قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

سفر نطلبیده!

(برف بازی- گردنه اسدآباد)

خیلی دودل بودیم بالاخره واکسن آنفولانزا بزنیم یا نه! دکتر نویان و هدا تاکید به زدنش داشتن و خیلیام میگفتن الان وقت مناسبی نیست! اپیدمی در اوج خودشه و واکسن بدن بچه رو ضعیف میکنه تا ایمنی هم حداقل دو هفته زمان میبره و ... ترس از سندروم گیلن باره هم داشتم. خلاصه شک داشت دیوونم میکرد. مهدی ظاهرا از من مصمم تر بود. بالاخره چهارشنبه 13 آذر 98 مرخصی گرفتم و راهی همدان شدیم. ظهر خونه شهناز بودیم. باران (دختر خواهرزاده مهدی) هم مهد نمیره و اونجا بود. نویان و باران حسااااااابی با هم خندیدن و خوش گذروندن. خیلییییی بیشتر و بهتر از دفعات قبل.

بالاخره هدا هم اومد و وقت زدن واکسن شد. کلمات نمیتونن حالمو شرح بدن. قبلا با نویان صحبت کرده بودم و میدونست یه مریضی بد اومده که بهتره مهد نره و  واکسن بزنه. اولش چندباری گفت نه نمیزنم ولی بالاخره راضی شد. پسرم موقع تزریق خم به ابرو نیاورد!!! اینقدر مغروره که حتی وقتی دردش اومده بود میخندید!!! با اینکه من همیشه بهش میگم اگه دردت اومد گریه کن!!!

زدن واکسن که تموم شد یه نفس راحتی کشیدم!!! انگار که باری از دوشم برداشته شده بود!!! شرایط تغییری نکرده بود ولی از بین رفتن دودلی خیلی نعمت بزرگی برام بود. دیگه سپردمش به خدا.

البته مرحله دوم تزریق،  28 روز دیگه است که فعلا واکسنشم نداریم!!!

قرارمون این بود که واکسنو بزنیم و برگردیم کرمانشاه. مهدی پنجشنبه کلاس داشت و گفت باید حتما برگردیم!!! منم دیدم خیلی مصممه وسیله جمع نکردم. حالا از همدانیا اصرار که بمونین!!! همون شب هم تولد مهدی بود. مهدی هم گفت چی کار کنیم و منم موافق موندن بودم. شب تولدش رو کنار عزیزاش میگذروند. خلاصه نه مسواک آورده بودم نه لباس راحتی نه هیچیییی ولی موندگار شدیم!!! به مهدی (شوهر خواهرزاده مهدی) سپردم کیک بخره و جشن تولد 35 سالگی مهدی رو کنار خواهرا و خواهرزاده هاش جشن گرفتیم و شب خوبی بود.

نویان اینقدر مشغول بازی با باران بود که نه خوب غذا خورد و نه ظهر خوابید! ساعت 9 دیگه کله پا شد.

موقع فوت کردن شمع، نویان خواب بود و چقدر جای خالیش دل منو مهدی رو چنگ میزد!!! انگار دیگه بدون نویان هیچی بهمون نمیچسبه!!! باران بغل مهدی نشست و شمعو فوت کرد و کلی برای مهدی تولدت مبارک خوند. یهو به دلم افتاد به نویان سر بزنم. رفتم دیدم بچم گیج خوابه ولی نشسته!!! سر و صدا بیدارش کرده بود. بغلش کردم و آوردمش تو جشن. بداخلاق و خوابالو بود ولی همون حضوراخموش هم عالیییی بود.

خدا رو شکر بدن نویان به واکسن آنفولانزا واکنشی نداشت. نه تب کرد نه هیچی. مهدی به نویان قول داده بود بعد از واکسنش براش جایزه بخره و این ست هالک جایزه واکسنشه. با اینکه اصلااااا کارتون و فیلم شمشیربازی و ... نمیبینه ولی خیلییی دلش شمشیر میخواست(یه قسمت مرد عنکبوتی و هالک و بت من و ... ندیده. کارتون هایی که میبینه روزی نیم ساعت پت و مت و بامزی و موش و گربه و این تیپ کارتوناست ولی چنان تو مهد تحت تاثیر این شخصیتا قرار گرفته که بیا و ببین! گروه همسالان چه تاثیری داره باورنکردنیه!!! تو مهد هم فهمیده بود شمشیر و تفنگ چیه!!!) ما هم بالاخره براش خریدیم! 

پنجشنبه نهار مهمون هدا بودیم. از صبح پنجشنبه صدای من به شدت گرفت و دوباره لارنژیت شدم اونم از نوع حادش!!! مهدی میگفت شب تولد، زیاد سروصدا کردی!!! ولی همه میگفتن بابا کاری نکردی که!!! از بعد از مریضی سختی که پارسال گرفتم، هر چند ماه یکبار سایلنت میشم!!!کوچکترین فشاری حنجره مو اذیت میکنه! هدا میگه تارهای صوتیت حساس شده و بهتره گفتاردرمانی کنی!!! البته بگم که تن صدای من واقعا بالاست ولی یکساله که هر چند وقت یه بار سایلنت میشم!!!! قبلا ازین مشکلا نداشتم!!! الان که مینویسم دو روزیه که کلا صدا ندارم و فقط تصویرم!!! کلی دارو و بخور سرد و ... گرفتم ولی بی فایده است و باید دوره طولانیش (دو تا سه هفته) سپری بشه

پنجشنبه شام، همه مهمون مهناز (خواهر مهدی) بودیم. جمعه صبح هم راهی کرمانشاه شدیم. تو ماشین اصلا حالم خوب نبود. مفاصلم درد میکرد و کوفته و کلافه بودم. ترسیدم نکنه مریض شده باشم ولی یکم که استراحت کردم بهتر شدم. انگار ماله کم خوابی بود. فقط صدام قطع شده که امیدوارم هرچه زودتر رفع بشه. بی صدایی خیلی خیلی سخته مخصوصا با یه بچه کوچیک!!!!


مرداد خود را چگونه گذرانده داید؟!

(کرمانشاه- سیاه بید)

اووووه خیلیییی وقته که نیومدم!!!یه غیبت غیرمنتظره!!!خیلییی تو اداره سرم شلوغه. رییس فنیمون رفته یه ماموریت چند ماهه و علاوه بر کارای خودم، کارای اونم افتاده گردن من. پذیرفتن مسئولیت از نظر من خیلی سخته و اینه که تو اداره وقت سرخاروندن هم ندارم. مدام هم مشکلاتی پیش میاد و تو ساعات غیراداری مجبور میشم برم اداره و خلاصه که حسابی گرفتار شدم. فقط امیدوارم زودتر برگرده و کارم کمتر شه. الان تو نوبت دندون پزشکیم و یه فرجه ای پیدا کردم که چند خطی بنویسم.



این عکس مربوط به چند جلسه کلاس ژیمناستیک که نویان و مهربد رو بردم. خیلی هم دوست داشت ولی نمیرفت با مربیش تمرین کنه. دوست داشت با مهربد تو زمین بغل بمونن، نگاه کنن و بازی کنن. البته اولش دوید وسط زمین و شروع کرد به تمرین کردن. ولی مربی که پاهاشو گرفت و جاشو یکم تغییر داد، پسری اصلاااا خوشش نیومد و اومد بیرون زمین و دیگه نرفت. ما هم اصراری نکردیم و دیگه نبردیمش. البته نبردنش داستان داشت. روز آخر طبق معمول نرفت تمرین. من  و مهدی هم گفتیم پس باید بریم خونه. اولش یکم گریه کرد که نریم ولی تمرین هم نمیرفت.  مام اومدیم خونه و مهدی بردش استخر. ازون به بعد به جای ژیمناستیک، هفته ای یک یا دوبار با مهدی میره استخر. یه روزایی هم میریم باغ و تو استخر اونجا شنا میکنیم.



خدمتی که این عروسکای نمایشی به ما کردن قابل توصیف نیست. میدونین که معمولا از سن دو سالگی به بالا بچه ها برای اثبات استقلالشون،به تمام پیشنهاد ها "نه" میگن!!! ما به کمک این عروسک های نازنازی خیلی از این "نه" ها رو با رغبت تمام به "باشه" بدل کردیم و به شدت از این روند راضی ایم.معرفی میکنم: "کلاغی، الاغی، گاوی و روباهی عزیز"

"میکروب" عزیز هم در امور بهداشتی خیلی بهمون کمک کرده. نحوه برخورد تغییر صدا و استفاده از افعال معکوسه. مثلا میکروبه میگه دستتو نشوریااااا، مسواک نزنیااااا خونمون خراب میشه، ماشینمون چپ میشه و ....



یکی از بهترین روش هایی که برای کنترل خرید اسباب بازی یاد گرفتم، تعیین "روز اسباب بازی" بود. روش کار اینطوریه که جدولی به شکل بالا رو درست میکنیم و هر شب یکی از خونه ها رو خط میزنیم و به روز اسباب بازی نزدیک و نزدیکتر میشیم. به آخر ماه که رسیدیم پسری اجازه داره یه اسباب بازی رو به انتخاب خودش خریداری کنه. بسیار بسیار روش مفیدیه و به شدت توصیه اش میکنم. اولا که باعث میشه بچه صبر کردن رو یاد بگیره و ثانیا پایانیه بر جنجال های خیابونی خرید اسباب بازی!!!این اواخر ما برای خرید اسباب بازی خیلی دچار مشکل میشدیم. یه چیزایی رو میدید و میخواست و در جواب رد ما گریه و زاری و ...البته ما هرگز کوتاه نمیومدیم ولی خب هم اعصابمون خراب میشد هم نویان اذیت میشد. الان وقتی چیزی رو میبینه و دوست داره که بخره "نه" نمیشنوه و این "نه" نشنیدن حالش رو خوب نگه میداره. فقط میدونه که باید تا روز اسباب بازی صبر کنه. گاهی تو یه ماه از چند تا اسباب بازی خوشش میاد خودش توضیح میده که روز اسباب بازی اول اینو بخریم بعدیش اینو و ...

البته من خرید کتاب رو از اسباب بازی جدا کردم و هر وقت بخواد براش میخرم. گاهی هم تو سفر استثناهایی قایل میشم.

روز اسباب بازی برای کنترل خرید بی رویه اسباب بازی و جنجال هاش عالییییییی بود. پیشنهاد میکنم حتمااااا امتحانش کنین.



نمیدونم این ماشین رو یادتونه یانه؟!!! همونی که دوست عزیزش تو مهدکودک بهش داده بود و ما فکر میکردیم بی اجازه ماشین کسی رو برداشته!!! یه بار پشت ویترین یه مغازه دیدش و با ذوق تمام گفت این همون ماشینه و میخواد که داشته باشدش و روز اسباب بازی اینو بخریم. دل تو دلم نبود که نکنه تا روز موعود فروش بره!!! حتی به مهدی گفتم پولشو بده ولی بگو نگهش داره تا روز اسباب بازی ولی مهدی موافقت نکرد.چون قبلا یه بار اینکارو کرده بودیم و هربار که اسباب بازی مورد علاقش برای روز اسباب بازی تغییر میکرد، دلمون می لرزید که وای اگه چیز دیگه ای بخواد چی کار کنیم؟! خلاصه هر روز که از جلو اون مغازه رد میشد میدیدش و برای بدست آوردنش روزشمارشو خط میزد و خدا رو شکر بالاخره روز اسباب بازی شد و به قول خودش به پراید وانت محبوبش رسید.



جدول بالا هم جدول ستاره است برای مرتب کردن اسباب بازی هاش ولی جایزه پر شدن این جدول اسباب بازی نیست. خوراکی یا تفریحیه. البته هنوز دور اوله و به جایزه نرسیده. روند کار اینجوریه که هر شب قبل خواب، اگه وسایلش وسط خونه مونده باشه، سرجاش بذاره و ستاره بگیره.ببینیم این پروژه به کجا میرسه.


(همدان)

جونم براتون بگه که مهناز (خواهر مهدی) از بعد ازدواجش تهران زندگی میکرد، تا اینکه دو سال پیش پسرش (تنها بچش) دانشجوی کامپیوتر دانشگاه بوعلی همدان شد. خودش معاون مدرسه بود و هرکاری کرد به همدان منتقلش کنن نشد. تا بالاخره بازنشست شد، و با پول بازنشستگیش همدان خونه خرید.خونه تهرانشو رهن داد و راهی همدان شد. خب یه اتفاق دوسویه برای ما بود. از یه طرف خوشحال بودیم چون همدان رفتن برای ما خیلی راحته و زود زود میدیدیمش ولی از طرف دیگم وقتی تهران کاری داشتیم خونه مهناز بهترین پاتوق برامون بود که متاسفانه فعلا از دستش دادیم. البته در هر حال نزدیک شدنش رو به فال نیک میگیریم.

پنجشنبه و جمعه، سوم و چهارم مرداد 98 برای اولین بار رفتیم همدان خونه مهناز. با اومدن مهناز محل اتراقمون از خونه شهناز (خواهر بزرگتر مهدی که همدان زندگی میکنه)به خونه مهناز تغییر پیدا کرد خخخخخ

خونه خودش تو همدان دست مستاجر بود و یه خونه دیگه اجاره کرده بود. خونه بدی نبود. طبقه اولش یه خواب و پذیرایی و آشپزخونه و دستشویی حموم داشت و طبقه دوم هم یه سوییت کوچولو کامل داشت و یه تراس بزرگ و عالی که شب به یاد بچگی هامون اونجا خوابیدیم و عالیییییی بود. هیچ جک و جونوری نداشت و هوا بهتر از اون نمیشد.

نویان و باران(دخترندا جون خواهرزاده مهدی) تو اون سفر به شدت روابط حسنه ای با هم داشتن و کلی بهشون خوش گذشت. چشممون به جمال نیکا جون، دختر خانوم دکترمون (دختر هدا جون خواهرزاده بزرگ مهدی) هم روشن شد که کپی برابر اصل مامانشه

سفر دو روزه خیلی خوبی بود و دیدارها تازه شد.


(آکواریوم اصفهان)

دوشنبه 21 مرداد 98 تعطیل رسمی بود و مام سه شنبه چهارشنبه رو مرخصی گرفتیم و با مامان و مهدی و ماشین بابا(خخخخ دیگه وقتی تیگو7 هست کسی با ال نود میره سفر؟!) راهی اصفهان شدیم. بابا پارسال رفت تهران و مو کاشت. امسالم برای مرحله دومش رفت شیراز. 20ام مرداد عمل داشت و این بود که دیگه خودش با اتوبوس رفت اصفهان. مام 21 مرداد 98 با مامان راهی اصفهان شدیم.


(آکواریوم اصفهان)

اصفهان ازون شهرهای مورد علاقه منه و از وقتیکه شراره عزیزم رفته اصفهان، ما زیاد اصفهان میریم. تقریبا همه جاهای دیدنی اصفهان رو رفتیم. با توجه به سن نویان تصمیم گرفتیم بریم جاهایی که بهش خوش بگذره. سه شنبه 22 مرداد 98 رفتیم آکواریوم و باغ خزندگان اصفهان. خیلی خوب بود و کلی بهش خوش گذشت.عاشق یه سوسمار گنده شده بود صورتش رو به شیشه که میچسبوند، سوسمارم صورتشو میچسبوند به شیشه، درست کنار صورت نویان. نویان میگفت "عشق منه" خخخخ



(آکواریوم اصفهان)

تو عکس بالا هم داره به "کوی" ها غذا میده. قدرت میک زدنشون خیلی زیاد بود و گاهی میخواستن شیشه رو از دست نویان بکشن خودمم امتحان کردم. خیلی حس خوبی بود.


(آکواریوم اصفهان)

آخر تونل آکواریوم هم موسیقی زنده داشتن و خیلی خوب بود. یه تیشرت هم برای نویان با عکس خودش تو آکواریوم چاپ کردیم که خیلی قشنگ شد.


(آکواریوم اصفهان)

 22ام شب، شراره سالادالویه درست کرد و رفتیم پل خواجو. خدا رو شکر زاینده رود برقرار بود و کلی خوش گذشت. نویانم پاهاشو تو آب میزد و حسابی کیف میکرد.یه بادکنک کریستالی نورانی هم ازونجا خرید و کلی براش جالب بود. 


(باغ خزندگان-اصفهان)

برعکس عمل قبلی بابا که خیلی راحت بود، ایندفعه خیلیییی ورم داشت و اذیت بود.از روز سوم هم باید روزی 8 ساعت حموم میرفت!!!! تهران اصلا ازین برنامه ها نداشت!!! خلاصه برنامه 23 مرداد 1398 مون باغ پرندگان بود که بابا نیومد. مامان میخواست پیشش بمونه که بابا بهش گفت" من همش مثل مرغابی زیر آبم تو میخوای بمونی چی کار کنی؟!"

صبح تا ظهر که شراره و سینا سرکار بودن، ما میرفتیم جاهایی که میخواستیم و عصر و شب رو با هم میگذروندیم.


(باغ خزندگان-اصفهان)

باغ پرندگان اصفهان هم مثل همیشه جذاب و دیدنی بود، فقط یکم گرمای هوا اذیتمون میکرد.آخرم که یه قطار باحال بیرون محوطه تا پشت آکواریوم سوار شدیم و نویان کلی براش کیف کرد.

شب 23ام مرداد هم ازون شبای به یادموندنی شد. خونه امیرحسین (دوست سینا) دعوت بودیم و حسابیییییی بهمون خوش گذشت. کلی خندیدیم و خاطره سازی کردیم.


(باغ پردگان-اصفهان)

شب 24ام خونه محبوبه (دخترخاله مهدی) دعوت بودیم و قرار بود خاله اینا هم بیان اونجا و همو ببینیم که متاسفانه وقتی رسیدیم دیدیم بدیع خان (شوهر خاله مهدی) چشمش اذیته. عمل کرده بود و درد داشت. با شایان (شوهر دخترش) رفتن بیمارستان و ما دیگه ندیدیمشون. فشار چشم بدیع خان بالا رفته بود و مجبور شدن تا دیروقت بیمارستان بمونن. بازم شب بدی نشد. دیداری تاره شد و نویان و لنا (دختر محبوبه) حسابی با هم بازی کردن.لنا و نویان رابطه فوق العاده خوبی با هم دارن و خیلیییییی خوب با هم بازی میکنن و خاله مهدی همیشه میگه با دیدنشون یاد بچگی های مهدی و محبوبه میوفته.


(باغ پردگان-اصفهان)

جمعه 25 مرداد 98 سفرنامه اصفهان به پایان رسید و ما به شهر قشنگمون برگشتیم.


(باغ پردگان-اصفهان)

هنوز خستگی سفر از تنمون درنیومده بود که رامین، برادر مهدی زنگ زد و گفت آخر هفته میاد همدان(تهران زندگی میکنن) و خواست که ما هم بریم و همو ببینیم. این بود که پنجشنبه 31 مرداد 98 ما دوباره رفتیم همدان و عصر جمعه یکم شهریور برگشتیم کار مهناز دراومده تا چشم بهم بذاره ما باز رفتیم همدان

سفر کوتاه خوبی بود ولی اینبار نویان و باران به خوبی دفعه قبل نبودن!!! من مراقبشون بودم و همه چی رو نوبتی کردم ولی باران گاهی نوبتو رعایت نمیکرد و داد نویانو درمیاورد. از طرف دیگم هربار باران میخواست نوبتو رعایت نکنه و من جلوشو میگرفتم،  گریه میکرد و جیغ میکشید که همه فکر کنن محقه خلاصه داستانی داشتیم. نه تحمل دوری همو داشتن نه میتونستن مسالمت آمیز کنار هم بازی کنن.پنجشنبه شب همه خونه هدا جون (خواهرزاده مهدی) جمع بودیم و شب خاطره انگیزی شد.



این عکس هام که میبینین مربوط به جشنواره کیک خونگی مهدکودکه که من و نویان با هم کیک درست کردیم و تزیینش کردیم. ولی در نهایت طاقتمون نگرفت و قبل از بردن به مهدکودک کلیشو خوردیم




وای بگم از تاب های خونگی. کادوی تولد یکسالگی نویان براش یه تاب خریدیم که با بارفیکس به چارچوب در وصل میشد. سه ساله که نویان باهاش بازی میکنه. جمعه 28 تیر بود و من مامان اینا رو نهار دعوت کرده بودم. نویان و مهدی هم تاب بازی میکردن که یهو بارفیکس افتاد و نویان پرت شد بغل مهدی. شانسی که آوردیم این بود که نویان رو به جلو افتاد وگرنه اگه زیرش بود بارفیکس خدای نکرده میخورد تو سرش. خدا خیلی بهمون رحم کرد.مام تاب رو کلا جمع کردیم.

تقریبا یه ماه بعد کارن (خواهرزادم) از رو تابش (که مشابه تاب نویانه) با صورت، به شدت زمین خورد. حفاظ جلوی تاب شکسته بود و بچه محکم زمین خورده بود. خونریزی شدید از بینی و ورم و ... کلی همه مونو ترسوند. البته دوتا متخصص گفتن دماغش نشکسته و فقط ورم کرده و زود خوب میشه.خلاصه که ترس از این تابا به شدت رفته تو دلمون.


(تاب نویان)

اینم به عنوان اختتامیه بگم که پیشرفت نویان تو موسیقی باعث تحسین مربیش شده. تو دو ماهی که میره 7 تا آهنگ رو با بلز میزنه (زاغی، تاب تاب، ماه تو آسمونه، ساعت، بادبادک، زنبور و پروانه ها) و بیشتر نت ها رو با فلش کارت یاد گرفته. یه بار جای "دو" روی ارگ اسباب بازیش رو بهش نشون دادم و آهنگ "تاب تاب" رو باهاش زد. وقتی به مربیش گفتم خیلی خوشحال شد و براش پیانوشو روشن کرد و نویانم با پیانو تاب تاب رو نواخت. یه جیرجیرک تو تراسمون داریم که عاشق بلز زدن نویانه (ما صدای جیرجیرک رو درمیاریم و میگیم که عاشق شنیدن آهنگای نویانه) و نویان خیلییی وقتا برای اون میزنه.بار و بندیلش رو برمیداره و میگه بریم تو تراس برای جیرجیرک بلز بزنیم خخخخخ اینم بگم که جیرجیرکمون بچه دار شده و الان کلی جیرجیرک تو تراس داریم.

خانوم میرزایی (مربی موسیقی نویان) میگه کم کم باید سازشو انتخاب کنه. خودش که فعلا میگه پیانو دوست داره. هزینه خرید پیانو خیلی سنگینه. احتمالا فعلا براش یه ارگ میخرم و اگه دیدم مصممه براش پیانو میخرم. چی بهتر از اینکه پسرم عاشقانه موسیقی کار کنه. آرزومههههه. امیدوارم تا آخرش همین طور مشتاق و با انگیزه بمونه.

بازی عمر


مادر شوهره خواهر شوهرم ( خاله مادر مهدی هم میشه)،  دیروز  28 بهمن 95 فوت شد. یه جورایی راحت شد. مدت ها بود یه تیکه گوشت بود روی تخت!  حتی باید چند ساعت یکبار جابه جاش میکردن که زخم بستر نگیره!  بنده خدا زندگی نمیکرد!  مدام چشم بدوزی به سقف!  خدا رو شکر، دخترا و عروس خوبی داشت که هیچ وقت از بودنش خسته نشدن! خدایش بیامرزد و روحش شاد.

قسمت رو ببین!  کیمیا،  برادرزاده مهدی،بعد از 6-7 سال ،از آلمان اومده. قرار بود پنجشنبه جمعه همه همدان جمع بشیم که به خاطر بدی هوا و برفی بودن جاده ها گفتیم بمونه برای هفته های بعد! حالا همه از تهران و کرمانشاه عازم همدانیم!  نه برای دورهمی که برای مراسم ختم!  هی روزگااااار... 

امروز 29 بهمن 1395 و ما عازم همدانیم. هوا ناجوانمردانه برفیه!  اولش میخواستم به خاطر جو فاتحه نویان رو نبرم. ولی هوای برفی باعث شد تصمیمم عوض بشه.خاکسپاری نرفتیم و فقط مسجد رو میریم.نویانم آوردم چون  اگه هوا یاری نکنه و به هر دلیلی شب برنگردیم، نویان طاقت نمیاره و بهونه من و شی شیری میگیره. این شد که نویان هم با من و مهدی و خاله و شوهر خاله مهدی راهی این سفر شد. دعا کنین همه چی به خیر بگذره!



بعد نوشت : دیروز یه ساعتی مراسم رو موندیم و عازم کرمانشاه شدیم. ولی چیزی نرفته بودیم که پلیس راه گفت باید زنجیر چرخ ببندیم!  با اینکه زنجیر داشتیم ولی صلاح دیدیم که برگردیم.  این بود که شب همدان موندیم و برف گیر شدیم!  آسمون هم حسابی بارید و بارید.  ولی امروز هوا آفتابیه.  گرچه خیلی سرده!  باک شیشه شور برادر شوهرم دیشب یخ زده و ترک برداشته! تو گردنه اسدآباد هم اینقدر  هوا سرد بود که آب مخصوص که الکل و ضدیخ هم داشت رو شیشه یخ میزد و وقتی ماشینی رد میشد و آب به شیشه میپاشید،  دید رو داغون میکرد!  خدا رو شکر دیگه چیزی به کرمانشاه نمونده.  طبیعت بکر و برفی هم دستاورد هیجان انگیز این سفر اجباری بود...


گنجنامه یخی



استارت سفرنامه همدان ما از اونجا خورده شد، که گوش جرم ساز مهدی (هر چند سال یکبار جرم میگیره و نیاز به شستشو داره) دوباره کیپ شد و چون هدا جون (خواهرزادش) متخصص گوش و حلق و بینیه، تصمیم گرفتیم بریم همدان. هم فال و هم تماشا. از مرداد ماه هم همدان نرفته بودیم و خیلی اصرار میکردن که بریم. به اصرار بچه ها، مامان و بابا هم با ما همراه شدن. شبنم و سعید هم دعوت بودن، ولی به خاطر دوره ای که شبنم داشت نتونستن بیان. چهارشنبه 22 دی 1395 ،ساعت 1 از اداره بیرون اومدم و راهی خونه شدم تا بار و بندیلم رو ببندم. اشتباهم این بود که به مامان نگفتم مرخصی گرفتم! دنبال نویان هم نرفتم که بتونم سریع جمع و جور کنم. ما ساعت 3:30 حاضر، رفتیم خونه مامان که حرکت کنیم، دیدیم ای دل غافل هیچ کس حاضر نیست!!! مامان پیش خودش فکر کرده بود اداره، کار پیش اومده و من هنوز برنگشتم! اونم وسایلش رو جمع نکرده بود! خلاصه تا جمع و جور کردیم و راه افتادیم ساعت نزدیک 6 شد! نویان خان هم که ماشین ما رو به رسمیت نمیشناخت و گریه گریه که بره تو ماشین پدرجون. منم دلم نمیخواست تو سفر نویان پیشم نباشه. به هر زوری بود آرومش کردم. تازه از شهر بیرون اومده بودیم که مهدی گفت کارت ماشین نیست(کارت ماشین، گواهینامه مهدی، بیمه و ...)!!!! وایییی این دیگه آخر اعصاب خوردی بود! نویان هم که دوباره بابا رو دیده بود، بهونه و گریه که بره پیش اونا! منم نویان رو به مامان سپردم تا خودمون بریم سراغ کارت ماشین. دور زدیم به سمت خونه که حسم بهم گفت تو ساک نویان رو نگاه کنم و خدا رو شکر حسم درست راهنماییم کرد و چیز زیادی برنگشته بودیم که کیف مدارک ماشین تو ساک نویان پیدا شد!  تا کنگاور نویان پیش مامان اینا بود و خوابش برده بود! کنگاور توقف کردیم و نویان رو پیش خودمون آوردیم. نمیدونم چرا وقتی پیشم نبود، اینقدر دلم شور میزد. بالاخره رسیدیم همدان. شب اول خونه ندا جون بودیم (دخترعمه نویان). جای جدید و شیطونی های نویان شیطون. من که مدام دنبال نویان بودم و ای یه کمی هم خسته و عصبی شده بودم. بالاخره نویان خوابید و لحاف پیچ مهمونی رو ترک کرد. پنجشنبه 23 دی 1395 با شهناز و عمو حسین و باران کوچولو (خواهر و شوهر خواهر مهدی و نوه شون) رفتیم آبشار گنجنامه. هوا عالی بود و نویان کلی پله بالا پایین کرد و بازی کرد. رسیدیم به آبشار و با منظره فوق العاده ای مواجه شدیم. آبشار یخی و زیبای گنجنامه. خیلی قشنگ شده بود. و جالب اینکه اصلا هوا سرد نبود!
نهار خونه هدا جون دعوت بودیم و عصر هم مهدی با هدا رفت بیمارستان و گوشش رو ساکشن کرد و دوباره شنوا شد دم غروب نویان هوای ددر به سرش زد و به سفارش مهدی (شوهر هدا جون) منو نویان رفتیم تو حیاط. حیاطشون خیلی با صفاست. پر از گل و درخت. با یه حوض قشنگ آبی رنگ وسط حیاط و یه تاب بزرگ کنارش. نویان بعد از اینکه حسابی شیطونی کرد کنار من رو تاب نشست. منم دستامو دورش حلقه کردم، سرم رو روی سرش گذاشتم و براش لالایی خوندم و نازنینم خوابید. قربون این فرشته کوچولو برم من.
شب هم خونه حامد (خواهرزاده مهدی) دعوت بودیم. تولد 31 سالگی حامد عزیز بود و الهه جون (خانومش)خیلی زحمت کشیده بودن و خوش گذشت. در پی تدارکات هم دستشو برید و 6 تا بخیه خورد!!! نویان هم کلی برای پسرعمه جونش قر داد.



صبح جمعه 24 دی 1395 به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. مهدی باید صبح میرفت دانشگاه و امتحان میگرفت. به همین خاطر اون زود حرکت کرد و من و نویان یک ساعتی بعد با مامان و بابا به سمت کرمانشاه راه افتادیم. سفر خوب و مختصر مفیدی بود. خدا رو شکر کسایی دور و برمون هستن که وقتی دلت گرفت بتونی کنارشون شاد باشی. ممنون از لطف خواهرزاده های دوست داشتنی مهدی و شهناز خواهر عزیزش که بچه ها نذاشتن نوبت مهمونی بهش برسه و ما فقط خونش مستقر بودیم
راستی نویان جدیدا وقتی بای بای میکنه میگه : "بابای" قربون بابای گفتنت بشم نفس.