قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

کابوس ناتمام

شب بود،  یه شب پاییزی. 11 مهر 1395. انعکاس نور ماشین های جلویی توی اشک هام چندبرابر میشد. نویانم مثل فرشته ها تو بغلم خوابیده بود، غم به دلم چنگ میزد و اشک هام آروم آروم گونه هامو نوازش میکرد. چقدر این صحنه برام آشنا بود! دقیقا پارسال همین موقعها که خبر فاویسم داشتن نویان رو شنیدم! باهاش کنار اومده بودم. تا اینکه چکاپ 7 ماهگیش گفت فاویسمی درکار نیست و حساسیت به باقله نداره! وای که چقدر خوشحال شدم. انگار دنیا رو بهم داده بودن ولی افسوس که عمر شادی من 4 ماه بود! تو این چکاپ دوباره فاویسمش مثبته!!!! باورم نمیشه! آخه اینقدر بی مسئولیت! اگه من آدم وسواسی ای نبودم و این مدت رو رعایت نمیکردم!!! وای اصلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم!!! اینقدر راحت با جون و آرامش مردم بازی میکنن!!! "حتما سری پیش، اشتباه شده، شایدم غذایی که میخوره رو آزمایشش تاثیر بذاره!!!", به همین راحتی! فکر میکنن مردم هیچی حالیشون نیست. به اصرار خودم تو این چکاپ دوباره از نویان آز فاویسم گرفتن! وای خدایا شکرت که من آدم حساسیم!!! اولین باره که بابت حساس بودنم خوشحالم!!!

خلاصه اینکه یکی یکدونه من فاویسم داره و احتمالا تو آزمایش 7 ماهگیش اشتباه شده!!! به همین راحتی!!! و من موندم و بازگشت تموم غصه ها و دلنگرونی هایی که 7 ماه سعی کردم باهاشون کنار بیام. خیلی سخته خیلی. انگار تا بهشت بری و سرمست عطر بهشت شی و به یکباره زیرپاهات رو خالی کنن و به قعر جهنم سقوط کنی!من باهاش کنار اومده بودم، ولی منفی شدن اشتباهیش،  همه چی رو تغییر داد. چرا باید دوباره اون مراحل رو طی کنم؟! میدونم میدونم که این حساسیت اصلا خطرناک نیست و فقط باید باقالی و یه سری از داروها رو مصرف نکنه. پسرخاله های خودم اکثرا دارن و هیچ کدوم هم مشکلی ندارن و یکیشون هم کانادا دکترا میخونه. ولی برای دل مادر، حتی یه زخم به تن دلبندش سنگینه. همش می ترسم که رو شیطنت بچگی تو مهد یا مدرسه یا هر وقتی که من مراقبش نباشم، باقالی رو امتحان کنه.ناراحتم چون منشا فاویسمش احتمالا از منه! ناراحتم چون تو شمال و جنوب فاویسم فراوونه و یه حساسیت عادی به شمار میاد،  ولی تو شهر من خیلی کمه و به نظر مردم بیماری سخت و عجیبیه! خدایا دوباره بهم آرامش بده. نمیدونم چه رازی تو این اشتباه بود و حکمتت چی بود، ولی حکمتت رو شکر. و از ته دل آرزو میکنم که بچه های بیمار، کودکان سرطانی و ... رو شفا بدی که خودت فقط میدونی مادرهاشون چه غصه ای رو تحمل میکنن.


اخمتو قربون عشق مامان

چکاپ خون پسرم خداروشکر خوب بودو مشکل خاصی نداشت. البته ویتامین D کافی ولی یکم لب مرزه. دکترقبلیش، که آزمایش رو نوشته بود، دید و گفت دوتا آمپول ویتامین D به فاصله دو هفته براش بزنین که من فعلا نمیزنم تا پیش دکتر جدیدش ببرم و نظر اونم جویا بشم. نمونه ادرار هم دیروز تحویل آزمایشگاه دادم که گفتن جوابش دو روز دیگه آماده میشه. امید که همه چی خوب باشه.

چقدر این "آزمایشگاه میلاد" از چشمم افتاد!!! حتی دلم نمیخواد ادرارش رو بررسی کنن! چقدر سهل انگاری آخه!!!

هنوز تو شوک فاویسم نویان و بیحوصلگی بسر میبردم که نویانم منو به وجد آورد. دیشب 11 مهر 1395 خودش، بدون کمک گرفتن از کسی یا چیزی،  دست های نازنینش رو روی زمین گذاشت،  بلند شد و ایستاد. دردت به جون مامان. بلند میشد و برای خودش دست میزد و از این تجربه جدید سرمست بود. هم خودش هم منو مهدی چنان هیجان زده شده بودیم که حد نداشت.همیشه محکم و استوار باشی عشق و امید زندگی من.



بعد نوشت: خداروشکر آزمایش ادرارش نرمال بود و مشکلی نداشت. بابت ویتامین D هم تحقیق کردم. مقدار ویتامین D نویان 30.3 ذکر شده که اگه زیر 30 باشه کمه. همکارهای هدا جون که متخصص اطفالن (همدان) گفتن به مدت 5 هفته، هفته ای یه قرص ویتامین D3 50000 رو سوراخ کنم و محتویاتش رو به نویان بدم. فعلا سه شنبه ها مشغول قرص دادنم خدا کنه بالا بره.تنتون سلامت، التماس دعا...


بهار هشت ماهگی

امروز 30 فروردین 1395 و نویان دلبندم، 7 ماهگی رو تموم کردی و پا به اولین روز 8 ماهگی گذاشتی. 7 ماهگیت مبارک عزیزدل مامان،  پسر شیرینم. دیروز برای چکاپ ماهانه رفتیم مطب دکترت. دکتر سعید منصوری. یه دکتر خوب و با حوصله. من که خیلی دوسش دارم. معمولا  اردیبهشت ماه بابا خیلی سرش شلوغه و امسال هم بیشتر از همیشه. دانشگاه محل کارش (کنگاور) گیر داده که مدیر گروه ها باید 4 روز در هفته حضور داشته باشن و از طرف دیگه هم دانشگاه محل تحصیلش ( سراسری کردستان)  گیر داده که دانشجوهای دکترا باید حداقل یه روز در هفته حضور بزنن!!! یه روز هم که کرمانشاه کلاس داره!!حالا بابا جون چه جوری باید اینهمه جا بره و به درس و پروژه شم برسه، خدا میدونه!!! هر جوری حساب کردیم دیدیم دیگه فرصت نمیشه. دیروز 29 فروردین 1395 بود و بابا تا 7 شب دانشگاه کرمانشاه کلاس داشت. ماشین هم برده بود. پس منو تو آژانس گرفتیم، رفتیم دنبال مادر جون و بعد هم به سمت مطب دکتر. چه بارونی گرفته بود پسرم. دونه های درشت بارون و تگرگ محکم به ماشین میخورد و حال و هوای بارون تو شمال و زیر شیروونی رو تداعی میکرد و تو با دقت هرچه تمامتر بیرون رو نگاه میکردی. 10 روزی هست که مدام بارون میاد و هوای شهر عالیههه .صبح ها آفتابی و با طراوت و بعداز ظهرها بارون میگیره، چه بارونیییییی. از آبگرفتگی خیابونا که بگذریم همه چی خوب و با نشاطه. سراب های قشنگ شهرمون حسابی پرآب و زیبا شدن و هوا جون میده بری طبیعت گردی. خلاصه تا نوبتمون بشه بابا جون هم رسید. تو هم که مثل همیشه حسابی برای همه خندیده بودی و منشی مطب طبقه بالا بهت میگفت پسته خندون!!!

وزنت 9500 و قدت 71 و دور سرت 46 شده بود. خدا رو شکر دکترت راضی بود. وعده های جدید و متنوع غذایی شروع شد. دکتر گفت آب هویج تازه و آب سیب تازه رو از کم شروع کنم و بهت بدم (10 تا 30 میل). دیشب 29 فروردین 1395 یه دونه هویج رو برات آب گرفتم و با فنجونت خوردی. نوش جونت گلم. همه میگن تو شیشه بهت بدم. نمیدونن تو از شیشه فراری هستی و اصلا طرفش هم نمیری با لیوان حال میکنی

سوپ هم باید برات شروع کنم. ماهیچه و برنج و سیب زمینی رو بپزم و میکس کنم و تا 15 روز از کم به زیاد بهت بدم. خدا کنه دوست داشته باشی نفسه من. بعد از 15 روز کم کم گشنیز و جعفری، هویج، جو، عدس  و رشته فرنگی هم بهش اضافه کنم. هر سه روز یکی از اینا اضافه بشن.

زرده های تخم مرغ هم انتظارت رو میکشن پسر نازنینم.از یه نخود زرده تخم مرغ شروع کنیم تا به یه زرده برسیم. دکترت گفت زرده رو با یه کم شیر رقیق کنم و بهت بدم. هرچی مقدار زرده بیشتر میشه غلظتش هم باید اضافه بشه و به جایی برسیم که دیگه با شیر قاطی نشه.

پوره سیب زمینی و پوره هویج هم میتونم بهت بدم. دکترت گفت سیب و موز هم بهت بدم!!!! ولی خودم شک دارم!!! آخه تو کارت واکسنت گفته  از ماه بعد سیب و موز بدیم!!! البته بنای من همیشه اعتماد به پزشکت بوده و همین روش رو احتمالا ادامه میدم.سرلاکت هم گفت دیگه گندمی بدم. خداحافظ سرلاک برنجی.

در مورد روروک گفت حالا زوده و بهتره از ماه بعد بذاریم و این بود که ماشینت پارک شد تا ماهه بعد.

به آقای دکتر گفتم تو چهاردست و پا رفتن تنبلی!!! گفت زودهههه. 10 و 11 ماهگییییی!! گفت به تو باشه میخوای از حالا بهش چلوکباب هم بدی

طبق نظر دکترت و مرکز بهداشت برات آزمایش خون نوشته شد که کم خونی و ویتامین D و ... سنجیده بشه. به درخواست ما دکتر تست فاویسم هم اضافه کرد. برخلاف نظر دکترت که میگه تو خشتته، خیلی ها میگن با بزرگ شدن نوزاد ممکنه آنزیم G6PD ترشح بشه. خیلی بعید میدونم که رفع شده باشه ولی به شدت دعا میکنم که این حساسیت به باقالی بار و بندیلش رو بسته باشه و دیگه نگرانش نباشیم.اگه دوستای خوبم هم برای یکی یه دونه مامان دعا کنن ممنون میشم.

بارون هنوز به شدت خودش ادامه داشت. ساعت 8:30 شب بود و ما دو تا آزمایشگاه رو سر زدیم ولی گفتن دیره و فقط پذیرش میکنن. نمونه گیری فردا!!!

اتفاقی گفتیم یه آزمایشگاه دیگه هم سر بزنیم. آزمایشگاه میلاد تو خیابون شیخ محمد تقی. سه تا دختر تو رنج سنی خودمون تو آزمایشگاه بودن. خوش اخلاق و شلوغ پلوغ. نویان هم طبق معمول با خنده هاش دلبری میکرد. مسئول آزمایشگاه گفت :آییی الان دادش در میاد!!!

من که دلش رو نداشتم. مادر جون و بابا جون کمک کردن تا ازت خون بگیرن. خدا خیرشون بده که با همون سوزن اول رگت رو پیدا کردن و تو چه آقا بودی که گریه نکردی!!!دردت به جونم که چشمات پره اشک بود و لب و لوچت آویزون ولی صدات در نمیومد!!! پرسنل آزمایشگاه کلی برات ذوق کردن و صبوریتو ستایش کردن. پسر من مرددد شده و عارش میاد گریه کنههه. مامان فدای مرد کوچیکم بشم. قربونت برم که اینقدر آقا و مظلومیییی.

از تلاشت برای چهاردست و پا رفتن بگم که خیلی خنده داره!!! دمر میشی و یه چیزی که دوست داشته باشی جلوت میذارم (تشک تعویضت رو خیلی دوست داری ) حسابی غر میزنی. دستم رو که پشت پات میذارم سینه خیزجلو میری ولی اگه نذارم خیلی بامزه میشی. باسنت رو قلمبه میکنی و پاهاتو فشار میدی. خیلی کم میتونی جلو بری ولی همینم عالییییییییییه پسرم. میدونم که میدونی مامان عاشقته و تو بهترین هدیه خدا برای مامانی. درد و بلات به جونه مامان. با همون نگاه معصومت از خدا بخواه که نتیجه آزمایشت هیچ مشکلی نداشته باشه و دل مامان و بابا شاد بشه. نتیجه 5 اردیبهشت آماده میشه. یعنی یه هفته دیگه. التماس دعاااااااااااااااااا


اشک ها و لبخند ها


این روزها مثل برق و باد گذشت. زردی نویان منو مهدی رو حسابی بهم ریخته بود. اصلا حوصله نداشتیم. کارمون همش گریه بود و گریه. زردیش مقاوم تر از اونی بود که فکر میکردیم. دو روز اول خوب زیر دستگاه میموند. منم دوشبانه روز بود که روی هم، یک ساعت هم نخوابیده بودم. وقتی نویان زیر دستگاه بود همش نگاش میکردم. نکنه چشم بندش رو باز کنه، یاپوشکش رو!!! وروجکه شیطونه من اینقدر وول میخورد که چندبار پوشکش رو باز کرد! شب سوم دیگه بدنم کم آورد. تمام تنم سوزن سوزن شد و ضعف شدیدی داشتم. مامانم دیگه نذاشت بیدار بمونم و اون شب خودش جور نویان رو کشید. روز سوم دیگه نویان بی طاقت شده بود. تا چشم بندش رو میبستیم از خواب  بیدار میشد و بیتابی میکرد. نمیتونستیم بذاریمش زیر دستگاه! درمونده شده بودم. صبح و شب غصه میخوردم و اشک میریختم. جمعه شب سوم مهر رفتیم بیمارستان و آزمایش دادیم و زردیش از کف پا 10.9 شده بود. روحیه من داغووون بود. از کف پا 10.9 یعنی 12.9 از دست! دکتر اورژانس بیمارستان گفت دیگه دستگاه نمیخواد و خودش میاد پایین! ما دستگاه رو پس ندادیم ولی نتونستیم زیردستگاه هم نگهش داریم! عصبی شده بودم و با همه دعوا داشتم. انگار بقیه مقصر زردی نویان بودن! دکترش رو هم عوض کردیم و رفتیم پیش دکتر هما بابایی،متخصص اطفال و فوق تخصص نوزاد. شنبه ظهر دوباره رفتیم بیمارستان محمد کرمانشاهی و بدترین روز رو گذروندم!!! زردیش دوباره بالا رفته بود! 13.9 از کف پا! 16 از دست!!! دیگه تحمل نداشتیم. کلی اصرار کردیم که بستریش کنن ولی دکتر گفت زیر 17 از دست رو بستری نمیکنن و فتوتراپی هم ضررهای خودش رو داره!!! زردی کابوس روز و شبامون شده بود.

خانوم دکتر بابایی گفت آزمایش فاویسم بدین! شاید اونه که باعث شده زردیش مقاومت کنه! حتی به شیر من هم شک کرد. من شیرم رو دوباره قطع کردم و خدا میدونه اون شب تا صبح چی کشیدم! سینه هام سنگین شده بود و درد شدیدی داشتم و هیچ راه حلی کارساز نبود. زردی نویان به 15 از دست رسید و باز هم ثابت موند. تا حالا مهدی رو به این درموندگی ندیده بودم! دور از چشم من اشک میریخت ولی من میفهمیدم.آزمایش فاویسم نویان متاسفانه مثبت شد!!! به شدت کمبود آنزیم G6PD تو آزمایشش دیده شد! حساسیت شدید به باقله!!! دیگه طاقتم تموم شد. همش حس میکردم من مقصرم! اگه گروه خونیم O نبود! اگه مامانم شمالی نبود! (این مشکل بیشتر تو شمالی ها و پسرها دیده میشه! پسرخالم فاویسم داره! اصلا چیز مهمی نیست، الان دانشجو دکتراس تو کانادا) میدونستم اصلا مشکل خاصی نیست و فقط باید پرهیز کنه. دکتر گفت منم تا زمانیکه شیر میدم نباید باقله و یه سری داروهارو مصرف کنم که از جمله مفنامیک اسید (مسکنم) بود.  ولی خیلی بیتاب شده بودم. تا خونه، زار زار گریه کردم. مهدی خیلی سعی کرد آرومم کنه ولی نمیشد که نمیشد! به خونه که رسیدم، به حرف های مهدی فکر کردم: خداروشکر الان فهمیدیم! نخوردن باقله که مهم نیست! این همه مردم به چیزای مختلف حساسیت دارن! باقله که چیزی نیست! باید قوی باشیم! و تصمیم گرفتیم قوی باشیم.

همون شب مهدی رو نگاه کردم و دیدم چقدر شکسته شده! ریشاش بلند شده بود! فرستادمش حموم و ریشاشو زد. شد همون مهدی دوست داشتنی من. من هم به خودم رسیدم و با روحیه ای مضاعف به جنگ زردی نویان رفتم. شیر فراوون و دمای 24 درجه. درجه رو رو سر نویان گذاشتم و کولر گازی رو روشن کردم و مدام درجه رو چک میکردم. ناف پسرم وقتی 7 روزش بود افتاد و من حتی برای افتادن نافش خوشحالی هم نکردم. از اون شب سخت، تصمیم گرفتم مادر دیگه ای باشم. مادری قوی تر، مادری بهتر و خدا رو شکر تا حدی موفق بودم. روحیه منو مهدی بهتر شد و رنگ و روی نویان هم همین طور. چهارشنبه 8 مهر ماه روز دهمش بود که بردیمش حموم. قبل حموم اثر دست و پاشو تو آلبومش ثبت کردیم. وروجک خان اینقدر تکون خورد که نذاشت دستش رو خوب بذاریم رو آلبوم. پسرم تو حموم خیلی آروم بود. مثل یه موشه کوچولو! بعد از حموم هم لباس نویی که منو مهدی همون روز براش خریدیم رو تنش کردیم. پسرم یه پارچه ماه شده بود. رنگش باز شده بود. میدیدم ولی دلم باور نمیکرد.

پنجشنبه صبح دوباره از دست نویان خون گرفتن و به دلیل قطعی برق گفتن عصری جوابش حاضر میشه. اون روز عمه هاش از تهران و همدان برای دیدنش اومده بودن و کلی کادو براش آوردن. (اینم یادم رفت بگم که پنجشنبه قبل هم عموهاش اومدن دیدنش و براش تولد گرفتن)

مهدی برای گرفتن جواب آزمایشش رفت. کلی طول کشید تا برگرده. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. به مهدی زنگ زدم و گفت اومده 14!!!! یکی کم شده بود!!! انتظار بیشتری داشتم ولی باز هم گفتم خدایا شکرت. مهدی با شوق فراوون خونه اومد و گفت شوخی کردم شده 12.2!!!! رنج نرمال آزمایشگاه 12 بود. از خوشحالی نمیدونستم چی کارکنم. مدام برگه آزمایش رو زیرورو میکردم و حقیقت داشت. پسرم تا حد زیادی به غول زردی غلبه کرده بود. خستگی هام فراموش شد و فقط میگفتم خدایا شکرت. بالاخره تموم شد. در مورد فاویسم هم گفتن تو نوزادان کمبود آنزیم G6PD ممکنه دیده شه و با بزرگ شدن نوزاد و قوی شدن کبدش این آنزیم تولید شه و اصلا فاویسم نباشه. صبح و شب دعا میکنم که نویان من جز اون دسته از نوزادها باشه.بالاخره یه نفس راحت کشیدیم.

پسرم روزبروز بزرگتر و قوی ترمیشه. فرشته کوچولوی من کلی تغییر کرده و برای خودش مردی شده. شکمو سیر نمیشه اصلا!!!! هم شیر مادر میخوره حسابییییی و هم شیر خشک!!! تقریبا هر دفعه 40 دقیقه شیر مادر میخوره ولی باز هم به یه ساعت نشده بهونه به قول مهدی شی شیری میگیره!!! سینه هام به شدت زخم شدن و با گریه و زجر بهش شیر میدم. وروجک با لثه هاش خیلی فشار میاره!!! کرم شقاق سینه هیدرودرم هم میزنم و روشو نایلون میذارم که خشک نشه ولی فعلا که حتی بهتر هم نشده!!! امروز اونقدر خون میومد که لباس نویان خونی شد. نمیدونم تا کی میتونم به دردش غلبه کنم!!! خدایا خودت کمکم کن.

جمعه سوم مهر و عید قربان بود که بابایی (بابای بابام) اومد و تو گوشش اذان گفت و اسمش رو براش تکرار کرد. قبل از دنیا اومدنش چقدر برای جشنش نقشه کشیدیم ولی زردیش همه چی رو خراب کرد. همون روز عقیقه هم براش انجام دادیم. البته پولش رو ریختیم به حساب موسسه خیریه کهریزک و روز عید قربان اس ام اس اومد که عقیقه انجام شده. آز غربالگری تیرویید هم روز سومش انجام دادیم و 8 مهر جوابش رو گرفتیم که خدا رو شکر مشکلی نداشت.

الان که مینویسم روبروم مثل فرشته ها خوابیده و لبخند میزنه. به این فکر میکردم که پارسال تو این روزا چقدر نبودش آزارم میداد و امسال تو آغوشم آروم میگیره. خدایا خیلی بزرگی. خدایا شکرت

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

بعد نوشت: دیروز یکشنبه 12 مهر 1394 دوباره آزمایش بیلی روبین دادیم. دیگه از بچم خون نگرفتم. رفتیم کلینیک مادر که یه دستگاه پیشرفته آورده که با عکس برداری از وسط پیشونی نوزاد درصد زردی رو مشخص میکنه. یه روش دقیق و غیر تهاجمی. عالی و راحت بود. خدا رو شکر 9.6 بود و این کابوس تموم شد.

دیروز برای چکاپ  پیش دکتر صانعی رفتم و بخیه هامو بررسی کرد و گفت عالیه. در مورد درد های سمت راستم هم پرسیدم گفت به خاطر گره های بخیه است و مشکلی نیست. کلی با دکتر در مورد نویان حرف زدم. اونم میگفت مممکنه آنزیم G6PD با قوی شدن کبدش تولید شه و فاویسم نباشه و بهم امید داد که حتی اگه باشه هم اصلا مهم نیست و نگرانی نداره.

دو روزی میشه بدنم به خارش افتاده و دون دون قرمز بیرن ریخته. بیشتر هم تو دستامه. حالت حساسیت داره. اگه بهتر نشه باید یه دکتر پوست برم.