(ساحل زیبای اوشیان)
اولش قرار بود تعطیلات خرداد بریم ترکیه، که متأسفانه زورمون به هزینه ها نرسید و برنامه شمال گذاشتیم. قرار بود مامان و بابا چند روزی زودتر برن که یه سری مشکلات پیش اومد و الکی الکی کش پیدا کرد!!!بالاخره پنجشنبه عصر بابا خبر داد که فردا عازم شمالن و مام کلی خوشحال شدیم.
مهدی جمعه ساعت 6 عصر، امتحان دوره ارتقا پایه از 2 به 1 نظام مهندسی رو داشت. برنامه مون این بود جمعه شب رو همدان بگذرونیم که هم دیداری تازه بشه، هم راهمون نزدیک تر بشه. که نه من به کارام رسیدم، نه همدان شرایط مهیا بود!(نیکا خانوم گل، دختر هدا جون(خواهرزاده مهدی)، اول خرداد به دنیا اومد و شهناز(خواهر مهدی) پیش هدا بود. مهنازم (خواهر مهدی) که از تهران اومده بود پیش بچهها، سرما خورده بود)خلاصه اینکه جور نشد بریم همدان و شنبه 11 خرداد 98 عازم شمال شدیم.
مثل همیشه نویان تو جاده عالی بود و اصلا اذیت نکرد(البته من عقب کنار صندلی نویان میشینم، براش کتاب میخونم، باهاش بازی میکنم و ...)
(جنگل دالیخانی)
شمال هوا فوق العاده بود، نه سرد و نه گرم. فقط ظهرها یکمی احتیاج به روشن کردن کولر داشتیم. مثل همیشه اولین دیدارمون با دریا بود. شور و شوق نویان برای دریا توصیف نشدنی بود. خنده های از ته دل و شادی های بی امان. شب هم با مامان و بابا رفتیم ساحل و کلی با نویان دویدیم و بازی کردیم.
طبق عادت همیشگی، نویان ساعت 7 صبح بیدار بود!دوشنبه 13 خرداد 98، برای اینکه مامان بابا هم بتونن یکم بیشتر بخوابن، من و مهدی و نویان رفتیم دریا و صبحونه رو ساحل خوردیم. چه هوایی بود، چه طبیعتی بود، چه پرنده هایی...
از روز 12 خرداد دوباره صدای من گرفت و سرفه شروع شد!!!به سفارش هدا یه دگزا زدم بلکه تو سفر اذیت نشم. تشخیص هدا حساسیت یا ندول حنجره بود که گفت باید سر فرصت دقیق بررسی بشه!حساسیت مهدی هم شدید شده بود که مجبور شدیم بریم دکتر و قرص و قطره بگیریم. با این حال، این سفر به شدت بهمون خوش گذشت و واقعا بهش احتیاج داشتیم.
شراره و سینا قرار بود زودتر بیان که متأسفانه پدر همکار شراره فوت شد و شراره نتونست مرخصی بگیره. اونام دوشنبه ساعت 14 حرکت کردن و حوالی 1 شب رسیدن و بالاخره جمعمون جمع شد.(جای شبنم و سعید و کارن جونم خالی بود البته، اونا جنوب عروسی داشتن و رفتن جنوب)
(جنگل دالیخانی)
هوا باب شنا کردن بود و سه شنبه 14 خرداد 98 خونوادگی رفتیم شنا و والیبال دریایی خخخخ
خیلی حال داد و خوش گذشت.
اون روز تو دریا یه ماهی پیدا کردیم که تازه مرده بود. نویان خواست دستش باشه و منم بهش اجازه دادم. براش توضیح دادم که ماهیه مرده و رفته پیش خدا جون. دوست داشت نگهش داره، منم مخالفتی نکردم. قبلا در مورد مرگ با نویان زیاد حرف زده بودم. اینکه هر موجودی یه روزی عمرش تموم میشه و میره پیش خداجون. کارتون "کو کو" رو دیده بود و به سفارش"مژده شاه نعمت اللهی"عزیزم کتاب های"درخت خاطره، نوشته بریتانیا تکنتراپ، ترجمه مهرنوش پارسانژاد، نشر با فرزندان" و "مرگ بالای درخت سیب، نوشته کاترین شارر، ترجمه پروانه عروج نیا، نشر فاطمی" رو براش گرفته و خونده بودم و بچم حسابی آمادگی پذیرش مرگ رو داشت. یه روز ماهی رو پیش خودش نگه داشت، ولی فرداش با مهدی رفتن و خاکش کردن.
(تو شمال، نویان یه سوسک طلایی و چندتا حلزون رو گرفته بود و باهاشون بازی میکرد. موقع برگشتن همه رو آزاد کرد، جز یه حلزون که بیچاره تبعید شد کرمانشاه. حالا دارم روش کار میکنم که بریم باغ و آزادش کنیم. امیدوارم رضایت بده)
سه شنبه شب تصمیم گرفتیم یه سری به هتل قدیم رامسر بزنیم و تو کافه اش نوشیدنی بخوریم. نگم براتون از ترافیک وحشتناک رامسر!!!شراره و سینا و مامان و بابا و نویان با ماشین بابا بودن و من و مهدی با ماشین خودمون. بابام چند ماهیه یه تیگو 7 مشکی خریده که دین و دنیای نویان شده!!!چون حیاط بابا اینا جای دوتا ماشین نداشت، تیگو رو گذاشتن خونه مامانی. شبی که ماشینو بردیم اونجا، نویان حسابیییی پکر شد و میگفت ایکس 60 رو بذارین خونه مامانی!!!تو شمال بابت اینکه تیگو رو آورده بودن خیلی خوشحال بود. هرجا میرفتیم میگفت من با تیگو7 میام!!!همش میگه ماشین دجون خیلییی خوشگله، کلاج نداره، اتوماته و ...
هر روزم یه نوبت باید بره تو ماشین بشینه، روشنش کنه. براتم توضیح میده که اول باید سه بار ترمزو بزنی بعد ترمزو بگیری و روشن کنی. تازه بهت میگه وقتی ماشین خاموشه نباید فرمونش رو بچرخونی چون روغن فرمونش خراب میشه خخخخ
یه بارم که به بابام گفته بود"دجون بیا ال نود ما برای تو، تیگو 7 رو بده به من خخخ"
خلاصه که داستان دارن نویان و تیگو 7!!!
اینو داشتم میگفتم که رفتیم رامسر، یه مسیر ما جاموندیم و بابااینا رو گم کردیم. گفتیم با wase بریم. کلی تو ترافیک موندیم و ویز عزیز ما رو رسوند در پشتی هتل قدیم خخخ. دوباره دور زدیم و رفتیم و بالاخره رسیدیم، شراره و سینا اشاره دادن برین پایین، منظورشون پارکینگ پایین بود، که ما متوجه منظورشون نشدیم و خیابون رو رفتیم پایین. خیابون هم یه طرفه بود این شد که دوباره رسیدیم به همون ترافیک فاجعه!!!گفتیم دیگه بالا نریم که شراره گفت نویان نگرانه و بیاین!
دو بارم نویان زنگ زد گفت باباجون خب یکم دنده عقب بگیر بیا دیگه!!!خخخخخ
خلاصه اینکه با دفعه آخری که برای رفتن به خونه اون مسیرو طی کردیم، سه سری فاجعه ترافیک رو پشت سر گذاشتیم!!!
(جنگل دالیخانی)
15 خرداد 98 از پرورش ماهی، ماهی گرفتیم و عازم جنگل دالیخانی شدیم. خیلی شلوغ بود ولی یه جای خوب پیدا کردیم و کلی خوش گذروندیم. نویان قبل از رسیدن به جنگل خوابش برد و تقریبا کل مدتی که جنگل بودیم رو خواب بود. موقع برگشت نویان افتخار داد و تو ماشین خودمون نشست که چشمتون روز بد نبینه، فاصله 20 دقیقه ای از رامسر تا ویلا رو دوساعت و نیم تو ترافیک رامسر بودیم!!!همه مون کلافه شده بودیم. نویانم بی حوصله شده بود و بهونه میگرفت. تشنش هم بود و هیچ مغازه ای دور و برمون نبود!به خیال خودشم داشت تهدیدمون میکرد!میگفت "باباجون اگه الان برام آب معدنی نخری، دیگه نمیخواما، باید آب شیر بهم بدی خخخ"
آخرشم که دیگه خیلی کلافه شده بود میگفت"اصلا کی گفت منو ببرین جنگل!!!)
بالاخره ترافیک رو پشت سر گذاشتیم و به پیشنهاد سینا، بلال خریدیم و ساحل، کباب کردیم و خوردیم. پیشنهاد خیلی خوبی بود و اعصاب خوردی ترافیک رو از بین برد. شب ساحل و صدای موج و آتیش و بلال و خنکی آب دریا که پامونو نوازش میداد، خاطره خوبی رو برامون به جا گذاشت.
(ساحل زیبای اوشیان)
قرار بود 15 خرداد بریم "ماسال"، ولی ترافیک شب قبلش حسابی ترسوندمون و بیخیال ماسال شدیم. گفتیم بریم سرولات. مامان و بابا باهامون نیومدن. یکی از دوستای بابا (عمو احد) از نقده اومده بود و قرار بود بعد از ظهر بیان پیششون. پس من و مهدی و شراره و سینا و نویان عازم سرولات شدیم.
(ساحل زیبای چابکسر)
نهار مهمون سینا بودیم!برگر ذغالی!!!
جونم براتون بگه که خنده دارترین(چرکولک ترین) نهار عمرم بود!تمام آبی که همراهمون بود برای شستن قارچ و گوجه و سیب زمینی و ... مصرف کردیم. سیب زمینی ها رو ورقه ورقه کردیم و تو توری گذاشتیم که آقایون محترم زحمت کشیدن و موقع برگردوندن توری همه رو انداختن زمین!!!!بیخیال خوردنش هم که نشدن!!!آب رودخونه رو آوردن و با اون شستنش
(ساحل زیبای چابکسر)
خلاصه سیب زمینی ها که اونجوری شد، گفتیم توروخدا دقت کنین دیگه. مهدی که اومد برگرا رو بذاره رو آتیش، یکی از برگرا از لای توری افتاد!سینا یکی زد تو سرش که بابا بلد نیستی و ... اومد خودش درستش کنه که به سلامتی کل برگرا رو انداخت زمین
دیگه اینقدر به این پت و مت خندیدیم که نگوووو!!!
آخر آخرم یکیشون باز افتاد که سینا گفت برای خودم خخخخ
خدا رو شکر نویان خودشو با تنقلات سیر کرده بود و نخورد
سینا میگفت این اندازه از میکروب برای بدنامون لازمه خخخ
(سرولات زیبا)
بعد از نهارم که رفتیم تو آب و زیر آبشارهای کوچیکی که درست شده بود، کلی آب بازی کردیم و بینهایت بهمون خوش گذشت و 16 خرداد 98 تو دفتر خاطراتمون، یه روز شاد و به یاد موندنی شد.
(سرولات زیبا)
شراره قشنگم 17 خرداد به دنیا اومده و آجی کوچیکه نازنین من شده. خدا رو شکر که تورو دارم بهترینم.تولدت مبارکمون باشه.
شب هفدهم خرداد هم یه کیک برای شراره گرفتیم و با خاله خدیج اینا یه جشن تولد خودمونی تو شاه نشین ویلا براش گرفتیم. کلی هم با آهنگ"جنتلمن" خندیدیم و خوش گذروندیم.نویان اصلا خاطره خوبی از بالن آرزو نداشت. هر چی چهارشنبه سوریا هوا کردیم، بالا نرفت و خورد به درخت و آتیش گرفت و ...
شب تولد شراره بالاخره موفق شدیم با چسب زدن سوراخ ها بالن آرزو رو هوا کنیم و نویانی رو ذوق زده و خوشحال کنیم.
(سرولات زیبا)
جمعه 17 خرداد روز آخر سفرمون بود. شراره و سینا قرار بود صبح برگردن اصفهان که شب سینا خوابش نبرده بود و تقریبا ظهر حرکت کردن.
من و مهدی و نویان سه تایی رفتیم دریا.نویان و مهدی تو ساحل موتور سوار شدن و کلی کیف کردن.اسپیکر شراره دست نویان بود.نویان عاشقش شده بود و مدام میگفت برام جنتلمن بذارین!(میدونم اصلا مناسب سنش نیست ولی خب آهنگش رو دوست داشت و باهاش میرقصید. خدا رو شکر معنی کلماتش رو هم ازم نپرسید)
شراره و سینا اومدن ساحل، نویان دوست نداشت اسپیکرش رو پس بده!شراره هم دلش سوخت و نبردش!لب ساحل با شراره و سینا خداحافظی کردیم و اونا رفتن.
عصر هم با مامان و بابا رفتیم ساحل و نویان سوار اسب شد و شب آخرم گذشت.
6 ماهی بود که منتظر بودیم مهدی رو برای گزینش عقیدتی دانشگاه سراسری بخوان، که خبری نشده بود، همینکه رسیدیم شمال زنگ زدن گفتن یکشنبه بیا گزینش!!!که مهدی گفت نمیتونم و گزینش افتاد یکشنبه 26 خرداد 1398.دعا کنین این مرحله هم به سلامتی پشت سر بذاره.
(بعد نوشت:خدا رو شکر جلسه گزینش مهدی عالی بود)
شنبه 18 خرداد 98 سفرنامه شمال با یه بغل خاطرات خوش به پایان رسید و ما برگشتیم خونمون...
(ساحل زیبای اوشیان)
خب جونم براتون بگه که بعد از عمل چشم و معاینه بعد از عمل،صبح سه شنبه 27 شهریور 1397 به سمت شمال حرکت کردیم. واقعا که تهران نزدیکه. من اگه تهران بودم نمیگم هر آخر هفته ولی حداقل دوبار تو ماه میرفتم شمال. حوالی ظهر رسیدیم شمال و نهار خوردیم. عموم اینا هم اومده بودن و ویلا بابا بودن. مهدی خیلی خسته بود و چون ممکن بود نویان و آیلین(نوه عموم) وقتی بهم میرسن خیلی سرصدا کنن، مهدی تصمیم گرفت بریم ساحل و یه استراحتی تو ماشین بکنیم بعد بریم ویلا. نویان تو ماشین خواب بود. ساحل به شدت رویایی بود. آسمون ابری، دریای چند رنگ و نم نم بارون. وقتی به ساحل رسیدیم بیدار شد و من و نویان، تو ساحل اوشیان، زیر نم نم بارون کلی دویدیم و خندیدیم و بازی کردیم و مهدی هم تو ماشین استراحت کرد.
چهارشنبه و پنجشنبه شمال به شدت بارون بود. چهارشنبه هم رفتیم ساحل، ولی بیشترش به مهمونی بازی و دورهمی با خاله ها گذشت.
(ساحل زیبای اوشیان)
پنجشنبه عاشورا بود و مامان دوست داشت بره رودسر(شهر خودش)ما هم همراهش شدیم.سری به مزار زدیم و همونجا هم نهار نذری خوردیم. بعد رفتیم خونه بابابزرگی. خاله هام اونجا بودن. دایی محمود هم از جنوب اومده بود.علیرضا و طاها(پسرداییم و پسرش) هم گفته بودن یه سری بزنن. خاله بزرگم و دخترش هم رسیدن و خونه بابابزرگی بدون دعوت و هماهنگی، بچهها و نوه هاشو دور هم جمع کرد. جای خیلیا خالی بود ولی همین دورهمی هم حسابی بهمون چسبید.
(جاده جنگلی اوشیان)
عکس پایین هم نمایی از خونه خاطره های کودکیه ماست. خونه رویایی بابابزرگی. روحش شاد.
(خونه بابابزرگی-رودسر)
پنجشنبه شب هم نوید و نرگس(پسرخالم و خانومش) شام نذری با خودشون آوردن و اومدن ویلا بابا. دست خواهر نرگس جونم درد نکنه و نذرشون قبول باشه. خیلی خوشمزه بود. اون شب هم خیلی خوب بود و بهمون خوش گذشت.
(خونه بابابزرگی-رودسر)
جمعه هوا آفتابی شد. دلچسببببب، نه سرد و نه گرم. مهمون خالم بودیم که دیدیم حیفه این هوا رو از دست بدیم و خونه بشینیم. زنگ زدم از خالم معذرت خواهی کردم و گفتم غرض دیدار بود که دیدیم و اونم قبول کرد. خلاصه یه روز عالی سه نفره برامون رقم خورد. اولش رفتیم ساحل و حسابی بازی کردیم و خوش گذروندیم. برای نهار تصمیم گرفتیم بریم "مزرعه آرامش خاله مرضیه".همونجایی که سینا سفارش داده بود و سری قبل تو بارندگی رفتیم و گیر کردیم و آخرش به مقصد نرسیدیم.
رفتیم سرولات، ترافیک رستوران خاورخانوم رو گذروندیم و هوراااا بالاخره رسیدیم و واقعا ارزش رفتن داشت. هم طبیعتش زیبا بود و هم دستپخت خاله مرضیه عالی. البته به دستپخت مامان و خاله هام نمیرسید خخخخ
(اوشیان)
خلاصه که خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و خاطره ای خوب به خاطرات زندگیمون اضافه شد.
(ساحل زیبای اوشیان)
خیلی وقت بود اسم فیلبند رو شنیده بودم. به جنگل ابر معروف بود. میگفتن ابرها زیر پات میرقصن. عکس هاشم خیلی رویایی بود. از ویلا بابا 4 ساعتی راه بود. خیلی دل دل کردیم بریم نریم شب بمونیم و ...
آخرش عزممون رو جزم کردیم که بریم. اگه شد شب اونجا جا بگیریم و بمونیم اگرم نه که برمیگردیم.صبح شنبه31 شهریور 1397 با مامان و بابا(همگی با ماشین ما) به سمت جنگل ابر فیلبند به راه افتادیم.
(ساحل زیبای اوشیان)
یه جاده باریک پرپیچ و خم سربالایی که مه غلیظ دیدت رو تار میکرد. رفتیم و رفتیم. مه که غلیظتر شد، ترسمون بیشتر شد. دل به دریا زدیم و رفتیم. بالا و بالاتر. ارتفاع دو هزار و چهارصد متری از سطح دریا!بام مازندران.
بالاخره مه باز شد، خورشید درخشید و رویایی ترین صحنه زندگیم پدیدار شد. ابرهای پنبه ای حجیم زیرپامون خودنمایی میکرد.اینبار واقعا روی ابرها بودیم. بهشت بود. اینهمه زیبایی باورکردنی نبود. کاش عکس ها زیبایی واقعیشو نشون میداد.به راستی که جنگل ابر ناب ترین منظره در دیدگان من بود.
(سرولات-مزرعه آرامش خاله مرضیه)
تصمیم جمع براین شد که شب نمونیم و برگشتیم. تو مرتع زیبای سنگچال نهار خوردیم. هوا سرد بود و مجبور شدیم کاپشن بپوشیم. مه غلیظ حالمو خوب میکرد و به چشمای تازه عمل کردم جون میداد. هنوز چشم راستم بینایی صددرصدی خودشو پیدا نکرده بود و مشاورای بیمارستان گفتن علتش خشکی چشمته که باید قطره هارو مصرف کنی تا زمان برطرفش کنه. وسط اون مه، رطوبت زیاد حسابی حالمو روبراه کرده بود.
(سرولات)
تو مرتع سنگچال یه عالمه سگ بود. بی آزارم بودن. میومدن و سهمشون رو از غذا خونواده ها میگرفتن. نکته جالبش اینجا بود که انگار این سگ ها نگهبان مرتع بودن!!!وقتی گاوی چیزی وارد مرتع میشد همه دورش میکردن و از آدما و مرتع دورش میکردن.
(جنگل ابر-فیلبند)
نهار رو خوردیم و به سمت چابکسر به راه افتادیم. امون از این مسیر طولانی. جاده نا تموم.راه برگشت حسابی خسته و کلافمون کرده بود.انگار تموم شدنی نبود. همه مون بریده بودیم. بالاخره رسیدیم. گرچه راه طولانی خیلی اذیتمون کرد ولی خیلی خوشحال بودیم که رفتیم و این نقاشی اعجازانگیز خلقت رو از نزدیک دیدیم.
(جنگل ابر-فیلبند)
اینجا سوییس نیست، اینجا ایرانه، ایران زیبا و دوست داشتنی من با طبیعت بینظیرش. کاش قدرش رو بیشتر میدونستیم!!!!
(جنگل ابر-فیلبند)
قرار بود یکشنبه برگردیم کرمانشاه و پروژه مهدکودک نویان رو استارت بزنیم ولی مهدی خسته تر از این بود که یکشنبه هم پشت فرمون بشینه. پس تصمیم گرفتیم یه روز دیگه هم تو این بهشت زیبا بمونیم.
(فیلبند)
روز آخر رفتیم پرورش ماهی، ماهی خریدیم و لب دریا کباب کردیم. نویان حساااااابی شنا کرد. با هم شن بازی کردیم. کایت هوا کردیم و سعی کردیم تا جاییکه میتونیم به خودمون خوش بگذرونیم.غروب که شد دوباره بارون گرفت. تو این سفر خدا فرصت تجربه همه نوع آب و هوای شمال رو بهمون داد. خدا رو شکر که سالمم و توان دارم که از زیبایی هاش لذت ببرم.
(جاده سنگچال به فیلبند)
دوشنبه دوم مهر 1397 روز بازگشت به کرمانشاه عزیزم بود. با مامان و بابا خداحافظی کردیم و به کرمانشاه اومدیم تا مهدکودک رفتن رو تجربه کنیم.
(مرتع سنگچال)
این عکس های زیبا تو آخرین سفر ما به شمال گرفته شده. من که عاشقشونم امیدوارم شما هم از دیدنشون لذت ببرید.
(ساحل زیبای چابکسر)
"میشناخت
صدای گام های بادبادک باز را
پشت بام دلم
هوای بادبادک های رنگی کرده
که بالا و بالاتر رود
و نقطه ای در آبی گسترده
تا گم شدن
تا نیافتن چشمها
تا گم شدن
تا تو"
"کیمیا شمس"
(ساحل زیبای چابکسر)
(ساحل زیبای چابکسر)
این کوچولو دوست داشتنی اسمش جوجوه، یک ماهی هست که به خونه ما اومده. هر روز صبح که نویان از خواب بیدار میشه اول باید جوجو رو بیدار کنه و باهاش بازی کنه بعد بره سراغ صبحونه و حاضر شدن برای رفتن به مهدکودک. عمو بهرام عزیز و خاله پرستو مهربون، ممنون بابت هدیه زیبا و دوست داشتنی تون...