قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

عقد پر ماجرا

"می نویسم به وقت ششم مرداد 1398!!! آری 12 سال از تاریخ عقد من و تو می گذرد!!! باورت میشود؟!!! چقدر زود قدیمی شدیم!!!

به خودم آمدم انگار تویی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود..."

امروز دلم خواست خاطرات 12 سال پیش رو مرور کنم. وقتی دختری 22 ساله و عاشق بودم. 2 سال از تاریخ نامزدیمون میگذشت و بالاخره تصمیم گرفتیم عقد کنیم. چقدر برای جواب آزمایش استرس داشتیم یادته؟!!! هنوز هم که یادم میوفته استرس میگیرم. اینقدر عاشق بودیم(و بچه) که قرار گذاشتیم تحت هر شرایطی با هم بمونیم، هر شرایطی!!!

و هنوزم متعجبم که چرا بزرگترا قبل از نامزدی نگفتن آزمایش بدیم خخخخ

همه کارا انجام شده بود.لباسمو مامانم دوخته بود. رستوران برای شام رزرو شده بود و ...

درست یه هفته قبل از تاریخ عقدمون، عمو بابا فوت شد!!!! برای من و توآخر دنیا بود!!! بابا همه چی رو کنسل کرد و قرارشد فقط با مانتو بریم محضر و عقد کنیم بی هیچ سوروساتی.

روز قبل از عقدمون، خواهر برادرات از تهران و همدان اومدن و برای گرفتن اجازه رفتن پیش بابایی(پدربزرگم) و بابایی بدون هماهنگی با کسی، بهشون گفت اینا جوونن اگه دوست دارین براشون بی سر و صدا (تو فامیل خودتون) جشن بگیرین از نظر من هیچ مشکلی نیست!!!!

حالا ما مونده بودیم و خونواده تو که میگفتن جشن بگیریم و همه جاهایی که کنسل کرده بودیم درست روز قبل از عقد!!!

خاله اقدس(خاله بزرگ مهدی) گفت اصلا نگران نباشین، مگه چند نفریم؟! بیاین خونه ما، شامم خودمون درست میکنیم!!!

ماجرا اینجوری شد که شام عقدمون رو خونواده دوماد تقبل کردن خخخخ

(البته اینم بگم که بابا برای نامزدیمون سنگ تموم گذاشته بود. جشن مفصل گرفته بود، رستوران و ارکستر و ... و شام مفصلی هم داده بود)

روز عقدمون تولد امام علی بود. شراره (خواهر کوچیکم) موهامو شینیون کرد و خودمم آرایشم رو انجام دادم و خدایی هم کسی باورش نمیشد آرایشگاه نرفتم!!!

محضر رفتنمونم داستان داشت نمیخواستیم تو در و همسایه کسی با آرایش و لباس سفید و شنل و ... ببینتمون. لباس سیاه تن بابا و عموهام بود و حوصله حرف و حدیث مردم رو نداشتیم! قرار شد هر کی با خونواده خودش بره محضر. عمو نادر دنبال من اومد. عین دزدا سوار ماشین شدم خخخخخ 

ماشینو داد تو حیاط و من برای اینکه کسی نبینتم، تا محضر، رو صندلی عقب دراز کشیدم

بابا و عمو و ... تو محضر لباسشونو عوض کردن.

من رسیدم محضر و از دوماد خبری نبود محضرداره میگفت من بیست ساله کارم اینه تا حالا ندیدم عروس منتظر دوماد بمونه

یادته ما تو محضر بودیم  زنگ زدی که کفش من خونه شما نیست؟!

خلاصه بالاخره تو هم اومدی و ما سر سفره عقد نشستیم!!!سفره که چه عرض کنم!!! گفتن دولت دستور داده تمام سفره های عقد از محضرها جمع بشن!!!سفره عقد تجملاته!!!!!!

استرس سر سفره عقد بدترین استرس زندگیم بود!!! با اینکه 4 سال بود تو رو میشناختم و عاشقت بودم و برای این روز لحظه شماری میکردم، ولی بازم استرسش بهم غلبه کرده بود. تا حدی که حس میکردم صدام بالا نمیاد!!! بالاخره "بله" رو گفتیم و 6 مرداد 1386 تو دفترخونه شماره 6 کرمانشاه (نوربخش)، رسما همراه خوشی و ناخوشی های هم شدیم(قرآن رو باز کردیم و سوره یوسف شاهد عقدمون شد)

تو دوست داشتی بعد از عقد بریم سر خاک مامان بابات، که عمو گفت ممکنه خونواده عمو تازه فوت شدش سرخاک باشن و به صلاح نیست.ببخشید که نشد بریم.

بعد از عقد رفتیم خونه خاله اقدس و برامون شب خوب و پرخاطره ای رقم خورد.ممنون که اینقدر خوب بودین و هستین.

یادش بخیر

ما بچه و عاشق بودیم.تنها توشه راهمون همت و عشق بود و البته صبر خونواده هامون. ما 2 سال زیر نامزدی و 3 سال زیر عقد بودیم. تو تمام این مدت خونواده ها، مخصوصا مامان و بابام به شدت همراهمون بودن. وقتی همدیگه رو انتخاب کردیم دوتا بچه دانشجو بیکار بودیم. به نظر بابام مهدی پسر سالم و با اراده ای بود. با نامزدی و عقدمون موافقت کرد ولی گفت وقتی میذارم سر خونه زندگیتون برین که درستون تموم شده باشه و کار پیدا کرده باشین.مام با جون و دل پذیرفتیم. حالا مال هم بودیم و بی دغدغه داشتن همدیگه، به اهدافمون نگاه میکردیم. تو دوران عقد و نامزدی کارشناسی و کارشناسی ارشدمون رو گرفتیم و وقتی مهدی رفت سر کار، عروسی کردیم. همیشه خدا رو اول بابت قراردادن مهدی سر راهم و بعد بابت انداختن مهرش به دل پدر و مادرم ( که با ازدواج غیرمنطقی و زودهنگام ما موافقت کردن)شکر میکنم. همیشه خدا رو شکر میکنم که اینقدر دوستمون داشت و مسیری روشن رو پیش پامون گذشت.

خدایا هزاران بار شکرت که آرزوهای دیروزم داشته های امروزمه.




تکیه گاه من


من تکیه به دیوار تو کردم عجب حس قشنگیییییی....

ده سال از روز عقدمون گذشت. 

Image result for ‫سالگرد عقد‬‎

5 مردادی دیگر

9 سال پر از فراز و نشیب!  گذشت به سرعت برق و باد!به چشم بر هم زدنی!  9 ساله که منوتو رسما زن و شوهریم.9 سال گذشت از روز پر خاطره ای که اسممون تو صفحه دوم شناسنامه هم ثبت شد و حس کردیم خوشبخت ترین دختر و پسر زمینیم. با هم خندیدیم و گریه کردیم، طعم زندگی رو با هم چشیدیم، با هم تجربه کردیم، با هم آموختیم و بزرگ شدیم. زیبایی عشق در وجود تو برام معنا شد. ای همیشه با قلب من مهربان،  تا پای جان دوستت دارم. 

سالگرد عقدمون مبارک 

8 سال گذشت

امروز 6 مرداد ماه 1394 و 8 سال از ضرب اسم منو مهدی تو شناسنامه هامون میگذره! 8 سال به سرعت برق و باد گذشت! یادش بخیر اون موقع تازه مهدی ارشد قبول شده بود و یه آینده مبهم پیش رومون بود. هر دو دانشجو بودیم و بیکار! مهدی هم هیچ پشتوانه ای نداشت! پدر و مادرش رو خیلی وقت پیش از دست داده بود و خودش بود و اراده خودش. اما ما ایمان داشتیم که آینده به نفعمون ورق میخوره و همین طور هم شد.عشق چنان قدرتی بهمون داده بود که تموم ناملایمتی ها برامون راحت میشد و خدای مهربون همیشه و همه جا دستمون رو گرفته بود و کمکمون میکرد تا پله ها رو بالا و بالاتر بریم و الان درست تو همون نقطه ای ایستادیم که آرزوی 8 سال پیشمون بود. زمان با سرعت هرچه تمامتر در گذره و حتی ثانیه ای به عقب برنمیگرده، پس لحظه لحظش ارزشمنده و باید قدرشو دونست. امروز وقتی چشمامو باز کردم فقط تونستم بگم خدایا شکرت. ممنون که هستی. ممنون که همیشه صدامونو شنیدی و قدم به قدم همراهمون بودی. میدونم که بعد از این هم تنهامون نمیذاری ولی من دوست دارم صدات کنم و ازت بخوام که مثل همیشه کنارم باشی. کنار من و همسر عزیزم و پسر کوچولوی شیرینم. الهی به امید تو