قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

پایییییز

(دربند صحنه)

از اوایل آبان قرار بود یه سری به سراب صحنه بزنیم، منتها چه حکمتی بود که تمام تعطیلات و آخر هفته ها بارندگی میشد نمیدونم. پنجشنبه هام مهدی با دانشجوهای ارشد کلاس داره. پنجشنبه اول آذر 1397 قرار گذاشتیم تا هوا خوبه هرطوری هست بریم. مهدی هم گفت تا کلاسش تموم شه و برسه ساعت 1 ظهر میشه که همون موقع حرکت کنیم. سر میز صبحونه بودیم که بابا زنگ زد و گفت عمو بهرام (دوست بابام) گفته صبح بیاین بریم سراب صحنه!!!! خلاصه انگار قسمت مهدی نبود پاییز سراب رو ببینه. خودش گفت تو و نویان هم برید و این بود که با مامان و بابا و عمو بهرام و خاله پرستو راهی شدیم. هوا عالی و طبیعت بی نظیر بود.


(دربند صحنه)

به آبشارش که رسیدیم عمو بهرام گفت از کوهش بالا بریم تا یه جای بکر رو ببینیم. راهش یکمی سخت بود. عمو بهرام خودش مسئول بردن نویان شد. یه تیکه که خاله پرستو هم کم آورده بود و حسابی ترسیده بود، ولیییییی دیدن اون همه زیبایی به سختی کوهنوردیش می ارزید. فقط حیف که مهدی نبود.


(دربند صحنه)

تو این مسیر نویان بسیار پسر آقایی بود و حسابی به حرف عمو بهرام گوش میداد. کلی هم با هم بازی پرتاب سنگ انجام دادن.


(دربند صحنه)

حالا براتون بگم از یکشنبه 4 آذر 1397:

"از اون روزهای پرخاطره دبیرستان سال ها گذشته، بزرگ شدیم، بعضیامون متاهلیم، بعضیا مجرد، بعضیا بچه دار، یه عده کارمند، یه عده خونه دار، بعضی تو ایران و کرمانشاه موندیم و بعضی دیگه مهاجرت رو ترجیح دادیم. خلاصه با اون روزا خیلی فرق کردیم خیلی زیاد، ولی جالب اینکه وقتی بهم میرسیم میشیم همون دختربچه های پرانرژی و خندون و به قول صبا جیغ جیغو دوره دبیرستان، که مسئول کافه محترمانه و به بهونه رزرو میز از کافه بیرونمون میکنه خخخخ

جای بچه هایی که کرمانشاه نبودن و اونایی که نتونستن بیان خیلی خیلی خالی بود"

دیروز بعد از مدت ها با بچه های دبیرستان دور هم جمع شدیم و اینقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم. فقط حیف که زلزله 6.3 ریشتری دیشب نذاشت با حس خوب دیدار یاران قدیم بخوابیم!!!!



تو کافه خیلی خندیدیم، یه شیک نوتلا هم خورده بودم که نمیدونم ماله اون بود یا چیز دیگه ولی معدم درد میکرد. از عصر که با دوستام رفتم بیرون نویان رو ندیده بودم. یه بارم بهم زنگ زد که کجام و چرا نمیام!!! منم براش شیر کاکائو و دنت خریدم و به شوق دیدنش تا خونه گاز دادم. پشت در که رسیدم حس کردم سرم داره گیج میره!!! با جیغ همسایه ها فهمیدم که زلزله است!!! مغزم هیچ دستوری نمیداد. فقط درو میکوبیدم و مهدی رو صدا میکردم. مهدی درو باز کرد. نویان رو زیر میز برده بود. بچم بهت زده بود. محکم بغلش کردم. ترس و اضطرابم بهش منتقل شد و افتاد گریه. کلی طول کشید تا آرومش کنم. دست و پاهام درد میکرد. فکر کردم حتما درد عصبیه. خدایا این زلزله لعنتی چرا دست از سر ما برنمیداره. دوباره و دوباره با شدت کمتر می لرزیدیم. شبنم اینا رفته بودن خونه مامان. ما هم بساطمونو جمع کردیم. چون هم خونه مامان ویلاییه و زلزله رو کمتر حس میکنیم، هم اینکه هرچی بشه همه پیش همیم.



رفتیم خونه مامان ولی من حالم خوب نبود!!! گلوم درد میکرد، استخونام درد میکرد، یکمم تب داشتم. بیحال و بی حوصله بودم. حس میکردم سرما خوردم. نویانم همش میخواست بازی کنه و بدقلقی میکرد. غذا نمیخورد، مسواک نمیزد و سر هر چیزی داد میزد. منم ناراحت شدم. بهم گفت مامان ناراحتی؟!

- بله که ناراحتم. من دوست ندارم پسرم سرم داد بزنه

- مامان دیگه داد نمیزنم قول میدم حالا خوشحالی؟

- مامان تو هر دفعه قول میدی ولی باز یادت میره نه دیگه خوشحال نمیشم!!!

میدونستم دارم اشتباه میکنم ولی منم بچه شده بودم و باهاش لج میکردم. کلی بچم ناراحت بود. موقع خواب بهم گفت برام کتاب بخون و من گفتم نمیخونم چون سرم داد زدی!!! غصه و ناراحتی رو تو چشماش میدیدم ولی کوتاه بیا نبودم!!! آخرش هم مهدی به دادش رسید و منو مهدی یکمی حرفمون شد. خلاصههههه که هرچی با بچه ها خندیدیم شبش از دماغمون دراومد!!!

امروزم که مدارس و مهدکودک ها تعطیل بودن، باعث شد نویانو نبینم. خدا میدونه چقدر دلم براش تنگ شده. البته با این اوضاع سرماخوردگیم فعلا باید حسرت بغل کردنش رو بکشم



مجموعه کتاب های "کودک باهوش من" رو، هم من، هم نویان خیلی دوست داریم. دوسالگیش رو پارسال باهم کار کردیم. چند روز پیش سه سالگیش رو هم گرفتم. کتاب هاب مفید و سرگرم کننده این.



اینم هنر رنگ آمیزی نویان جیگر مامانه که حسااااااابی منو ذوق زده کرد.



عمو بهرام برای نویان یه مرغ عشق گرفته بود که اسمش رو "جوجو" گذاشتیم. از وقتی اومد تو خونه ی ما،  همش حس میکردم چقدر گناه داره. تک و تنها، تو قفس!!! البته میدونم که پرنده های قفسی هیچ وقت چیزی فراتر از قفس رو ندیدن و نمیدونن آسمون چیه و زندگی بهتری هم وجود داره!!!! شاید چون نمیدونن بیشتر از ما احساس خوشبختی کنن!!!نمیدونم!!!!

در هر حال من آرومم نگرفت رفتم براش یه جفت و یه قفس بزرگتر خریدم. اسم عروس خانوممون هم گذاشتیم "جیل"

ایشالا که خوشبخت بشن




از زلزله کرمانشاه، یکسال گذشت!!!


چه شب تلخی بود!!!وحشت، اضطراب، استرس، بیخوابی. تلخه تلخ.چه عزیزانی که سفر کردند، سفری ابدی و بی بازگشت. چه کودکانی که تمام شادی های کودکانه شان آوار شد!!!چه جوانانی که امیدهایشان را به خاک سپردند. چه پدرانی، چه مادرانی چه مادرانی...

شبی با طعم زهر!!! گذشت، یکسال از آن شب وحشتناک گذشت و هنوز سرپل ذهاب ویرانه است!!!!هنوز هم استانی هایم چادرنشین و کانکس نشینن!!!هنوز کابوس گرما و سرما ادامه دارد!!!کاش...


می لرزی و می لرزم!!!

نویان رو بردم تو تختش. طبق روال هر شب کتاب هایی رو که انتخاب کرده بود براش خوندم، بوسیدمش، شب بخیر گفتم و اومدم بیرون. تا رفتم تو رختخواب ساعت حوالی یک و نیم شب بود.دقیقا کی خوابم برد، نمیدونم. چرق چرق چرق چرق!!!! از صدای کریستال های لوستر که متناوبا بهم میخوردن بیدار شدم. خدایا باز هم زلزله!!! فقط دویدم سمت اتاق نویان و بغلش کردم. تو بغلم کمی جابه جا شد و دوباره خوابید. انگار دیوارها قلنج میشکستن!!!! ساعت دو و چهل و پنج دقیقه نیمه شب بود. خدایا چرا این زلزله لعنتی دست از سر ما برنمیداره؟!!! همه همسایه ها رفتن تو خیابون ولی ما تصمیم گرفتیم خونه بمونیم. با این حجم ساختمون های بلند و تیرهای برق و... خونه خودمون از همه جا امن تر به حساب میاد. چشم هام روی هم بود ولی ترس از زلزله نمیذاشت بخوابم!!! صبح وقتی ساعت موبایلم خبرم کرد که پاشو باید بری اداره، حس کردم اصلا نخوابیدم!!!!خدایا تو این حجم از استرس های اقتصادی و اجتماعی لطفا، خواهشا، این بلایای طبیعی رو از این مردم دور کن!!!از آبان تا حالا هزار بار شایدم بیشتر این استان لرزیده!!!! دیگه سر شدیم!!! خسته شدیم!!! شاید هم حسی، انگیزه ای برای زندگی نداریم!!!!!

دیشب، چهارم شهریور 1397 ساعت 02:45 باز هم کرمانشاه لرزید. البته بین علما اختلاف افتاده اخبار 6.2 ریشتر زیرنویس کرده، سایت دانشگاه تهران 5.9، تازه آباد.

این روزهای من

این عکس مربوط به روزهای کریسمسه و ویترین شهر کودک. با تاخیر شروع سال 2018 میلادی رو به همه مسیحیای جهان تبریک میگم و سالی سرشار از صلح و آرامش رو برای همه آدما آرزو میکنم. 


از این روزها بگم که به قول همکارم بهتره زین پس به جای"کرمانشاه" بگوییم"لرزانشاه" و به جای "کرمان" بگوییم"لرزان"!!!!بس که این دو شهر میلرزن این روزا!!!

این زلزله انگار تمومی نداره!!!

هفته پیش رژیم یه هفته ای"جنرال موتورز" رو گرفته بودم. تقریبا 2.5 کیلو کم کردم، 3 سانت دور شکم، 5 سانت دور باسن و 1 سانت دور کمر هم کاهش سایز داشتم و روندش عالی بود. صبح شنبه بعد از یک هفته رژیم، وزن 58.5 رو روی ترازو دیدم و حسابی ذوق زده شدم. کلی هم سایزم تغییر کرده و مانتوم بهم گشاد شده. الانم کم میخورم که وزن ایده آلم رو حفظ کنم.

اما این هفته پایین و بالای زیادی داشت. چهارشنبه شب،  20 دی 96، خواهرزاده مهدی(هدا عزیزم) زنگ زد و گفت میخوان بیان پیش ما(همدان زندگی میکنن) مهدی هم دیگه نگفت که ما رژیمیم و ...

اولش خیلی حالم گرفته شد. دلم میخواست رژیمم رو تا آخر بگیرم. از طرف دیگه هم نمیخواستم اونا بفهمن من رژیمم و معذب بشن!!خلاصه هرچی پایین بالاش کردم دیدم نهایت تا جمعه صبح میتونم بدون اینکه کسی بفهمه رژیمم رو ادامه بدم!!!با خودم کنار اومدم و صبح پنجشنبه 21 دی مشغول تمیزی خونه شدم. مهدی و نویان هم برای خرید بیرون رفتن. داشتم میوه ها رو تو یخچال جا میدادم که زلزله شروع شد!!!(البته شب قبل هم (20 دی 96) خونه مامان بودیم که زلزله 4.7 به مرکزیت کوزران (18 کیلومتری کرمانشاه) اومد که خیلی ترسیدیم!!صدای وحشتناکی داشت. ولی مدتش خیلی کوتاه بود و تا جنبیدم که کارن رو بردارم و برم زیر میز، تموم شد)

از اونجایی که تعداد لرزه های شهرم خیلی زیاد شده اولش اهمیتی ندادم، ولی به فاصله چند دقیقه دوباره و دوباره و دوباره!!!یکیش طولانی بود!!!زلزله های 5.9،5.6 و ... به مرکزیت سومار!!!بیشتر از 45 بار اون روز لرزید! حسابی ترسیده بودم. به مهدی زنگ زدم گفت تو ماشین بودن و متوجه نشدن. اومد دنبالم و با اینکه خیلی اصرار داشتم که کار دارم و ... منو برد بیرون!!!به مهدی گفتم کاش بگی نیان، نکنه اتفاقی بیفته!!!اونم روش نمیشد، گفت هرچی بشه سر همه مون میاد! جالب اینکه هدا زنگ زد و گفت میترسیم بیایم

و مهمونی ما کنسل شد و من با خیال راحت به رژیمGM ادامه دادم. مهدی ولی همون روز رژیمش رو شکست بی اراده 

کلی خرید کرده بودیم و یه دفعه به سرمون زد افشین و عابد اینا، (دوستای مهدی) رو جمعه شب دعوت کنیم. مهدی بهشون زنگ زد و گفت خواهرزادم قرار بوده بیاد نیومده، خریدام خراب میشه، گفتم شما بیاین!!! خلاصه کلی خندیدیم. بعد از شام هم افشین میگفت کلی غذاهاتون مونده، خراب میشه، فردا شبم میایمپنجشنبه یک بند کار کردم و شب اصلا حال خوبی نداشتم ولی رژیمم رو حفظ کردم. جمعه هم ارادم حسابی محک خورد. نمیخواستم مهمونام بفهمن رژیمم که معذب بشن ولی مهدی بهشون گفت و کلی اذیتم کردن!!!میگفتن خدایا شکرت، کباب و خورشت خلال سر سفره باشه و سالاد بخوری با آبلیمو

اون شب حوالی ساعت 8، عمو بهرام و خاله پرستو( دوست بابام) هم زنگ زدن و گفتن این اطرافن و میخوان بیان پیش ما. میترسیدم مخصوصا عابد اینا(که تا حالا عموبهرام رو ندیده بودن) معذب بشن، ولی خدا رو شکر شبمون به بهترین شکل با شوخی و خنده سپری شد. همه گفتن جای بابام اینا خالیه!!!منم گفتم عمو بهرام اینا سرزده اومدن و دیگه بابا اینا رو دعوت نکردم که نکنه شما معذب بشید!!!خلاصه این شب هم به بهترین شکل گذشت.



از نویانم بگم که فوق‌العاده بود، مهربون و سازش پذیر. ظهرش بهش میگفتیم اسباب بازیاتو به"ویهان" و "پونه" میدی باهاش بازی کنن؟! و "نه" تنها جوابی بود که میداد!!!ولی برخوردش کاملا متفاوت بود. حسابی دوستشون داشت و از اونور بوم افتاده بود!!!تا حدی که مهدی نگران شد که نکنه زیر بار ظلم بره!!! حتی روز بعدش مدام میگفت پونه و ویهان بیان خونه ما.خلاصه اینکه این مهمونی یهویی برای همه مون خاطره خوبی شد.



از شیرین کاری های نویان بگم که شاعر شده! این شعر رو خودش ساخته و نمیدونم چرا میگه تو کتاب دجون نوشته خخخخ
"یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
یه نویان فسقلی بود
عشق باباجونش شده بود"
پسرم"کارن" رو هم حسابی دوست داره. تا مامان بغلش میکنه میره دست میندازه دورش و حسابی هم خودشو به مامان میچسبونه که مامان هم حواسش هست، حسادت نویان تحریک نشه.یه روز کارن گریه میکرد، نویان پرسید چرا گریه میکنه؟!مامان گفت گشنشه، نویان میگفت مامان نسیم شیرش بده!!!اینقدر پسر من آقاس آخه.
راستی نویان شیر محلی رو گاهی با نی طعم دار و گاهی خالی خیلی بهتر از پاستوریزه میخوره. خدایی هم حق داره این پاستوریزه ها خیلیییی بی مزن!!!با اینکه از جای معروف و مطمئن میخرم و کلی هم میجوشونمش، ولی همچنان ته دلم ترس دارم. خدایا خودت مواظب همه فرشته کوچولو های دنیا باش.
 سه شنبه شب 19 دی 96 با مامانم دعوام شد
نویان خیلی بداخلاق از خواب بیدار شد و مدام بهونه میگرفت!!! گفت غذا میخوام براش گرم کردم، گریه که پلو خالی میخوام!!! منم گفتم نداریم همینه!!! نویانم که میدونه من کوتاه بیا نیستم مامان رو صدا زد و از اون خواست!!! مامانم که طاقت هق هق هاشو نداشت به حرفش گوش داد!!!و من ناراحت شدم و گفتم"همین کارا رو میکنین فکر میکنه با گریه به همه چی میرسه!!"
ناراحتی رو تو وجود مامان بابا حس کردم! پشیمون شدم ولی حرف رو زده بودم!!روحیه مامان هم خسته بود، شب نخوابی های کارن و بیرون نرفتن ها(هر روز عصر مامان و بابا میرفتن پیاده روی که با تولد کارن و کلینیک رفتن شبنم کنسل شده بود) هم حساس و دلگیرش کرده بود. نویان هنوز گریه میکرد. بابا حاضرش کرد که ببرتش دور بزنه. رفتم پیش مامان بغلش کردم بوسش کردم معذرت خواستم. اشکش دراومد گفت نه تو درست میگی ناراحت نیستم ولی ناراحت بود و ناراحتیش به دلم چنگ میزد. گفتم حاضرشو با بابا و نویان برو یه هوایی بخور من پیش کارن هستم. به زور راضی شد بره. خدایا چی کار باید میکردم!!! کار مامان با اصول تربیتی من نمیخوند ولی نباید دلش هم میشکستم. کلی گریه کردم در هر حال باید قبول کنم که به خاطر کارم و نبودن من ممکنه نویان صددرصد با اصول تربیتی من بزرگ نشه و این مساله اجتناب ناپذیره!!
مثلا من بی تفاوت به بهونه ها و گریه هاش امکان نداره براش پفک بخرم ولی مامان بابا...
بعضی صبحا گیر میده که نرم اداره!منم بهش میگم اگه نرم کی پول درمیاره برای نویان اسباب بازی بخره؟!یه روز صبح منو که رسوندن میگفت منم برم اداره پول دربیارم برای مامان اسباب بازی بخرم
نویان یه مدتی بود سر مسواک زدن بدقلقی میکرد. خودش مسواک میزنه ولی خب کامل نیست، باید بعدش منم براش بزنم. علیرغم کتاب های زیادی که براش خوندم و گفتم کرمه میاد رو دندونت و ... ولی باز هم دوست نداشت من براش مسواک بزنم. مام یه بازی جدید کشف کردیم به اسم"زندون باباجون" روند بازی هم اینه که نویان رو پای مهدی میشینه و مهدی دستاشو جلو سینه نویان میگیره، مهارش میکنه و میگه افتادی تو زندون باباجون. خلاصه با کلی خنده و بازی مسواک میزنه. برای مامانم هم تعریف کرده بود که شبا میریم زندون باباجون، مسواک میزنیم پوشک عوض میکنیم بعد لالا میکنیم.
آموزش حریم خصوصی رو هم به پسرم شروع کردم. موقع تعویض پوشک بهش میگم که این قسمت ها اندام خصوصیه و جز مامان و بابا و مادرجون و پدرجون(مادر جون پدر جون رو چون نصف روز اونجاس اضافه کردم)،کسی اجازه نداره ببینه یا دست بزنه و اگه کسی خواست ببینه یا دست بزنه باید زود به مامان بابا بگی. اونم تموم جملات منو حفظ کرده و ازش میپرسم همه رو میگه. امیدوارم مفهومش رو هم متوجه شده باشه و فقط حفظ نکرده باشه!
چرا ما ایرانیا این مدلی هستیم؟!!!مقاله همسرم تو یه ژورنال بسیار معتبر آمریکایی داره چاپ میشه، چند روز پیش بهش پیام داده بودن که تو قسمتی از متن به مقاله دیگه ای رفرنس داده شده که لازمه از اون مجله اجازه گرفته شه!یعنی اینقدر کارشون حساب کتاب داره و با اینکه به نفع اون مجله است که مهدی تو مقالش اسمشونو آورده، ولی حتما باید اجازه داشته باشن!!بعد اینجا، بدون اجازه من، یه سایت پزشکی معتبر، از عکس نویان پایین یه مطلب در خصوص فاویسم استفاده کرده بود!!!وقتی دوستم بهم گفت خیلی ناراحت شدم و سریع بهشون پیام دادم و اونام عکس رو حذف کردن. ولی واقعا چرا باید اینجوری باشه!!! شاید ازین به بعد کمتر عکس بذارم.
خلاصه این روزهای ما هم خوب و بد با سرعت هرچه تموم تر در گذرن و گذر عمر بهم یاد داده باید قدر لحظاتم رو بدونم که بعدها افسوس خوردن دردی رو دوا نمیکنه.پس شاد باشید و از زندگی تا میتونید لذت ببرید.

زندگی ادامه داره...

این پست هنوز تکمیل نشده بود که غم روی دلم آوار شد.

امروز تصمیم گرفتم تکمیلش کنم و به خودم بارها یادآوری کردم که زندگی در جریانه و باید قدر ثانیه ثانیه هاشو دونست.



من در حال حاضر، به علم نوین برای تربیت کودک ایمان دارم و در همین راستا بود که تصمیم گرفتم با یه روانشناس صحبت کنم. مهدی وقت گرفت و پنجشنبه 11 آبان 96، من و مهدی، نویان رو پیش مامان گذاشتیم و راهی شدیم. خانوم مهربونی بود الهام حسنی و یه کانال روانشناسی به نام طلیعه فکر داشت که مارم عضو کرد.مجموعه کتاب بالا رو هم معرفی کرد و گفت در قالب داستان، آموزش های مفیدی داره که البته من هنوز نگرفتمش. خیلی از حرف هاش برام تکراری بود و بارها تو کتاب های روانشناسی خونده بودم، ولی خوشحال بودم که پیشش اومدم و به ادامه راه درستم ایمان پیدا کردم. در مورد لجبازی هاش گفتم و "نویان خودش" گفتن هاش. براش جالب بود. میگفت این حس استقلال برای دوسالگی زوده و معمولا برای بچه‌های سه ساله پیش میاد!!!هرچی گفتم، گفت طبیعیه و کلی انرژی مثبت بهم داد و برای ادامه راه تشویقم کرد. 

در مورد جدا کردن تخت خوابش پرسیدم، گفت بهترین سن برای جدا کردنه و اینکه باید هر شب یک متر دورتر ازش بخوابی و نهایتا بعد از دو هفته بری اتاق خودت و بچه کاملا مستقل بشه و اینکه عروسکی، چیزی، رو کنارش بخوابونی و بهش بگی شبا کنارشه و کمکش میکنه تا دوباره بخوابه و منم یه خرس خواب به نویان دادم(خیلی خوب پیش میرفتم ولی زلزله روندم رو خراب کرد و یه هفته ای پیش خودم خوابوندمش. دیشب بعد از یه هفته دوباره تو تختش خوابید!ولی به سختی!امیدوارم بتونم روند قبلی رو دوباره برقرارکنم)

یه چیز جالب دیگه ای که میدونستم و اونم گفت این بود که تا حد ممکن به بچه نه نگید، ولی وقتی گفتید پاش بمونید و اصلا و ابدا کوتاه نیاین و تسلیم اشک و جیغ و ... نشید و برای کارهای خوبش جایزه در نظر بگیرید، حتی در حد یه شکلات.



از شروع سال 1396 (سال خروس) تصمیم داشتم کناراین آقا خروسه از نویان عکس بگیرم. آخرشم نشد و مامانم گرفت خخخخ







باز هم اربعین و دیگ شله زرد نذری مامان و بابا(18 آبان 1396). جای شراره و سینا عزیز بازم خالی بود.



قرار بود اسم این پست حکمت خدا باشه ولی قسمت نبود. حالا چرا حکمت خدا؟!چون باز هم حسش کردم. با تمام وجودم. 



وقتی نویان به دنیا اومد و حق مرخصی زایمانم خورده شد و پستم ازم گرفته شد، خیلی غصه خوردم و باعث بانیشو لعنت کردم. گذشت و گذشت، چرخید و چرخید. پسرم از آب و گل دراومد. وقتم آزادتر شد و خدا صلاح دید که پستم بهم برگردونده بشه!!!!



نه تنها پست سابقم بلکه مسئولیت دو مرکز عمده!!! با نهایت عزت و احترام!!!خدایا شکرت خدایا تو چقدر حکیمی. اون روزها نویان کوچیک بود و شاید از پس اینهمه مسئولیت برنمیومدم ولی الان همه چی روبراه تره و روسا هم با دیدن مدیریت ضعیف قبلی، کلی قدر منو میدونن و باهام همکاری میکنن. شاید باورتون نشه ولی الان بودن و نبودن این پست حتی برام ارزشی نداره و اگه فرداهم ازم بگیرنش اصلا ناراحت نمیشم .



فقط این اتفاق ها باعث شد یه بار دیگه، خیلی نزدیک تر، خیلی بزرگ تر و خیلی حکیم تر از قبل حسش کنم. ممنونم خدای خوبم.