تو کافه ها و رستوران ها،  بیخیال این ویروس مرموز بودن.ولی خب نویان حسابی ذوق زده و خوشحال بود. اینقدر عاشق تلکابین شده بود که تا رسیدیم بالا میخواست برگرده

"ساحل رامسر"

سفر امسالمون به خاطر کرونا کوتاه تر از هر سال بود ولی جون تازه ای بهمون بخشید.من نه میتونم تو این شرایط سفر رفتن رو توصیه و نه میتونم رد کنم.ما شرایط خودمونو سنجیدیم و دیدیم برامون خوب و امنه. خدا رو شکر نویان حسابی رعایت میکنه. ساعت ها راحت ماسک میزنه و دست به جایی نمیزنه و اگرم دست بزنه سریع الکل میزنه. ما سعی کردیم همه چی رو رعایت کنیم. ویلا ماله خودمون بود، هیچ چی از بیرون نخوردیم. دستشویی بیرون هم نرفتیم و خدا رو شکر سفر خوبی بود. سه شنبه 8 مهر 99 سفرنامه شمال ما بسته شد.دو هفته از برگشتمون میگذره و خدا رو شکر سلامتیم. امید که کابوس این ویروس لعنتی هر چه زودتر تموم بشه.

"گل چای"
(کیک نسیم پز تولد 35 سالگی)
دنگ... دنگ...
لحظه ها میگذرند.
آنچه بگذشت، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است...
"سهراب سپهری"
و شانزدهم مهر ماه یک هزار و سیصد و نود و نه، سی و پنج ساله شدم...

بسیار سفر باید

(ساحل زیبای اوشیان)

خب جونم براتون بگه که بعد از عمل چشم و معاینه بعد از عمل،صبح سه شنبه 27 شهریور 1397 به سمت شمال حرکت کردیم. واقعا که تهران نزدیکه. من اگه تهران بودم نمیگم هر آخر هفته ولی حداقل دوبار تو ماه میرفتم شمال. حوالی ظهر رسیدیم شمال و نهار خوردیم. عموم اینا هم اومده بودن و ویلا بابا بودن. مهدی خیلی خسته بود و چون ممکن بود نویان و آیلین(نوه عموم) وقتی بهم میرسن خیلی سرصدا کنن، مهدی تصمیم گرفت بریم ساحل و یه استراحتی تو ماشین بکنیم بعد بریم ویلا. نویان تو ماشین خواب بود. ساحل به شدت رویایی بود. آسمون ابری، دریای چند رنگ و نم نم بارون. وقتی به ساحل رسیدیم بیدار شد و من و نویان، تو ساحل اوشیان، زیر نم نم بارون کلی دویدیم و خندیدیم و بازی کردیم و مهدی هم تو ماشین استراحت کرد.



چهارشنبه و پنجشنبه شمال به شدت بارون بود. چهارشنبه هم رفتیم ساحل، ولی بیشترش به مهمونی بازی و دورهمی با خاله ها گذشت.


(ساحل زیبای اوشیان)

پنجشنبه عاشورا بود و مامان دوست داشت بره رودسر(شهر خودش)ما هم همراهش شدیم.سری به مزار زدیم و همونجا هم نهار نذری خوردیم. بعد رفتیم خونه بابابزرگی. خاله هام اونجا بودن. دایی محمود هم از جنوب اومده بود.علیرضا و طاها(پسرداییم و پسرش) هم گفته بودن یه سری بزنن. خاله بزرگم و دخترش هم رسیدن و خونه بابابزرگی بدون دعوت و هماهنگی، بچه‌ها و نوه هاشو دور هم جمع کرد. جای خیلیا خالی بود ولی همین دورهمی هم حسابی بهمون چسبید.


(جاده جنگلی اوشیان)

عکس پایین هم نمایی از خونه خاطره های کودکیه ماست. خونه رویایی بابابزرگی. روحش شاد.


(خونه بابابزرگی-رودسر)

پنجشنبه شب هم نوید و نرگس(پسرخالم و خانومش) شام نذری با خودشون آوردن و اومدن ویلا بابا. دست خواهر نرگس جونم درد نکنه و نذرشون قبول باشه. خیلی خوشمزه بود. اون شب هم خیلی خوب بود و بهمون خوش گذشت.


(خونه بابابزرگی-رودسر)

جمعه هوا آفتابی شد. دلچسببببب، نه سرد و نه گرم. مهمون خالم بودیم که دیدیم حیفه این هوا رو از دست بدیم و خونه بشینیم. زنگ زدم از خالم معذرت خواهی کردم و گفتم غرض دیدار بود که دیدیم و اونم قبول کرد. خلاصه یه روز عالی سه نفره برامون رقم خورد. اولش رفتیم ساحل و حسابی بازی کردیم و خوش گذروندیم. برای نهار تصمیم گرفتیم بریم "مزرعه آرامش خاله مرضیه".همونجایی که سینا سفارش داده بود و سری قبل تو بارندگی رفتیم و گیر کردیم و آخرش به مقصد نرسیدیم.

رفتیم سرولات، ترافیک رستوران خاورخانوم رو گذروندیم و هوراااا بالاخره رسیدیم و واقعا ارزش رفتن داشت. هم طبیعتش زیبا بود و هم دستپخت خاله مرضیه عالی. البته به دستپخت مامان و خاله هام نمیرسید خخخخ


(اوشیان)

خلاصه که خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و خاطره ای خوب به خاطرات زندگیمون اضافه شد. 


(ساحل زیبای اوشیان)

خیلی وقت بود اسم فیلبند رو شنیده بودم. به جنگل ابر معروف بود. میگفتن ابرها زیر پات میرقصن. عکس هاشم خیلی رویایی بود. از ویلا بابا 4 ساعتی راه بود. خیلی دل دل کردیم بریم نریم شب بمونیم و ...

آخرش عزممون رو جزم کردیم که بریم. اگه شد شب اونجا جا بگیریم و بمونیم اگرم نه که برمیگردیم.صبح شنبه31 شهریور 1397 با مامان و بابا(همگی با ماشین ما) به سمت جنگل ابر فیلبند به راه افتادیم.


(ساحل زیبای اوشیان)

یه جاده باریک پرپیچ و خم سربالایی که مه غلیظ دیدت رو تار میکرد. رفتیم و رفتیم. مه که غلیظتر شد، ترسمون بیشتر شد. دل به دریا زدیم و رفتیم. بالا و بالاتر. ارتفاع دو هزار و چهارصد متری از سطح دریا!بام مازندران.

بالاخره مه باز شد، خورشید درخشید و رویایی ترین صحنه زندگیم پدیدار شد. ابرهای پنبه ای حجیم زیرپامون خودنمایی میکرد.اینبار واقعا روی ابرها بودیم. بهشت بود. اینهمه زیبایی باورکردنی نبود. کاش عکس ها زیبایی واقعیشو نشون میداد.به راستی که جنگل ابر ناب ترین منظره در دیدگان من بود.


(سرولات-مزرعه آرامش خاله مرضیه)

تصمیم جمع براین شد که شب نمونیم و برگشتیم. تو مرتع زیبای سنگچال نهار خوردیم. هوا سرد بود و مجبور شدیم کاپشن بپوشیم. مه غلیظ حالمو خوب میکرد و به چشمای تازه عمل کردم جون میداد. هنوز چشم راستم بینایی صددرصدی خودشو پیدا نکرده بود و مشاورای بیمارستان گفتن علتش خشکی چشمته که باید قطره هارو مصرف کنی تا زمان برطرفش کنه. وسط اون مه، رطوبت زیاد حسابی حالمو روبراه کرده بود.


(سرولات)

تو مرتع سنگچال یه عالمه سگ بود. بی آزارم بودن. میومدن و سهمشون رو از غذا خونواده ها میگرفتن. نکته جالبش اینجا بود که انگار این سگ ها نگهبان مرتع بودن!!!وقتی گاوی چیزی وارد مرتع میشد همه دورش میکردن و از آدما و مرتع دورش میکردن.


(جنگل ابر-فیلبند)

نهار رو خوردیم و به سمت چابکسر به راه افتادیم. امون از این مسیر طولانی. جاده نا تموم.راه برگشت حسابی خسته و کلافمون کرده بود.انگار تموم شدنی نبود. همه مون بریده بودیم. بالاخره رسیدیم. گرچه راه طولانی خیلی اذیتمون کرد ولی خیلی خوشحال بودیم که رفتیم و این نقاشی اعجازانگیز خلقت رو از نزدیک دیدیم.


(جنگل ابر-فیلبند)

اینجا سوییس نیست، اینجا ایرانه، ایران زیبا و دوست داشتنی من با طبیعت بینظیرش. کاش قدرش رو بیشتر میدونستیم!!!!


(جنگل ابر-فیلبند)

قرار بود یکشنبه برگردیم کرمانشاه و پروژه مهدکودک نویان رو استارت بزنیم ولی مهدی خسته تر از این بود که یکشنبه هم پشت فرمون بشینه. پس تصمیم گرفتیم یه روز دیگه هم تو این بهشت زیبا بمونیم. 


(فیلبند)

روز آخر رفتیم پرورش ماهی، ماهی خریدیم و لب دریا کباب کردیم. نویان حساااااابی شنا کرد. با هم شن بازی کردیم. کایت هوا کردیم و سعی کردیم تا جاییکه میتونیم به خودمون خوش بگذرونیم.غروب که شد دوباره بارون گرفت. تو این سفر خدا فرصت تجربه همه نوع آب و هوای شمال رو بهمون داد. خدا رو شکر که سالمم و توان دارم که از زیبایی هاش لذت ببرم.


(جاده سنگچال به فیلبند)

دوشنبه دوم مهر 1397 روز بازگشت به کرمانشاه عزیزم بود. با مامان و بابا خداحافظی کردیم و به کرمانشاه اومدیم تا مهدکودک رفتن رو تجربه کنیم.


(مرتع سنگچال)

این عکس های زیبا تو آخرین سفر ما به شمال گرفته شده. من که عاشقشونم امیدوارم شما هم از دیدنشون لذت ببرید.


(ساحل زیبای چابکسر)

"میشناخت

صدای گام های بادبادک باز را

پشت بام دلم

هوای بادبادک های رنگی کرده

که بالا و بالاتر رود

و نقطه ای در آبی گسترده

تا گم شدن

تا نیافتن چشمها

تا گم شدن

تا تو"

"کیمیا شمس"

(ساحل زیبای چابکسر)


(ساحل زیبای چابکسر)



این کوچولو دوست داشتنی اسمش جوجوه، یک ماهی هست که به خونه ما اومده. هر روز صبح که نویان از خواب بیدار میشه اول باید جوجو رو بیدار کنه و باهاش بازی کنه بعد بره سراغ صبحونه و حاضر شدن برای رفتن به مهدکودک. عمو بهرام عزیز و خاله پرستو مهربون، ممنون بابت هدیه زیبا و دوست داشتنی تون...



سفرنامه مهر 1395


این سفر ما کلی بالا پایین شد که بریم یا نه، عمو معین و خاله پریا (دوست بابا و خانومش) هم تو این سفر با ما همراه شدن و همین بود که پدرجون مادر جونم پنجشنبه 15 مهر رفتن و قرار شد ما جمعه 16 مهر 1395حرکت کنیم.درست روز تولد مامانم پنجشنبه شب من خیلی بیتابی کردم و تب داشتم، 37.8 از زیربغل. اول مامان فکر کرد مربوط به واکسنمه، آخه یه عده میگفتن واکسن یکسالگی، ده روز بعد علایم داره،  ولی من یه کمی سرما خورده بودم و آبریزش داشتم. مامان بهم شربت تایلوفن داد و تبم قطع شد.مامان بابا کلی دودل شده بودن که برن یا نه! بالاخره تصمیم به رفتن گرفتن و ما راهی شمال شدیم. من سعی کردم تو ماشین پسر خوبی باشم ولی آخراش مخصوصا وقتی که یه تیکه از راه رو اشتباهی رفتیم و از سیاهکل سردرآوردیم، خیلی خسته شده بودم. دلم میخواست پیاده شم و راه برم. مامان هم فهمید و تو لاهیجان منو پیاده کرد. به به چه هواااااایی، چه طبیعتی. منم که از صبح چاردست و پا نرفته بودم، با ذوق تمام جیغ میکشیدم و لبه سکوهای پارک با سرعت تموم چاردست و پا میرفتم و توجه همه رو به خودم جلب کرده بودم و یه بابابزرگی هم کلی برام ذوق کرد و بوسم کرد.

هوای شمال عالی بود، مطبوع،  نه گرم و نه سرد. روز اول رفتیم جواهرده رامسر و من دستمو کردم تو آبش و با سنگ ریزه هاش کلی بازی کردم. خیلی جای قشنگی بود خیلیییی.  ولی آبریزش داشتم و مامان همش نگرانم بود و نذاشت زیاد آب بازی کنم. همزمان درگیر درآوردن دوتا دندون هم بودم، یکی بالا سمت راست و اون یکی پایین سمت چپ. ولی مامان نمیدونست و همش ناراحت بود که چرا من همش غر میزنم و حتی میخواست برگرده کرمانشاه! 


روز بعد رفتم دریاااا،  وای که چقدر قشنگ بود. اول مامان فقط پاهامو گذاشت تو آب، چه حس خوبی بود خیلی خیلی خیلی دریا رو دوست داشتم و تا حالا تو عمر یکسال و خورده ایم اینقدر خوشحال نبودم. اولش موج که میومد رو پاهام با تعجب نگاهشون میکردم و کم کم عاشقشون شدم و با صدای بلند به موج ها میخندیدم.  اینقدر ذوق زده و خوشحال بودم که مامان دلش نیومد نذاره شنا کنم. وای خدا که تا حالا اینقدر کیف نکرده بودم عالی بود عالیییی. دلم میخواست چاردست و پا برم تو عمق دریا که مامان نذاشت و چون هنوز آبریزش داشتم نذاشت خیلی هم تو آب بمونم،  هرچی هم گریه کردم فایده نداشت. هوا عالی و آفتابی بود و جاتون خالی، ماهی بردیم لب دریا سرخ کردیم و کلی پیشی دورمون رو گرفتن. تا حالا اینهمه پیشی کنار هم ندیده بودم.  میخواستم برم باهاشون بازی کنم ولی بازم مامانم نذاشت  

مامان و بابا نامرد و عمو معین و خاله پریا، بعد از نهار، رفتن شنا ولی منو نبردن. گفتن سرما میخورم و منو گذاشتن پیش مادر جون. راستی کلی هم با شن های خشک، بازی کردم. یکمی هم مشت کردم و گذاشتم دهنم که بخورم، ولی مامان زود دهنمو شست! خیلی خیلی خیلی بهم خوش گذشت. روز بعد هم رفتیم سرولات و لب دریا. شب هم خونه خاله فاطی ( دختر عمو مادرجون)  دعوت بودیم که من خیلی بیتابی کردم بابت دندونام و مامان و بابا زود برگشتن ویلا. البته نمیدونستن من به خاطر دندونام اذیتم و کلی کلافه و نگران بودن. 

خاله شراره جونم و عمو سینا هم با دوست عمو سینا سه شنبه 20 مهر از اصفهان، اومدن پیش ما. البته دوست عمو سینا و خانومش فقط روز آخر اومدن ویلا پدرجونم.

روز بعد رفتیم جنگل دالخانی. اونجا هم خیلی خیلی قشنگ بود و سه تا هاپو دورمون رو گرفته بودن و بزرگترا براشون استخون مینداختن. بازم خواستم برم با هاپوها بازی کنم که مامان مانع شد چرا آخه اینقدر منو محدود میکنین؟! اه...



روز بعد هم دوباره بزرگترا تصمیم گرفتن برن دریا و شنا کنن ولی تا به خودشون جنبیدن هوا ابری شد. منم تو ماشین خوابم برد و مامان و بابا نتونستن با بقیه برن شنا و کنار من تو چادر موندن. وقتی بیدار شدم با بابا مامان رفتم کنار ساحل و با دریا خداحافظی کردم.اونجا بود که وقتی میخندیدم مامان دید دندون درآوردم و تازه فهمید این روزا چم بود و کلی بوسم کرد و قربون صدقم رفت.  الان 6 تا دندون دارم، سه تا بالا و سه تا پایین.  بالاخره نم نم بارون هم شروع شد.


برخلاف پیش بینی هواشناسی که از دوشنبه 19 مهر بارندگی شدید اعلام کرده بود، هوا آفتابی آفتابی بود. هر روز صبح که بیدار میشدیم منتظر ابر و بارون بودیم ولی هیچ خبری نبود، تا پنجشنبه عصر(22 مهر) که حسابییییییییییییی بارون اومد.

جمعه 23 مهر بار و بندیلمونو بستیم که برگردیم خونمون و چشمتون روز بد نبینه. کلیییییییییییی ترافیک بود. البته من تو صندلیم خواب بودم. ولی اینقدر ترافیک زیاد بوده که تا ساعت 2 بعدازظهر به رودبار هم نرسیده بودیم!!! مامان و بابا و بقیه کلی کلافه بودن. پدرجون مادرجون زودتر زنگ زدن و گفتن برمیگردن! بالاخره مامان هم با اداره شون هماهنگ کرد و یه روز بیشتر مرخصی گرفت و ما هم به زحمت رسیدیم به دوربرگردون و دور زدیم. قسمت بود یه روز بیشتر شمال بمونیم.



رفتیم لاهیجان نهار خوردیم، یه سری به ساحل چابکسر زدیم و دوباره راهی ویلای پدر جون شدیم.شب مهتابی ای بود و من یه حس جدید رو تجربه کردم. لمس سنگریزه های حیاط ویلا. و این تجربه های جدید همگی برام شادی آفرین بود. تو این سفر یه کار جدید هم یاد گرفتم. وقتی غذایی بهم میدن که دوست ندارم میدمش بیرون، به همین سادگی

شنبه صبح 24 مهر 1395 زودتر بیدار شدیم. البته من که همیشه 7 صبح بیدارباش میدم بارون میومد. ساعت حوالی 8 صبح به سمت کرمانشاه حرکت کردیم و خدا رو شکر جاده خلوت و عالی بود. منم خیلی پسر خوبی بودم و اصلا اذیت نکردم.


و این بود سفرنامه شمال ما، جای همگی خالی...


بهار بهار پیرهن نو تنم کرد--- تازه تر از فصل شکفتنم کرد




سلام. بالاخره تعطیلات عید هم تموم شد و دوباره زندگی روال عادی خودشو پیدا کرد. جونم براتون بگه که هفته دوم تعطیلات ما راهی شمال شدیم. هوا خیلی با ما یار نبود و فقط دو روزش آفتابی بود ولی خداروشکر خیلی خوش گذشت. واقعا به یه مسافرت خوب احتیاج داشتم. نویان هم خداروشکر پسر خوش سفریه. مثل سفر اصفهان کل راه رو خواب نبود و خوابش خیلی کمتر شده بود ولی وقتی هم که بیدار بود آروم بود و بیرون رو نگاه میکرد.

روز اول رفتیم ارتفاعات دوهزار و سه هزار. خدایا شکرت بابت این همه زیبایی. طبیعت شمال همیشه حس زندگی تو بهشت رو بهم میده. طراوت خاصش و هوای خوبش. یه کمی سرد بود. نهار که خوردیم بار و بندیلمونو جمع کردیم و راهی ویلا پدرجون شدیم. این هفته نویان حسابی با خاله شراره و عمو سینا هم اخت شد. چون اصفهان بودن، اولش یه کمی با عمو سینا غریبی میکرد که اونم اکی شد.


از طبیعت دریا هم که هرچی بگم کم گفتم. آبی بیکران....
11 فروردین 1395 نویان کوچولو برای اولین بار دریا رو دید و استقبال خوبی هم از طبیعت داشت. 11 فروردین 1395 اولین روز مادر برای من بود. یه حس خووووب. خدایا شکرت بابت بهترین هدیه آسمونیت. و از ته دل آرزو میکنم که لمس حس مادری حسرت هیچ زنی نباشه. آممین.



13 فروردین 1395 اولین سیزده بدر زندگی نویان من بود، سیزده بدرت مبارک پسر نازنینم. از شانس بد بارون تند بود و نمیشد نهار بیرون موند. برای اینکه رسم هم به جا آورده باشیم رفتیم دریا و چندتایی عکس گرفتیم. ولی بارون تند و هوای سرد منو نویان رو تو ماشین کشوند. اولش مهدی هم پیشمون بود. بقیه مشغول والیبال بودن، زیر بارون. منم مهدی رو فرستادم که بره و سیزده شو بدر کنه و خودم نویان رو بغل کردم و با قطره های بارون که شیشه ماشین رو نوازش میداد و صدای ابی مست شدم:
"تنم جا مونده رو جاده     دلم رفته پی سایت...."
هوای سرد، بقیه رو هم تو ماشین کشوند و رفتیم تو شاه نشین ویلای پدر جون. اونم عالی بود. شاه نشین طبقه بالا ویلاست که دیوار نداره و همش شیشه است، با طبیعت جنگل و مه. جای همه خالییییی. تا حالا هیچ سیزده بدری رو خونه نمونده بودم، تو بارون حتی تگرگ! با اینکه هیچ وقت فکر نمیکردم سیزده بدری رو تو خونه بمونم و خوش بگذره، ولی  اعتراف میکنم که خیلی خیلی خوش گذشت. جای همه سبز


14 فروردین به سمت کرمانشاه حرکت کردیم و سفرنامه نوروز 95 هم به خوبی هرچه تمامتر بسته شد. خدایا شکرت.
14 فروردین 1395 نویانه شیرینه مامان، برای اولین بار تو روروک نشست. بعد چند دقیقه، گریه کرد که نمیدونم برای چی بود! حس میکنم از آهنگ هاش ترسید. منم برقش رو OFF کردم و حسابی با روروکش حال کرد. البته به خاطر ضررهایی که تو نت نوشته ولی من کلی از دکترها پرس و جو کردم و گفتن چیز ثابت شده ای نیست، سعی میکنم زیاد تو روروک نذارمش. حداکثر 10 دقیقه.

17 فروردین 95 بابامهدی برای بار چهارم موهای نویانی رو کوتاه کرد. فداش بشم من.

راستی 17 فروردین 1395 نویان رو با خودم بردم اداره! شیفت من نبود ولی به خاطر کاری باید میرفتم و برمیگشتم، منم بهترین فرصت دیدم که نویان رو ببرم همکارام ببینن. پسر ماهم حسابی با خوش اخلاقیاش دلبری کرد و همه رو عاشق خودش کردو عیدی هم گرفت