قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

من از عالم و آدم گله دارم گله دارم!

(برگ ریزون حیاط اداره98/09/11)

نفهمیدیم امسال پاییز کی اومد کی رفت!!!نفهمیدیم کجای اینهمه دغدغه گم شدیم!!!نفهمیدیم باهامون چی کار کردن که هرچی سعی کردیم نبینیم، نشنویم، شاد باشیم نشد که نشد!!!گرونی، بنزین، اعتراض، خفه خون، بی نتی، آنفولانزا و هزار و یه چیز کوفتی دیگه!!!اینکه یه موجود بی اختیاری و هیچ کاری از دستت بر نمیاد!اینکه ذره ذره آرزوهات جلو چشمت لگدمال میشن و سهم تو فقط افسوسه!اینکه نمیدونی چی در انتظار جیگرگوشته!حیف از بهترین روزهامون!امیدهامون!!! آرزوهامون!!!

دیگه پاییزو ندیدیم!برگ ریزون ذوق زدمون نکرد!دل و دماغ و انگیزه طبیعت گردی نداشتیم!حتی بارونم نبارید! نخواستیم ولی ذره ذره افسرده شدیم!!!پاییز قشنگم ببخشید که امسال ندیدمت!!!

(برگ ریزون حیاط اداره98/09/11)


(پارک غربی کرمانشاه1398/09/08)

پاییزانه

(خانقاه-پاوه)

در ادامه پاییز گردی های امسال، به سفارش عمو بهرام عزیز(دوست بابام) سری زدیم به شمال کرمانشاه زیبا و شهرستان زیبای پاوه. پنجشنبه 8 آذر 1397 حوالی ساعت 10 صبح, من و نویان و مامان و بابا و عمو بهرام و خاله پرستو برای ساختن یه روز خوب، عازم یه سفر داخل استانی یه روزه شدیم. مهدی هم که پنجشنبه ها با دانشجوهای ارشد کلاس داره، قرار شد بعد از کلاسش حرکت کنه و بهمون ملحق شه.

یه روز پاییزی به یادموندنی و یه طبیعت گردی عالی. از صبح پاییز گردی کردیم تاشب، بی وقفه، بدون خستگی. و چقدر پاییز زیبا بود.


(سراب- جوانرود)

اولین توقف در کنار این چشمه و سراب زیبا، فکر کنم در حوالی جوانرود بود. کمی درنگ و نوشیدن چای و حرکت به سمت طبیعت بکر بعدی.


(چشمه - جوانرود)

به پاوه نزدیک شده بودیم. جاده ای سربالایی رو انتخاب کردیم و به یه طبیعت بکر و زیبا رسیدیم. کوه های برفی و زمین سبز و زرد!!! بارندگی تو این منطقه خیلی زیاده و تا هوا خیلی سرد نشه همچنان طبیعت سبزی خودشو حفظ میکنه.


(پاوه)

مقصد بعدی غار سنگی کاک حسین عثمانی بود. من تا اون روز چیزی در موردش نشنیده بودم!!! به سختی پیداش کردیم. وااااای که عجب جایی بود.


(مسیر پاوه)


به سختی غار رو پیدا کردیم. دورش رو حصار کشیده بودن و باید بلیط میگرفتی. ولی درش بسته بود و هیچ کس هم نبود که در رو باز کنه. هوا اینقدر پاک و طبیعت اینقدر بینظیر بود که تصمیم گرفتیم تن به یه کوهنوردی بدیم بلکه بتونیم به غار سنگی دست پیدا کنیم و همیشه خواستن توانستن است. بعد از یه کوهنوردی عالی بالاخره به غار ها رسیدیم.


(طبیعت اطراف غار سنگی کاک حسین عثمانی)

به حسین کوه کن معروف بوده، همه دارایی و خونوادشو از دست میده و به کوه پناه میبره. یه پا بیشتر نداشته، با یه تیشه تو کوه برای خودش خونه میسازه.باید ببینید چی ساخته.به نظرم آدم خیلی جالبی بوده. حتی برای خودش تو دل سنگ ها قبر هم کنده!!! اتاق، طاقچه و ...

عمو بهرام میگفت دفعه قبل که اومده خود کاک حسین اینجا بوده و دیدتش. بعدا که تو نت سرچ کردم دیدم تقریبا دو ساله فوت شده ولی تو قبری که خودش ساخته بودش دفن نشده!!!!


(طبیعت از داخل غار سنگی کاک حسین عثمانی)

این قسمت از پاییز گردیمونو خیلی دوست داشتم. دقیقا هم نمیدونم چرا!!!! شاید چون همه چی یه جورایی عجییییب ناب بود. هوا، طبیعت، کوهنوردی و ...

نویان هم حسابییییی با این کوهنوردی و غارا کیف کردددد و من با خوشحالی اون عمیقا شاد شدم.


(غار سنگی کاک حسین عثمانی)

بالاخره مهدی هم به ما ملحق شد و به سمت خانقاه پاوه حرکت کردیم. اینجا هم که برای خودش بهشتی بود. جاتون خالی نهار مهمون عمو بهرام یه ماهی کباب عالی زدیم و بعد رفتیم تو جنگل های خانقاه که هرچی از زیباییش بگم کم گفتم.


(خانقاه - پاوه)

تقریبا ظهر بود که حس کردم صدام خیلی بدتر از قبل شده!!!! از هفته پیش یکم سرما خورده بودم ولی الان رسمااااا دیگه صدام درنمیومد!!! بعدا فهمیدم که "لارنژیت" گرفتم!!!! یه ویروس بد که گلو و حنجره و تارهای صوتی رو هدف قرار میده!!! از جمعه 9 آذر 1397 رسما سایلنتم و فقط تصویر دارم!!!خیلی خیلی سختهههه و سخت ترین قسمتش سرفه های شبونه تا حد بالا آوردنه که مخل خواب و آرامش خودم و اطرافیانم میشه فقط میتونم پچ پچ صحبت کنم. طفلی نویانم باهام پچ پچ حرف میزنه و میگه مامان صدای منم گرفته!!! تو ادارم که فیلمی شدم کمدیییییی. همه باهام پچ پچ میکنن خدا برای شرکت نسازه، مرخصی استعلاجی رو حذف کرده, مرخصی استحقاقی هم زیاد ندارم وگرنه خدا میدونه که واقعا به استراحت نیاز دارم.


(خانقاه-پاوه)

نویان تو مهدکودک یه عالمه شعر قشنگ یاد گرفته و مدام برامون میخونه. تو ارزیابی و جلسه آخر ماه، مربیش میگفت اوایل خیلی آروم و تو خودش بوده ولی الان رابطش با بچه ها خیلی بهتر شده و دوست پیدا کرده. گاهی واقعا فکر میکنم که مهدکودک رفتن برای بچه های تنهای ما، نه تنها خوب که ضروریه.


(خانقاه - پاوه)

شنبه ها طبق معمول هر هفته مهدی کنگاور میخوابه که رفت و آمدش کمتر بشه. وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک 4 بود و نویان با عموسعید و کارن مشغول بازی بود. چون نویان ظهرا سه چهار ساعت میخوابه، دیگه برای خوابیدن دیر بود و خواب شبش رو مختل میکرد. پس تصمیم گرفتم ببرمش شهر کودک تا بتونم جلو خواب بی موقعش رو بگیرم. به درخواست خودش براش دوغ خریدم و راهی شهر کودک شدیم. حسابی بازی کرد. ساعت حوالی 7 بود. گفتم یه پیتزایی هم بهش بدم که گشنه خوابش نبره ولی نویان حسابی گیج خواب شده بود و همش میگفت بغلش کنم!!! منم شیر و ... خریده بودم و دستم پر بود. از یه طرف هم بغلش که میکردم خوابش میگرفت، خلاصه به هر زحمتی بود نصف بغل کنم، نصف به عذاب راش ببرم و ... خودمونو به کافی شاپ رسوندیم. بچم اینقدر گیج خواب بود که رفتم سفارش بدم سربرگردوندم دیدم چرتش برده و داره از رو صندلی میوفته!!!! خدا بهم رحم کرد که بهش رسیدم


(خانقاه - پاوه)

بغلش کردم، آب به صورتش زدم و به هر زوری بود خوابش رو پروندم. بالاخره شامش رو خورد و رفتیم خونه مامانم. دیدن عمو سعید و کارن دوباره شارژش کرد!!! ساعت نزدیک 8 بود و دیگه داشت برای خوابیدن دیر میشد. خلاصه سعید کارنو برد بیرون و من با کلی غر و بدبختی بالاخره راضیش کردم بره تو تخت. چون صدام درنمیاد بچم به همون یه کتاب رضایت میده. کتاب که تموم شد به ثانیه نکشیده خوابش برد.


(خانقاه - پاوه)

خلاصه اینم از ماجرای خواب آقا نویان ما!!! واقعا دغدغه ذهنیم شده. یا باید سه اونطرفا بخوابه یا اگه نخوابید دیگه باید نگهش دارم تا 7 و 8 شب که دیگه تا صبح بخوابه. این وسط شام و مسواک و ... که داستانیه برای خودش. مهدی میگه من زیادی سخت میگیرم و باید نویان رو آزادتر بذارم.تو انتخاب خوابش، غذاش، حتی تو تخت خودش خوابیدنش و ...  نمیدونم والا خودمم موندم.

فقط میتونم بگم که مادری کردن سخت ترین کار دنیاست!!!!!

پادشاه فصل ها...



با همه زیبایی هاش داره بار سفر میبنده. دوست دارم پاییز زیبای من...
"پاییز 
وسوسه قدم زدن
 در کوچه باغ خاطرات 
واشک ریزان
 فصلی است 
که در تنهایی خویش
بار سفر می بندد
وتو در آستان حضورت
 باچارقدی هفت رنگ 
مرا 
به عشق بازی پروانه ها 
فرا می خوانی .............
#ن.آتش "


دو عکس بالا مربوط به پنجشنبه دوم آذر ماه 96 و باغ زیبای بابا است. برف پاییزی کوه های "پرآو" رو پوشونده بود و سرمای عجیبی تا استخونت نفوذ میکرد. اینقدر سرد بود که راهی اتاقک باغ شدیم و کرسی برپا کردیم.بمونه که نویان طاقتش نمیگرفت و همش میخواست بره بیرون و بازی کنه و آخرش هم مجبور شدیم زود برگردیم.



عکس بالا هم برمیگرده به جمعه سوم آذرماه 96 و سراب قنبر زیبای کرمانشاه که متاسفانه قبل از اینکه برسیم نویان تو ماشین خوابید و نشد عکس های نابی ازش بگیرم.



پسر من عاشق کوه و کوهنوردیه. چه میشه کرد، زاگرس نشینه دیگه. چند روزی بود وقتی میخواستیم بریم اداره، کوه رو میدید و بهونشو میگرفت. این بود که جمعه دهم آذر 96 راهی پارک کوهستان و کوه طاقبستان شدیم.



هوا عالی تر از عالی بود و پسری به سرعت هرچه تمام تر کوهنوردی میکرد. به قسمت های صخره ای رسیده بودیم ولی همچنان میگفت بریم بالا!!!!خلاصه اینکه آخر کار با کلی وعده و وعید و کمی گریه، آقا رضایت دادن بریم پایین.



پایین رفتن با نویان خیلی سخت بود. بیشتر مهدی بغلش میکرد ولی چه میشه کرد با نویانی که عاشق استقلاله  و همه کارا رو خودش میخواد انجام بده!!!



بعد از کوهنوردی هم اومدیم پارک غربی طاقبستان و نویان با وسایل ورزشی بازی و ورزش کرد و عکس های بالا محصوله اون لحظاته.

قربونش برم خیلی حرفه ای از وسایل ورزشی همگانی استفاده میکنه.



این سه تار رو مدت ها بود ندیده بودم!بچه که بودم بابا سه تار میزد و سال ها بود تو کمد مونده بود. تا اینکه بابا جمعه از کمد درش آورد و آقا نویان ما سه تار رو تبدیل به دوتار کرد

البته نمیدونم چرا اسمش سه تاره چون چهار تا تار داره!نویان تشخیص داد یه تارش اضافه است و سه تا سیم کافیشه



این هم اولین مسواک آقا نویان بعد از مسواک انگشتیشه. گفتم عکس اینم بذارم به یادگار بمونه...

پ.ن: عمر ریاست من فقط 15 روز بود!15 روزی که مصادف شد با زلزله و 15 روز کاری سخت! یک شب بهم گفتن برکنار شدی و مسئول قبلی با عزت و احترام برگشته سرجاش! چرا؟! به این بهونه که تو مواقع بحرانی یه خانوم از پسش برنمیاد!!!جالب اینکه بحرانی تر از این شرایط نداشتیم و من از پسش براومده بودم. جالبتر اینکه همه با رئیس گذشته مخالف بودن جز یه نفر، که خیلی هم کله گنده است. چون رئیس قبلی هیچ کاری نمیکرد و کلی مخالف داشت، رئیس شرکت به من گفت تو مسئول نیستی  ولی کارهای مسئول رو انجام بده که بقیه راضی باشن! و اضافه کاریشو بگیر. خلاصه اینکه کارهام دوبرابرشد. قبلا طرف رئیس بود کار هم نمیکرد، واسه همینم همه ناراضی بودن و میخواستن عوضش کنن. الانم همونه با این تفاوت که کارهاشم من انجام میدم و دیگه کسی از رئیس ناراضی نیست. باور کنید اصلااااا ناراحت نشدم. فقط و فقط خندیدم. اینقدر مسخره بود برام که حتی ناراحتی هم نداشت. حتما حکمتی داره و من به حکیم و علیم و عادل بودن خدایم ایمان دارم.