سلام من نویانم. 21 خرداد 1398 از کلاس سه ساله های مهدکودک باران فارغ التحصیل شدم.البته جشن فارغ التحصیلی گرفتیم، ولی تا اول مهر همون کلاس زهرا جون و مینا جون میمونیم.
جشنمون داستان زیاد داشت. ما که رفتیم شمال، دو بار زهراجون(مربیم) زنگ زد و به مامان سفارش کرد که شعرام فراموش نشه. البته میگفت " من از نویان خیالم راحته، همه رو حفظه. ولی خب نکنه تمرین نکنه فراموشش بشه"مامانم آهنگا رو ریخت رو گوشیش و هر روز برام میذاشت. من یه شعر حافظم حفظ کرده بودم که تو "جشن تک خوانی کنم(کل شعر رو حفظماااا)
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت میشکند گدای تو
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو"
لباس جشنمونم پیرهن سفید و شلوار و ساسبند و پاپیون سورمه ای بود. دخترام پیرهن و جوراب شلواری سفید و دامن پلیسه سورمه ای پوشیدن.
روز جشن مهدکودک تعطیل بود و من پیش باباجون موندم. مامان هم یکم زودتر اومد خونه و سه تایی رفتیم تالار. تو ماشینم مامان همش با من حرف میزد، چون ساعت خوابم بود و مامان میترسید خوابم ببره.
مامانم خیلی استرس داشت که من جلو این جمعیت میخونم یا نه!!! و همش فکر میکرد که خجالت میکشم و دست زهرا جونو میذارم تو پوست گردو زهرا جونم همش بهش میگفت " من خیالم از بابت نویان راحته" از طرف دیگم مامان میترسید که سر خوندن شعرا باهام بدرفتاری کنن و زورم کنن و ... البته مامان نمیدونست من بی هیچ مشکلی شعرامو میخونم.
جشن ما از ساعت 16 تو تالار فرهنگ و هنر شروع شد. منم از صبح ساعت 7 که بیدار شدم نخوابیده بودم ولی دیدن "مهربد" دوست عزیزم سرحالم کرد.وقتی رسیدیم دیدیم مهربد برامون جا گرفته و کلی خوشحال شدیم.
"مادر من"، "آی پدرا آی مادرا خسته نباشید"، :شعر انگلیسی jump" و "سلام قرآنی" رو اجرا کردیم.
مهربد تب داشت و مریض بود، منم خسته بودم. از طرف دیگه هم دوست داشتیم بریم جلو و با آهنگا برقصیم ولی فیلمبردار همش میگفت برید بشینید!!! یه بارم دیگه مامانم عصبانی شد و گفت" جشن رو برای بچه ها گرفتین، اگه قرار باشه بچه ها خوشحال نباشن فایده ای نداره!!!فیلم عروسی نیست که بچه ها خرابش کنن!!! خیلیم قشنگ میشه اگه رقصیدن بچه ها توش باشه" و من و مهربد رو برد بیرون تالار که بازی کنیم.یه بادکنک پیدا کردیم و کلی باهاش بازی کردیم.
اجرای ایمای "خونه مادربزرگه" و تک خونی حافظ من مونده بود ولی اجراهای مهربد تموم شده بود. منم دوست نداشتم مهربد بره و من بمونم. مامان هم اصراری به موندن نداشت. ولی زهرا جون و مینا جون میگفتن توروخدا نرید، حافظمون بدون نویان کامل نمیشه و ...مامان مهربون مهربد هم به خاطر من موند. من و مهربد و مامانامون رفتیم پشت صحنه و لباس سبز خونه مادربزرگه پوشیدم و گوش و پوزه هاپو گذاشتم.
مامان یکم ناراحت بود و میگفت بچه های سه ساله کوچیکن و 4 ساعت جشن خستشون میکنه! و به مدیرمون گفت کاش اول بچه های کوچیکتر اجرا میکردن.مامان بیشتر جشن رو ندید چون با من و مهربد بیرون تالار مشغول بازی بود.
دو روز قبل از جشن هم فیلمبردارا و عکاسا اومدن مهد و از پشت صحنه تمرینامون کلیپ درست کردن که تو جشن پخش شد. یه عکس دسته جمعی هم از هر کلاس گرفتن و روز جشن یادگاری بهمون دادن.
خلاصه بالاخره نزدیکای ساعت 20:30 حافظمم خوندم و من و مامان و بابا تالارو ترک کردیم. تو ماشین یکم از میوه و ساندویچ پذیرایی جشن خوردم و خوابیدددددددم تا صبح. به قول مامان بیهوش شدم
مامان از طریق دوستش با کلاس های "i math" آشنا شده بود. یه روز باهم رفتیم که کلاساشو ببینیم ولی من دوست نداشتم از مامانم جدا شم و تو بازی ریاضیا شرکت کنم.به مامانمم گفتم اینجا رو دوست ندارم. مامان هم هیچ اصراری نکرد و ازم پرسید کلاس موسیقی دوست دارم؟ که منم ذوق زده شدم و گفتم ثبت نامم کنه. بعد هم با هم رفتیم آموزشگاه "میراث جاویدان" (که روانشناسی که مامان بابا گاهی پیشش میرفتن معرفی کرده بود)و ثبت نام کردیم. اولین جلسه کلاسم 22 خرداد 1398 بود و خانم میرزایی (مربی موسیقیم) نت های سل (زرد) و می (قرمز) رو نشونم داد و آهنگ "زاغی"رو یاد گرفتم.
خودم یه بلزداشتم که خانوم میرزایی گفت مناسب نیست و این بلز رو خریدم.
مامان به مامان مهربد هم جریان کلاس موسیقی رو گفته بود و اونم اومد و قراره ازین به بعد دوتایی با هم کلاس بریم.
خانوم مربی به مامان گفت اصلا برای تمرین کردن اصراری نکنین روزی سه وعده یک دقیقه ای براش کافیه!اگرم نخواست مهم نیست!
فعلا که بلزمو دوست دارم. هم شعر و هم نت های آهنگ اولم خوب یاد گرفتم.
"سل می سل سل می سل سل می می سل سل می"
«زاغی کجایی؟ / رو شاخه ی درخت ها / ماهی کجایی؟ توو آبی های دریا / بارون
کجایی؟ اون بالاها توو ابرها / خورشید کجایی/ توو صبح زود فردا/شادی کجایی؟/تو آوازا تو سازا»
پنجشنبه 23 خرداد 1398 هم مهربد تو مهدکودک جشن تولد گرفت. پنجشنبه ها مامان تعطیله و من مهد نمیرم، ولی چون جشن تولد مهربد بود، من و مامانمم رفتیم. برای مهربد هم یه ماشین کنترلی قرمز خریدم. هنوز یه هفته ای به روز اسباب بازی مونده بود، ولی مامان قبول کرد یه ماشین کنترلی مثل ماشین مهربد ولی سفیدشو برای خودمم بخرم. تولد مهربد هم به همین خوشگلی و خوشمزه ای تو مهدکودک برگزار شد.
زهرا جون به مامان گفته بود که میخواد بره و تا مهر بیشتر مهدکودک نیست!!! و قراره به جاش سوگند جون بیاد که چند وقتی هست میاد تو کلاسمون! من خیلی زهرا جون و مینا جون رو دوست دارم و اصلا دلم نمیخواد برم یه کلاس دیگه، ولی همه میگن از اول مهر باید برم کلاس آذر جون و مرضیه جون!!!!یعنی اونام به خوبی زهرا جون و مینا جون هستن؟!
(ساحل زیبای اوشیان)
اولش قرار بود تعطیلات خرداد بریم ترکیه، که متأسفانه زورمون به هزینه ها نرسید و برنامه شمال گذاشتیم. قرار بود مامان و بابا چند روزی زودتر برن که یه سری مشکلات پیش اومد و الکی الکی کش پیدا کرد!!!بالاخره پنجشنبه عصر بابا خبر داد که فردا عازم شمالن و مام کلی خوشحال شدیم.
مهدی جمعه ساعت 6 عصر، امتحان دوره ارتقا پایه از 2 به 1 نظام مهندسی رو داشت. برنامه مون این بود جمعه شب رو همدان بگذرونیم که هم دیداری تازه بشه، هم راهمون نزدیک تر بشه. که نه من به کارام رسیدم، نه همدان شرایط مهیا بود!(نیکا خانوم گل، دختر هدا جون(خواهرزاده مهدی)، اول خرداد به دنیا اومد و شهناز(خواهر مهدی) پیش هدا بود. مهنازم (خواهر مهدی) که از تهران اومده بود پیش بچهها، سرما خورده بود)خلاصه اینکه جور نشد بریم همدان و شنبه 11 خرداد 98 عازم شمال شدیم.
مثل همیشه نویان تو جاده عالی بود و اصلا اذیت نکرد(البته من عقب کنار صندلی نویان میشینم، براش کتاب میخونم، باهاش بازی میکنم و ...)
(جنگل دالیخانی)
شمال هوا فوق العاده بود، نه سرد و نه گرم. فقط ظهرها یکمی احتیاج به روشن کردن کولر داشتیم. مثل همیشه اولین دیدارمون با دریا بود. شور و شوق نویان برای دریا توصیف نشدنی بود. خنده های از ته دل و شادی های بی امان. شب هم با مامان و بابا رفتیم ساحل و کلی با نویان دویدیم و بازی کردیم.
طبق عادت همیشگی، نویان ساعت 7 صبح بیدار بود!دوشنبه 13 خرداد 98، برای اینکه مامان بابا هم بتونن یکم بیشتر بخوابن، من و مهدی و نویان رفتیم دریا و صبحونه رو ساحل خوردیم. چه هوایی بود، چه طبیعتی بود، چه پرنده هایی...
از روز 12 خرداد دوباره صدای من گرفت و سرفه شروع شد!!!به سفارش هدا یه دگزا زدم بلکه تو سفر اذیت نشم. تشخیص هدا حساسیت یا ندول حنجره بود که گفت باید سر فرصت دقیق بررسی بشه!حساسیت مهدی هم شدید شده بود که مجبور شدیم بریم دکتر و قرص و قطره بگیریم. با این حال، این سفر به شدت بهمون خوش گذشت و واقعا بهش احتیاج داشتیم.
شراره و سینا قرار بود زودتر بیان که متأسفانه پدر همکار شراره فوت شد و شراره نتونست مرخصی بگیره. اونام دوشنبه ساعت 14 حرکت کردن و حوالی 1 شب رسیدن و بالاخره جمعمون جمع شد.(جای شبنم و سعید و کارن جونم خالی بود البته، اونا جنوب عروسی داشتن و رفتن جنوب)
(جنگل دالیخانی)
هوا باب شنا کردن بود و سه شنبه 14 خرداد 98 خونوادگی رفتیم شنا و والیبال دریایی خخخخ
خیلی حال داد و خوش گذشت.
اون روز تو دریا یه ماهی پیدا کردیم که تازه مرده بود. نویان خواست دستش باشه و منم بهش اجازه دادم. براش توضیح دادم که ماهیه مرده و رفته پیش خدا جون. دوست داشت نگهش داره، منم مخالفتی نکردم. قبلا در مورد مرگ با نویان زیاد حرف زده بودم. اینکه هر موجودی یه روزی عمرش تموم میشه و میره پیش خداجون. کارتون "کو کو" رو دیده بود و به سفارش"مژده شاه نعمت اللهی"عزیزم کتاب های"درخت خاطره، نوشته بریتانیا تکنتراپ، ترجمه مهرنوش پارسانژاد، نشر با فرزندان" و "مرگ بالای درخت سیب، نوشته کاترین شارر، ترجمه پروانه عروج نیا، نشر فاطمی" رو براش گرفته و خونده بودم و بچم حسابی آمادگی پذیرش مرگ رو داشت. یه روز ماهی رو پیش خودش نگه داشت، ولی فرداش با مهدی رفتن و خاکش کردن.
(تو شمال، نویان یه سوسک طلایی و چندتا حلزون رو گرفته بود و باهاشون بازی میکرد. موقع برگشتن همه رو آزاد کرد، جز یه حلزون که بیچاره تبعید شد کرمانشاه. حالا دارم روش کار میکنم که بریم باغ و آزادش کنیم. امیدوارم رضایت بده)
سه شنبه شب تصمیم گرفتیم یه سری به هتل قدیم رامسر بزنیم و تو کافه اش نوشیدنی بخوریم. نگم براتون از ترافیک وحشتناک رامسر!!!شراره و سینا و مامان و بابا و نویان با ماشین بابا بودن و من و مهدی با ماشین خودمون. بابام چند ماهیه یه تیگو 7 مشکی خریده که دین و دنیای نویان شده!!!چون حیاط بابا اینا جای دوتا ماشین نداشت، تیگو رو گذاشتن خونه مامانی. شبی که ماشینو بردیم اونجا، نویان حسابیییی پکر شد و میگفت ایکس 60 رو بذارین خونه مامانی!!!تو شمال بابت اینکه تیگو رو آورده بودن خیلی خوشحال بود. هرجا میرفتیم میگفت من با تیگو7 میام!!!همش میگه ماشین دجون خیلییی خوشگله، کلاج نداره، اتوماته و ...
هر روزم یه نوبت باید بره تو ماشین بشینه، روشنش کنه. براتم توضیح میده که اول باید سه بار ترمزو بزنی بعد ترمزو بگیری و روشن کنی. تازه بهت میگه وقتی ماشین خاموشه نباید فرمونش رو بچرخونی چون روغن فرمونش خراب میشه خخخخ
یه بارم که به بابام گفته بود"دجون بیا ال نود ما برای تو، تیگو 7 رو بده به من خخخ"
خلاصه که داستان دارن نویان و تیگو 7!!!
اینو داشتم میگفتم که رفتیم رامسر، یه مسیر ما جاموندیم و بابااینا رو گم کردیم. گفتیم با wase بریم. کلی تو ترافیک موندیم و ویز عزیز ما رو رسوند در پشتی هتل قدیم خخخ. دوباره دور زدیم و رفتیم و بالاخره رسیدیم، شراره و سینا اشاره دادن برین پایین، منظورشون پارکینگ پایین بود، که ما متوجه منظورشون نشدیم و خیابون رو رفتیم پایین. خیابون هم یه طرفه بود این شد که دوباره رسیدیم به همون ترافیک فاجعه!!!گفتیم دیگه بالا نریم که شراره گفت نویان نگرانه و بیاین!
دو بارم نویان زنگ زد گفت باباجون خب یکم دنده عقب بگیر بیا دیگه!!!خخخخخ
خلاصه اینکه با دفعه آخری که برای رفتن به خونه اون مسیرو طی کردیم، سه سری فاجعه ترافیک رو پشت سر گذاشتیم!!!
(جنگل دالیخانی)
15 خرداد 98 از پرورش ماهی، ماهی گرفتیم و عازم جنگل دالیخانی شدیم. خیلی شلوغ بود ولی یه جای خوب پیدا کردیم و کلی خوش گذروندیم. نویان قبل از رسیدن به جنگل خوابش برد و تقریبا کل مدتی که جنگل بودیم رو خواب بود. موقع برگشت نویان افتخار داد و تو ماشین خودمون نشست که چشمتون روز بد نبینه، فاصله 20 دقیقه ای از رامسر تا ویلا رو دوساعت و نیم تو ترافیک رامسر بودیم!!!همه مون کلافه شده بودیم. نویانم بی حوصله شده بود و بهونه میگرفت. تشنش هم بود و هیچ مغازه ای دور و برمون نبود!به خیال خودشم داشت تهدیدمون میکرد!میگفت "باباجون اگه الان برام آب معدنی نخری، دیگه نمیخواما، باید آب شیر بهم بدی خخخ"
آخرشم که دیگه خیلی کلافه شده بود میگفت"اصلا کی گفت منو ببرین جنگل!!!)
بالاخره ترافیک رو پشت سر گذاشتیم و به پیشنهاد سینا، بلال خریدیم و ساحل، کباب کردیم و خوردیم. پیشنهاد خیلی خوبی بود و اعصاب خوردی ترافیک رو از بین برد. شب ساحل و صدای موج و آتیش و بلال و خنکی آب دریا که پامونو نوازش میداد، خاطره خوبی رو برامون به جا گذاشت.
(ساحل زیبای اوشیان)
قرار بود 15 خرداد بریم "ماسال"، ولی ترافیک شب قبلش حسابی ترسوندمون و بیخیال ماسال شدیم. گفتیم بریم سرولات. مامان و بابا باهامون نیومدن. یکی از دوستای بابا (عمو احد) از نقده اومده بود و قرار بود بعد از ظهر بیان پیششون. پس من و مهدی و شراره و سینا و نویان عازم سرولات شدیم.
(ساحل زیبای چابکسر)
نهار مهمون سینا بودیم!برگر ذغالی!!!
جونم براتون بگه که خنده دارترین(چرکولک ترین) نهار عمرم بود!تمام آبی که همراهمون بود برای شستن قارچ و گوجه و سیب زمینی و ... مصرف کردیم. سیب زمینی ها رو ورقه ورقه کردیم و تو توری گذاشتیم که آقایون محترم زحمت کشیدن و موقع برگردوندن توری همه رو انداختن زمین!!!!بیخیال خوردنش هم که نشدن!!!آب رودخونه رو آوردن و با اون شستنش
(ساحل زیبای چابکسر)
خلاصه سیب زمینی ها که اونجوری شد، گفتیم توروخدا دقت کنین دیگه. مهدی که اومد برگرا رو بذاره رو آتیش، یکی از برگرا از لای توری افتاد!سینا یکی زد تو سرش که بابا بلد نیستی و ... اومد خودش درستش کنه که به سلامتی کل برگرا رو انداخت زمین
دیگه اینقدر به این پت و مت خندیدیم که نگوووو!!!
آخر آخرم یکیشون باز افتاد که سینا گفت برای خودم خخخخ
خدا رو شکر نویان خودشو با تنقلات سیر کرده بود و نخورد
سینا میگفت این اندازه از میکروب برای بدنامون لازمه خخخ
(سرولات زیبا)
بعد از نهارم که رفتیم تو آب و زیر آبشارهای کوچیکی که درست شده بود، کلی آب بازی کردیم و بینهایت بهمون خوش گذشت و 16 خرداد 98 تو دفتر خاطراتمون، یه روز شاد و به یاد موندنی شد.
(سرولات زیبا)
شراره قشنگم 17 خرداد به دنیا اومده و آجی کوچیکه نازنین من شده. خدا رو شکر که تورو دارم بهترینم.تولدت مبارکمون باشه.
شب هفدهم خرداد هم یه کیک برای شراره گرفتیم و با خاله خدیج اینا یه جشن تولد خودمونی تو شاه نشین ویلا براش گرفتیم. کلی هم با آهنگ"جنتلمن" خندیدیم و خوش گذروندیم.نویان اصلا خاطره خوبی از بالن آرزو نداشت. هر چی چهارشنبه سوریا هوا کردیم، بالا نرفت و خورد به درخت و آتیش گرفت و ...
شب تولد شراره بالاخره موفق شدیم با چسب زدن سوراخ ها بالن آرزو رو هوا کنیم و نویانی رو ذوق زده و خوشحال کنیم.
(سرولات زیبا)
جمعه 17 خرداد روز آخر سفرمون بود. شراره و سینا قرار بود صبح برگردن اصفهان که شب سینا خوابش نبرده بود و تقریبا ظهر حرکت کردن.
من و مهدی و نویان سه تایی رفتیم دریا.نویان و مهدی تو ساحل موتور سوار شدن و کلی کیف کردن.اسپیکر شراره دست نویان بود.نویان عاشقش شده بود و مدام میگفت برام جنتلمن بذارین!(میدونم اصلا مناسب سنش نیست ولی خب آهنگش رو دوست داشت و باهاش میرقصید. خدا رو شکر معنی کلماتش رو هم ازم نپرسید)
شراره و سینا اومدن ساحل، نویان دوست نداشت اسپیکرش رو پس بده!شراره هم دلش سوخت و نبردش!لب ساحل با شراره و سینا خداحافظی کردیم و اونا رفتن.
عصر هم با مامان و بابا رفتیم ساحل و نویان سوار اسب شد و شب آخرم گذشت.
6 ماهی بود که منتظر بودیم مهدی رو برای گزینش عقیدتی دانشگاه سراسری بخوان، که خبری نشده بود، همینکه رسیدیم شمال زنگ زدن گفتن یکشنبه بیا گزینش!!!که مهدی گفت نمیتونم و گزینش افتاد یکشنبه 26 خرداد 1398.دعا کنین این مرحله هم به سلامتی پشت سر بذاره.
(بعد نوشت:خدا رو شکر جلسه گزینش مهدی عالی بود)
شنبه 18 خرداد 98 سفرنامه شمال با یه بغل خاطرات خوش به پایان رسید و ما برگشتیم خونمون...
اینهمه مطالعه و مشاوره و دقت و تلاش و تلاش و ... آخرش میبینی یه روزی، یه جایی که هردو کم و بیش بی حوصله اید،وقتی خودش هم نمیدونه چی میخواد و به تمام راه حل هایی که پیشنهاد میدی با گریه و داد "نه" میگه.وقتی ندای "صبور باش، صبور باش" درونت کم میاره و دیگه نمیتونه جلو عصبانیتت رو بگیره و اینقدر عصبی میشی که پا میذاری رو خط قرمزت!صدات بالا میره و فقط دلت میخواد یکی به دادت برسه و با خودت میگی باید ازش دور بشم!!!وقتی شب مثل فرشته ها خوابیده، نوازشش میکنی، بی اختیار اشک امونت نمیده و عذاب وجدان راحتت نمیذاره و همش میگی چرا سرش داد زدم؟!!!چرا بازم نشد؟!!! اونجاست که میفهمی خوندن چقدر راحته و عمل کردن چقدر سخت!!!اونجاست که می فهمی وقتی چیزی رو میدونی و پا روش میذاری بخشیدن خودت چقدر سخت تره!!!! وقتی مدام خودتو سرزنش میکنی که مادر خوبی نیستی!!!اونجاست که میفهمی مادر بودن سخت ترین شغل دنیاست!!!
وقتی با تابش اولین اشعه های خورشید، چشماشو باز میکنه و هیچی از دیشب یادش نیست،وقتی با صدای شیرینش صدات میزنه و خودشو تو بغلت جا میده، وقتی صورتشو به صورتت میچسبونه و بهت میگه"مامان دوست دارم" اونجاست که میفهمی مادر بودن شیرین ترین شغل دنیاست!!!!