قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

ممنون که هستید



بابا دمتون گررررم...
تیم ملی فوتسال بانوان ایران با تمام محدویت ها قهرمان آسیا شد....
تبریییییییک


"از روزی که دنیا اومد بزرگترین دغدغه ام این بود که نکنه مادر شاغل نتونه نیازهای بچش مخصوصا تفریح و بازی و شادیش رو تامین کنه!وقتی دو ماهش بود مجبورم کردن بذارمش و برگردم سرکار!!!حالم خیلی بد بود خیلی زیاد. ولی اطمینانی که مامان و بابا و مهدی بهم دادن باعث شد ادامه راهم رو انتخاب کنم. اوایل خیلی سخت گذشت، هیچ وقت فراموش نمیکنم روزهایی رو که نویانه شیر مادری، گرسنگی رو به شیشه ترجیح میداد!!!چقدر مامان سختی کشید تا کشف کرد تو خواب میشه بهش شیشه داد!!!سخت بود ولی گذشت و امروز خوشحال ترینم، نه چون برگشتم سرکارم، چون فکر میکنم که چقدر خدا دوستم داشته که همچین پدر و مادری به من، و ماجون دجونی به نویان بخشیده.

پدر و مادر عزیزتر از جانم، باشید و تا همیشه با طراوت وجودتون به ما زندگی ببخشید. دوستون دارم...

"یه روز بهاری، وقتی من و مهدی سرکاریم، نفس جان، با ماجون دجونش میره کوهنوردی و کاملا رضایت رو تو چشماش میشه دید..."

1397/02/22 کوه طاقبستان"

دیگه کاملا حس میکنم پسرم چقدر بزرگ شده و همه چی رو خیلی خوب متوجه میشه. وقتی دستشو گردنم میندازه و بوسم میکنه، وقتی میگه "من خیلی دوست دارم"، وقتی حرفی میزنه که میدونه من بدم میاد و موزیانه میخنده و میفهمم دستم انداخته!!!

پنجشنبه شب جشن تولد سعید(شوهر خواهرم) بود و نویان و سعید عین هم لباس پوشیدن و کلی عکس ست با ژست های ست گرفتن. عالییییی بود. سعید جان امید که صد و بیست سال شاد و سلامت باشی...

شنبه ها صبح زود مهدی باید بره کنگاور(دانشگاهی که هیات علمیه) و منم که باید 7:30 اداره باشم.جمعه شبا میریم خونه مامان که صبح شنبه نویان رو از خواب بیدار نکنیم.خلاصه اینکه وقتی صبحا بیدار میشد و میدید من و مهدی نیستیم گریه میکرد و میگفت خداحافظی نکردم! تصمیم گرفتیم شب باهاش خداحافظی کنیم. مامان بهش میگفت نویان صبح بیدار شدی گریه نکنیاااا،موزیانه میخندید و میگفت"کنممممم" ولی همون شد، وقتی شب قبلش مامانم میگه صبح گریه نکنی همچنان جواب میده گریه کنم ولی صبح با روی گشاده بیدار میشه و گریه نمیکنه.

پسری مداااام میخواد برا آدم آمپول بزنه!!قبل ازینکه بزنه هم میگه "چیز بدی نیست یکم درد داره ولی به جاش خوب میشی" خخخخخ

عاشق توپ و ماشینه. هرچی براش بخری بازم کمشه. اکثر جایزه هایی که با پر شدن جدول ستاره هاش میگیره به توپ و ماشین ختم میشه.

"کارن" پسرخاله شو خیلیییی دوست داره و همش دلش میخواد بغلش کنه و دست بندازه گردنش.

جا داره تشکر کنم از حوا عزیزم بابت راهنمایی مفیدش در مورد آپلود عکس ها. ممنون گلم

پادشاه فصل ها...



با همه زیبایی هاش داره بار سفر میبنده. دوست دارم پاییز زیبای من...
"پاییز 
وسوسه قدم زدن
 در کوچه باغ خاطرات 
واشک ریزان
 فصلی است 
که در تنهایی خویش
بار سفر می بندد
وتو در آستان حضورت
 باچارقدی هفت رنگ 
مرا 
به عشق بازی پروانه ها 
فرا می خوانی .............
#ن.آتش "


دو عکس بالا مربوط به پنجشنبه دوم آذر ماه 96 و باغ زیبای بابا است. برف پاییزی کوه های "پرآو" رو پوشونده بود و سرمای عجیبی تا استخونت نفوذ میکرد. اینقدر سرد بود که راهی اتاقک باغ شدیم و کرسی برپا کردیم.بمونه که نویان طاقتش نمیگرفت و همش میخواست بره بیرون و بازی کنه و آخرش هم مجبور شدیم زود برگردیم.



عکس بالا هم برمیگرده به جمعه سوم آذرماه 96 و سراب قنبر زیبای کرمانشاه که متاسفانه قبل از اینکه برسیم نویان تو ماشین خوابید و نشد عکس های نابی ازش بگیرم.



پسر من عاشق کوه و کوهنوردیه. چه میشه کرد، زاگرس نشینه دیگه. چند روزی بود وقتی میخواستیم بریم اداره، کوه رو میدید و بهونشو میگرفت. این بود که جمعه دهم آذر 96 راهی پارک کوهستان و کوه طاقبستان شدیم.



هوا عالی تر از عالی بود و پسری به سرعت هرچه تمام تر کوهنوردی میکرد. به قسمت های صخره ای رسیده بودیم ولی همچنان میگفت بریم بالا!!!!خلاصه اینکه آخر کار با کلی وعده و وعید و کمی گریه، آقا رضایت دادن بریم پایین.



پایین رفتن با نویان خیلی سخت بود. بیشتر مهدی بغلش میکرد ولی چه میشه کرد با نویانی که عاشق استقلاله  و همه کارا رو خودش میخواد انجام بده!!!



بعد از کوهنوردی هم اومدیم پارک غربی طاقبستان و نویان با وسایل ورزشی بازی و ورزش کرد و عکس های بالا محصوله اون لحظاته.

قربونش برم خیلی حرفه ای از وسایل ورزشی همگانی استفاده میکنه.



این سه تار رو مدت ها بود ندیده بودم!بچه که بودم بابا سه تار میزد و سال ها بود تو کمد مونده بود. تا اینکه بابا جمعه از کمد درش آورد و آقا نویان ما سه تار رو تبدیل به دوتار کرد

البته نمیدونم چرا اسمش سه تاره چون چهار تا تار داره!نویان تشخیص داد یه تارش اضافه است و سه تا سیم کافیشه



این هم اولین مسواک آقا نویان بعد از مسواک انگشتیشه. گفتم عکس اینم بذارم به یادگار بمونه...

پ.ن: عمر ریاست من فقط 15 روز بود!15 روزی که مصادف شد با زلزله و 15 روز کاری سخت! یک شب بهم گفتن برکنار شدی و مسئول قبلی با عزت و احترام برگشته سرجاش! چرا؟! به این بهونه که تو مواقع بحرانی یه خانوم از پسش برنمیاد!!!جالب اینکه بحرانی تر از این شرایط نداشتیم و من از پسش براومده بودم. جالبتر اینکه همه با رئیس گذشته مخالف بودن جز یه نفر، که خیلی هم کله گنده است. چون رئیس قبلی هیچ کاری نمیکرد و کلی مخالف داشت، رئیس شرکت به من گفت تو مسئول نیستی  ولی کارهای مسئول رو انجام بده که بقیه راضی باشن! و اضافه کاریشو بگیر. خلاصه اینکه کارهام دوبرابرشد. قبلا طرف رئیس بود کار هم نمیکرد، واسه همینم همه ناراضی بودن و میخواستن عوضش کنن. الانم همونه با این تفاوت که کارهاشم من انجام میدم و دیگه کسی از رئیس ناراضی نیست. باور کنید اصلااااا ناراحت نشدم. فقط و فقط خندیدم. اینقدر مسخره بود برام که حتی ناراحتی هم نداشت. حتما حکمتی داره و من به حکیم و علیم و عادل بودن خدایم ایمان دارم.