بالاخره تعطیلات ما هم شروع شد. چهارشنبه 8 فروردین 97 راهی همدان شدیم و شب رو در کنار هدا عزیز و همسر خوبش(خواهرزاده مهدی) گذروندیم و صبح جمعه به سمت شمال حرکت کردیم. قرار بود صبح زود حرکت کنیم ولی تا سه شب مهدی و هدا از خاطرات بچگی گفتن و این بود که زودتر از ده نتونستیم از خونه خارج بشیم.جاده عالی و هوا عالی تر بود و خدا رو شکر خبری از ترافیک نبود و خیلی راحت به مقصد رسیدیم.
روز اول عمو حسن و زن عمو و مامانی بابایی مهمون ویلا بابا بودن. هوا هم بارونی بود و روز اول سفرمون به دید و بازدید و خونه خاله گذشت. دخترخالم (ساکن تهرانه) هم یه خونه تو شهسوار خریده بود و یه شب مهمونمون کرد. ترافیک کمربندی رامسر باعث شد ساعت 10 برسیم، خیلی وقت بود همو ندیده بودیم و حرف و حرف و نزدیک 2 بود که بالاخره رضایت دادیم و بلند شدیم. یه تیکه از راه رو اشتباه رفتیم. که مهدی گفت باgoogle map مسیرو پیدا میکنه!!!این مسیریابی همان و یک ساعت دور خودمون چرخیدن همان!!! نمیدونم چرا درست راهنمایی نمیکرد!! شاید نت ضعیف بود. همه چی مثل فیلم ترسناکا شده بود! جاده ی فوق تاریک، درخت های انبوه سر به جاده کشیده،بارش بارون و تنها ماشین جاده، ماشین ما بود! به قول مهدی تنها یه خوناشام یا زامبی کم داشت خخخ
سر یه دو راهی رسیدیم که از هر کدوم میرفتیم میگفت اشتباهه!!!خلاصه بیخیال Google map شدیم و حسی مسیر رو پیدا کردیم!!! عجیب بود هیچ وقت تا حالا اینقدر باgoogle map سرگردون نشده بودیم!!!!گذشت. خاطره شد.
(سرولات)
روز بعدش شراره و سینا و مادر شوهر و پدرشوهر و خواهرشوهرش اومدن. خونواده خوبین. یه روز رفتیم دریا. هوا ابری و یکم سرد بود. نویان اصرار داشت پاشو تو آب بذاره منم مخالفتی نکردم و کلی به بچم خوش گذشت. روز بعدش هم سیزده بدر بود و رفتیم سرولات که عالییییی بود.هوا عالی، طبیعت بکر. تقریبا تمام مدت پاهای نویان تو آب یخ رودخونه بود!!! تو زمان های استراحت هم مسابقه پرتاب سنگ داشتیم.
(سرولات)
من گره خواهم زد
چشم ها را با خورشید
دل ها را با عشق
سایه ها را با آب
شاخه ها را با باد...
"سهراب سپهری"
سبزه عمرتون گره خورده با شادیها
سیزده بدرتون مبارک
(مجتمع تفریحی تلکابین رامسر)
14 فروردین روز خداحافظی با شراره و سینا بود. همیشه خداحافظی سخته مخصوصا با خواهرت. ولی چه میشه کرد زندگیه دیگه.
اونا که رفتن بامامان و بابا راهی مجتمع تفریحی تلکابین رامسر شدیم و مسیر زیبایی رو پیاده روی کردیم. تو دست باد رها شدیم و دویدیم.
(مجتمع تفریحی تلکابین رامسر)
فکرمیکردیم نویان قایق سواری دوست داشته باشه. رفتیم و قایق تندرو گرفتیم. اولین هیجانی که راننده داد گریه نویان شروع شد! نمیدونم ترس از سرعت و کج شدن قایق بود یا صدای بلند موسیقی یا جیغ از سر هیجان ما!!!هرچی بود بچم ترسیده بود! بغلش کردم. موسیقی هم گفتیم قطع کنن. پول قایق تندرو دادیم ولی گفتیم آروم بره خخخ
خلاصه بالاخره یکمی آروم شد...
(ساحل چابکسر)
از خاطرات روز آخرسفر شمالمون بگم. شراره و سینا سری قبل با دوستاشون رستورانی به نام "خاله مرضیه" تو طبیعت بکر سرولات رفته بودن. اینقدر جاش زیبا بود که تصمیم گرفتیم حتما یه روز بریم. سری قبل که خواستیم بریم سینا اشتباهی گفت رستوران تو "جواهردهه"! تا بالای جواهرده رفتیم نبود که نبود!بیخیال شدیم و برگشتیم.
ایندفعه گفت اشتباه کرده و "سرولاته". یه مسیر طولانی و سخت رو رفتیم تا به یه روستا رسیدیم. گفتن دوراهی رو اشتباه اومدیم! البته اشتباه زیبایی بود!!!طبیعت فوق العاده ای رو دیدیم. جاده باریک و پیچ در پیچ جنگلی و نم بارون و هوای پاک.
(ساحل زیبای چابکسر)
خلاصه برگشتیم و مسیر درست رو رفتیم. دم رستوران "خاورخانوم" غلغله بود! به بدبختی اون تیکه رو رد کردیم. چیزی به مقصد نمونده بود. تابلو "مزرعه آرامش خاله مرضیه" رو هم دیدیم، که شیب تندی جلومون ظاهرشد و ماشین خاموش کرد و پایین شیب تو گل گیر کرد!!! تلاش های مهدی بی فایده بود. بدجوری تو گل گیر افتاده بودیم!!بارون و لیزی جاده های شیب دارهم اوضاع رو خرابتر کرده بود. بابا گفت پیاده شیم که ماشین سبک شه.دلم نمیخواست پیاده شم. ترسیده بودم. با خودم میگفتم اگه اتفاق بدی افتاد، من و نویان و مهدی سه تایی کنارهم باشیم!ولی پیاده شدنمون بیشتر کمک میکرد. پیاده شدیم. نویان ترسیده بود. صدای چرخ های ماشین که بلند شد به گریه افتاد. سعی میکردم آروم باشم و باهاش حرف بزنم. با سگ و اسبی که بهمون نزدیک میشدن حواسش رو پرت کردم. بالاخره ماشین صحیح و سالم ازتو گل اون جاده باریک جنگلی-کوهستانی دراومد. دیگه دل و دماغی نمونده بود. بیخیال شدیم و برگشتیم. انگار قسمت نبود! نهار رو تو یه جیگرکی تو چابکسر خوردیم و بعدش کلی گفتیم و خندیدیم. وقتی حادثه ای بخیر میگذره، تعریف و به شوخی گرفتنش خیلی مزه میده. ایشالا که همه حالگیریها ختم به شوخی و خنده بشه.
به سینا گفتم ما دیگه بیخیال خاله مرضیه شدیم، مگه خودت ببریمون خخخخخ
عکس هایی که میبینین مربوط به همون روز پرماجراست...
چتر ها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را
زیر باران باید برد...
"سهراب سپهری"
پنجشنبه 16 فروردین97 به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. تنبک نویان رو همدان جا گذاشته بودیم. هدا گفت جشن تولد باران، دختر کوچولو ندا، خواهرزاده مهدیه. به اصرار اونا، اونشب هم همدان موندیم و به عنوان اختتامیه رفتیم تولد. خیلییییی هم خوش گذشت.
نویانی تو تولد فوق العاده بود. مجلس گرمکنی شده بود برای خودش، کلی رقصید. کلی براش کیف کردم. مودب، با نزاکت، برخورد مسالمت آمیز با بچه ها، رعایت نوبت، از حقش هم دفاع میکرد. وقتی نوبتش بود بادکنک رو شوت کنه یا از سرسره کادو تولد باران بالا بره، اصلا نمیذاشت کسی حقشو بخوره، به حق کسی هم تجاوز نمیکرد. یکی خواست به زور گل نویانو بگیره، نداد که نداد، بدون داد و دعوا. خیلی منطقی میگفت این ماله منه. خلاصه حسابی بهش خوش گذشت.
جمعه روز آخر سفرنامه ما بود. بعد از صبحونه به سمت "کرمانشاه" شهر زیبامون حرکت کردیم. الحق که هیچچچچچ جا شهر و خونه آدم نمیشه. عطر اقاقی های خیابون مستم کرده بود و زمزمه میکردم
"حقیقت دارد تو را من دوست میدارم"
(جاده بیستون-کرمانشاه)
نویان تو همه چی محتاطه. تا حالا لب به ماست نزده بود. نه اینکه بدش بیاداااا، اصلا امتحان نکرده بود! دیروز 20 فروردین 97 وقتی تو فروشگاه بودم، خودش یه ماست انتخاب کرد و گفت میخوام بخورم و بالاخره طلسم شکسته شد. زیاد نخورد ولی گفت خوشمزه است و دوسش دارم.
راستی با همون سیستم ستاره و جایزه بالاخره نویان عادت کرد و الان روزی 240 میل شیر رو توی لیوان نی دارش میخوره و من بابت این موفقیت خوشحال ترینم...
بعدنوشت: امروز سه شنبه 21 فروردین 1397 یکی از روزهای خوب تقویم زندگی من بود. صبح زودتر از همیشه(ساعت 7:30) ناشتا رفتم اداره. چون باید چکاپ ادواری میدادیم. با همکارا راهی آزمایشگاه مهدیه و ازونجا مطب طب کار منزه شدیم. موقع خون گرفتن یه اتفاق دردناک برام افتاد! دست مسئول بی دقت خورد به ته سرنگ و سوزنش تا ته رفت تو رگم!!!! فقط شانس آوردم رگم پاره نشد و به خیر گذشت. در کل درمانگاه مهدیه از همه نظر افتضاح بود!!! از بهداشتش که دیگه هیچییییی نمیگم!!! ولی برای من یادآور خاطره خوب اولین سونو بارداری بود. تمام لحظاتش جلو چشمم رژه رفت. وقتی خانوم دکتر گفت رحم حامله و حاوی جنین با ضربان قلب.... وای خدایا که اون لحظه انگار پر پرواز داشتم. یادش بخیر.
بعد از پایان آزمایش ها و آزمون ها(تست سلامت ریه اش یکم برام سخت بود ولی در نهایت تایید شد)، با شیرین عزیز، همکار روزهای نه چندان دور(الانم همکاریم ولی کارمون دیگه شبیه هم نیست خخخ)رفتیم کافه "آدم برفی" و یه صبحونه خوب(صبحانه ملل) خوردیم و ساعت 11 بالاخره رفتیم اداره. نمیدونم دلیلش دقیقا چی بود ولی خیلیییی بهم چسبید، هم صبحونه هم گپ با شیرین عزیزم.به همین سادگی میشه یه روز خوب ساخت.برای لذت بردن از زندگی سخت نگیریم...
این پست، یه پست جامونده از نیمه های آذره!!!امروز دیدمش گفتم دیگه زیادی تنبلی کردم تکمیلش کنم خخخ
راستی من از امروز دوباره رژیم سم زدایی و لاغری جنرال رو شروع کردم. نتایجش رو حتما اعلام میکنم.چگونگی رژیم و ریز رژیم پارسالم رو میتونین اینجا ببینین
http://ghasedakemehr.blogsky.com/1395/10/11/post-198/جنرالی-میشوم-
14 آذر تولد مهدی بود که چهارشنبه 15 آذر1396(به دلیل کارمندی و آخر هفته و تعطیل رسمی بودن)برگزار شد. شب خوبی بود و دور همی کوچیکمون رو دوست داشتم. این عکسهام مربوط به اون شبه.
شنبه 18 آذر 1396 عروسی شیرین جون، دخترخاله مهدی بود و برای شرکت در مراسم باید میرفتیم تهران!دغدغه هام زیاد بود و مرخصی هام کم. مهدی هم خیلی موافق نبود. سختش بود.عروسی هم به خاطر خالی نبودن تالار، اول هفته افتاده بود!!!
ولی من خیلی دلم میخواست برم. مگه چندتا مراسم شادی اونم نزدیک تو عمرمون داریم!!!خلاصه از من اصرار و از مهدی بهونه!!!همین که خیالم راحت شد که با زایمان شبنم تداخل نداره، مصر شدم و مهدی هم راضی شد.
پنجشنبه 16 آذر به سمت تهران حرکت کردیم. هوا بارونی بود. به خاطر تعویض شلواری که برای نویان گرفته بودم و چک کردن ماشین که شب قبل حس کردیم انگار کمی روغن میده(به خاطر زدگی خیلی کمی که شلوار نویان داشت، داده بودم بابا عوضش کنه ولی اینی که آورده بود به نویان گشاد بود و اول وقت با مهدی رفتن برای تعویض شلوار نویان و چک کردن ماشین)یکم دیر راه افتادیم. حوالی ساعت 12 بود که به سمت تهران حرکت کردیم.به گردنه اسدآباد که رسیدیم برف شروع شد.وسطای گردنه بودیم که اوضاع وخیم شد!نگه داشتیم و زنجیر چرخ بستیم ولی به خاطر سرما و یخ زدن دستاش، مهدی نتونسته بود خوب سفتشون کنه و به چند متر نرسیده زنجیرها باز شد!!خیلی ترسیده بودم و همش میگفتم کاش اینقدر اصرار نمیکردم!همش با خودم میگفتم نکنه بلایی سر ما بیاد و عروسی اون بنده خداها خراب بشه!!!خلاصه تو این فکرها بودم که یه ماشین برفروب نجاتمون داد. اون افتاد جلو و ما پشت سرش. وقتی به پایین گردنه رسیدیم، گردنه رو بسته بودن و ورود ماشین ممنوع بود!خلاصه اینکه خدا خیلی بهمون رحم کرد.
7 بعدازظهر رسیدیم تهران و رفتیم خونه مهناز خواهر مهدی. برادرزاده خواهرزاده های مهدی هم اومده بودن و کلی دور هم بهمون خوش گذشت. نویان هم که گل مجلس بود و همه کلییی دوسش داشتن. جمعه هم همگی خونه برادر مهدی بودیم و زن داداشش خیلی زحمت کشیده بود.
عروسی هم همون طور که حدس میزدم همه چی تموم بود. تو باغ تالار رز، جاده شهریار بود. همه چی عالیییی
امیدوارم که شیرین و سامان عزیز تا همیشه در کنار هم خوشبخت و شاد باشن.
صدای ارکستر خیلی بلند بود و نویان رو میترسوند!وقتی شروع به زدن میکردن نویان فقط بغل من و مهدی میموند و اصلا نمیذاشت نزدیک سن هم بشیم، ولی با اینحال خیلی خوش گذشت و دلمون واشد. وقتی ارکستر استراحت میکرد تازه نویان استارت میخورد خخخخ
یه کارجالبی که من اولین باربود میدیدم، حضورآتلیه تو تالار بود! به نظرم خیلی ایده خوب و پول سازیه.هزینه ای هم نداره. فقط چند متر جا گوشه تالار میخواد همین. من شخصا امکان نداشت تو تهران آتلیه برم چون امکاناتش رو نداشتم ولی تو آتلیه تالار عکس گرفتم و کلی هم ذوق کردم و بابتش خوشحال شدم.
عکس بالا یکی ازهمون عکسهاست. نویان رو گذاشتیم زمین که ازش عکس تکی بگیریم،ولی صدای بلند ترسونده بودش و اینجا میگفت بغلم کنین و عکاس شکار لحظه ها کرد و ماخیلی این عکس رو دوست داشتیم.
یکشنبه صبح هم راهی کرمانشاه شدیم. این عکس های زیبا هم غروب اسدآباده.
این قلکی که میبینین مربوط به بچگی های منه که مامان با روزنامه و چسب زیرش رو ترمیم کرده و به نویان داده. اونم ازهمه پول زور میگیره و پس انداز میکنه خخخخ
دیگه همه سکه های ما ذخیره قلک آقا میشه خخخخ