ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
امروز 16 مهره 1395 و من 31 سال تمام سن دارم.و چه روزیست این روز تولد و حس غریبی که به دنبال داره!!! تا یه جایی از عمرت عاشق روز تولدتی و برای رسیدنش روز شماری میکنی. روزی که فقط و فقط به تو اختصاص داره. خوشحالی و امیدوار که یک سال دیگه بزرگ شدی! عاشق بزرگ شدنی. فکر میکنی که دنیای آدم بزرگا خیلی بهتر و جذاب تره ولی از یه جایی به بعد...
روز تولدت یه حس غریبی بهت میده! یه حس خلا،حسی بین شاد بودن و نبودن.یه ترس غریب از زیادی بزرگ شدن! هیییی آدمیزاد که تو چقدر موجود عجیبی هستی! نمیدونم چرا دهه سوم زندگی، اینقدر ترس پیری و تنهایی رو به وجودم میریزه! وقتی به این دهه میرسی انگار یکی نیشگونت میگیره که مواظب باش، داره میگذره، داره تموم میشه، بیشتر بخند، بیشتر لذت ببر و کارهایی که عاشقشی انجام بده و رها باش، که دیگه چیزی به اتمام چلچلی جوونی نمونده!
آره من امروز 31 سالم شده و خدا رو بابت این 31 سالی که بهم هدیه داده شکر میکنم. بابت نعمت هایی که بر من تموم کرده. و آرزو میکنم که مهدی عزیزم و نویان بهتر از جونم همه عمر شاد و سلامت و خوشبخت باشن. خدایا آرامش تو زندگی و کارم رو آرزو میکنم و سلامتی و خوشبختی پدر و مادر و خواهرام. خدایا مثل همیشه ازت میخوام هیچ زنی رو با اولاد آزمایش نکنی، در هر مرحله ای. آممین
و ممنون از مهدی عزیزم که این دسته گل رویایی رو بهم داد...