قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

امشب اسپانیا برد ولی ایران نباخت


تقریبا میتونم بگم بازی رو ندیدم!وسط بازی به این مهمی، منه عاشق فوتبال، مجبور شدم با یکی یک دونه پسرم مسواک بازی، ماشین بازی، خمیربازی و ... کنم!!!فدای سرش

ولی اومدم که بگم اسپانیا برد ولی ایران نباخت. امشب عالی بودیم. حیف شد خیلی حیف شد. این تیم عالیهههه.دمتون گرم. زنده باد ایران.

از قدیم گفتن، آرزو بر جوانان عیب نیست. خدایا میشه پرتغال رو ببریم؟!!!ببین چقدر تیم ملی خوبه که این آرزو رو مینویسیم!!!

ایران0-اسپانیا1

جام جهانی فوتبال 2018 روسیه

1397/03/30

زنده باد ایران

هوراااا

 بردییییم

 شددددد و بردیم. 

شادمون کردین زنده باشین

زنده باد ایران

ایران1-مراکش 0

جام جهانی فوتبال 2018 روسیه

1397/03/25

بعد نوشت:کی باورش میشه؟!با مساوی 3-3 اسپانیا-پرتغال  ما صدرنشین گروه مرگ شدیم!!!!حتی اگه برای چند روز باشه هم غرورآفرینه هورااااااااااا

سفری به روستای شکوفه های انار

(سراب نیلوفر کرمانشاه-نویان و بهنیا عزیز)

از اینجا شروع کنم که تعطیلات یک هفته ای خرداد قرار شد مامان و بابا و شراره و سینا برن ترکیه(کوشی آداسی). علیرغم تمام برنامه ریزی ها، ما به دلیل مسائل کاری مهدی، نتونستیم بریم، اونا رفتن و ما کرمانشاه موندیم.

چهارشنبه9 خرداد1397 یه برگردان گسترده تو اداره داشتیم و از 11شب سه شنبه تا حوالی 5 صبح چهارشنبه اداره بودم. مهدی و نویان خونه مامان خوابیدن و خدا رو شکر DownTime ما هم به خوبی برگزار شد. صبح چهارشنبه مامان و بابا به سمت تهران حرکت کردن. منم که شبش اداره بودم چهارشنبه دیگه تعطیل بودم و حسابی خوش به حال نویان شد.

پنجشنبه و جمعه هوای کرمانشاه گردوغبار داشت و اصلا نمیشد ازخونه بیرون رفت!!بعد ازیکم بارش، هوا دوباره خوب شد.


(نودشه-پاوه-کرمانشاه)

شنبه و یکشنبه من باید اداره میرفتم و نویان پیش مهدی بود. خدایی هم، پدر و پسر خوب باهم راه اومدن. مهدی میگفت نزدیک ساعت 10 که قبلا هر روز میرفته خونه مامان، دوتا ماشینش رو بغل کرده و گفته حالا بریم پیش ماجون! که مهدی حواسشو پرت کرده و به خیر گذشته.

دوشنبه 14 خرداد 1397 یه اتفاق خوب افتاد. هلیا عزیزم(دوست مجازی گروه مامانکده که خیلی وقته حقیقی شده) و بهنیا گلی(پسرش) و فرهاد (همسرش) اومدن کرمانشاه و باهم یکم کرمانشاه گردی کردیم و سراب نیلوفر رفتیم و سوغاتی خریدیم و روز خوشی رو رقم زدیم. هرچی گفتم بیان خونه ما قبول نکردن. مام تو هتل رسالت (دورمیدون فردوسی) براشون جا گرفتیم که هم هتلش خوب بود و هم قیمتش مناسب بود.


(نودشه-پاوه-کرمانشاه)

قرار بود سه شنبه 15 خرداد به سمت شمال حرکت کنیم. ولی چند چیز از رفتن پشیمونمون کرد. اول اینکه تنها بودیم. دوم اخبار ترافیک شدید شمال کلی ترسونده بودمون و در آخر هم به خاطر مهمونایی که داشتم(شب هم برادر مهدی که از تهران اومده بود پیشمون بودن) نتونستم چمدون و وسایل رو جمع کنم و شمال رفتن کلا لغو شد.


(نودشه-پاوه-کرمانشاه)

خیلی وقت بود تو فکر سفر به شهرستان پاوه و دیدن روستاهای نودشه و هجیج بودیم. این بود که با خواهر و خواهرزاده های مهدی هماهنگ کردیم و با شبنم و سعید جمعا 14 نفری، چهارشنبه 16 خرداد 1397 به سمت نودشه حرکت کردیم.

کلی نت رو زیرو رو کردیم که بتونیم برای شب جا گیر بیاریم که موفق نشدیم. این بود که دلو به دریا زدیم و گفتیم نهایتا جا گیرمون نیومد برمی گردیم. خواهر و خواهرزاده های مهدی حوالی ساعت 10 صبح رسیدن کرمانشاه و سفر ما شروع شد.


(نودشه-پاوه-کرمانشاه)

هوا خیلی گرم بود و لذت سفر رو کم میکرد. نهار به سختی یه رستوران (ضیافت) تو پاوه پیدا کردیم که اصلااااا هم غذاش خوب نبود. بعد ازنهار به سمت نودشه حرکت کردیم. یه جاده فوق العاده ولی سخت. پیچ در پیچ ولی زیبا. بالاخره بعد از یه ساعت به نودشه رسیدیم. یه روستای پلکانی زیبا در دل کوه.


(سد داریان-پاوه-کرمانشاه)

به تمام شماره هایی که تو مسیر دیده بودیم برای اجاره سوئیت زنگ زدیم که متاسفانه یا جا نداشتن یا جاشون کوچیک بود.مهدی و شوهر خواهرزادش یه جا پارک کردن و دنبال پیدا کردن سوئیت رفتن. ما هم پیاده شدیم و روستا رو دیدیم. 

جمال(شوهر خواهرزاده مهدی) یه خونه تو ارتفاع رو نشونم داد و گفت ببین چه ویویی داره عالیه، منم تایید کردم و جالب اینکه همون خونه 180 متری اون شب میزبان ما شد!!!!به قول جمال کاش یه چی دیگه از خدا میخواستیم خخخخ


(هجیج-پاوه-کرمانشاه)

یکم که تو سوئیت استراحت کردیم اومدیم تو روستا و از طبیعتش لذت بردیم. پر از باغ و شکوفه های انار بود. گفتن اصلا به روستای شکوفه های انار معروفه. البته میگفتن فروردین و اردیبهشت بهترین ماه برای اومدن به نودشه است و الان یکم گرم و خشک شده.که البته به نظر من همینشم خیلی خوب بود.

بچه‌ها رو پارک بردیم و اونام حسابی کیف کردن. 

نویان عاشق بیل مکانیکی و کامیون و لودر و تراک میکسر و ...ایناست. تو مسیر کلی  دیدیم و بچم کلی کیف کرد. تو نودشه هم کنار یه بیل مکانیکی رفت و عکس گرفت. فکر کنم جزو آرزوهاش بود اینقدر ذوق کرد خخخخ


(هجیج-پاوه-کرمانشاه)

از تدبیری بگم که برای جلوگیری از دعوای نویان و باران اتخاذ شد و به شدت موفقیت آمیز بود. به پیشنهاد جمال، هیچ اسباب بازی ای برای بچه‌ها نبردیم و خیلیییی تصمیم خوبی بود. بچه‌ها نه تنها باهم دعوا نکردن که شدیدا با هم خوب بودن و حسابی بپر بپر و بدوبدو کردن و نویان میگفت که باران رو خیلییی دوست داره.


(هجیج-پاوه-کرمانشاه)

پنجشنبه صبح 17 خرداد 1397، بعد از صبحونه بارو بندیلمون روبستیم و به سمت سد داریان و روستای هجیج رفتیم که اونهاهم فوق‌العاده زیبا بودن. فقط حیف که هوا گرم بود و زود همراهامونو کلافه میکرد.اونا از هجیج دور زدن و گفتن کم کم به سمت جوانرود میرن. ما و شبنم اینا یکم جلوتر رفتیم. از جاده  روستای هجیج که بالا رفتیم به آبشار و سرچشمه بل رسیدیم که محشر بود. قایق سواری هم داشت که متاسفانه ما نتونستیم سوار شیم. کارن که خیلی کوچولوه، نویان هم از صدای قایق موتوری میترسه. ولی قایقاش عالیییی بود. از چند سانتی آبشار رد میشد و یه دنیا هیجان داشت.


(سرچشمه و آبشار بل-کرمانشاه)

نهار رو نزدیک قوری قلعه خوردیم و رفتیم بازارچه مرزی جوانرود. میدونستم چیزی نداره و قیمتهاش با کرمانشاه تقریبا یکیه ولی خب همسفرهای خوبمون دوست داشتن برن و ما هم تابع جمع شدیم. بد هم نبود یکم خرید کردیم.


(سرچشمه و آبشار بل-کرمانشاه)

وقتی به کرمانشاه رسیدیم ساعت 10 شب بود و دیگه برای همدان رفتن همسفرها دیر بود. به سختی تونستیم راضیشون کنیم که شب کرمانشاه، پیش ما بمونن و فردا صبح برگردن همدان.

ناگفته نمونه که خونه اومدن همان و شروع دعوای باران و نویان سر اسباب بازی همان!!!


(بازارچه مرزی جوانرود-کرمانشاه)


ندا و جمال(خواهرزاده مهدی و شوهرش)سرما خورده بودن و نویان هم متاسفانه ازونا گرفت و اون شب خیلی بد خوابید. البته خدا رو شکر خفیفه و فقط کیپ بودن بینیش اذیتش میکنه، مخصوصا موقع خواب.

جمعه 18 خرداد 1397 حدود ساعت 3 بعدازظهر، مامان و بابا هم رسیدن کرمانشاه و اومدن پیش ما و از سفر به کوشی آداسی بینهایت راضی بودن.

خلاصه سفرنامه خرداد ماه ما هم اینجوری بسته شد. ما که راضی بودیم، خدا رو شکر.



و ادامه راه طبیعت گردی

(سراب نیلوفر کرمانشاه)

و ما همچنان از هوای خوب و طبیعت عالی شهرمون استفاده میکنیم و سعی میکنیم به تمام ناملایمتی های زندگی لبخند بزنیم و از کنارشون بگذریم. عکس بالا مربوط به جمعه 28 اردیبهشت 1397. روزی که من مجبور بودم برم اداره ولی نویان با مامان و بابا و مهدی رفت سراب نیلوفر و کایت خرید و کلی خوش گذروند.


(فرهاد تراش بیستون)

بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد...


(مجتمع تاریخی بیستون- سنگ تراش هرکول)


(مجتمع تاریخی بیستون)


(سراب بیستون)

عکس هایی که میبینید به پنج شنبه 3 خرداد 1397 برمیگرده. ایندفعه من و نویان و مامان و بابا رفتیم بیستون و جای مهدی خیلی خیلی خالی بود.(لازمه بگم مهدی به خاطر نصب توری های آکاردئونی در و پنجره ها و نرده های استیل لبه تراس و پشت پنجره ها مجبور شد خونه بالا سر نصابا بمونه تا کارا تموم شه. کار هم خیلی خوب از آب دراومد. دیگه نویان میره تراس یا کنار پنجره خیالمون راحته)


(سراب بیستون)

اون روز، هوا خیلی عجیب بود. اول صبح حسابی آفتابی بود. حرکت که کردیم بارون گرفت و آخراش از گرما هلاک شدیم ولی در کل خیلی خوش گذشت و خاطره خوبی شد.


(سراب بیستون)

به لطف بارندگی های فوق العاده بهار امسال، همه جا سرسبز و پر آب بود. نویان که طبق روال همیشه باید توی آب میرفت. منم کفشمو درآوردم و پاهامو گذاشتم تو آب و کلی بهمون خوش گذشت.


(سراب بیستون)

به سمت محوطه تاریخی با نویان حسابی دویدیم و بازی کردیم. وسطاش نویان گفت خسته شدم، منم بغلش کردم. نزدیک سراب که شدیم گفت" مامان منو بذار زمین خسته میشی!!!!" منم گذاشتمش زمین، نگو وروجک نقشه داشت و به سمت آب دوید و دوباره کلی آب بازی کردیم.


(سراب بیستون)

بعدش هم رفتیم کوهنوردی و طبیعت رو از بالای کوه بیستون دیدیم.خدا رو شکر روز خوبی تو تقویم زندگیمون ثبت شد، گرچه جای بابا مهدی خیلی خالی بود.



کنار باغ بابا یه اصطبل اسب هست که نویان به شدت عاشقشه. صاحبش هم دوست باباست و بابا و مامان نویانو زیاد اونجا میبرن.ایندفعه منم باهاشون رفتم. نویان چنان ذوقی برای اسبا میکنه دیدنی.



خدایا شکرت که هستی و هوامونو داری. شکرت که بهمون فرصت زندگی کردن دادی. شکرت که بیشتر از اینکه غمگین باشیم، خوشحالیم.

کاش صبورتر باشیم!

امروز برام یه روز بد بود!کاش بیشتر صبوری میکردم و به جاش اینقدر عذاب وجدان نداشتم!!!امروز 2 خرداد 1397 حدودا ساعت 4 بعدازظهر بارون و تگرگ به شدت شروع به باریدن کرد. من تازه از اداره اومده بودم. شدت خارج شدن آب از ناودون تراس مامان اینا بی سابقه بود!آب تراس بالا اومده بود. نویان مدام تکرار میکرد که میخوام برم تو حیاط و من مدام براش توضیح میدادم که بارون خیلی تنده و نمیشه!شدت آب به حدی رسید که مامان از ترس اینکه آب بیاد تو خونه، مجبور شد بره بیرون و راه آب ها رو چک کنه. نویان که دید ماجونش رفته بیرون دیگه دست بردار نبود. منم صبوری کردم و هی براش توضیح دادم که مریض میشه و ...

شدت بارون به حدی بود که تمام چاه های فاضلاب پر شده بود و آب فاضلاب بالا زده بود! تو حیاط مامان اینا آب و فاضلاب جمع شده بود. بوی وحشتناک فاضلاب خونه رو پر کرده بود.خلاصه وسط اینهمه ماجرا نویانی هم گیر داده بود بره تو اون آب!!!!هرچی هم براش توضیح میدادم که آبش کثیفه و بو میده و ... گوشش بدهکار نبود. دیگه طاقتم تموم شد به زور بغلش کردم و آوردم بالا. نویان یکریز گریه میکرد.منم کنترلم از دست رفت و سرش داد زدم.لبه تخت نشسته بود و بهم میگفت"برو بیرون!اصلا نیا!" ترسیدم به پشت بیوفته زمین از گوشه تخت کشیدمش سمت خودم که پایین چشمش خورد به زانوم!!!!بچم فکر کرد میخواستم بزنمش!!!خلاصه با اشک و بغض تو بغلم خوابید. حالا من موندم و یه حال خراب و یه عذاب وجدان عظیم!کلی خودم رو سرزنش کردم. دلم میخواست های های گریه کنم و اگه مامان بابا نبودن حتما این کارو میکردم!با خودم میگفتم پس اینهمه کتاب روانشناسی میخونی چه فایده داره وقتی موقع عمل اینقدر ضعیفی!!!حالم خراب بود. منم کنارش دراز کشیدم و خوابیدم.

بچم با گریه و ناراحتی از خواب بیدار شد. کلی بغلش کردم، بوسیدمش و بهش گفتم چقدر دوسش دارم. آروم که شد گفت بریم تراس ببینیم آب شدید میاد؟!

بارون بند اومده بود، آب هام جمع شده بودن. مامان هم تراس و حیاطو با مواد شوینده شسته بود(میگفت کل مدت اوق زده بس که فاضلاب تو حیاط بوده)همین که نویان دید آبی نمونده دوباره زد زیر گریه!!!میگفت آبا باشن. نمیخوام اینجوری بشه!!!

بغلش کردم و کلی باهاش حرف زدم تا گفت"اشکم اومده بریم بشوریم"این جمله معروف نویانه، یعنی دیگه گریم تموم شده.

صورتش رو شستم. کم کم حالش جا اومد. منم سعی کردم بیشتر باهاش بازی  و خوشحالش کنم.خلاصه این ماجرا هم گذشت امیدوارم نویان هم فراموشش کنه. الان که مینویسم منم خودم رو بابت امروز بخشیدم چون اولا باید باهاش مخالفت میکردم چون کاری میخواست بکنه که براش ضرر داشت، دوما من نمیخواستم بزنمش و فقط یه اتفاق بود. فقط باید بیشتر و بیشتر تمرین کنم که داد نزنم. اگه داد نمیزدم کارم مشکلی نداشت. کاش صبورتر بودم و بیشتر خودمو کنترل میکردم.

هرچی نویان بزرگتر میشه کار من سخت تر میشه و بیشتر باید صبوری کنم. کاملا حس میکنم لجبازیاشو!وقتی کاری رو ازش میخوای و آگاهانه لج میکنه و میخواد راه خودشو بره. وای که چقدر سخته کاسه صبرت لبریز نشه!!وقتی لج میکنه که مسواک نزنه یا شیر یا میوه یا غذا نخوره و ...

امروز خیلی با خودم فکر کردم. حس کردم شدم مجموعه ای از باید نباید برای نویان!!تصمیم گرفتم بیخیال باشم. خواست انجام بده نخواست انجام نده!مثلا امشب گفت مسواک نمیخوام گفتم باشه پس من رفتم بخوابم، توخودت بخواب دیگه کتاب برات نمیخونم. ما کتاب میخونیم که ازش یاد بگیریم وقتی اینهمه کتاب راجع به مسواک زدن و اومدن کرمه رو دندون خوندم باز تو میگی مسواک نمیزنم، پس منم دیگه کتاب نمیخونم!

اولش به لجش ادامه داد، بعد دید واقعا دارم میخوابم کوتاه اومد و ماجرا بدون ناراحتی و عصبانیت ختم به خیر شد...

قربونش برم تا من اخم میکنم میگه"مامان چرا ناراحتی؟!"

خدایا کمکم کن بتونم به اصولی که در مورد تربیت فرزند میخونم عمل کنم. مادر خوبی باشم و فرزند خوبی تحویل جامعه بدم...