قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

1399 بدرود

خوش به حال غنچه های نیمه‌ باز
خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌‌ پوشی به کام
باده رنگین نمی‌بینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌‌ باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ...

"فریدون مشیری"

(هفت سین 1400 مامان نسیم)

سال 1399 با ترس شروع شد، با غم اوج گرفت و با دلتنگی به آخرین دقایقش نزدیک میشه! سال 1399 برای من چندان سال خوبی نبود. با ترس کرونا شروع شد. با یه نوروز دلگیر. باباییم رو ازم گرفت. یه سری روابط و دوستی هام زیر و رو شد اما...
بی انصافیه بگم هیچیشو دوست نداشتم. یه روزاییش واقعا و از ته دل خندیدم.دوباره خاله شدم و آرسین کوچولو به خونوادمون اضافه شد. کارهای مهدی بالاخره درست شد،از دانشگاه آزاد جدا شد و هیات علمی دانشگاه سراسری شد و و و

(اینم هفت سین 1400 نویانه خخخخخ ساختن قصر و خونه و برج و پارکینگ و ... با میز و صندلی و وسایل خونه کار هر روزه نویانه. منتها خونه امروزش چون نوروز بود، هفت سینم داشت)

(اینم هفت سین 1400 که تو اداره چیدم. امسال لحظه تحویل سال شیفتم. اینم یه جورشه دیگه. گرچه حسش خیلی عجیبههههه)
سال 1399 با همه ی خوبی ها و بدیها و سختی هاش داره بار و بندیلشو جمع میکنه و عازمه.امیدوارم سال 1399، کرونا و بیماری و غم و غصه و سختی رو با خودش ببره و عمو نوروز، سلامتی و شادی و برکت و آرامش رو همراه با نوروز 1400 به خونه هامون بیاره.
خنده هاتون از ته دل، گریه هاتون از سر شوق
نوروز 1400 مبارک...

بهار بهار چه اسم آشنایی!


بهار منم

که با هربار دیدنت

شکوفه میزنم...



ناتانائیل!ای کاش عظمت در نگاه تو باشد، نه در آنچه بدان می نگری!

ناتانائیل!بدبختی هرکسی از آن است که همیشه اوست که می نگرد و آنچه را که می نگرد، از آن خود می داند. اهمیت هر چیز، نه به خاطر ما، که به خاطر خود اوست. ای کاش نگاه تو همان باشد که به آن می نگری.

ناتانائیل! در کنار آنچه شبیه توست نمان، هرگز نمان!

همین که پیرامونت رنگ تو را به خود گرفت، یا تو به آن رنگ شدی، دیگر سودی برایت نخواهد داشت، باید آن را ترک بگویی...

"مائده های زمینی-آندره ژید"




من از سلاله ی درختانم

تنفس هوای مرده ملولم می کند

پرنده ای که مرده بود به من پند داد

که پرواز را به خاطر بسپارم...

"فروغ فرخزاد"



هفته ای که گذشت خیلی اوضاع روحی خوبی نداشتم!!! اینکه دقیقا چرا حالم اینجوری بود رو نمیدونم!!! شاید دلنگرانی برای نویان و یا بداخلاقی های نویان با من! یا خستگی! یا فشار کاری من و مهدی! شایدم به فیزیولوژیک بدنم برمیگشت ولی هرچی بود حال خوبی نبود!!! دلم میخواست مدام گریه کنم!!! از زمین و زمان دلم گرفته بود و ...

اما اومدن "شراره" جانم، حالمو زیرورو کرد. کلی خندیدم و کلی انرژی گرفتم. ممنون که اینقدر خوبی آجی کوچیکه نازنینم.

مامان و بابا با دوستاشون قصرشیرین بودن و شراره از اصفهان مستقیم اومد خونه ما. جمعه 30 فروردین 1398 هم همه رو نهار دعوت کردم خونمون. فکر نمیکردم حال و حوصله مهمونی دادن رو داشته باشم ولی خدا رو شکر خود مهمونی روبراهم کرد.

طبیعت هم که همیشه حالمو خوب میکرده. این عکس ها مربوط به یکشنبه اول اردیبهشت 1398 و باغ زیبای بابا و اسب های اصطبل کنار باغه و من بینهایت خوشحالم که هنوز اینقدر حالم خوب هست که بهار سرمستم کنه...



فشار منفی گوش نویان همچنان به قوت خود باقیه!!!! دو هفته پیش دکتر انتظاری (متخصص گوش و حلق و بینی) هم دیدش و دوباره دارو و ...

من و مهدی که امیدی نداریم این سری داروها هم تاثیری داشته باشه و تقریبا به جراحی فکر میکنیم!!!حالا  امروز قراره دوباره دکتر ببینتش. خدایا به امید خودت...

بعد نوشت1:دوباره دکتر و تیمپانوگرام و نوار گوش. ایندفعه رفتیم پیش شنوایی سنجی که دکتر انتظاری معرفی کرده بود، آقای اسفندیاری تو درمانگاه مهدیه. خیلی شلوغ بود. روز اول که بهمون نوبت ندادن، دیروز (3اردیبهشت 98) هم کلی طول کشید تا نوبتمون شد. ولی شنوایی سنج دقیق و با حوصله ای بود. وقتی سن نویان رو گفتیم گفت بعید میدونم برای نوار گوش همکاری کنه!ولی نویان مثل همیشه عالی بود و کلی آقای اسفندیاری رو شگفت زده کرد. اونم گفت دقتش عالیه. هنوز گوشش فشار منفی رو داشت، نه تنها گوش چپ که گوش راستم که قبلا اوکی بود فشار منفی داشت!ولی نظر آقای اسفندیاری این بود که رو شنواییش تاثیر نداشته و با گرم شدن هوا فشار منفی گوششم بهتر میشه!پیش دکتر انتظاری هم رفتیم و نظر اونم این بود فعلا عمل نیاز نیست!و من و مهدی  رو که خودمونو برای عمل آماده کرده بودیم، ذوق زده کرد. جوابارو برای هدا هم فرستادیم و اونم گفت بهتره عجله نکنیم.البته نظر نهایی روهم گذاشتیم دکتر همدان بده. هدا جون قراره زحمت نشون دادن بهش  رو بکشه. خلاصه که این گوش هی شل کن سفت کن در میاره!!!! حالا که ما خودمونو برای عمل آماده کرده بودیم،میگن فعلا صبر کنین. بازم خدایا شکرتتتتتت

بعد نوشت 2:دکتر متخصص همدان هم نظرش این بود که فعلا صبر کنیم و ما صبر می نماییم!!!



بهار شد!

(سفره هفت سین لی لی لند کرمانشاه)

در معبر قتل عام
شمع های خاطره

افروخته خواهد شد.

دروازه های بسته
به ناگاه
فراز خواهدشد
دستان اشتیاق

از دریچه ها دراز خواهد شد

لبان فراموشی

به خنده باز خواهدشد

وبهار
درمعبری از غریو
تاشهر
خسته
پیش باز خواهدشد
سالی
آری
بی گاهان
نوروز
چنین آغاز خواهدشد
"احمد شاملو"


(طبیعت زیبای سیاه بید کرمانشاه)

نوروز امسال هیچ چیش شبیه نوروز نبود!!!من که نه حال دلم خوب بود، نه حال جسمم. غم سیل و غصه هموطنای لر هم داغ دلم رو چندین برابر میکرد. دیدن این حجم از غصه و بدبختی آدمای دور و برم اشکمو درآورده بود. آماده باش سیل و بارون عجیبی که تا حالا ندیده بودم رمقی برام نذاشته بود.سرفه و بی حالی و شب نخوابی و بی صدایی و ...

خدا رو شکر سیل با کمترین آسیب از شهرم گذشت ولی امان از دل مردم لرستان!!!!

خلاصه که اصلااااا خوب نبودم. اون یکشنبه وحشتناک با استرس سیل بالاخره تموم شد ولی ترس از جاده و روبراه نبودن حال جسمیم، از شمال رفتن منصرفمون کرد.سیزدهم یکم حال عمومیم بهتر شده بود، گرچه هنوز سایلنت بودم.شبنم اینا علیرغم تمام نگرانی های ما(چون میدونستن مخالفیم) بدون خداحافظی، رفتن جنوب و وقتی تو جاده بودن گفتن رفتن!!!مام فقط براشون آرزوی سلامتی کردیم. گرچه هنوز هم فکر میکنم اصلا عاقلانه نبود ولی خدا رو شکر به سلامتی رفتن و برگشتن و بهشون هم خوش گذشته بود.


(کوچه باغ زیبای سیاه بید کرمانشاه)

ما موندیم و مامان بابا که تصمیم گرفتیم این روزهای باقی مونده رو حسابی خوش بگذرونیم. سیزده بدر رفتیم باغ بابا. چهارشنبه سوری امسال از رو آتیش نپریدیم و زردیمونو به آتیش ندادیم سرخی بگیریم، کل تعطیلات زردی به صورتمون موند!!!! گفتیم زودتر بریم سیزده بدر تا نحسیش کل سالمونو نگرفته خخخخخخخخ.اولش تنها بودیم ولی بعد دو تا از دوستای بابا اومدن و خدا رو شکر خوش گذشت.



هوا دلنشین بود. گاهی هم که سردمون میشد میرفتیم تو اتاق. با آرزوی سالی خوب برای همه، با نویان سبزه گره زدیم و این رسم قشنگ رو یادش دادم. بچم بلد نبود و سبزه ها پاره میشدن خخخخ



چوب های تلمبار شده چهارشنبه سوری رو هم به سختی آتیش زدیم(خیس بارون بودن ولی خواستن توانستنه) و مراسم جا مونده چهارشنبه سوریمونم به جا آوردیم. کلی با نویان و مهدی از رو آتیش پریدیم و" زردی من از تو، سرخی تو از من" خوندیم، آخر هم سبزه 98 رو به رودخونه پر آب و خروشان"قره سو" سپردیم.


(کوه پرآو کرمانشاه)

چهارده فروردین کلی درگیری ذهنی داشتیم. هوا عالی بود. مهدی دوست داشت بره تهران پیش خواهر برادرش ولی فرصت خیلی کم بود و به نظر من نمی ارزید!همش تو جاده بودیم. دلایلم رو گفتم و باز هم به خود مهدی سپردم که بریم یا نه، که مهدی هم گفت حرفت منطقیه و نرفتیم. دوست داشتیم بریم همدان، اما پنجشنبه شب جشن تولد باران (دختر خواهر زاده مهدی) بود. جشن خصوصی بود و کسی دعوتمون نکرده بود. این بود که همدان رفتنمون هم کنسل شد.


(طاقبستان کرمانشاه)


زدیم به دل طبیعت. از طاقبستان خودمون شروع کردیم. سال ها بود وارد محوطه تاریخیش نشده بودم. 14 فروردین من و مهدی و نویان رفتیم طاقبستان و از هوای عالی و طبیعت قشنگش لذت بردیم. نهار هم تو یکی از رستوران های همونجا خوردیم.بد نبود ولی به نظرم ارزش داره، کسی طاقبستان میره نهارشو "رستوران حیدری" دنده کباب بخوره. واقعا دنده کباب حیدری یه چیز دیگه است.


(محوطه تاریخی طاقبستان کرمانشاه)

عصر هم من و نویان و مامان رفتیم پارک که از قضا چنان بارون تندی شروع شد که زنگ زدیم مهدی با ماشین اومد دنبالمون.


(محوطه تاریخی طاقبستان کرمانشاه)

رسیدیم به 15 فروردین. برنامه ریزی کردیم که سمت پاوه بریم. منم کوکو درست کردم( که اگه احیانا تو پاوه ماهی کبابی گیرمون نیومد گشنه نمونیم که کلا برنامه عوض شد و خوب بود کوکو رو بردم، همون شد نهارمون خخخ)و بار و بندیلمونو بستیم ولی آسمون ابری بود و اون سمت همیشه سردتره پس مسیرو به سمت بیستون تغییر دادیم.


(محوطه تاریخی طاقبستان کرمانشاه)

یهو گفتیم بریم تو جاده هرسین!وای که همه زمین ها آب گرفته بودن. رودخونه گل آلود و خروشان و ترسناک بود!دوباره پشیمون شدیم و سمت بیستون رفتیم.


(طبیعت زیبای بیستون)

بیستون عالی بود. ابرا که میومدن سرد میشد و کنار که میرفتن اینقدر گرم بود که کلافه میشدیم. رفتیم وسط باغ کلزا عکس بگیریم که یه لاکپشت گنده پیدا کردیم.به نویان نشونش دادیم و براش نون انداختیم. ولی لاکپشت با اینکه محیط رو امن دید و فهمید قصد شکارش رو نداریم، با چنان سرعتی فرار رو بر قرار ترجیح داد که همه مون از خنده هلاک شدیم.


(طبیعت زیبای بیستون)

نهار رو خوردیم و رفتیم سمت"نوجوبران"البته ما کرمانشاهیا بهش"نژیوران" میگیم. اونجا هم آب عالی و طبیعت بکر بود.



قرار گذاشتیم ماهی بخریم و فردا ببریم باغ کباب کنیم که انگار قحطی اومده بود!یا ماهیاش خیلیییی بزرگ بودن و به درد کباب کردن نمیخوردن، یا مونده بودن!بالاخره ماهی کبابی قسمتمون نشد که نشد!


(طبیعت زیبای بیستون)

به آخرین روز تعطیلات رسیدیم. یکمی صدام بهتر شده بود و بالاخره سرفه امان داد و شب هم خوب خوابیدم. هوا بارونی بود. دودل بودیم بیرون بریم یا نه ولی نظر مامان این بود خونه نمونیم که ما هم اطاعت کردیم.


(نوجوبران بیستون)

به پیشنهاد من رفتیم "سایت پاراگلایدر ویس". تا خود آرامگاه ویس رفتیم. من عاشق طبیعت ویسم. از اون بالا زمین های کشاورزی خودنمایی میکنن و هوای خوبش ریه هاتو پر میکنه. کلی از زمینا از آب اشباع شده بودن!!!هوا ابری بود ولی بازهم زیبا بود.


(نوجوبران بیستون)

باد میومد و تو موهامون میپیچید. سایت بالای کوهه، با یه جاده پیچ در پیچ شیبدار.وقتی میرفتم عکس بگیرم، نویان مدام میگفت مامان نیوفتی خخخخ


(طبیعت زیبای اطراف آرامگاه ویس قرنی)

بعد از دیدن و لذت بردن از ویس برای نهار، راهی باغ بابا شدیم. باغ زیبا و سرشار از آرامشمون که به نظرم خریدش یکی از بهترین تصمیم های بابا بود. 


(طبیعت زیبای سایت پراگلایدر ویس قرنی)

آخرین روز تعطیلات هم اینجوری گذشت. 4 روز آخر تمام سعیمونو کردیم که ناراحتی و غصه رو از دلمون دور کنیم.


(طبیعت زیبای سایت پراگلایدر ویس قرنی)

با غصه خوردن و زانوی غم بغل گرفتن دردی از لرستان دوا نمیشه. هر کسی باید در حد توانش کمک کنه. من هم تنها کاری که از دستم برمیومد کمک از طریق هلال احمر بود. یکی از دوستامونم لباس جمع میکرد، منم لباس های (در حد نو ) نویان که کوچیک شده بود و یکمی از لباس های گرم خودمونو جمع کردم و بهش دادم. بعد با خودم تکرار کردم که غصه خوردن بی فایده است، کمک کن تا دردی ازشون دوا شه.


(طبیعت زیبای سایت پراگلایدر ویس قرنی)

شنبه 17 فروردین 98، بعد از یه ماه نویان رفت مهدکودک. فکر میکردم سخت جدا بشه ولی عالیییی بود.



ناگهان

 شیشه های خانه بی غبار شد

آسمان نفس کشید

دشت بی قرار شد

بهار شد...




تعطیلات نوروز 98 با تمام خوبی و بیشتر بدی هاش گذشت. دلم میخواد به آینده خوشبین باشم، به سال پیش رو. دوست دارم مثبت فکر کنم و سالی خوب رو برای همه آرزو کنم. امید که بهترین ها در انتظار همه مون باشه...

شیرین تر از بهاااااااار


باز کن پنجره ها را که نسیم

روز میلاد اقاقی ها را

جشن می گیرد و بهار

روی هر شاخه کنار هر برگ

شمع روشن کرده است

همه چلچله ها برگشتند

و طراوت را فریاد زدند

کوچه یکباره آواز شده است

و درخت گیلاس

هدیه جشن اقاقی ها را

گل به دامن کرده است

باز کن پنجره ها را ای دوست

هیچ یادت هست؟

که زمین را عطشی وحشی سوخت

برگ ها پژمردند

تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست؟

توی تاریکی شب های بلند

سیلی سرما با تاک چه کرد؟

هیچ یادت هست؟

با سر و سینه گلهای سپید

نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟

هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه باران را باور کن

و سخاوت را در چشم چمنزار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد

خاک جان یافته است

تو چرا سنگ شدی

تو چرا این همه دلتنگ شدی

باز کن پنجره ها را و بهار را باور کن



امسال بهار زودتر از همیشه رسید!!!! هیچ سالی رو به یاد ندارم که از نیمه های اسفند درختا غرق شکوفه شده باشن!!!! خدایا بابت این همه زیبایی شکرت



اسفند دوست داشتنی من از راه رسید و عجول تر از همیشه داره بار و بندیلش رو جمع میکنه و میره و من مثل تمام اسفند های عمرم لبریز از حس ناب زندگیم. لبریز از شوق نوروز. هنوز مثل بچگی ها حال و هوای نوروز از خودبیخودم میکنه. عاشق این روزهام. عاشق این انتظار برای رسیدن بهار. این انتظار پرهیاهو...



عاشق ترافیک بازارو شلوغی خیابونا، بوی خاک روی نم دستمال خونه تکونی، صدا و بوی باروت ترقه ها، دویدن ها و دویدن ها



عاشق گل ها، شکوفه ها، جوانه ها

عاشق رقص ماهی های قرمز تنگ بلور

عاشق عطر عود دست فروش ها

عاشق شعله های لرزون شمع ها و هفت سین های کنار هم چیده شده گوشه خیابونا

اسفند همیشههههه برام زیباتر از بهار بوده و هست...




بهار در راه است

لبریز از عطر بهارنارنج

با کوله باری از شکوفه های عشق

سبزه های امید

و ابرهایی که آبستن بارانند

شاید خدا خواست و این بهار

درخت آرزوهایمان جوانه زد...




بهترین و شادترین و اسفندی ترین روزها رو براتون آرزو میکنم.

ایام به کام