ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
"از روزی که دنیا اومد بزرگترین دغدغه ام این بود که نکنه مادر شاغل نتونه نیازهای بچش مخصوصا تفریح و بازی و شادیش رو تامین کنه!وقتی دو ماهش بود مجبورم کردن بذارمش و برگردم سرکار!!!حالم خیلی بد بود خیلی زیاد. ولی اطمینانی که مامان و بابا و مهدی بهم دادن باعث شد ادامه راهم رو انتخاب کنم. اوایل خیلی سخت گذشت، هیچ وقت فراموش نمیکنم روزهایی رو که نویانه شیر مادری، گرسنگی رو به شیشه ترجیح میداد!!!چقدر مامان سختی کشید تا کشف کرد تو خواب میشه بهش شیشه داد!!!سخت بود ولی گذشت و امروز خوشحال ترینم، نه چون برگشتم سرکارم، چون فکر میکنم که چقدر خدا دوستم داشته که همچین پدر و مادری به من، و ماجون دجونی به نویان بخشیده.
پدر و مادر عزیزتر از جانم، باشید و تا همیشه با طراوت وجودتون به ما زندگی ببخشید. دوستون دارم...
"یه روز بهاری، وقتی من و مهدی سرکاریم، نفس جان، با ماجون دجونش میره کوهنوردی و کاملا رضایت رو تو چشماش میشه دید..."
1397/02/22 کوه طاقبستان"
دیگه کاملا حس میکنم پسرم چقدر بزرگ شده و همه چی رو خیلی خوب متوجه میشه. وقتی دستشو گردنم میندازه و بوسم میکنه، وقتی میگه "من خیلی دوست دارم"، وقتی حرفی میزنه که میدونه من بدم میاد و موزیانه میخنده و میفهمم دستم انداخته!!!
پنجشنبه شب جشن تولد سعید(شوهر خواهرم) بود و نویان و سعید عین هم لباس پوشیدن و کلی عکس ست با ژست های ست گرفتن. عالییییی بود. سعید جان امید که صد و بیست سال شاد و سلامت باشی...
شنبه ها صبح زود مهدی باید بره کنگاور(دانشگاهی که هیات علمیه) و منم که باید 7:30 اداره باشم.جمعه شبا میریم خونه مامان که صبح شنبه نویان رو از خواب بیدار نکنیم.خلاصه اینکه وقتی صبحا بیدار میشد و میدید من و مهدی نیستیم گریه میکرد و میگفت خداحافظی نکردم! تصمیم گرفتیم شب باهاش خداحافظی کنیم. مامان بهش میگفت نویان صبح بیدار شدی گریه نکنیاااا،موزیانه میخندید و میگفت"کنممممم" ولی همون شد، وقتی شب قبلش مامانم میگه صبح گریه نکنی همچنان جواب میده گریه کنم ولی صبح با روی گشاده بیدار میشه و گریه نمیکنه.
پسری مداااام میخواد برا آدم آمپول بزنه!!قبل ازینکه بزنه هم میگه "چیز بدی نیست یکم درد داره ولی به جاش خوب میشی" خخخخخ
عاشق توپ و ماشینه. هرچی براش بخری بازم کمشه. اکثر جایزه هایی که با پر شدن جدول ستاره هاش میگیره به توپ و ماشین ختم میشه.
"کارن" پسرخاله شو خیلیییی دوست داره و همش دلش میخواد بغلش کنه و دست بندازه گردنش.
ای جانم پسری هم وقتی امپول اسباب بازیش رومیاره میگه مامان نترس این آمپوله
جوووونم
خداحفظش کنه. پسری به شماها ستاره نمیده؟ چراینا اینقدرمیفهمند که میخواند به مادرس بدند
دقیقااااا گاهی وقتا میاد دقیقا حرف های خودمو تحویلم میده
سلام اقا نویان ما مردی شده براش خودش خدا نگهدارش باشه
راستی من تا حدودی از طرف دوستان از مامان کلاغی خبر دارم افسردگیش خداروشکر خوب شده و چند ماه پیش شنیدم بچه دومش تو راه و بارداره
عززززیزم واقعا؟!!!مبارک باشههههه الهیییی چه خووووب.هنوز هم شنیدن خبر بارداری به شدت برام خوشحال کننده و هیجان انگیزه. به سلامتی ایشالا
راستی نسیم جون از مامان کلاغی خبر نداری؟
اون قدیما لاین داشت و گاهی ازش خبر داشتم ولی بعدش دیگه هیچی... دوسال هم هست توی وبلاگهاش هیچی نمینویسه... افسردگی شدید بعد از زایمان داشت
سلام عزیزم راستش با شرمندگی فراوان من یه مدته اینقدر سرم شلوغه از هیچکس خبر ندارم. مامان کلاغی هم تا چند وقت پیش از اینور اونور احوالشو داشتم ولی بعدش نه. امیدوارم هرجا هست شاد و سلامت باشه
راستی آپلود عکس هم قابل شما رو نداشت...
یه دنیا ممنون لطف کردی
سلام....
ان شاء الله همیشه تنتون سلامت باشه و دلتون شاد
بچه های الان خیلی موزی شدن... ما قدیما پخمه بودیم (البته دور از جون شما)
دختر منم مدام وسایل پزشکی اش رو میاره و معاینه امون می کنه و ازمون آزمایش (به قول خودش آمازش ازمون میگیره ) بعد هم آمپول میزنه که حالمون خوب بشه... فقط یه کوچولو درد داره...
جون دلم
سلام اجی خوبی خدا حفظشون کنه خانواده تو برات اجی ان شاءالله همیشه شاد و سلامت باشن بچه ها خیلی زود بزرگ میشن اجی چشم رو هم بزاری پسرت داماد میشه و نوه تو میبینی
خدا حفظش کنه خواهرزاده تو اجی خیلی شیرینه خاله بودن
ممنون عزیز مهربون