قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

تکه ای از قلبم به دستانم سپرده شد

الان که مینویسم ساعت 03:16 اول مهر ماه 1394. دلم میخواد از خوبی هاش شروع کنم. یکشنبه صبح، 29 مهرماه 1394 ساعت 08:15، منو مهدی و مامان رسیدیم بیمارستانو من رفتم تو زایشگاه. قلب نازنین نویان دوباره چک شد و برای من سرم نصب شد. 4 نفر بودیم که آخرین ساعت های دوران بارداری رو میگذروندیم. دو نفر بیمار دکتر صانعی و دو نفر دکتر نانکلی. سرم که تموم شد برام سوند وصل کردن و آماده رفتن به اتاق عمل شدم. سوند خیلی اذیتم میکرد و تجربه بدی بود. ساعت 11:33 وارد اتاق عمل شدم. استرس عجیبی وجودم رو گرفته بود. اتاق عمل برام ترسناک تر از اونی بود که فکر میکردم. شروع کردم به صلوات فرستادن و آیت الکرسی خوندن. به صورت اسپاینال از کمر سر موضعی شدم. اصلا درد نداشت و کمتر از یه پنی سیلین اذیت شدم! دکتر صانعی کنارم اومد و حالم رو پرسید و مشغول عمل شد. اون لحظه دلم میخواست برای همه دعا کنم. برای همسرم که همیشه جای خالی پدر و مادرش اذیتش میکنه. برای نویانم که به خاطر ما به وجود اومده، برای زتدگیم، برای پدر و مادرم، مامانی و بابایی، دخترعموم که عملا هم خودش هم خونوادش اسیر مشکلش شدن، برای کارم، برای دوستای وبلاگیم و اداره، برای همه منتظرا و همه مادرا و...

نویان خیلی بالا بود و به قول مهدی فکر کرده بود باید از دهن بیاد بیرون! برای اینکه پایین بیاد قفسه سینم رو فشار دادن. صدای دکتر رو میشنیدم که ماشاا... ماشاا... میگفت.  نفسم بند اومده بود  و برام تنفس مصنوعی گذاشتن. آروم شدم و دوباره مشغول دعا شدم. به این امید که خدای مهربونم صدای این بنده حقیر رو بشنوه.

تو همین حال و هوا بودم که صدای اونقه اونقه نویان رو شنیدم. اشک شوق از چشمام سرازیر شد. کنترل احساسم رو از دست داده بودم. دکتر نویان رو کنارم آورد، بچم رو از پا گرفته بود و نویان اولین فریادهای زندگیش رو میکشید. دکتر با صدای نویان گفت: سلام مامانی

و من در حالیکه اشک امونم رو بریده بود گفتم سلام قشنگم.

واقعا که یکی از زیباترین لحظات زندگیم رو تجربه کردم. انگار گوشه ای از قلبم به دستانم سپرده شد و بهترین هدیه خدا به من بخشیده شد. همون لحظه از خدا خواستم که هیچ زنی رو از این نعمت محروم نکنه. پسرم نویان (noyan) در روز یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت11:55 صبح، در بیمارستان بیستون کرمانشاه و تحت نظر دکتر محمد حسین صانعی، چشم های نازش رو به دنیا گشود، در حالیکه 3690گرم وزن و 49 سانتیمتر قد داشت و دور سرش هم 36 سانتیمتر بود. نمیدونم چی بنویسم که بتونه بیانگر تمامی حسم تو اون لحظات باشه. فقط میتونم بگم خدایا نصیب همه منتظرا کن تا با تموم وجودشون این حس ناب ناب رو تجربه کنن.

از اتاق عمل که بیرون اومدم اولین چهره ای که دیدم مهدی عزیزتر از جونم بود. همه بودن. شبنم، شراره، مامان، بابا، مامانی، خاله اقدس و من با شوقی غریب از مهدی پرسیدم که نویان رو دیدی؟! پسرمون مثل فرشته هاست. با همون چهره و معصومیتی که تو سونوگرافی دیدیم و مهدی دستم رو محکم گرفته بود و حرفامو تایید میکرد.

اتاق خصوصیم جور شده بود و خدا رو شکر همه چی عالی بود. همون روز اول برای نویان واکسن BCG و هپاتیت B زدن. حال عمومی من هم خیلی خوب بود و فقط موقع جابه جا شدن یکم درد بخیه ها اذیتم میکرد. راه رفتن برام زیاد سخت نبود و از ترس نفخ مدام راه میرفتم. خیلی خوشحالم که زیر نظر دکتر صانعی سزارین شدم. واقعا راضی بودم. مامان که بخیه هامو دید میگفت هم خیلی کم باز شده و هم خیلی خوبه. انگار نه انگار بخیه یه روزه است. اینم لطف خدا بود که باز هم شامل حال من شد. خیلی شیر نداشتم و بدتر از اون نویان کوچولوی من تنبل تر از اونی بود که میک بزنه! دهنش رو باز میذاشت زیر سینم و منتظر بود شیر حاضری بیاد تو دهنش!!! وقتی هم میدید خبری نشده غر غر میکرد و آخرش به گریه می افتاد. کلافه شده بودم. انگار اصلا میک زدن بلد نبود. ترس از زردی گرفتن خیلی فکرم رو مشغول کرده بود. شب 30 میل شیر خشک بهش دادم و پسرم تا خود صبح آروم بود، بر عکس بچه های دیگه بخش که تا خود صبح جیغ کشیدن و صبح صداشون در نمیومد! بر خلاف تصورم که فکر میکردم 24 ساعت بعد مرخص میشم، دکتر اومد و گفت باید 24 ساعت دیگه هم بمونم! روال سزارین تو بیمارستان بیستون 48 ساعت بستری بود! زیاد ناراحت نشدم. جام خوب بود. مامان و مهدی هم پیشم بودن. روز اول مرحله اول غربالگری گوش رو برای نویان انجام دادن و گفتن فعلا همه چی خوبه. شب هرچی به مهدی گفتم برو خونه و با آرامش بخواب قبول نکرد که نکرد! طاقت دوری از پسرشو نداشت. کم کم نفخ شروع شد و من هنوز دفع نکرده بودم. بهم گفتن تا دفع نکنم دکتر اجازه مرخصی بهم نمیده! منم تا میتونستم راه رفتم و بالاخره یه کوچولو موفق شدم. روز آخر بستری بودن هم فرا رسید. تو بیمارستان صدامون کردن که دکتر اومده نوزادا رو ببینه! مامان نویان رو برد نشون داد و دکتر گفته بود یه ذره زردی داره. زردی لعنتی بالاخره اومده بود.دکتر نگفته بود هیچ کار خاصی انجام بدیم  و من صبورانه فقط به شیر خوردن نویانم فکر میکردم. تا دکتر صانعی اومد. وضعیتم رو پرسید و راضی بود. بخیه هام جذبی بودن و نیازی به کشیدن نداشتن. فقط پانسمان رو عوض کردن و ضد آب گذاشتن و گفتن امروز یا فردا به مدت 5 روز با پانسمان حموم برم و بعد پانسمان رو باز کنم و دو هفته دیگه برم مطب تا وضعیت بخیه هام چک بشه. فیزیوتراپ بیمارستان هم بهم کلی ورزش برای جمع شدن شکم و باسن داد و گفت تا 10روز از بالای بخیه ها با شال ببندم و بعد شکم بند استفاده کنم.فردا هم باید نویان رو ببرم تا آز تیرویید بده. دکتر صانعی با تاکید گفت زردی نویان بالاست! انگار دنیا روی سرم خراب شده بود! دیگه هیچی نمیدیدم و نمیشنیدم. مهدی و مامان، نویان رو بردن بخش نوزادان و قطره فلج اطفال خورد. در مورد زردی هم گفته بودن عصری ببرینش مطب دکتر! کارد میزدی خونم در نمیومد! این دیگه چه حرفی بود! یه خاطر 30 تومن پول ویزیت! نگرانی نویان ضعیف و عصبیم کرده بود و حس میکردم دردهام بیشتر شدن. به اصرار من نویان رو بردیم کلینیک مادر و تست زردی ازش گرفتیم و زردیش 14.5 بود! دنیا روی سرم آوار شده بود. اشک امونم رو بریده بود. با اینکه میدونستم زردی چیزی نیست و حتی انتظارش رو میکشیدم ( گروه خونی من O+  بود و نویانم مثل مهدی A+ شده بود) ولی باور و پذیرفتن اینکه خطری تهدیدش میکنه داشت دیوونم میکرد. عصر مامان و مهدی، نویان رو پیش متخصصش بردن و من تمام مدت اشک ریختم. منو نبردن و گفتن اذیت میشم، غافل از اینکه تو خونه هزاربار مردم و زنده شدم. دوباره پسرم آزمایش داده بود، ازش خون گرفتن و زردیش رو 14.8 گفته بودن ولی در کمال ناباوری، دکتر فقط یه قطره بیلی ناستر بهش داده بود! و من خوشحال از اینکه مشکلی نیست و پسرم سالمه. کلی بهش شیر دادم. وای که خوردن شیره وجودت با مکیدن های پاره تنت چقدر لذت بخشه. بچم تازه یاد گرفته بود چه طور میک بزنه و این آموزش رو مدیون پرستاری بودیم که شب قبل کمکمون کرد تا هم من و هم نویان اصول شیردادن و شیر خوردن رو یاد بگیریم. خوشحالی من دووم چندانی نداشت. چون هدا آزمایش های نویان رو به متخصص اطفال دیگه ای نشون داد و نظر هر دو این بود که نویان باید پرتودرمانی کنه!منو مهدی هم بی تاب و بیقرار همون شبونه براش دستگاه کرایه کردیم. پسر سه روزه من حالا زیر دستگاهه. یک ساعت میمونه و یک ساعت میارمش بیرون. وقتی هم بیرون میاد بهش شیرخشک میدم. شاید دیگه هرگز لذت خوردن شیر از وجودم رو تجربه نکنم! ولی برام اهمیتی نداره! فقط و فقط دلم میخواد زود و زودتر حالش خوب بشه. به هر قیمتی. دریایی از نگرانی تو وجودم موج میزنه. زیردستگاه نویان بی تاب میکنه، انگار که چشم بند کلافش میکنه. منو مهدی هم پابه پاش اشک میریزیم. وقتی گریه مهدی رو میبینم همون یه ذره توانم رو هم از دست میدم. خدایا خودت پشت و پناه پسرم باش. خدایا من سلامتی کاملش رو از تو میخوام و بس. و دوستان خوبم، مثل همیشه، التماس دعا.


پذیرش بیمارستان

امروز شنبه 28 شهریور 1394 و من بالاخره تو بیمارستان بیستون پذیرش شدم امروز با یه دنیا امید و کمی استرس با مهدی راهی بیمارستان بیستون شدیم. طبق حرف دکترم مستقیم رفتم زایشگاه و سراغ خانوم رحیمی رو گرفتم. بهم گفتن رفته تو بخش و برمیگرده. با مهدی کنار زایشگاه ایستاده بودیم که یه خانوم قدبلند عینکی با دو نفر همراه وارد زایشگاه شدن. اسمش رو نتونستم بخونم ولی حسم میگفت خودشه. رفتم تو زایشگاه و درست حدس زده بودم.

- سلام من از بستگان خانوم دکتر ملک خسروی و بیمار دکتر صانعی هستم.

با مهربونی دستش رو روی شونم گذاشت و گفت: بلههههه دکتر صانعی دو بار، هفته پیش تماس گرفتن و سفارشتونو کردن. خانوم دکتر ملک، رو چشم ما جا دارن.

خلاصه مهرها رو زد و پرسید: چه نسبتی  با خانوم دکتر دارین؟!

- دوست هستیم. دوست جاریمن.

- به سلامتی

خلاصه بالاخره بی دردسر پذیرش شدم. ولی واقعا شانس آوردم. بیمارستان به شدت سخت میگرفت. یکی از بیمارای دکتر صانعی بود که بچش بریج (ایستاده) بود، میگفتن سونو قبول نیست باید بری عکس بگیری!!! بند "پ" یه بار برای ما جواب داد خدا اول برادرشوهرم و بعد خانوم دکتر ملک خسروی رو خیر بده

بعد از زایشگاه رفتیم پذیرش و بعد از کلی اثر انگشت و امضا و پرداخت سه میلیون تومن پول بی زبون، فرستادنمون پیش پزشک اورژانس و از اونجا آزمایشگاه برای آزمایش خون. به سفارش خانوم رحیمی بعد هم یه آبمیوه شیرین و کیک خوردم و دوباره برگشتم زایشگاه. نوار قلب نازنینش رو گرفتن و یه دستگاه دستم دادن و گفتن هر وقت تکون خورد دکمه رو فشار بدم. اولش بچم آروم بود و تکون نمیخورد. کلی باهاش حرف زدم که تکون خورد. پسرم نازش زیاده قربونش برم.

بهم گفتن امشب یه سوپ سبک بخور و از 12 شب به بعد دیگه چیزی نخور. فردا بدون لاک و آرایش و فلزجات، 8 صبح بیا زایشگاه و یه دمپایی هم با خودت بیار. لاک و فلز رو میدونستم ولی آرایش رو اولین بار بود میشنیدم! همه با آرایش میرن معمولا! من اصلا دلم نمیخواد بی رنگ و رو و مثل مریض ها باشم از اونجا به سمت بخش زنان راه افتادیم. چه غلغله ای بود. نی نی های ناز کوچولو رو میاوردن و شور عشق تو چشمای خونواده هاشون موج میزد. متاسفانه همه اتاق های خصوصی بیمارستان پر بود!!! فعلا اسمم رو نوشت، گفت شاید تا فردا خالی بشن بالاخره کاراش تموم شد.

نمیدونم چم شده بود.اشکم سرازیر شد. بدجوری به بودنش تو وجودم عادت کردم. تکون های نازش و سکسکه های شیرینش. دلم برای روزهای خوب بارداریم تنگ میشه.

کنار زایشگاه یه شماره بود، برای فیلم برداری از لحظه تولد. مهدی سیوش کرد ولی انگار اشتباه سیو کرده زنگ میزنیم میگن اشتباهه قسمت نیست دیگه. با دکتر سفیدگر ( برای نمونه گیری سلول های بنیادی) هم تماس گرفتیم و تاریخ دقیق و بیمارستان رو هم گفتیم.

از بیمارستان که اومدیم اول رفتیم دمپایی خریدیم و بعد هم با مهدی رفتیم رستوران محبوبی و یه چلو خورشت خلال و چلو کباب وزیری جانانه خوردیم. به بابا هم گفتم برای رو توالت فرنگی بیمارستان، برام نایلون بخره. هرکاری میکنم دلم نمیاد روشون بشینم

امروز صبح هم یه آمپول دگزا زدم و شب هم یکی دیگه دارم. که میرم پیش خواهرم شبنم، تا برام بزنه. این تزریقاتیا خیلی بی رحمانه میزنن

دیروز ظهر طبق معمول هر جمعه، خونه مامان بودیم. عصری حاضر شدیم و کلی عکس گرفتیم. عکس هایی ناب ،از آخرین ساعت های حضور نویان در وجود من. البته بعدش فهمیدم ماه میلادی رو اشتباه نوشتم

امیدوارم این ساعت های باقیمونده هم به سلامتی سپری بشه و پسر نازم رو ببینم. مثل همیشه، التماس دعا.

تا قسمت چی باشه

امروز 38 هفته هم تموم شد و فردا اولین روز از هفته 39 رو تجربه میکنیم. این روزا حسابی سنگین شدم و دردهای کوتاه مدتی هم به سراغم میاد که با ایزوپرین حل میشه. شدت حرکت های پسرم  کمتر شده. حسابی جاش تنگه، ولی هنوز هم فعاله  دردش به جونم. خداروشکر ورمی ندارم و کفش و حلقه و ...اندازمه. فقط دماغم یه ذره گرد شده ترک هام دیگه تا بالای نافم اومده و حسابی خودنمایی میکنه.نشان های افتخار مادری.

چهارشنبه 18 شهریور پیش دکتر صانعی (دکتر خودم که ترجیح میدم پیش خودش سز بشم) وقت داشتم. به این امید که بهم نامه پذیرش بیمارستان بده. دکتر تا اسمم رو دید گفت: شما از بستگان خانوم دکتر ملک خسروی هستین؟

- بله

- به خاطر شما از آمریکا زنگ زدن و سفارش کردن!

- لطف دارن. بس که من استرس دارم!

خلاصه دکتر حسابی از قوانین جدید شاکی بود! اینکه تصویب کردن به ازای هر یه زایمان طبیعی، اجازه 4 مورد سزارین بی دلیل دارن! و اینکه این قانون چقدر به ضرر دکتر صانعی شده و از 10 تیر تا حالا 56 سزش رو به دکترهای دیگه معرفی کرده! دکترهایی که طبیعی زیاد پیششون میره.

می نالید که زایمان طبیعی براش نمیاد و هرکی میاد سزارین میخواد! حتی گفت امروز صبح قرار بوده یه طبیعی برام بیاد که اونم نیومده! خلاصه سرتونو درد نیارم، بالاخره برام سونو نوشت و گفت برو انجام بده تا ببینم چی کار میشه کرد!رفتم کلینیک دکتر حسنی نسب و سونوگرافی رو انجام دادم. طبق معمول پسرم سرحال و قبراق بود.

جواب سونو رو به دکتر صانعی نشون دادم و گفت شنبه 28 شهریور زمان خوبی برای سزارینه. ولی فعلا قولی نمیدم برو دوشنبه، سه شنبه برگرد ببینم زایمان طبیعی برام جور میشه یا نه!

حالم گرفته بود. یه جورایی حس میکردم دکتر صانعی نمیتونه کاری انجام بده. گفتم خدایا به امید خودت. تا حالا کمکم کردی از این به بعد هم هرچی تو بخوای.

تو این مدت شرکت رو کچل کردم بس که بابت بیمه به شرکت کرمانشاه و تهران زنگ زدم. بیمه تیرماه تاخیر خورده بود و شرکت جریمه شده بود و به قول خودشون پول نداشتن جریمه رو بدن!!!! آخرش زنگ زدم امور مالی تهران، وضعیتم رو گفتم و کلی دعوا کردم. اونم قرار شد پیگیری کنه و من یه ساعت بعد تماس بگیرم. تو تماس بعدی گفت ما بیمه مرداد رو میریزیم و فردا برو دفترچه تو بگیر! صبح با ناامیدی به مهدی گفتم بیمه مو چک کنه و شاخ درآوردم. راست گفته بود! بیمه مرداد رو واریز کردن و بالاخره من دفترچمو گرفتم. مشکل من حل شد، بمونه که تا امروز که 24 شهریوره هنوز بیمه تیر واریز نشده!!!

امروز 24 شهریور 94 دوباره رفتم مطب دکتر صانعی که تکلیفم معلوم شه. تا رفتم تو اتاقش شناخت و کلی تحویل گرفت. گفت متاسفانه برام زایمان طبیعی نیومده! ولی بذار ببینم برات چی کار میشه کرد! کلی سوال کرد که قبلا جراحی داشتم یا نه و سونو و کارت بارداریمو بالا پایین کرد و هیچی پیدا نکرد که دلیل سزارین عنوان کنه! آخرش گفت چند وقته ازدواج کردی؟

- از 89، 5 سال

- برات میزنم به دلیل 5 سال نازایی

- دکتر 86 عقد کردم

- بهتر. پس میزنم به دلیل 8 سال نازایی. شنبه 28 ام برو بیمارستان بیستون، بخش زایشگاه، پیش خانوم رحیمی. یه ماما نسبتا قدبلنده عینکیه. بگو مریض منی و از بستگان خانوم دکتر ملک خسروی. منم باهاش هماهنگ میکنم. با بقیه ماماها صحبت نکن و شلوغش هم نکن. ایشالا شنبه بیمارستان پذیرش میشی و یکشنبه 29 ام سزارین...

نامه بیمارستان رو دادن دستم ولی هنوز خیالم آسوده نیست! اصلا از این کارآگاه بازی ها خوشم نمیاد! مگه قراره چه خلافی بکنم! تحقیق کردم، هیچ جای ایران این قانون به این سفت و سختی اجرا نمیشه! وعده ما شد شنبه صبح، زایشگاه بیمارستان بیستون.

اگه شنبه نتونم پذیرش بیمارستان بیستون رو بگیرم، یکشنبه میرم بیمارستان سجاد پذیرش میگیرم و پسرم دوشنبه 30 شهریورتحت نظر دکتر رضاوند به دنیا میاد.دیگه تا خدا چی بخواد و قسمت منو نویان کوچولو چی باشه. مثل همیشه محتاج دعاتونیم.



روزهای پر ماجرا

اول از همه بگم که امروز چهارشنبه 28 مرداد 1394 منو نویان عزیزتر از جونم 34 هفتگی رو پشت سر گذاشتیم و وارد 35 هفتگی شدیم.

اول ماجرای لوستر نویان رو بگم. منو مهدی تقریبا کل شهر رو به دنبال لوستر دلخواهمون واسه اتاق نویان گلی گشتیم و بالاخره اون چیزی که میخواستیم رو پیدا کردیم. غافل از اینکه وقتمون رو تلف کردیم! چون سازنده محترم خونه ما، زنجیر لوستر رو از سقف وصل نکرده بود و یا اگه وصل کرده زیر گچ رفته و معلوم نیست!کلی تو ذوقمون خورد. دنبال راهی بودیم که مشکل رو حل کنیم ولی به نتیجه ای نرسیدیم. همه میگفتن چون سقف یونولیته خطرناکه و باید لوستر خیلی سبک باشه! کلی حالمون گرفته شد ولی چاره دیگه ای نداشتیم. به فکر لوسترهای کاموایی افتادم که تا چند وقت پیش کنار خیابونا پر بود! ولی از اونجایی که هرچی ما میخوایم غیب میشه، پیدا نشد که نشد! به فکرمون زد که خودمون درست کنیم. به نظر زیاد سخت نمیومد. کاموا سبز و چسب چوب و بادکنک وسایل مورد نیازمون بود. جمعه با سعید (شوهر خواهرم شبنم) و شراره (خواهرم) مشغولش شدیم. بمونه که کلی کاموا هدر دادیم و سه چهارتایی بادکنک ترکوندیم تا بالاخره موفق شدیم ولی این لوستر پر از خاطره و خنده شد برامون.

جونم براتون بگه که تقریبا کل هفته به دکتر رفتن گذشت! بحث سزارین رو که خاطرتون هست! قرار شد پیش دکتر رضاوند که بیمارستان سجاد جراحی میکنه برم تا شاید بیمارستان سجاد کمتر سخت بگیره و بذاره سزارین بشم. یکشنبه 25 مرداد رفتم پیشش. مطبش غلغله بود. از ساعت 6 تا 8 طول کشید تا ببینمش. خانوم دکتر مهربونی بود. ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم که میخوام حتما سز بشم و به همین دلیل اینجا اومدم. ازش پرسیدم میتونین منو سز کنین؟ و جواب داد انشاا...!!! و همین.

حالا نمیدونم تا چقدر میشه رو حرفش حساب کرد ولی حسم بهم میگفت که مشکلی وجود نداره. فشارم رو گرفتن و خوب بود و به دستور دکتر رفتم یه رانی هلو خوردم و یک ربع پیاده روی کردم و برگشتم و نوار قلب نویان رو گرفتن. فداش بشم من، که اینقدر قلبش تند تند میزنه. ظاهرا همه چی خوب بود. اینو یادم رفت بگم که خارش ترک های شکمم به جایی رسید که خواب رو ازم گرفت و دو شب نخوابیدم کلی گریه کردم. ترک ها رو به دکتر رضاوند نشون دادم و اونم برام دارو و آزمایش نوشت. دوشنبه پیش دکتر خودم (دکتر صانعی) وقت داشتم به همین خاطر نسخه رو نپیچیدم تا ببینم دکتر خودم چی میگه.

دوشنبه از راه رسید و من رفتم پیش دکتر خودم. طبق معمول فشارم 14 رو 8 بود!!! انگار فشارم فقط به دکتر خودم واکنش نشون میده!!! قرار بود در مورد سزارین هم سنگامو باهاش وابکنم! طبق آموزه های برادرشوهرم شروع کردم:

- آقای دکتر ما از اقوام خانوم دکتر ملک خسروی هستیم، ایشون سلام رسوندن و گفتن اگه ممکنه منو تو لیست سزارینی های شهریورتون بذارین.

- انشاا...

- خودشون آمریکا تشریف دارن، گفتن اگه نیاز هست باهاتون تماس بگیرن.

- نه نیازی نیست، سلام برسونین

و همین!!! اسمم رو هم جایی ننوشت. من که گیج شدم. نمیدونم بالاخره این انشاا... گفتن ها به کجا ختم میشه!

دکتر صانعی برای خارشم فقط پماد هیدرودرم داد! و وقت بعدی رو 18 شهریور تعیین کرد.

داروهای هردو دکتر رو گرفتم و به داروخونه گفتم اونایی که مشترکه نده و رفتم پیش دکتر رضاوند که دستور داروها رو بگیرم. برای خارش هام قرص هیدروکسی زین داد که روزی 2 تا بخورم و یه آمپول دگزامتازون و یه کلرفنیرامین هم همونجا برام زدن. کلا 4 تا دگزا داده بود که روزی یکی بزنم. و وقت بعدی رو هم اول شهریور تعیین کردن و گفتن تو ماه آخر باید هر هفته چک بشم! خلاصه نمیخواستم 2 دکتری بشم که شدم!

خدا خانوم دکتر رو خیر بده. خارش هام به شدت کم شد و شب از 11:30 تخت تا صبح خوابیدم قرص ها رو همون روزی دوتا ادامه دادم ولی راستش دگزاها رو دیگه نزدم و گفتم اگه دوباره خارش هام شدید شد بزنم. آخه دگزا کورتون داره. گرچه تو این ماه برای نویان بی خطره ولی ترجیح دادم نزنم.

دیروز صبح هم رفتم و آزمایش هایی که دکتر رضاوند نوشته بود رو دادم. آزمایش خون و ادرار برای بررسی عملکرد کبد و کلیه بود و امروز جوابش آماده میشه که برم و بگیرم. خدا کنه چیزی نباشه.

راستی اینم بگم که مهدی عزیزم مثل همیشه مصاحبه شو به بهترین شکل پشت سر گذاشت.

خدای خوبم بابت همه داده ها و نداده هات شکر. هیچوقت تنهامون نذار و این مدت باقیمونده رو هم به سلامت بگذرون

عکس های یادگاری

امروز 12 مرداد ماه 1394 و نویان عزیزم روزهای آخر هفته 32 رو سپری میکنه.این روزا از آسمون آتیش میباره و حرارت تنم با هیچی فروکش نمیکنه. نمیدونم تا کی میخواد خورشید غوغا کنه؟!!!!!!!!!! نفس کشیدن هم تو این گرما سخته!!

دیروز رفتیم آتلیه و بالاخره عکس های بارداری رو گرفتم. روز خوبی بود. رفتیم آتلیه طنین،فیلم و عکس عروسی هم پیش اونا بودیم و هر وقت هم که عکس میگیرم همونجا میرم. خدایی کارشون عالیه. من گفتم 3 قطعه عکس میخوام . خانوم جلیلیان نزدیک 15 تا عکس گرفت و گفت برم از بینشون انتخاب کنم. ژستایی که میداد عالی بود. حالا خدا کنه تا آخرش راضی بمونم. یه عکس هم گرفتیم که باید نویان دنیا بیاد و با حضور نویان تکمیلش کنیم.ژستش خیلی قشنگ ولی سخت بود. چون باید لباسامونو در میاوردیم و با یه ساتن سفید میگرفتیم. یه ژستی شبیه به ژست این عکس. البته بوسه رو سانسور کردیم

بالاخره پروژه آتلیه رفتن هم تموم شد. خدا رو شکر.

یه مدتیه دغدغه زایمان تو خونمون اوج گرفته! اینکه میگن تو شهر ما بیمارستان ها (حتی خصوصی که من میخوام خصوصی برم) زایمان اول رو بی دلیل سزارین نمیکنن و ... مهدی رو خیلی نگران کرده. تا جایی که دست به دامن پارتی و ... شده. دکتر محمدی که متخصص بیهوشیه آب پاکی رو ریخت رو دستمون و گفت کاری نمیتونه بکنه! ولی قول داد اگه قرار به طبیعی شد، خودش تو اکیپ باشه و روش های بی درد رو برام اجرا کنه. که البته اسمش بی درده! فقط درد رو کمتر میکنه. همین طور ماما خصوصی خوب بهم معرفی کنه که تو مراحل زایمان همراهم باشه!

مهدی دست به دامن برادرشوهرم شد. اون همیشه همه جا آشنا داره. الان هم قرار شده دکتر ملک خسروی که از دکترهای خوب شهره و الان آمریکاست سفارشم رو بکنه. راجع به تعویض دکترم باهاش صحبت کردیم که به هیچ عنوان توصیه نکرد و گفت سزارین دکتر صانعی تو ایران نمونه است. ببینم دکتر صانعی روشو میگیره یا نه! آخه طبق قانون هر دکتری به ازای 1 زایمان طبیعی اجازه 5 سزارین رو داره! که دکتر ملک خسروی قرار شد صحبت کنه و من رفتم پیش دکترم بهش بگم منو تو لیست سزارینی های شهریور بزاره. فقط خدا کنه قبول کنه.

هیچکس باورش نمیشه شهر ما اینقدر این قانون رو جدی گرفته و اجرا میکنه! همه جا بیمارستان های خصوصی کاری ندارن! مهدی تا اینجای کار پیش رفت که برم همدان! ولی دیگه تا اون حد اصرار ندارم. اولا که دوست دارم نویان متولد کرمانشاه باشه و ثانیا گرچه خواهر شوهرم خیلی مهربون و خوبه، ولی بازم سختمه.بالاخره مهمونم و برای مامانم هم سخته و ثالثا اینکه شاید واقعا صلاحم سزارین نیست! از روز اول بارداریم همیشه گفتم خدایا به امید تو و همه چی رو به خودش سپردم. واسه همین حس میکنم اصرار بیش از حد رو سزارین شاید درست نباشه. متاسفانه اصلا آمادگی زایمان طبیعی رو ندارم و تلاشم رو میکنم که سزارین کنم ولی اگه نشد پس حتما حکمتی بوده، خدا نخواسته و من تسلیم امرشم. خدایا خودت صلاحم رو جلوی پام بذار و کمک کن تا براش آمادگی پیدا کنم. خدایا باز هم میگم به امید تو....

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

بعد نوشت: روز پنجشنبه 15 مرداد رفتیم آتلیه واسه انتخاب عکس. برنامه این بود که فقط 3 تا عکس انتخاب کنیم ولی اینقدر خوب شده بودن که به سختی 6 تا انتخاب کردیم 240 هزار تومن!!!!! ولی به قول مهدی مگه آدم چندبار باردار میشه و عکس یادگاری میگیره!!! خلاصه فدای سرمون