قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

مرداد خود را چگونه گذرانده داید؟!

(کرمانشاه- سیاه بید)

اووووه خیلیییی وقته که نیومدم!!!یه غیبت غیرمنتظره!!!خیلییی تو اداره سرم شلوغه. رییس فنیمون رفته یه ماموریت چند ماهه و علاوه بر کارای خودم، کارای اونم افتاده گردن من. پذیرفتن مسئولیت از نظر من خیلی سخته و اینه که تو اداره وقت سرخاروندن هم ندارم. مدام هم مشکلاتی پیش میاد و تو ساعات غیراداری مجبور میشم برم اداره و خلاصه که حسابی گرفتار شدم. فقط امیدوارم زودتر برگرده و کارم کمتر شه. الان تو نوبت دندون پزشکیم و یه فرجه ای پیدا کردم که چند خطی بنویسم.



این عکس مربوط به چند جلسه کلاس ژیمناستیک که نویان و مهربد رو بردم. خیلی هم دوست داشت ولی نمیرفت با مربیش تمرین کنه. دوست داشت با مهربد تو زمین بغل بمونن، نگاه کنن و بازی کنن. البته اولش دوید وسط زمین و شروع کرد به تمرین کردن. ولی مربی که پاهاشو گرفت و جاشو یکم تغییر داد، پسری اصلاااا خوشش نیومد و اومد بیرون زمین و دیگه نرفت. ما هم اصراری نکردیم و دیگه نبردیمش. البته نبردنش داستان داشت. روز آخر طبق معمول نرفت تمرین. من  و مهدی هم گفتیم پس باید بریم خونه. اولش یکم گریه کرد که نریم ولی تمرین هم نمیرفت.  مام اومدیم خونه و مهدی بردش استخر. ازون به بعد به جای ژیمناستیک، هفته ای یک یا دوبار با مهدی میره استخر. یه روزایی هم میریم باغ و تو استخر اونجا شنا میکنیم.



خدمتی که این عروسکای نمایشی به ما کردن قابل توصیف نیست. میدونین که معمولا از سن دو سالگی به بالا بچه ها برای اثبات استقلالشون،به تمام پیشنهاد ها "نه" میگن!!! ما به کمک این عروسک های نازنازی خیلی از این "نه" ها رو با رغبت تمام به "باشه" بدل کردیم و به شدت از این روند راضی ایم.معرفی میکنم: "کلاغی، الاغی، گاوی و روباهی عزیز"

"میکروب" عزیز هم در امور بهداشتی خیلی بهمون کمک کرده. نحوه برخورد تغییر صدا و استفاده از افعال معکوسه. مثلا میکروبه میگه دستتو نشوریااااا، مسواک نزنیااااا خونمون خراب میشه، ماشینمون چپ میشه و ....



یکی از بهترین روش هایی که برای کنترل خرید اسباب بازی یاد گرفتم، تعیین "روز اسباب بازی" بود. روش کار اینطوریه که جدولی به شکل بالا رو درست میکنیم و هر شب یکی از خونه ها رو خط میزنیم و به روز اسباب بازی نزدیک و نزدیکتر میشیم. به آخر ماه که رسیدیم پسری اجازه داره یه اسباب بازی رو به انتخاب خودش خریداری کنه. بسیار بسیار روش مفیدیه و به شدت توصیه اش میکنم. اولا که باعث میشه بچه صبر کردن رو یاد بگیره و ثانیا پایانیه بر جنجال های خیابونی خرید اسباب بازی!!!این اواخر ما برای خرید اسباب بازی خیلی دچار مشکل میشدیم. یه چیزایی رو میدید و میخواست و در جواب رد ما گریه و زاری و ...البته ما هرگز کوتاه نمیومدیم ولی خب هم اعصابمون خراب میشد هم نویان اذیت میشد. الان وقتی چیزی رو میبینه و دوست داره که بخره "نه" نمیشنوه و این "نه" نشنیدن حالش رو خوب نگه میداره. فقط میدونه که باید تا روز اسباب بازی صبر کنه. گاهی تو یه ماه از چند تا اسباب بازی خوشش میاد خودش توضیح میده که روز اسباب بازی اول اینو بخریم بعدیش اینو و ...

البته من خرید کتاب رو از اسباب بازی جدا کردم و هر وقت بخواد براش میخرم. گاهی هم تو سفر استثناهایی قایل میشم.

روز اسباب بازی برای کنترل خرید بی رویه اسباب بازی و جنجال هاش عالییییییی بود. پیشنهاد میکنم حتمااااا امتحانش کنین.



نمیدونم این ماشین رو یادتونه یانه؟!!! همونی که دوست عزیزش تو مهدکودک بهش داده بود و ما فکر میکردیم بی اجازه ماشین کسی رو برداشته!!! یه بار پشت ویترین یه مغازه دیدش و با ذوق تمام گفت این همون ماشینه و میخواد که داشته باشدش و روز اسباب بازی اینو بخریم. دل تو دلم نبود که نکنه تا روز موعود فروش بره!!! حتی به مهدی گفتم پولشو بده ولی بگو نگهش داره تا روز اسباب بازی ولی مهدی موافقت نکرد.چون قبلا یه بار اینکارو کرده بودیم و هربار که اسباب بازی مورد علاقش برای روز اسباب بازی تغییر میکرد، دلمون می لرزید که وای اگه چیز دیگه ای بخواد چی کار کنیم؟! خلاصه هر روز که از جلو اون مغازه رد میشد میدیدش و برای بدست آوردنش روزشمارشو خط میزد و خدا رو شکر بالاخره روز اسباب بازی شد و به قول خودش به پراید وانت محبوبش رسید.



جدول بالا هم جدول ستاره است برای مرتب کردن اسباب بازی هاش ولی جایزه پر شدن این جدول اسباب بازی نیست. خوراکی یا تفریحیه. البته هنوز دور اوله و به جایزه نرسیده. روند کار اینجوریه که هر شب قبل خواب، اگه وسایلش وسط خونه مونده باشه، سرجاش بذاره و ستاره بگیره.ببینیم این پروژه به کجا میرسه.


(همدان)

جونم براتون بگه که مهناز (خواهر مهدی) از بعد ازدواجش تهران زندگی میکرد، تا اینکه دو سال پیش پسرش (تنها بچش) دانشجوی کامپیوتر دانشگاه بوعلی همدان شد. خودش معاون مدرسه بود و هرکاری کرد به همدان منتقلش کنن نشد. تا بالاخره بازنشست شد، و با پول بازنشستگیش همدان خونه خرید.خونه تهرانشو رهن داد و راهی همدان شد. خب یه اتفاق دوسویه برای ما بود. از یه طرف خوشحال بودیم چون همدان رفتن برای ما خیلی راحته و زود زود میدیدیمش ولی از طرف دیگم وقتی تهران کاری داشتیم خونه مهناز بهترین پاتوق برامون بود که متاسفانه فعلا از دستش دادیم. البته در هر حال نزدیک شدنش رو به فال نیک میگیریم.

پنجشنبه و جمعه، سوم و چهارم مرداد 98 برای اولین بار رفتیم همدان خونه مهناز. با اومدن مهناز محل اتراقمون از خونه شهناز (خواهر بزرگتر مهدی که همدان زندگی میکنه)به خونه مهناز تغییر پیدا کرد خخخخخ

خونه خودش تو همدان دست مستاجر بود و یه خونه دیگه اجاره کرده بود. خونه بدی نبود. طبقه اولش یه خواب و پذیرایی و آشپزخونه و دستشویی حموم داشت و طبقه دوم هم یه سوییت کوچولو کامل داشت و یه تراس بزرگ و عالی که شب به یاد بچگی هامون اونجا خوابیدیم و عالیییییی بود. هیچ جک و جونوری نداشت و هوا بهتر از اون نمیشد.

نویان و باران(دخترندا جون خواهرزاده مهدی) تو اون سفر به شدت روابط حسنه ای با هم داشتن و کلی بهشون خوش گذشت. چشممون به جمال نیکا جون، دختر خانوم دکترمون (دختر هدا جون خواهرزاده بزرگ مهدی) هم روشن شد که کپی برابر اصل مامانشه

سفر دو روزه خیلی خوبی بود و دیدارها تازه شد.


(آکواریوم اصفهان)

دوشنبه 21 مرداد 98 تعطیل رسمی بود و مام سه شنبه چهارشنبه رو مرخصی گرفتیم و با مامان و مهدی و ماشین بابا(خخخخ دیگه وقتی تیگو7 هست کسی با ال نود میره سفر؟!) راهی اصفهان شدیم. بابا پارسال رفت تهران و مو کاشت. امسالم برای مرحله دومش رفت شیراز. 20ام مرداد عمل داشت و این بود که دیگه خودش با اتوبوس رفت اصفهان. مام 21 مرداد 98 با مامان راهی اصفهان شدیم.


(آکواریوم اصفهان)

اصفهان ازون شهرهای مورد علاقه منه و از وقتیکه شراره عزیزم رفته اصفهان، ما زیاد اصفهان میریم. تقریبا همه جاهای دیدنی اصفهان رو رفتیم. با توجه به سن نویان تصمیم گرفتیم بریم جاهایی که بهش خوش بگذره. سه شنبه 22 مرداد 98 رفتیم آکواریوم و باغ خزندگان اصفهان. خیلی خوب بود و کلی بهش خوش گذشت.عاشق یه سوسمار گنده شده بود صورتش رو به شیشه که میچسبوند، سوسمارم صورتشو میچسبوند به شیشه، درست کنار صورت نویان. نویان میگفت "عشق منه" خخخخ



(آکواریوم اصفهان)

تو عکس بالا هم داره به "کوی" ها غذا میده. قدرت میک زدنشون خیلی زیاد بود و گاهی میخواستن شیشه رو از دست نویان بکشن خودمم امتحان کردم. خیلی حس خوبی بود.


(آکواریوم اصفهان)

آخر تونل آکواریوم هم موسیقی زنده داشتن و خیلی خوب بود. یه تیشرت هم برای نویان با عکس خودش تو آکواریوم چاپ کردیم که خیلی قشنگ شد.


(آکواریوم اصفهان)

 22ام شب، شراره سالادالویه درست کرد و رفتیم پل خواجو. خدا رو شکر زاینده رود برقرار بود و کلی خوش گذشت. نویانم پاهاشو تو آب میزد و حسابی کیف میکرد.یه بادکنک کریستالی نورانی هم ازونجا خرید و کلی براش جالب بود. 


(باغ خزندگان-اصفهان)

برعکس عمل قبلی بابا که خیلی راحت بود، ایندفعه خیلیییی ورم داشت و اذیت بود.از روز سوم هم باید روزی 8 ساعت حموم میرفت!!!! تهران اصلا ازین برنامه ها نداشت!!! خلاصه برنامه 23 مرداد 1398 مون باغ پرندگان بود که بابا نیومد. مامان میخواست پیشش بمونه که بابا بهش گفت" من همش مثل مرغابی زیر آبم تو میخوای بمونی چی کار کنی؟!"

صبح تا ظهر که شراره و سینا سرکار بودن، ما میرفتیم جاهایی که میخواستیم و عصر و شب رو با هم میگذروندیم.


(باغ خزندگان-اصفهان)

باغ پرندگان اصفهان هم مثل همیشه جذاب و دیدنی بود، فقط یکم گرمای هوا اذیتمون میکرد.آخرم که یه قطار باحال بیرون محوطه تا پشت آکواریوم سوار شدیم و نویان کلی براش کیف کرد.

شب 23ام مرداد هم ازون شبای به یادموندنی شد. خونه امیرحسین (دوست سینا) دعوت بودیم و حسابیییییی بهمون خوش گذشت. کلی خندیدیم و خاطره سازی کردیم.


(باغ پردگان-اصفهان)

شب 24ام خونه محبوبه (دخترخاله مهدی) دعوت بودیم و قرار بود خاله اینا هم بیان اونجا و همو ببینیم که متاسفانه وقتی رسیدیم دیدیم بدیع خان (شوهر خاله مهدی) چشمش اذیته. عمل کرده بود و درد داشت. با شایان (شوهر دخترش) رفتن بیمارستان و ما دیگه ندیدیمشون. فشار چشم بدیع خان بالا رفته بود و مجبور شدن تا دیروقت بیمارستان بمونن. بازم شب بدی نشد. دیداری تاره شد و نویان و لنا (دختر محبوبه) حسابی با هم بازی کردن.لنا و نویان رابطه فوق العاده خوبی با هم دارن و خیلیییییی خوب با هم بازی میکنن و خاله مهدی همیشه میگه با دیدنشون یاد بچگی های مهدی و محبوبه میوفته.


(باغ پردگان-اصفهان)

جمعه 25 مرداد 98 سفرنامه اصفهان به پایان رسید و ما به شهر قشنگمون برگشتیم.


(باغ پردگان-اصفهان)

هنوز خستگی سفر از تنمون درنیومده بود که رامین، برادر مهدی زنگ زد و گفت آخر هفته میاد همدان(تهران زندگی میکنن) و خواست که ما هم بریم و همو ببینیم. این بود که پنجشنبه 31 مرداد 98 ما دوباره رفتیم همدان و عصر جمعه یکم شهریور برگشتیم کار مهناز دراومده تا چشم بهم بذاره ما باز رفتیم همدان

سفر کوتاه خوبی بود ولی اینبار نویان و باران به خوبی دفعه قبل نبودن!!! من مراقبشون بودم و همه چی رو نوبتی کردم ولی باران گاهی نوبتو رعایت نمیکرد و داد نویانو درمیاورد. از طرف دیگم هربار باران میخواست نوبتو رعایت نکنه و من جلوشو میگرفتم،  گریه میکرد و جیغ میکشید که همه فکر کنن محقه خلاصه داستانی داشتیم. نه تحمل دوری همو داشتن نه میتونستن مسالمت آمیز کنار هم بازی کنن.پنجشنبه شب همه خونه هدا جون (خواهرزاده مهدی) جمع بودیم و شب خاطره انگیزی شد.



این عکس هام که میبینین مربوط به جشنواره کیک خونگی مهدکودکه که من و نویان با هم کیک درست کردیم و تزیینش کردیم. ولی در نهایت طاقتمون نگرفت و قبل از بردن به مهدکودک کلیشو خوردیم




وای بگم از تاب های خونگی. کادوی تولد یکسالگی نویان براش یه تاب خریدیم که با بارفیکس به چارچوب در وصل میشد. سه ساله که نویان باهاش بازی میکنه. جمعه 28 تیر بود و من مامان اینا رو نهار دعوت کرده بودم. نویان و مهدی هم تاب بازی میکردن که یهو بارفیکس افتاد و نویان پرت شد بغل مهدی. شانسی که آوردیم این بود که نویان رو به جلو افتاد وگرنه اگه زیرش بود بارفیکس خدای نکرده میخورد تو سرش. خدا خیلی بهمون رحم کرد.مام تاب رو کلا جمع کردیم.

تقریبا یه ماه بعد کارن (خواهرزادم) از رو تابش (که مشابه تاب نویانه) با صورت، به شدت زمین خورد. حفاظ جلوی تاب شکسته بود و بچه محکم زمین خورده بود. خونریزی شدید از بینی و ورم و ... کلی همه مونو ترسوند. البته دوتا متخصص گفتن دماغش نشکسته و فقط ورم کرده و زود خوب میشه.خلاصه که ترس از این تابا به شدت رفته تو دلمون.


(تاب نویان)

اینم به عنوان اختتامیه بگم که پیشرفت نویان تو موسیقی باعث تحسین مربیش شده. تو دو ماهی که میره 7 تا آهنگ رو با بلز میزنه (زاغی، تاب تاب، ماه تو آسمونه، ساعت، بادبادک، زنبور و پروانه ها) و بیشتر نت ها رو با فلش کارت یاد گرفته. یه بار جای "دو" روی ارگ اسباب بازیش رو بهش نشون دادم و آهنگ "تاب تاب" رو باهاش زد. وقتی به مربیش گفتم خیلی خوشحال شد و براش پیانوشو روشن کرد و نویانم با پیانو تاب تاب رو نواخت. یه جیرجیرک تو تراسمون داریم که عاشق بلز زدن نویانه (ما صدای جیرجیرک رو درمیاریم و میگیم که عاشق شنیدن آهنگای نویانه) و نویان خیلییی وقتا برای اون میزنه.بار و بندیلش رو برمیداره و میگه بریم تو تراس برای جیرجیرک بلز بزنیم خخخخخ اینم بگم که جیرجیرکمون بچه دار شده و الان کلی جیرجیرک تو تراس داریم.

خانوم میرزایی (مربی موسیقی نویان) میگه کم کم باید سازشو انتخاب کنه. خودش که فعلا میگه پیانو دوست داره. هزینه خرید پیانو خیلی سنگینه. احتمالا فعلا براش یه ارگ میخرم و اگه دیدم مصممه براش پیانو میخرم. چی بهتر از اینکه پسرم عاشقانه موسیقی کار کنه. آرزومههههه. امیدوارم تا آخرش همین طور مشتاق و با انگیزه بمونه.

روزهای زندگی

یه هفته ای بود که نویان،  وقتی مامان میرفت مهد دنبالش، تو ماشین میخوابید و همین باعث میشد نهارشو خیلی دیر بخوره و خلاصه همه برنامه هاش بهم میریخت. یهو به سرم زد که براش غذا بذارم با بچه‌های نهاری بخوره. مزایای این کار زیاد بود، زود نهار میخورد،خودش نهار میخورد و از مامانم نمیخواست غذا بهش بده، موقع خوردن نهار درخواست کارتون نمی کرد، بعد از نهار سریع نمیخوابید، اگه تو ماشین مامان خوابش میبرد هیچ عیبی نداشت، شامش رو خوب میخورد و ...

خلاصه از شنبه 14 اردیبهشت 1398 نویان هم به جمع بچه‌های نهاری مهدکودک اضافه شد.

اینم البته مشکلات خودش رو داره. یه روز خوب غذا میخوره، یه روز بد، یه روز(مثل دیروز) لب به غذاش نمیزنه و ...

یه روزم بهم گفت من دوست ندارم مهدکودک غذا بخورم. گفتم چرا؟گفت آخه خسته میشم همش قاشق بردارم غذا بخورم خخخخ

بعد براش توضیح دادم که اگه مهدکودک غذا بخوره، بعد از خواب سریع میتونه بره با کیان و مهرسام(دوستای نویان و نوه های همسایه های خونه پدری)بازی کنه و مجبور نیست اول غذا بخوره و اونم خوشحال شد که مهدکودک غذاشو میخوره.

یه روزم بهم گفت مامان آشپزخونه مهدکودک بدشکله!میدونستم دنبال اینه که بگه غذا برام نذار!منم شروع کردم به سوال که یعنی آشپزخونه ما خوشگل تره؟!آشپزخونه ماجون چه طور و ... و بچم هم وارد بازی شد و کلا یادش رفت



حالا بگم براتون از داستان به قول نویان پراید وانتی که دوست عزیزش براش خریده بود!!!یه روز دیدم یه ماشین کوچولو زرد با خودش آورده خونه که درب و داغونم هست و یه چرخم نداره!!!به مامانم گفتم جریان این ماشین چیه؟گفت تو کیفش بوده و نویان گفته دوست عزیزم برام خریده!!!تو دلم غوغایی شد!!!خدایا یعنی نویان بی اجازه ماشین کسی رو برداشته؟!کلی خودخوری کردم و دنبال یه راه حل گشتم. نویان از خواب بیدار شد و سراغ ماشینش رو گرفت و برای منم تعریف کرد که دوست عزیزش براش خریده!!!گفتم چه عالییی اسم دوست عزیزت چیه؟!یه بار گفت امیر سام، یه بار گفت محمد دانیال و ...

نگرانی دست بردار نبود. نه میخواستم از نظر روحی آسیبی ببینه و نه اینکه از اصول خونوادگی فرار کنه.تو مباحث روانشناسی خونده بودم که بچه تو این سن اصلا نمیفهمه دزدی چیه و کار بدیه!!! و اصلا نباید سرزنشش کرد. فقط باید بهش غیرمستقیم گفت که کار درستی نیست. فکری به ذهنم رسید براش یه قصه تعریف کردم. قصه حسنی و نخودی که با هم دوست بودن و نخودی ماشین حسنی رو برداشته بود و ...

حسابی گوش داد کلی هم ذوق کرد و گفت دوباره برام تعریف کن!

آخر داستان گفتم نویان اگه مهربد(دوست صمیمیش) ماشین تورو بی اجازه برداره ناراحت میشی؟!گفت آره ولی مهربد پسر خوبیه این کارو نمیکنه!!!

خیلی باهاش کلنجار رفتم. یه بار گفتم شاید ماشینه شیطون بوده خودش پریده تو کیف نخودی!!!کلی خندیدیم و ... و یهو با هیجان گفت این ماشینم شیطون بوده پریده تو کیف من!!!منم ادامش دادم که پس باید به حسنی پسش بدیم که دیگه گریه نکنه و ...

که نویان گفت این ماشینو دوستم برام خریده ماله خودمه!!!

دیدم دیگه دارم حساسش میکنم.بدی کارش رو توضیح داده بودم و دیگه کافی بود. 

ماشینو تو کیف مهدش گذاشتم و راهیش کردم. در کمال ناباوری بازم با ماشین اومد خونه و حتی مامانم گفت جلو بچه‌ها دستش بوده!!!

مهدی با مربی مهدش درمیون گذاشت و کمک مربی بهش گفته بود مگه ماله نویان نیست؟!!!

خلاصه که کلی به کمک مربی گفتیم جوری برخورد کنه که بچه احساس بدی نکنه و ...

ظهر کمک مربیش بهم پیام داد:"من رفتم کلاس ماشینو نشون نویان دادم گفتم نویان جون ماشین مال شماست؟کی بهت داده؟ گفت آره مینا جون دوستم داده گفتم کدوم دوستت گفت محمد صدرا که سریع خود صدرا گفت مینا جون من بهش دادم برا خودش ماشین به نویان دادم برا خودش.صدرا خیلی به ماشین علاقه داره همیشه ماشین میاره خیلی هم مهربون تو عالم بازی به همدیگه بخشیده بودن حق با نویان بود واقعا بهش کادو داده بود. منم به نویان گفتم ک مامانش خبر نداره ماشینو ب شما داده بره از مامان باباش اجازه بگیره بعد"

خلاصه اینکه در مورد بچم اشتباه کرده بودم و پسرم راست میگفت. چقدر الکی اذیتش کردم!!!چقدر حسم مثبت بود و خوشحال بودم. انگار از یه آزمون بزرگی سربلند بیرون اومده بودم ولی نویان وقتی اومد خونه ناراحت بود گفت مامان پراید وانتم گم شد!!!

اینم از پایان این ماجرا...



جونم براتون بگه که پنجشنبه 19 اردیبهشت 98 خونه دوست مهدی(عابد و پریا) دعوت بودیم. نویان و پونه حسابیییی با هم بازی کردن و خوش گذروندن تا حدی که فقط گاهی از دور بهشون یه نگاهی مینداختم. نفهمیدم چی شد که یهو دعواشون شد!ووی ووی ووی ماشاا به زبون پونه!یه ریز میگفت!وسط حرفاش به نویان گفت تو هم پسری هم سیاهی به پریا گفتم دخترت هم فمنیسته هم نژادپرست.

خلاصه بچم نمیرسید حرفای پونه رو تجزیه تحلیل کنه فقط یه بار بهش گفت"منم همین طور"

من همیشه اعتقاد داشتم و دارم که بچه نباید کسی رو بزنه و همیشه به نویان میگم زدن کار بدیه و اگه کسی خواست بزنتت باید دستشو بگیری و بگی زدن کار بدیه. خودت نباید کسی رو بزنی و نبایدم بذاری کسی بزنتت. ولی اون شب به این شیوه تربیت شک کردم!!!اینکه نذاری کسی روت دست بلند کنه برای بچه سه سال و نیمه کار سختیه مخصوصا اگه طرف مقابلش چند سال بزرگتر باشه!!! واقعا درمونده شدم. تو مملکتی که کتک زن بودن باعث افتخار پدر و مادره و میگن بچمون میتونه حق خودشو بگیره! واقعا من باید چه روش تربیتی ای رو پیش بگیرم؟!مطمئنم روش من درسته ولی میترسم. 

فردای اون شب مهدی بهش گفت اگه کسی خواست تورو بزنه و نتونستی جلوشو بگیری تو هم بزن!!!!

هنوز هم قلبا با این حرف مهدی مخالفم ولی فکر میکنم تو مملکت هردمبیل ما شاید روش بهتری باشه!!!




کنار باغ بابا یه اصطبل اسبه که یکی از اسباش بارداره. نویان شنبه 28 اردیبهشت 1398 این نقاشی رو کشیده و میگه این اسبیه اونم نی نی تو دلشه  

اینم بگم که از اول این ماه حس کردیم اسباب بازی خریدن نویان خیلی زیاد و بی رویه شده و گاهی برای خریدش شاهد قشقرق و گریه هاش بودیم. البته ما کوتاه نمیومدیم ولی خب اشک و ناراحتیش جیگرمونو کباب میکرد. این فکر به سرمون زد که براش روز اسباب بازی بذاریم. تا رسیدن روز اسباب بازی اجازه نداریم چیزی براش بخریم و تو اون روز خودش میره و یه چیزی که دوست داره رو برای خودش میخره و قرارمون شد اول هر ماه! یه جدول براش درست کردم و چسبوندم گوشه تختش و هر شب یه روزش رو خط میزدیم و به قول نویان وسطش زمین فوتبال میکشیدیم خخخ



یه روز دیدم صدام زد و گفت مامان رسیدیم به روز اسباب بازی، همه شو خط زدم!!!دیدم فقط خط زده و دایره هاشو نکشیده، منم سریع فکری به سرم زد گفتم دایره هاش که مونده!!!بعدم آقا نویان ما فقط اجازه داریم هر شب یکی از خونه ها رو خط بزنیم نه بیشتر.

خلاصه الان که می نویسم 31 اردیبهشته و فردا روز اسباب بازیه هوراااا موفق شدیم...