قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

اولین دوست کودکی



دانشگاه تعطیل شده و بابا تا یه مدتی آزاده.  صبح ها مامان رو میرسونیم اداره و میریم پارک.  اولین دوستم آروشا، رو بهتون معرفی میکنم. مامان آروشا هم کارمنده. آروشا همسن منه (من 29 شهریور 94 ام،  آروشا 8 شهریور) و یه خواهر شیش ماهه به اسم آرنیکا داره.  اونام صبح ها با مامان بزرگشون میان پارک و کلی با هم بازی میکنیم.  تا وقتی آروشا تو پارکه منم خونه نمیرم.



دیروز (شنبه 3 تیر 1396) که رفتم پارک و آروشا نبود کلی ناراحت شدم.  همش به باباجون میگفتم "آلالی آلالی" ولی آروشا نیومد!  فکر کنم مامانش off بود.  به جاش امروز صبح کلی با هم بازی کردیم.  چقدر خوبه آدما دوست داشته باشن. 



یه آهنگ قدیمی تو ماشین باباجون هست که خانومه میخونه: کلاغ دم سیاه قار قارو سر کن... 
یه بار تو ماشین بودیم و آهنگش شروع شد، همون اول آهنگ، قبل از اینکه خانومه بخونه،  من گفتم "عار عار " مامان و باباجون کلی برام ذوق کردن و خندیدن!!! 
من و تشت حموم و توپ هام جدیدا کلی با هم بازی میکنیم.  مامان هم مدام باید برام تکمیل و تکرار کنه، وقتی من میگم:
-مامان
-مامان؟! 
-همه 
-همه توپا رو ریخت تو؟! 
-taaa
-تشته؟!
-نان 
-نویان 
خخخخ 



این روزها ماجون خونه مامانیه و من حسابی با "ماما پوپو "(مامانی پوران)  بازی میکنم.  ماماپوپو خیلی مهربونه و من خیلی دوسش دارم. 
راستی تا ده رو که کامل بلدم بشمرم، جدیدا هم یاد گرفتم دست و پا شکسته تا بیست بشمرم. مامان عاشق "daboova "(دوازده)  گفتن منه خخخ 
رنگ های "dad " (زرد)،  "memez"(قرمز)،  "آببی " و "dab "(سبز)  رو کامل تشخیص میدم و عاشق آببی ام و هرچیزی که آبی باشه جدا میکنم و میگم آببی آببی.



چیه خبببب!!!!  گاهی اوقات اخم هم لازمهههه!!! 
سوار "آنانور "(آسانسور)  که میشم، بابا جون میگه :
-طبقه چندیم؟ 
-pat (پنج) 
-واحد؟ 
-noooo( نه) 
-داریم میریم؟ 
-پاتین (پارکینگ) 



جدیدا هر کاری که میکنن من تقلید میکنم.  مامان پاشو میذاره رو پله و بند کفششو میبنده،  منم تکرار میکنم. 
دجون هم گاهی تفریحی تو باغ، یه چیزی میذاره بین انگشتاش و میکشه!  منم یه بار با مداد شمعی ادای دجون رودرآوردم،  ولی مامان ناراحت شد و حتی به دجون گفت دیگه تفریحی هم جلو من سیگار نکشه!!! مامان میگه من دیگه مثل طوطی شدم و همه چی رو کپی برداری میکنم طفلی دجون!!! 
چند روز پیش هم با مداد شمعی آببی که این روزها رنگ مورد علاقمه،  رو دیوار اتاق خط کشیدم که کلی مامان،  بابا دعوام کردن!!!!  منم فهمیدم کار بدی کردم.  میرم کنارش و انگشت اشاره مو تکون میدم و میگم نچ نچ نچ و مامان میفهمه که خودمم پشیمونم. 



این آکواریوم ماست که گرچه مامان بابا تو فکر جمع کردنشن ولی من خیلی دوسش دارم و هر روز صبح با باباجون به ماهیا غذا میدم.
جمعه 2 تیر 1396 عمو آرمین و عمو رامین و خاله اقدس (خاله باباجون)  نهار مهمون ما بودن و من حسابی با متین و نازنین (پسر و دختر عموم)  بازی کردم.کلی قایم موشک و  بازی های دیگه کردیم و طفلی ها حسابی خسته شدن .اینقدر مشغول بودم که مامان میگه بعد از مدت ها، خیلی راحت مهمون داری کرده. راستی متین برام یه اتوبوس خوشگل آورد که با آوازش کلی میرقصم. 
خاله جوانه (دخترخاله مامان)  هم اومده کرمانشاه،  دو تا کتاب ناز از مجموعه کتاب های می می نی برام آورده. خاله هبا (شراره)  هم قراره تعطیلات بیاد.  هورااااا 
راستی پیشاپیش عید فطر همه ی مسلمونای جهان مبارک باشهههه