قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

نه به فریاد بر سر کودک

هربار که میگذرد با خودم تکرار میکنم که آخرین بار بود! عذاب وجدان دیوانه ام میکند. قول میدهم که دیگر عصبانی نخواهم شد!دیگر فریاد نخواهم زد! اما...

انگار فراموشکار شده ام و دوباره تکرار میشود و تکرار خواهد شد!

خدایا نمیخواهم مادر بدی باشم. نمیخواهم فقط شعار بدهم و به وقت عمل ناتوان باشم. 

لطفا لطفا لطفا کمکم کن...

بعد نوشت:و من امروز غمگین ترین مادر دنیام. کاش میدونستی وقتی بهم میگی برو چه بلایی سرم میاری!!! و من با دل شکسته اومدم چون واقعا حس کردم تو دلت جایی ندارم پسرم!!!کاش میدونستی که اشکام بند نمیاد!!!کاش میدونستم چرا دوستم نداری؟!!!!

کاش صبورتر باشیم!

امروز برام یه روز بد بود!کاش بیشتر صبوری میکردم و به جاش اینقدر عذاب وجدان نداشتم!!!امروز 2 خرداد 1397 حدودا ساعت 4 بعدازظهر بارون و تگرگ به شدت شروع به باریدن کرد. من تازه از اداره اومده بودم. شدت خارج شدن آب از ناودون تراس مامان اینا بی سابقه بود!آب تراس بالا اومده بود. نویان مدام تکرار میکرد که میخوام برم تو حیاط و من مدام براش توضیح میدادم که بارون خیلی تنده و نمیشه!شدت آب به حدی رسید که مامان از ترس اینکه آب بیاد تو خونه، مجبور شد بره بیرون و راه آب ها رو چک کنه. نویان که دید ماجونش رفته بیرون دیگه دست بردار نبود. منم صبوری کردم و هی براش توضیح دادم که مریض میشه و ...

شدت بارون به حدی بود که تمام چاه های فاضلاب پر شده بود و آب فاضلاب بالا زده بود! تو حیاط مامان اینا آب و فاضلاب جمع شده بود. بوی وحشتناک فاضلاب خونه رو پر کرده بود.خلاصه وسط اینهمه ماجرا نویانی هم گیر داده بود بره تو اون آب!!!!هرچی هم براش توضیح میدادم که آبش کثیفه و بو میده و ... گوشش بدهکار نبود. دیگه طاقتم تموم شد به زور بغلش کردم و آوردم بالا. نویان یکریز گریه میکرد.منم کنترلم از دست رفت و سرش داد زدم.لبه تخت نشسته بود و بهم میگفت"برو بیرون!اصلا نیا!" ترسیدم به پشت بیوفته زمین از گوشه تخت کشیدمش سمت خودم که پایین چشمش خورد به زانوم!!!!بچم فکر کرد میخواستم بزنمش!!!خلاصه با اشک و بغض تو بغلم خوابید. حالا من موندم و یه حال خراب و یه عذاب وجدان عظیم!کلی خودم رو سرزنش کردم. دلم میخواست های های گریه کنم و اگه مامان بابا نبودن حتما این کارو میکردم!با خودم میگفتم پس اینهمه کتاب روانشناسی میخونی چه فایده داره وقتی موقع عمل اینقدر ضعیفی!!!حالم خراب بود. منم کنارش دراز کشیدم و خوابیدم.

بچم با گریه و ناراحتی از خواب بیدار شد. کلی بغلش کردم، بوسیدمش و بهش گفتم چقدر دوسش دارم. آروم که شد گفت بریم تراس ببینیم آب شدید میاد؟!

بارون بند اومده بود، آب هام جمع شده بودن. مامان هم تراس و حیاطو با مواد شوینده شسته بود(میگفت کل مدت اوق زده بس که فاضلاب تو حیاط بوده)همین که نویان دید آبی نمونده دوباره زد زیر گریه!!!میگفت آبا باشن. نمیخوام اینجوری بشه!!!

بغلش کردم و کلی باهاش حرف زدم تا گفت"اشکم اومده بریم بشوریم"این جمله معروف نویانه، یعنی دیگه گریم تموم شده.

صورتش رو شستم. کم کم حالش جا اومد. منم سعی کردم بیشتر باهاش بازی  و خوشحالش کنم.خلاصه این ماجرا هم گذشت امیدوارم نویان هم فراموشش کنه. الان که مینویسم منم خودم رو بابت امروز بخشیدم چون اولا باید باهاش مخالفت میکردم چون کاری میخواست بکنه که براش ضرر داشت، دوما من نمیخواستم بزنمش و فقط یه اتفاق بود. فقط باید بیشتر و بیشتر تمرین کنم که داد نزنم. اگه داد نمیزدم کارم مشکلی نداشت. کاش صبورتر بودم و بیشتر خودمو کنترل میکردم.

هرچی نویان بزرگتر میشه کار من سخت تر میشه و بیشتر باید صبوری کنم. کاملا حس میکنم لجبازیاشو!وقتی کاری رو ازش میخوای و آگاهانه لج میکنه و میخواد راه خودشو بره. وای که چقدر سخته کاسه صبرت لبریز نشه!!وقتی لج میکنه که مسواک نزنه یا شیر یا میوه یا غذا نخوره و ...

امروز خیلی با خودم فکر کردم. حس کردم شدم مجموعه ای از باید نباید برای نویان!!تصمیم گرفتم بیخیال باشم. خواست انجام بده نخواست انجام نده!مثلا امشب گفت مسواک نمیخوام گفتم باشه پس من رفتم بخوابم، توخودت بخواب دیگه کتاب برات نمیخونم. ما کتاب میخونیم که ازش یاد بگیریم وقتی اینهمه کتاب راجع به مسواک زدن و اومدن کرمه رو دندون خوندم باز تو میگی مسواک نمیزنم، پس منم دیگه کتاب نمیخونم!

اولش به لجش ادامه داد، بعد دید واقعا دارم میخوابم کوتاه اومد و ماجرا بدون ناراحتی و عصبانیت ختم به خیر شد...

قربونش برم تا من اخم میکنم میگه"مامان چرا ناراحتی؟!"

خدایا کمکم کن بتونم به اصولی که در مورد تربیت فرزند میخونم عمل کنم. مادر خوبی باشم و فرزند خوبی تحویل جامعه بدم...