بالاخره فرصتی پیدا کردم که بنویسم. میخوام از برنامه یک ماهه مهدکودک بگم. از یه پروژه ناتموم.بهتره از اولش بگم.از همین اول عذرخواهی میکنم که پستش طولانی میشه.
همسایه دیوار به دیوارمامان اینا یه نوه داره به اسم کیان که بعضی وقتها میومد دنبال نویان تا با هم بازی کنن. خدایی هم با هم خوب بازی میکردن. ماشین و دوچرخه همو سوار میشدن و بازی میکردن.گاهی هم دعواشون میشد و من تا وقتی صدمه ای به هم نمیزدن دخالت نمی کردم. البته کیان تقریبا 2 سالی از نویان بزرگتره. یه نوه دیگم تو کوچه مامان اینا هست به اسم مهرسام که 3 سالی بزرگتر از نویانه. وقتی مهرسام هست کیان زیاد نویانو تحویل نمیگیره. یه بار اومدن دنبال نویان ولی باهاش بازی نمیکردن. نویان هم تو یه فرصت خوب رفت رو دوچرخه کیان و محکم نشست. مهرسام و کیان شروع کردن به زدن نویان و نویان هم محکم دوچرخه رو چسبیده بود!!!من سریع رفتم نویانو بلند کردم و مهرسام و کیان رو دعوا کردم که کتک زدن کار بدیه.گرچه اصلا براشون مهم نبود!انگار اینقدر سرشون داد زدن که براشون عادی شده!!!ولی نویان افتاد گریه و حسابی از من شاکی شد که چرا از دوچرخه بلندش کردم!!!حتی وقتی مامانم بهش گفت ازین به بعد کیان بیاد دنبالت میگم چون کتک کاری کردین نویان دیگه با شما دوست نیست، نویان ناراحت شد که نههه نگوووو من با کیان دوستم!!!
خلاصه این مهرطلبی نویان و اینکه حاضر بود کتک بخوره ولی با اونا بازی کنه منو ترسوند و فکر رفتن به مهد رو تو سرم انداخت.
با اینکه کلی بهش یاد داده بودم که اگه کسی خواست بزنتت باید دستشو بگیری و اجازه ندی بزنتت(بابام به شدت با این روش مخالفه،میگه این تربیت اصولی به درد ایران نمیخوره، باید بگی کسی زدت تو هم بزنش. ولی من همچنان کاری رو که روانشناسا میگن درسته انجام میدم.)ولی تو موقعیت نتونست از خودش دفاع کنه و البته شایدم از دست ندادن دوچرخه براش اولویت بود.
خلاصه اینکه بعد از کلی تحقیق و بررسی و دیدن چندتا مهد، تصمیم گرفتم بذارمش مهدکودک "شیما" که خودم و خواهرامم همونجا رفتیم و یه دنیا خاطره خوب ازش داریم و طبق تحقیقات و تعریفات بهترین مهدکودک کرمانشاست.
رفتیم و به انتخاب خود نویان، براش کیف خریدیم.هم یکم براش بزرگ بود هم قیمتش به نظرمون بالا بود. ولی هرچی مدل های دیگه رو نشونش دادیم نظرش تغییر نکرد که نکرد!!!عاشق آژیر و چرخاش شده بود. مام طبق اصولی که خونده بودیم رفتار کردیم و براش گرفتیم. (یا باید بچه رو خرید نبری یا اگه بردی باید به انتخابش احترام بذاری)
رو نویانم کلی کار کردم و از نظر روحی آمادش کردم و بالاخره از دوم مرداد 1397 فرستادمش مهدکودک شیما کلاس سه تا چهار ساله ها.
روز اول خودمم مرخصی ساعتی گرفتم و با مامان و مهدی و نویان رفتیم مهدکودک.
اولش که فقط تو حیاط میموند و به زور راضی میشد بیاد بالا تو کلاسا. به اصرار من اومد بیرون کلاس واستاد، ولی هیچ علاقه ای به داخل کلاس رفتن نداشت و مربی هم هیچ تلاشی برای جذبش نمیکرد!
البته من گفتم میخوام نویان تدریجی جذب مهدکودک بشه و نمیخوام با گریه و استرس از ما جدا شه و آسیب روحی ببینه و اعتمادش رو به خونوادش از دست بده.
روزها به همین منوال گذشت و بالاخره نویان راضی شد با مامانم بره سرکلاس ولی بدون مامانم اصلااااا.کلی بهش وعده جایزه دادم، یه نیسان آبی که به قول خودش نمیتونه بار بزنه و ... ولی فقط یک روز در حد چند دقیقه تنهایی سر کلاس موند. اون روز وقتی از اداره برگشتم سریع بهم گفت مامان من تنهایی رفتم سرکلاس، منم کلی تشویقش کردم ولی مامان گفت جایزه شو ندم تا انگیزه داشته باشه یکم بیشتر تنهایی سر کلاس بمونه ولی این اتفاق هیچ وقت نیوفتاد.
البته این ماجرا رو به فال نیک میگیرم چون باعث شد خیلی چیزا رو بفهمم.
نمیدونم شاید من توقع زیادی دارم ولی فکر میکنم مربی مهد حداقل باید چند مساله مهم روانشناسی رو بدونه!!!نه یه آدم عامی که چون کار دیگه ای پیدا نکرده مربی مهد شده!!این سن مهمترین سن برای بچه هاست! باید روحیات بچه درست شکل بگیره.گرچه سیستم آموزشی مملکت ما از پای بست ویرانه!!!
چند روز دیگه هم گذشت و نویان جذب کلاس نشد. با اینکه عاشق مهدکودک بود و هر روز میگفت بریم مهدکودک! به مربیش پیام دادم که به نظر من هنر مربیه که بچه رو جذب کنه. زنگ زد که نه شما دست و پای منو بستین میگین نمیخواین بچه رو بذارین و برین!بچه گریه میکنه بعد عادی میشه براش و ...
منم گفتم نه من میترسم از نظر روحی آسیب ببینه و نمیتونم این روشو بپذیرم.ولی انگار حرف من به مذاق مربی محترم خوش نیومد!!!
خلاصه ازینجا بگم که مربی محترم به همه بچهها کتاب میده جز بچه به زور سرکلاس اومده من!!!و وقتی مامانم ازش میپرسه به نویان کتاب نمیدین میگه 20 تومن هزینه شه!!!در حالیکه اصلا به ما نگفته بودن وگرنه قطعا من پرداخت میکردم و حتی یه مداد به نویان نداده بود که اون روز نقاشی کنه!!!
کلی از من لیوان یکبار مصرف و دستمال مرطوب و دستمال کاغذی و صابون مایع گرفتن، ولی مامان میگفت بعد از بازی تو حیاط، با همون دست کثیف میارنشون سر کلاس و تغذیه میخورن و از هیچکدوم از وسایل هم استفاده نمیکنن!!!
حتی نویان رو صدا نمیزده که تو بازیا شرکتش بده!!!مربیشون یه کانال داشت که فعالیت مهد رو گزارش میکرد، منم اد کرده بود. یه بار گفتن جشن آب بازی داریم، بچهها تفنگ آبپاش بیارن. از همه بچهها عکس گذاشت تو کانال جز نویان!!!حتی یه بار که تو بازی آموزشی شرکت کرده بود هم ازش عکس نگرفت!!!انگار با یه وجب بچه لج کرده بود!!!
مامان میگفت سر کلاس همش سرش تو گوشیه و واقعا حواسش به بچهها نیست.
دیگه کم کم ازین روند خسته شدیم. مامانم شده بود کمک مربی و نویان هم ازش جدا نمیشد!اونم از هر روز مهد رفتن خسته شده بود.یه روز مربی هم کار بانکی داشت و نیومده بود، یکی جاش بود که اصلا نمیتونست بچهها رو کنترل کنه و انتظار داشت بچه سه ساله دست به سینه بشینه رو صندلی!!!دیگه طاقت مامان تموم میشه و میره پیش زیباجون(معاون مهد)همون موقع هم مربی نویان میرسه. مامان کلی اعتراض میکنه مربی هم معذرت خواهی میکنه و میره.
یه روزم خانوم نعلینی(مدیر مهد که مدیر مهد زمان ما هم بود) با مامان کلی حرف میزنه که تو الان برای این بچه سمی و وابستگیش به تو زیاده و خودتم بهش خیلی وابسته ای و خودت سه تا دختر داشتی و حس میکنی اجاقت با نویان روشن شده!!!مامانم بهش گفته بود این حرفا چیه من سه تا دختر دارم که یکی از یکی موفق تر و باعث افتخار منن و اصلا حس نمیکنم روشن بودن اجاق خونه به پسر داشتنه!!!
مامان که این حرف رو به من زد دیگه اساسی قاطی کردم!گفتم ترجیح میدم بچم روند اجتماعی شدن کندتری داشته باشه تا با همچین عقاید کهنه پوسیده و احمقانه ای تربیت بشه! خانوم نعلینی به مامان گفته بود بگو مادرش بیاد باهاش حرف دارم. روز بعدش نشد مرخصی بگیرم. بازم اراجیف تحویل مامانم داده بود و گفته بود دیگه نویانو نیار مهد!!!کارد میزدی خونم در نمیومد. روز بعدش مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم مهد. کلی تحویلم گرفت و تو دختر منی و باعث افتخارمی و ...
و همون حرف ها که مامانت نمیذاره نویان جذب مهد بشه!!!منم حرفامو زدم. در مورد رفتار مربیش و اینکه به همه کتاب داده به نویان نداده. گفت بچهها تا چند ماه نباید کتاب بگیرن!!!گفتم:
- بچهها باهوشن، تفاوت رو میفهمن. همه کتاب دارن بچه من نگاه دیوار کنه!!!
-اصلا نباید الان ثبت نامش میکردین
-من که علم غیب ندارم شما نباید پذیرش میکردین. من با یاد یه دنیا خاطره خوبی که تو این مهد داشتم نویانو آوردم اینجا، خانوم نعلینی، من و خواهرام عاشق این مهد بودیم و هیچ وقت با گریه و اجبار نیومدیم چون به عشق مربیمون میومدیم مهد.
خلاصه کلی حرف زدیم و آخرش گفت بچت سالمه، باهوشه،معلومه محبت دیده، ولی هنوز کوچیکه، ببرش 15 فروردین برام بیارش!!!
خلاصه با روی خوش خداحافظی کردیم و به مامان گفتم من باید برگردم اداره، برو مداد شمعی و کتاب و وسایل نویان رو بگیر و بیاید خونه. به نویانم که تو حیاط بود گفتم برو از مربی و دوستات خداحافظی کن، دیگه مهد نمیایم. پسرم کلی غمگین شد و پرسید چرا؟!!!گفتم خب تو تنهایی سر کلاس نرفتی، ماجونم نمیتونه دیگه با تو بیاد سر کلاس. غم تو چشماش دلمو چنگ زد ولی دیگه چاره ای نبود.
مامانم که رفته بود خداحافظی کنه و وسایل نویانو بگیره، میگفت مربیه عصبی اومده داد و بیداد که شما پشت سر من حرف زدین و من دیگه نباید هیچ مادری رو سر کلاسم راه بدم و ...
مامان میگفت حتی بهش گفتم الان وقت بحث کردن من و تو نیست، بچههای مردم امانتن دست تو، اگه یکی مداد بکنه تو چشم یکی الان میخوای چیکار کنی؟!ولی مربی انگار اصلا نمیشنید و آخرم منو نفرین کرده بود که ایشالا دخترت یه ارباب رجوعی داشته باشه که موقعیت شغلیشو به خطر بندازه!!!
مامان که میاد پایین معاون جلوشو میگیره که چی شده و مامان همه چی رو بهش میگه. معاونم میگه مریم یه ماهه ازدواج کرده شیدا شده!مامانمم بهش میگه شما نباید مربی شیدا بذارین بالا سر امانت های مردم.
دوتا کتاب به مامان داده بودن که وقتی اومدیم خونه دیدیم قیمت روی جلد هر کدوم از کتابا 2000 تومنه!!!بابت کتاب بیست هزار تومن از من گرفته بودن!!!دستمال کاغذی و مرطوب و لیوان و صابونم که اصلا پس ندادن. گفتم عیبی نداره، اصلا ارزش بحث کردن نداره. شب جعبه مداد شمعی های نویانو باز کردم و واقعا حس کردم به شعورم توهین شده!!! من رو تمام مدادای نویان اسم نوشته بودم، یه جعبه پر از مداد شمعی های شکسته که سه تا قهوه ای داشت و دوتا مشکی بهم برگردونده بودن!!!سریع برای مربیش عکسش رو فرستادم و پیام دادم اینا واقعا مداد شمعی های نویانه؟! خدا رو شکر که مداد رنگی هاشو به شما ندادم(نویان از اول نذاشت مداد رنگی هاش مهد بمونه، با خودش میبرد و میاورد)
فردای اون روز(29 مرداد 1397) مهدی با مامان و نویان رفت مهد!!!رفت پیش مدیر مهد و گفت پولش مهم نیست ولی اینهمه بی مسئولیتی از مهدی با اسم شیما واقعا بعیده!گفته بود تربیت بچم برام اهمیت داره و یه دنیا کتاب میخونم و سمینار میبینم.دکتر اسلامی رو میشناسین؟! اونام که دیده بودن مهدی آدم ناآگاهی نیست حسابی ماستاشونو کیسه کرده بودن و مربی رو خواسته بودن. مهدی میگفت کلا همه چی رو انکار کرده و گفته من این حرفا رو نزدم!!! سرکتابا گفته بودن کتابا همینه ولی کلی کپی و ... دارن که مهدی گفته بود اونام برام بذارین میام میبرم. گفتن بچن مداد شمعی هارو خراب کردن و ...ولی مهدی زیربار مدادشمعی ها نرفته بود و گفته بود مدادای نویان اسم داره و همونا رو پیدا کردین بهم خبر بدین.
کوتاه کنم اینکه مهد رفتن یک ماهه نویان اصلا تجربه خوبی نبود!نمیدونم شاید هم مدیر مهد درست میگفت ما باید بچه رو تنها میذاشتیم تا جذب مهد بشه!البته برنامه شون برای جدا کردن بچه این بود که دستشو بگیرن و با یه دنیا اشک ببینه مادرش میره و ... در هر حال من نتونستم بپذیرم و گذشت...
دختر همکارم مهد"باران"میره. به سفارش اون رفتم و محیط و مربیا رو دیدم. همه چی به نظرم بهتر از "شیما"بود. موبایل برای مربیا ممنوع بود،دوربین مداربسته داشتن و اگه میخواستی میتونستی فیلم کل روز رو ببینی. تمام پرسنل لباس فرم داشتن، محیط مهد هم جذابتر بود. برای مدیرش تعریف کردم که نویان جذب مهد شیما نشده و میخوام چند روزی آزمایشی بذارمش، اگه جذب شد ثبت نامش کنم، اونم قبول کرد. پیش مربیش رفتم، حرف جالبی بهم زد، گفت ببین من نباید اینو بگم چون بالاخره یه ماه شهریه است، ولی به نظرم از مهر بیارش، بچه هایی که الان سر کلاسن از مهر میرن کلاس چهار تا پنج سال، اگه باهاشون دوست شه، اونا میرن و این غصه میخوره. دیدم کاملا درست میگه.
البته کاملا شک دارم که اصلا بذارمش مهد یا نه!!!مهدی میگه حس میکنم کوچیکه!!!حالا یه ماه برای تصمیم گرفتن وقت دارم. اینبار هم نمیخوام مامانم رو وارد ماجرا کنم . خودم چند روزی رو مرخصی میگیرم و باهاش میرم و به حرف های مربیشم گوش میدم. البته مهد باران گفت برای جدا کردن بچه برنامه دارن. ببینم برنامه اینا چیه. اگه تجربه ای دارین ممنون میشم در اختیارم بذارین و بازم ببخشید که خیلی طولانی شد...
پ.ن1: کاملا حرف درستیه که میگن برای بچه با تربیت داشتن باید اول خودت رو تربیت کنی. من حتی یکبار هم به نویان نگفتم غذات تموم شد تشکر کن. خودش دیده و الگوبرداری کرده و الان بعد غذا میگه"مامان دستت درد نکنه" و من غرق عشق میشم ازین تشکر خالصانش...
پ.ن2: نویان وقتی عصبانی میشه جدیدا منو میزنه!!!عکس العمل منم اینه که دستشو میگیرم و نمیذارم منو بزنه و بهش اخم میکنم. چند وقتیه کمتر شده. امیدوارم بالاخره جواب بده.
پ. ن3:وقتی نویان عصبانی میشه و داد میزنه" اه" ما فرض میکنیم میگه 10، ادامه میدیم 20،30 و ... اونم معمولا خندش میگیره و یادش میره...
پ.ن4: یه مدتی بود وقتی از اداره برمیگشتم، مخصوصا اگه نویان خواب بود و بعد از اومدن من بیدار میشد، چنان گریه و زاری و داد و بیدادی راه مینداخت که بروووو!!!اصلا نمیخوام بیای، اصلا دوست ندارم و ...
خدا میدونه چه بر من گذشت!!!خیلی سخته عزیزترینت تردت کنه. همش میگفتم چون اداره میرم ازم شاکیه. بمونه چقدر غصه خوردم، چقدر گریه کردم. حتی یه بار که گفت برو، به حرفش گوش دادم و از خونه مامان رفتم و کلی گریه کردم، تا حدی که چشمام باز نمیشد!!!این حالتش هم نهایت ده پونزده دقیقه بود، بعد آروم میشد میگفت من خیلی دوست دارم و برمیگشت به روال طبیعی!!!روحیه خودمو تقویت کردم و دیگه ضعف نشون ندادم. وقتی میومدم سریع میگفتم میدونی من اداره بودم چقدر دلم برات تنگ شده بود؟!اونم میپرسید خیلی دلت برام تنگ شده بود؟!
در نهایت اینکه دو هفته ای هست که دیگه اون اتفاق برام نیوفتاده و امیدوارم دیگه هیچوقت نیوفته...
پ.ن5:چهارشنبه 25 مرداد 1397 برای اولین بار رفتیم شهر بازی اصلی شهر و حسابی به نویان خوش گذشت. بدون اینکه بترسه کلی وسیله سوار شد حتی هواپیمایی که بالا میرفت رو با تقاضای خودش از مسئول دستگاه سوار شد و وقتی پیاده شد میگفت من راننده هواپیما هستم خخخخ
پسری عاشق آب و استخره و تو استخر باغ بابا حسابییییی خوش میگذرونه.
یکشنبه 28 مرداد 1397 نویانی و مامانش با همکارای مامانش رفتن مجتمع تجاری لیلیوم. اولش رفتن لی لی لند و کلی بازی کردن، بعد هم رفتن بام لیلیوم و کلی خوش گذروندن و یه روز دو نفره عالیییییی رو رقم زدن.
پ.ن6: نویانی جدیدا عاشق ماست موسیر شده و میگه ازون ماستا بهم بده که توش یه دونه هاییه خرت خرت میکنه خخخخ
اول بگم که چقدر مادر ریزبین و دقیقی هستی. جزئی نگر و باهوش و باسواد. خیلی خوب همه چیو وصف کردی. دغدغه هاتو . اشتباهات بقیه رو و یا حتی خودتونو.
راستش الآن که فکر میکنم خوبه که بچه ندارم. خدا منو میشناخته که بهم نداده. من اصلا خیلی از این نکات ظریف تربیتی رو که تو بهش اشاره کردی نه دیدم و نه تجربه کردم.
ولی حسم میگه بچه بدون رفتن به مهدکودک هم میتونه اجتماعی بشه و از پس خودش در آینده بر بیاد.
به نظرم بجای بردنش به محیط های این چنین فضاحت بار روابط خانوادگی با افراد بچه داری که سبک زندگیشونو قبول داری برقرار کن و سعی کنین آخرهفته ها باهم باشین. اون دو روز خودش فرصت خوبیه که بچه ها تو اجتماع کوچیکشون باشن و مسائل رو یاد بگیرن.
حس من اینو میگه. شایدم اشتباه میکنم. حداقل بچه ات آسیب روحی نمی بینه تا بخواد دفاع از خودش رو یاد بگیره!!
وای که چقدر بچه بزرگ کردن سخته! اونم تو جامعه مزخرف ما.
ممنون مرضی جان همیشه به من لطف داری. راستش ما خونواده کم جمعیتی هستیم که دست روزگار هم حسابی پخش و پلامون کرده. متاسفانه بچه زیاد دور و برمون نیست فقط بچه های دوتا از دوستامون هستن که البته سعی میکنیم خیلی با هم در ارتباط باشیم. هنوز هم نمیدونیم مهد جدید رو امتحان بکنیم یا نه!واقعا تربیت بچه تو جامعه غیر اصولی و مزخرف ما سخته. کاش از همین نسل ما شروع میکردیم به درست کردن، متاسفانه من تو نسل خودمونم رعایت اصول رو کم میبینم و حس میکنم این معضلات هیچ وقت درست نمیشه چون ما همت نمیکنیم
سلام عزیزم. دختر من 4 روز از پسر شما بزرگتره و الان حدود یکی دوماهی میشه که مهد میره. سیستم جداسازیشون عالی بود. دختر من پرستار داشت قبلش. با پرستار میرفت پرستار مینشست داخل مهد در حدی که دخترم ببینه و مربی باهاش بازی میکرد بازیهایی که دخترم دوست داشت. کم کم بعد چند روز پرستار تو حیاط مهد بود و دخترم داخل. و بعد هم رفت داخل کلاس. حدود دو هفته طول کشید اما هیچ گریه و زاری نکرد. الان با شوق میره مهد و دوست داره. امیدوارم که نویان هم به زودی با شوق و شادی جذب مهد بشه. اما اینکه بچه ها میرن کلاس بالاتر درست نیست. بچه باید با همسنهای خودش تو یه کلاس باشه و بعدش همه با هم برن به لول بالاتر. .
آره نظر منم همینه که بچه باید جذب بشه، به زور نمیشه
یه نکته دیگه اینکه نزار ید پسرتون بیش از اندازه به پدر و مادرتون وابسته بشه پسر بزرگ من الان هفده سال داره و شرایطش مثل الان پسر شما بوده ای نقدر وابستگیش زیاد بود که منو میزد میگفت دوست ندارم و میخوام پیش مادر جون و پدر جون باشم الان هم باید روزى نیم ساعت هم که شده پدر و مادر من را ببینه و والا تمام روز بد اخلاقه . اون اوایل دو روش تربیتى روش أجرا میشد که با خواسته من و راهنمایی مشاور حل شد پسر کوچک ترم که بیشتر مواقع با خودمون بوده و تو جمع خانواده بوده از نظر أخلاقى و اجتماعى خیلى بهتره
حرف هاتون درسته ولی سن پسر بزرگ شما الان سن حساسیه نمیشه با پسر کوچیکتون مقایسش کرد به نظر من. نوجوونیه و بداخلاقی دیگه. ایشالا که تمام بچهها در پناه خدا شاد و سلامت باشن
سلام چند نکته که انشأ ا..براتون مفید باشه پسر منم پارسال رفت مهد و البته مهدش بسیار خوب هست چونکه قدرت تکلم و صحبت کردنش خیلى خوب شد پسر من دیر به حرف افتاد و یکى از دلایل من براى گذاشتنش به مهد همین بود
دوم اینکه وقتى بچه را مهد میز ارید باید کمى پا روى دلتون بزارید طبیعیه که بچه گریه و زارى راه بندازه محیط جدیده و عادت نداره پسر من یه هفته طول کشید که سر کلاس بره و دوستش اریا چهار ماه کمى در مقابل گریه کردنها صبور باشید این را مشاورها و روان شناس ها هم میگن
از برخورد اولیه کأرکنان مهد و برخورد با بچه هاى مهد میشه فهمید تو مهد چه خبره مهدى که بدون هیچ ترسى تموم کارها هزینه ها دوربینها محیط مهد خاله مربوطة همه را نشون میده و توضیح میده هیچ کلک و حقه بازى تو کارش نیست تا مهدى که همه کارها پنهان کاریه
اصلا براى موندن تو مهد یا گریه نکردن جائزه نگیرین اگه لازم باشه خود مهد بهتون اعلام میکنه این کار در طولانى مدت بچه را شرطى میکنه و براى سالاى بعد و بزرگتر شدنش مشکل ایجاد میکنه
ممنون بابت راهنمایی هاتون. به نظر من هم کمی گریه و بی تابی کاملا طبیعیه و مشکلی نداره ولی مهد نویان به نظر من اصلا برنامه جداسازی مناسبی نداشت. من فایل های صوتی دکتر اسلامی رو گوش میدم و به نظرم نمیشه فقط گذاشتش و رفت. بازم ممنون بابت راهنمایی های مفیدتون
سلام
این بگفتی و مارا ترساندی...
وای من عزا گرفتم برای مهد گذاشتن دخترم... اصلا دوست ندارم بگذارمش مهد... و هم اینکه دوست دارم بگذارمش مهد که چهارتا چیز با ارزش یاد بگیره..
نمیدونم مهد باید چه شرایطی داشته باشه که مناسب باشه...
(میشه لطفا بگید چقدر هزینه برای مهد دادید؟ توی وبلاگم لطفا)
گاهی وقتا بعضیها کاری میکنن که اصول تربیتی خودت رو زیر پا بگذاری... من به دخترم میگم نباید کسی رو بزنی و فقط نگذار بزننت ولی وقتی میبینم بچه های دیگه چطوری دختر منو بی جهت کتک میزنند دلم میخواد به بچه ام یاد بدم هرکس زدت تو هم بزنش...
بچه ها تفاوت ها رو خیلی سریعتر از بزرگترها متوجه میشن...
من وقتی به دخترم خوراکی میدم اگر یک یا چند بچه دیگه هم باشن بهشون میدم و دخترم این رو یاد گرفته که تنهایی چیزی رو نخوره... گاهی میریم جایی که اون طرف به بچه ی خودش یه شکلات یا هرخوارکی میده و دختر مظلوم منم منتظر که به اون هم بده... و اون طرف اصلا انگار نه انگار و دختر من میگه مامان الان بهم میده صبر کن... ودلم براش کباب میشه وقتی اون فرد اصلا عین خیالش نیست و متوجه نگاه بچه ها نمیشن...
هیییی متاسفانه دیدگاه و روش های تربیتی بسیار متفاوت و گاها متناقضه!!!منم موندم تو خیلی از موارد باید چی کار کنم!!!
سلام.نسیم خانم یه مطلب رو میخواستم بگم که با موضوع شما یه مقدار بی ارتباطه.پسر من متولد خرداد ۹۴ است.به طور ناگهانی اواخر فروروین ماه امسال دچار لکنت زبان شد.تا قبل از اون خیلی خوب حرف می زد.من چه ها کشیدم و چقد گریه کردم بگذریم.اردیبهشت فرستادمش مهد تا شاید با همسالاش بهتر صحبت کنه.براش خوب بوده خیلی علاقه مند شده و اونا هم خیلی دوسش دارن.حرفم اینه که خیلی مواظب نویان جان باش.من الان دلم تنگ شده برا چند ماه پیش که پسرم روان و خوب صحبت میکرد و یه دفعه همه چیز زیر و رو شد.خیلی دور و ور بچه ات باش البته میدونم که هستی ولی خواهرانه میگم بچه ها امانت هستن خیلی خیلی محبت کن و بیشتر حضور داشته باش.بهش اصلا استرس وارد نکن.خدا برات نگهش داره.الان تنها ارزوی من برطرف شدن لکنت پسرمه همش دارم خودم رو مقصر میدونم میگم شاید کم کاری کردم.خواستم بگم در کنار پسرت باش که احیانا دچار استرس شد خودت حلش کنی هبچ کس جای مادر رو نمیگیره ما مادرا باید از بروز بعضی موارد جلوگیری کنیم وگرنه بعدش باید هم خودمون زجر بکشیم هم بچه بینوا.امیدوارم همیشه تندرست و سلامت باشید.
ممنون عزیزم بابت تذکرت
سلام
ای جانم نویان عزیزم انشالله یه سال بزرگتر شد بدارش مهد که دیگه تنهای خودش واسته
زیاد به مهد بیاید اعتماد کرد من شنیدم تو مهد کودک شربت خواب آوار به بچه ها میدن که بخوابن و زیاد مربی هارو اذیت نکنن
دارو خواب آور دادن دیگه برای این سن نیست برا کوچیکتراس.
سلام
من فکر میکنم خود مردم باعث ایجاد چنین مهدهای بی مسئولیتی هستند. وقتی مادر از صبح میره سر کار و فقط قصدش نگه داشتن بچهاش توسط کسی هست و کار به تربیت و چیز دیگری ندارن این میشه که مهدهای بیمستولیت عین قارچ زیاد میشن بدون خروجیهای خوب. من خودم درسم رو کنار گذاشتم فقط به خاطر اینکه مهد خوب نبود. چندجا بردم و دیدم بچم داره آسیب میبینه پا روی خواستهام گذاشتم به خاطر بچهام چون تو شهری بودم که غریب بودم و کسی نبود بچمو نگه داره. با چشم خودم دیدم که بچهنوزاد گریه میکرد پستونک از دهن اون یکی درمیاورد میزاشت دهن این یکی!! فقط فکرشون پول هست. نهایت ظاهر مهد رو هم شیک میکنن که طرف جذب بشه. اگر همه مادرها مطالبهگری میکردند از مهد اینجور نمیشد. هر جای مملکت بلنگه خود مردم مقصرن. امیدوارم یه جای خوب پیدا بشه براتون
باهاتون موافقم اگه ما مردم مطالبه گری بودیم همه چیز بهتر میشد!
سلام اجی خوبی نمیدونم چی بگم بهتره اجی سن نویان بیشتر بشه اون موقع ببرش اجی باز هر جور خودش صلاح میدونی اجی خداروشکر که بهتون خوش گذشته اجی خدا حفظش کنه پسرتو برات اجی
ممنون عزیزم
متاسفانه بیشتر مهدکودک های ما همینطوری هستن و فقط پول میگیرن. من دخترم رو تو سه سالگی مهد بردم تمام مهدکودک های قیطریه و فرمانیه رو گشتم تا یکی که به نظرم از همه بهتر بود رو پیدا کردم ولی هنوزم فکر میکنم خیلی از مشکلات رفتاری دخترم با دوستانش مربوط به اون سن و مهدکودکش میشه. پسرم رو ولی دیگه از روی ظاهر و چیزایی که مربی و مدیر مهد میگن نفرستادم. یه خانه کودک که مال شهرداری هست بردم مهمترین نکته اش هم اینه که رئیس اونجا شدیدا با بچه ها ارتباط عاطفی برقرار کرده و پسرم با شوق و علاقه میره چون کاملا بهش شخصیت دادن. به نظرم جاهای مختلف رو ببین و مربی و مدیرش رو کاملا بررسی کن. اگر هم امکانش هست همون حدودای چهارسالگی ببرش مهد چون چون کلا اجتماعی تر میشن و راحتتر قبول میکنه. نویان هم چون کنار پدرومادر شما بزرگ شده محبت دیده و از نظر روحی بچه سالمی هست بعضی بچه ها تو مهد از سن کم از صبح تا بعد از ظهر اونجا هستن و کاملا آدم متوجه میشه که کمبود محبت دارن و یه جوری میخوان سر بچه های دیگه خالی کنن. به هرحال نگران نباش بچه ها راحت کنار میان با شرایط و بالاخره چند روز اول رو با گریه میگذرونن.
چقدر متاسف میشه آدم وقتی میبینه رشد شخصیت بچهها تو جامعه ما هیچ اهمیتی نداره و مهدها به جای ارائه خدمات جهت جامعه بهتر فقط دنبال خالی کردن جیب مردمن!!!ممنون عزیزم بابت پیشنهادت، حتما بهش فکر میکنم