از جمله بهترین اسباب بازی ها برای بچهها جورچین یا همون لوگوه.
مخصوصا اینکه این روزها که بچهها و آموزششون در صدر همه چی قرار داره لوگو های جدید و جالبی ساخته میشه که بچهها رو حسابی جذب میکنه. یکی از لوگو هایی که نویان داره و عاشقشه "جورچین آهنربایی وسایل نقلیه" است.خودش میگه که تبلتشه و به شدت بهش علاقه داره.
لوگو تضادها رو هم براش خریدم و به نظرم جالب بود گفتم به شمام معرفیش کنم. کلا به نظر من لوگو اسباب بازی مفیدی در جهت پرورش خلاقیت کودکانه.
پسری مدت هاست که از پوشک گرفته شده ولی اگه شبا هندونه، طالبی، چایی یا آب زیاد و ... بخوره، باید منتظر بارون تو تختش باشیم. خیلی کم پیش میومد شاید ماهی یکی دوبار، ولی بالاخره پیش میومد و مدام استرس داشتم. خودش هم ناراحت میشد و گریه میکرد. هرچی هم میگفتم قبلش صدام کن ببرمت فایده ای نداشت. بچم تو خواب ناز بود و بعد که خیس میشد می فهمید چی شده. یه روز با هم کلی حرف زدیم که چقدر بده جیش میاد تو تختش و اونم تایید کرد. بهش گفتم یه راه حل بده، خندید و نگام کرد. گفتم خب به نظر من اگه یه بار نصف شب بغل مامان بریم جیش کنیم مشکلمون حل میشه. اولش گفت نه دوست ندارم و ... آخرش گفت باشه خودم میرم.
جمعه شب 8 تیر 1397 وقتی بیدار شد و آب خواست گفتم الان وقت جیش نصفه شبه، مقاومت کرد، خوابش میومد، گریه کرد. بهش یادآوری کردم ولی میگفت نه. منم گذاشتمش زمین و گفتم باشه برو تا جیش بریزه تو تختت. بچم گریه میکرد ولی گفت بریم جیش کنیم و اولین شب، موفقیت آمیز بود. صبح هم به مهدی سپردم که کلی تشویقش کنه. خودمم از اداره که اومدم کلی باهاش حرف زدم و تشویقش کردم. دیشب وقتی تو تختش گذاشتمش که بخوابه، جیش نصف شب رو بهش یادآوری کردم و اونم گفت باشه. شبم به راحتی رفتیم جیش نصف شب رو کردیم و خوابیدیم. خدا کنه با این روش کم کم جواب بگیریم. اگه راه دیگه ای به ذهنتون میرسه ممنون میشم راهنماییم کنین.
یه مدتی بود حس میکردم خیلی مادر بدی شدم. سه سالگی بچهها خیلی سن بدیه. سن لجبازی، سن عصبانی شدن، سن استقلال طلبی، سن حس مالکیت و ...
با اینکه میدونستم باید صبوری کنم ولی بعضی وقتها منم باهاش لجبازی میکردم یا عصبانی میشدم و داد میزدم. حس کردم دارم از آرمان هام دور میشم. دوباره شروع به مطالعه کردم و رو خودم کار کردم که صبورتر باشم. الان اینو مینویسم که بگم من هرچی آروم تر شدم و کمتر داد زدم، عصبانیت و لجبازی نویان کم تر شد!!!واقعا عصبانیت و داد زدن والدین نتیجه عکس میده و بچه رو لجبازتر میکنه. الان واقعا راضیم که تونستم یکم بیشتر خودمو کنترل کنم و آرامش بیشتری رو با نویان تجربه کنم.وقتی من آرومم پسرم اینقدر منطقی برخورد میکنه که خودمم متعجب میشم!!!واقعا حرف روانشناس ها رو باید طلا گرفت. بچهها خیلی باهوش تر و فهمیده تر از اونین که ما فکر میکنیم. تو مسیر تربیت بچهها اول باید خودمون رو تربیت و اصلاح کنیم. برخوردهای ما که درست باشه خواه ناخواه بچههای درستی هم تحویل جامعه میدیم. پس اول از خودمون شروع کنیم.
از این روزها بگم که به قول همکارم بهتره زین پس به جای"کرمانشاه" بگوییم"لرزانشاه" و به جای "کرمان" بگوییم"لرزان"!!!!بس که این دو شهر میلرزن این روزا!!!
این زلزله انگار تمومی نداره!!!
هفته پیش رژیم یه هفته ای"جنرال موتورز" رو گرفته بودم. تقریبا 2.5 کیلو کم کردم، 3 سانت دور شکم، 5 سانت دور باسن و 1 سانت دور کمر هم کاهش سایز داشتم و روندش عالی بود. صبح شنبه بعد از یک هفته رژیم، وزن 58.5 رو روی ترازو دیدم و حسابی ذوق زده شدم. کلی هم سایزم تغییر کرده و مانتوم بهم گشاد شده. الانم کم میخورم که وزن ایده آلم رو حفظ کنم.
اما این هفته پایین و بالای زیادی داشت. چهارشنبه شب، 20 دی 96، خواهرزاده مهدی(هدا عزیزم) زنگ زد و گفت میخوان بیان پیش ما(همدان زندگی میکنن) مهدی هم دیگه نگفت که ما رژیمیم و ...
اولش خیلی حالم گرفته شد. دلم میخواست رژیمم رو تا آخر بگیرم. از طرف دیگه هم نمیخواستم اونا بفهمن من رژیمم و معذب بشن!!خلاصه هرچی پایین بالاش کردم دیدم نهایت تا جمعه صبح میتونم بدون اینکه کسی بفهمه رژیمم رو ادامه بدم!!!با خودم کنار اومدم و صبح پنجشنبه 21 دی مشغول تمیزی خونه شدم. مهدی و نویان هم برای خرید بیرون رفتن. داشتم میوه ها رو تو یخچال جا میدادم که زلزله شروع شد!!!(البته شب قبل هم (20 دی 96) خونه مامان بودیم که زلزله 4.7 به مرکزیت کوزران (18 کیلومتری کرمانشاه) اومد که خیلی ترسیدیم!!صدای وحشتناکی داشت. ولی مدتش خیلی کوتاه بود و تا جنبیدم که کارن رو بردارم و برم زیر میز، تموم شد)
از اونجایی که تعداد لرزه های شهرم خیلی زیاد شده اولش اهمیتی ندادم، ولی به فاصله چند دقیقه دوباره و دوباره و دوباره!!!یکیش طولانی بود!!!زلزله های 5.9،5.6 و ... به مرکزیت سومار!!!بیشتر از 45 بار اون روز لرزید! حسابی ترسیده بودم. به مهدی زنگ زدم گفت تو ماشین بودن و متوجه نشدن. اومد دنبالم و با اینکه خیلی اصرار داشتم که کار دارم و ... منو برد بیرون!!!به مهدی گفتم کاش بگی نیان، نکنه اتفاقی بیفته!!!اونم روش نمیشد، گفت هرچی بشه سر همه مون میاد! جالب اینکه هدا زنگ زد و گفت میترسیم بیایم
و مهمونی ما کنسل شد و من با خیال راحت به رژیمGM ادامه دادم. مهدی ولی همون روز رژیمش رو شکست بی اراده
کلی خرید کرده بودیم و یه دفعه به سرمون زد افشین و عابد اینا، (دوستای مهدی) رو جمعه شب دعوت کنیم. مهدی بهشون زنگ زد و گفت خواهرزادم قرار بوده بیاد نیومده، خریدام خراب میشه، گفتم شما بیاین!!! خلاصه کلی خندیدیم. بعد از شام هم افشین میگفت کلی غذاهاتون مونده، خراب میشه، فردا شبم میایمپنجشنبه یک بند کار کردم و شب اصلا حال خوبی نداشتم ولی رژیمم رو حفظ کردم. جمعه هم ارادم حسابی محک خورد. نمیخواستم مهمونام بفهمن رژیمم که معذب بشن ولی مهدی بهشون گفت و کلی اذیتم کردن!!!میگفتن خدایا شکرت، کباب و خورشت خلال سر سفره باشه و سالاد بخوری با آبلیمو
اون شب حوالی ساعت 8، عمو بهرام و خاله پرستو( دوست بابام) هم زنگ زدن و گفتن این اطرافن و میخوان بیان پیش ما. میترسیدم مخصوصا عابد اینا(که تا حالا عموبهرام رو ندیده بودن) معذب بشن، ولی خدا رو شکر شبمون به بهترین شکل با شوخی و خنده سپری شد. همه گفتن جای بابام اینا خالیه!!!منم گفتم عمو بهرام اینا سرزده اومدن و دیگه بابا اینا رو دعوت نکردم که نکنه شما معذب بشید!!!خلاصه این شب هم به بهترین شکل گذشت.
از نویانم بگم که فوقالعاده بود، مهربون و سازش پذیر. ظهرش بهش میگفتیم اسباب بازیاتو به"ویهان" و "پونه" میدی باهاش بازی کنن؟! و "نه" تنها جوابی بود که میداد!!!ولی برخوردش کاملا متفاوت بود. حسابی دوستشون داشت و از اونور بوم افتاده بود!!!تا حدی که مهدی نگران شد که نکنه زیر بار ظلم بره!!! حتی روز بعدش مدام میگفت پونه و ویهان بیان خونه ما.خلاصه اینکه این مهمونی یهویی برای همه مون خاطره خوبی شد.