قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

سانچی، یه تراژدی دیگه!دوباره تسلیت!


خدایا چرا دیگه دعاهامون مستجاب نمیشه؟!!چند تا خبر بد دیگه باید بشنویم؟!انگار نفرین شدیم!!!
تسلیت میگم به همه مردم ایران و آرزوی صبر میکنم برای خونواده هاشون...
نفت کش سانچی 24 دی 1396 پس از چندین روز سوختن، غروب کرد و همه امیدهامون برباد رفت
شعر زیر از بابامه به یاد این حادثه تلخ
"غریبانه می سوزیم 
تمام بودن هایمان را 
در افقی که 
باور نداریم ....
سرزمین تلخی است 
تمامی هستی ما !!!!
عشق در آتش 
مثل ابراهیم در آوارگی....
تمامی اشک های ناسور را
تلخ تلخ 
سر می کشیم 
 تمام رفتن های 
این روزها را 
زلزله ....
کف خیابان ....
آتش سانچی ...
و
دل بی صاحب ما .....
آتش مهیاست
باور کنیم ققنوس پر خواهد گشود ....
#ن_آتش "

خدایا امیدم تویی

همیشه فکر میکنیم از ما خیلی دوره!!!غصه و مریضی و اتفاق های بد ماله بقیه است!ولی...

پنجشنبه صبح(7 دی 1396) مامانی نازم (مامان بابام) دیر از خواب بیدار شد و وقتی بیدار شد، همه رو غمگین کرد. 

نمیدونم چقدر طول میکشه تا قدرت تکلمش که بر اثر سکته مغزی از دست رفته برگرده و چند وقت دیگه زمان لازمه تا صدای مهربونش دوباره خونمون رو پر کنه.

نمیدونم کی با سلامتی کاملش مرحمی بر اشک های باباییم میذاره که گریه هاش بیمارستان رو پر کرده.با غم همدمش نمیتونه بسازه و بی تابه.

ولی میدونم که خدا خیلی بهش رحم کرده و التماسش میکنم که باز هم لطفش شامل حالمون بشه و مامانی مثل قبل بتونه حرف بزنه.التماس دعا...


"دستانت جاذبه ثقل 

زمین 

و

نگاهت هیبت

 ساده عشق !!!!

 وقتی 

خورشید می گرید 

تو سوار بر بال ابرها 

برتن خسته ام

 می باری

مادر همیشه گریانم...

#ن.آتش "


بعد نوشت: به بابام زنگ زدم. بیمارستان بود. گوشی رو داد به مامانی. خدایا باورم نمیشه!!! این صدای مهربون مامانی نازمه. خدایا شکرت. هنوز تو ادای کلمات مشکل داره ولی این نشونه خوبیه. خدا جون شکرت شکرت شکرت. خیلی دوست دارم خداااااااااا


فرشته ای به نام کارن


برای کارنم: امروز روز توست. روزی که به دنیای ما قدم خواهی گذاشت و فرشته ای زمینی خواهی شد. تو می آیی تا شبنمه جانم مادر و رنگ زندگی شادتر شود.تا لقب دوست داشتنی "خاله"  را به من هدیه کنی. عزیز خاله به سلامت به این دنیا بیا و با شادی زندگی کن و تمامی سهمت از گل های خنده را از زندگی بگیر و بدان که ما بهترین ها را برایت آرزو میکنیم.



برای سعید و شبنم عزیزم: امروز آخرین روز با حال و هوای دونفره بود.زین پس اولویت ها رنگ میبازند و همه چیز حول کارن خواهد چرخید. سخت ترین و بی شک شیرین ترین لحظات زندگی دربرابر شماست. تا میتوانید این لحظات را غنیمت شمارید و از ثانیه ثانیه هایش لذت ببرید که روزهای کودکی همچون رعدی کوتاه میگذرد و تنها افسوس از دست دادنش خواهد ماند. بهترین هدیه خداوند مبارکتان باد. دوستتان دارم. شاد و سلامت باشید...



این اتاق فوق‌العاده، اتاق کارن(karen) کوچولو عشق خالست. من که عاشق اتاقشم. اینم بگم که تزیین پوشک ها کار خودمهههه.



آقا "کارن"، نفس خاله، یکشنبه 26 آذر 1396 تحت نظر دکتر  نگین رضاوند با روش سزارین (البته با کلی پارتی بازی و زحمت زیاد برادرشوهرم و سفارش دکتر ملک خسروی از آمریکا) تو بیمارستان امام سجاد کرمانشاه، پا به دنیای ما گذاشت. 3kg وزنش بود و 48cmقدش.

جالب بود نویان متولد 6/29 و کارن 9/26 و هردو یکشنبه دنیا اومدن خخخخ



مهدی شنبه و یکشنبه کنگاورکلاس داره. واسه اینکه رفت و آمدش هم کمترشه شنبه شبا رو تو مهمانسرای اساتیدمیخوابه و من و نویان مهمون مامان بابا هستیم. 



یکشنبه صبح که بیدار شدیم مامان و بابا با شبنم رفته بودن بیمارستان و قراربود به خاطر نویان وقتی شبنم رفت اتاق عمل، خبر بدن که من و نویان هم بریم بیمارستان. بادکنک و تزئینات برای اتاق کارن گرفته بودم. با نویان آماده کردیم و حوالی 12:30 ظهر بود که راهی بیمارستان شدیم.



کارن برای نویان موجودی عجیب بود. اصلا فکر نمی کرد اینقدر کوچیک باشه!!! و قطعا باورش نمیشه که خودش هم این اندازه ای بوده!!!!(البته 700 گرم بیشتر)



سعی میکردم خیلی مراقبش باشم و کارن زیاد حساسش نکنه. ولی حساس شد!!! وقتی میخواستیم بیایم خونه، میگفت مادرجون پدرجون هم بیان و براش عجیب بود که اونا خونه نیستن!!!یه کمی بهونه گرفت و خوابید. وقتی بیدار شد بابام اومده بود، مهدی هم همین طور.



با بابا و مهدی و نویان رفتیم بیرون وتو نوبهارپلازا کلی پله برقی سواری کردیم که خیلی دوست داره و براش بادکنک فویلی Baby عین بادکنک کارن خریدیم و با هم بیرون شام خوردیم. 

به سفارش دوست خوبم "الهه"عزیز و مقالات روانشناسی، برای نویان یه ارگ خریدم و دادم سعید که به نویان بده و بگه از طرف کارنه.



ذوق و شوق نویان دیدنی بود. عاشق ارگ شده بود. اینکه صدای خودشو از میکروفن می شنید، براش خیلی خنده داربود!!!خلاصه اینکه برای شروع کار فکر کنم خوب پیش رفت.



دو روزی که شبنم بیمارستان بود، من مرخصی گرفتم و پیش نویان موندم. روز دوم بیمارستان، نویان تو ماشین خوابش برد و کل مدت ملاقات خواب بود و ساعت ملاقات که تموم شد بیدار شد.چند ساعتی مامان رو فرستادم خونه تا استراحت کنه و مهدی و نویان هم با هم رفتن پارک و من و مامان سعید (که ازخوزستان اومده) پیش شبنم موندیم. 



به خاطر اثرات پمپ درد، شبنم مدام خوابالو و خواب بود. ولی بالاخره موفق شدیم کارن خان تنبل رو وادار به گرفتن شیر مادر کنیم و کلی همه مون خوشحال شدیم(روز قبل خیلی کم شیرمادر خورده بود و بیشتر با قاشق شیر خشک بهش داده بودن)




(فکر کنم لازم باشه توضیح بدم که لباس هاش تو دراورش چیده شدن!!! آخه وقتی عکس سیسمونیشو تو صفحه اینستا "سیسمونی کودک" گذاشتن، تنها کامنت هایی که گرفتیم در مورد تعداد کم لباس ها بود!!!!گفتم اینجا از قبل توضیح بدم که حوصله دونه دونه جواب دادن ندارم خخخخ )

نبات خاله امروز یکمی زردشده. برای تست زردی(غیر تهاجمی با دستگاه ازوسط پیشونی) رفتن کلینیک مادر، که ظاهرا دستگاهشون خراب بوده وگفتن فردا. ایشالا که زردیش هم کم باشه و نیازی به فتوتراپی پیدا نکنه که البته اگرم پیدا کنه، چیز مهمی نیست.


 

قدمت مبارک 

تو که در این برگ ریزان عشق

در این سرا 

پاییز را به شکوفه های عشق

پیوند زدی 

ماندنت تا حالاها

ماندگار......❤️❤️❤️❤️❤️

نویان و کارن جان به محفل ما عشق می بخشین 

دوستتان داریم .....

#ن.آتش



روزاول اصلا نمیتونستم بگم شبیه کیه. ولی تو عکس پایین کاملا شبیه شبنم و مامانمه.



عکس پایین، اولین دیدار کارن و نویان، پسرخاله های دوست داشتنیه.



و در نهایت نویان و ارگی که مثلا کارن براش خریده



مامان عاشقته همه هستی من.



انتظار تب دلتنگی 

نگاه است

 درسکوت یک 

فریاد...

وتو دراین سراپردهحضور

قدم بر چشمانی می گذاری

که

عشق درحسرت شبانه اش

همیشه

آه می کشید

شاید فرش مخمل احساسم

در پاییزشکوفه باران شود......

#ن.آتش 

(شعر بالا هم از بابام برای کارن کوچولو)

پادشاه فصل ها...



با همه زیبایی هاش داره بار سفر میبنده. دوست دارم پاییز زیبای من...
"پاییز 
وسوسه قدم زدن
 در کوچه باغ خاطرات 
واشک ریزان
 فصلی است 
که در تنهایی خویش
بار سفر می بندد
وتو در آستان حضورت
 باچارقدی هفت رنگ 
مرا 
به عشق بازی پروانه ها 
فرا می خوانی .............
#ن.آتش "


دو عکس بالا مربوط به پنجشنبه دوم آذر ماه 96 و باغ زیبای بابا است. برف پاییزی کوه های "پرآو" رو پوشونده بود و سرمای عجیبی تا استخونت نفوذ میکرد. اینقدر سرد بود که راهی اتاقک باغ شدیم و کرسی برپا کردیم.بمونه که نویان طاقتش نمیگرفت و همش میخواست بره بیرون و بازی کنه و آخرش هم مجبور شدیم زود برگردیم.



عکس بالا هم برمیگرده به جمعه سوم آذرماه 96 و سراب قنبر زیبای کرمانشاه که متاسفانه قبل از اینکه برسیم نویان تو ماشین خوابید و نشد عکس های نابی ازش بگیرم.



پسر من عاشق کوه و کوهنوردیه. چه میشه کرد، زاگرس نشینه دیگه. چند روزی بود وقتی میخواستیم بریم اداره، کوه رو میدید و بهونشو میگرفت. این بود که جمعه دهم آذر 96 راهی پارک کوهستان و کوه طاقبستان شدیم.



هوا عالی تر از عالی بود و پسری به سرعت هرچه تمام تر کوهنوردی میکرد. به قسمت های صخره ای رسیده بودیم ولی همچنان میگفت بریم بالا!!!!خلاصه اینکه آخر کار با کلی وعده و وعید و کمی گریه، آقا رضایت دادن بریم پایین.



پایین رفتن با نویان خیلی سخت بود. بیشتر مهدی بغلش میکرد ولی چه میشه کرد با نویانی که عاشق استقلاله  و همه کارا رو خودش میخواد انجام بده!!!



بعد از کوهنوردی هم اومدیم پارک غربی طاقبستان و نویان با وسایل ورزشی بازی و ورزش کرد و عکس های بالا محصوله اون لحظاته.

قربونش برم خیلی حرفه ای از وسایل ورزشی همگانی استفاده میکنه.



این سه تار رو مدت ها بود ندیده بودم!بچه که بودم بابا سه تار میزد و سال ها بود تو کمد مونده بود. تا اینکه بابا جمعه از کمد درش آورد و آقا نویان ما سه تار رو تبدیل به دوتار کرد

البته نمیدونم چرا اسمش سه تاره چون چهار تا تار داره!نویان تشخیص داد یه تارش اضافه است و سه تا سیم کافیشه



این هم اولین مسواک آقا نویان بعد از مسواک انگشتیشه. گفتم عکس اینم بذارم به یادگار بمونه...

پ.ن: عمر ریاست من فقط 15 روز بود!15 روزی که مصادف شد با زلزله و 15 روز کاری سخت! یک شب بهم گفتن برکنار شدی و مسئول قبلی با عزت و احترام برگشته سرجاش! چرا؟! به این بهونه که تو مواقع بحرانی یه خانوم از پسش برنمیاد!!!جالب اینکه بحرانی تر از این شرایط نداشتیم و من از پسش براومده بودم. جالبتر اینکه همه با رئیس گذشته مخالف بودن جز یه نفر، که خیلی هم کله گنده است. چون رئیس قبلی هیچ کاری نمیکرد و کلی مخالف داشت، رئیس شرکت به من گفت تو مسئول نیستی  ولی کارهای مسئول رو انجام بده که بقیه راضی باشن! و اضافه کاریشو بگیر. خلاصه اینکه کارهام دوبرابرشد. قبلا طرف رئیس بود کار هم نمیکرد، واسه همینم همه ناراضی بودن و میخواستن عوضش کنن. الانم همونه با این تفاوت که کارهاشم من انجام میدم و دیگه کسی از رئیس ناراضی نیست. باور کنید اصلااااا ناراحت نشدم. فقط و فقط خندیدم. اینقدر مسخره بود برام که حتی ناراحتی هم نداشت. حتما حکمتی داره و من به حکیم و علیم و عادل بودن خدایم ایمان دارم.


بدرود همشهری هنرمند


زیر سایه روباه نخواب، بگذار شیر تورا بدرد...

امروز مراسم خاکسپاری علی اشرف درویشیان، نویسنده بزرگ کرمانشاهی بود. کرج به خاک سپرده شد اما، آسمان شهرش در سوگش گریست.روحش شاد، یادش سبز.

"رفتی

 در هوای کوچه های پاییزی 

آن روزها که 

آبشوران پراز

 نغمه های عاشقی بود 

و قلب ها غمگینانه می زد 

تو در کوچه های درد

  صدای پای عابرانی را فریاد می زدی 

که همیشه با

کوله باری از همت و عشق

زیر آن نگاه مهربانت 

پنهان می شدند

می دانم ،همیشه خیلی دیر

 یادمان می آید که باید برویم ..ٔ.....

#ن.آتش "

( بابام برای مراسم خاکسپاری راهی کرج شد و با نویسنده محبوبش وداع کرد)