قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

جوانه اولین مروارید

فصل ها,، ماه ها و هفته ها، روزها، ساعت ها, دقیقه ها و ثانیه ها در گذرند و نویان کوچک من همبازی با زمان بزرگ و بزرگ تر میشه. انگار دیروز بود که با چشمایی لبریز از اشک شوق،  برای اولین بار تو اتاق عمل، روی ماهشو دیدم. چیزی به یکساله شدنش نمونده و من با تموم وجودم سعی میکنم از ثانیه ثانیه های بزرگ شدنش لذت ببرم و هیچ روزی رو از دست ندم.

چند وقتی بود که لثه نازنینش سفید شده بود و مروارید دندونش از زیر لثه هم دیده میشد، ولی خبری از جوونه دندون نبود. تا روز سه شنبه 25 خرداد 1395، وقتی که نویان نازنینم 9  ماه و 27 روز داشت. لیوانش رو براش نگه داشته بودم تا مثل همیشه با ولع تمام، آب نوش جان کنه، صدای "تق" توجهم رو به خودش جلب کرد. با جستجو فراوون بالاخره لمس کردم که مروارید پایین سمت راست جوونه زده.( اصلا دهنش رو باز نمیکنه و دستم رو که تو دهنش میبرم با دو تا دست نازش دستم رو میگیره و از دهنش بیرون میاره  ) اولین دندونت مبارک قشنگترینم .

و نویان صبور من باز هم مثل همیشه یا اذیت نشد و یا دلش نیومد به خاطر دراومدن دندونش مامان باباشو نگران کنه.قربونت برم من عشق مامان دیروز که 27 خرداد بود دندونش خیلی بیشتر بیرون اومده بود و به راحتی لمس میشد و دیگه نیازی به کنکاش نبود. عزیز دلم ایشالا که غذاهای خیلی خیلی خوشمزه نوش جان کنی با این دندونای قشنگت و چقدر رویش اولین دندون آدم رو به وجد میاره 

حالا تو فکرم که یه جشن دندونی براش بگیرم. امیدوارم که همه چی خوب پیش بره.

از گل پسرم بگم که دیگه به راحتی چهاردست و پا میره و سعی در بلند شدن و ایستادن داره. به همه چی آویزون میشه تا بلند شه. دیروز 27 خرداد 1395 بدون کمک ما ، دستای نازشو به مبل گرفت و بلند شد و ماشاا... تعادلش هم بد نیست. قربون قد رعنات برم عشقم.

هنوز هم عاشق اینه که دستاشو بگیری و اونم با ذوق تمام و تند تند تاتی کنه!!! با سرعتی بالا!!! کم کم داره خطرناک میشه و باید همیشه کنارش باشی چون میخواد بلند شه و ممکنه بیوفته. عاشق دست زدنه و وقتی میگی : "دست دست" میخنده و محکم دست میزنه.  الان حسابی تو روروکش لذت میبره و واقعا درسته که باید به سن مناسب از روروک استفاده کرد. البته هنوز هم من بیشتر از روزی 20-15 دقیقه تو روروک نمیذارمش. خدا میدونه که دیدن این روزها چقدر برام شیرین و لذت بخشه. امید که همه دوستای خوبم این روزهای شیرین رو تجربه کنن.

چند روز پیش دیدم به خاطر فعالیت زیادو گوگله کردنش، گوشه ناخن شست چپش شکسته!!! با ناخنگیر گرفتمش ولی دو روزی هست میبینم که شست پاش قرمز شده و مثل گوشه کردن ناخن یه کمی ورم داره که دیروز با بتادین یه کم شستشوش دادم. البته بهش که دست میزنم عکس العمل خاصی نداره. نمیدونم درد نداره یا صبوری میکنه. حالا تو هفته بعد که برای چکاپ بردمش با دکترش در میون میذارم.

غذا خوردنش ماشاا... خیلی خوب شده و برای خوردن هر قاشق دهنش رو تا جایی که میتونه باز میکنه. قربون دهن کوچولوت پسره نازم. سوپش هم کامل تر شده و ترکیبی از برنج، گوشت، عدس، جو پوست کنده، سیب زمینی، هویج، سبزی (جعفری و گشنیز)، رشته فرنگی و کدو سبزه و نویان هم عاشقشه.  تو فرنیش هم موز و زرده بلدرچین میریزم که اونم با دل و جون میخوره. برای درست کردن حریره بادومش هم بعد از آسیاب کردن بادوما و پختنشون، یه دونه خرما هم آسیاب میکنم وتو فرنی میریزم و دیگه عصاره بادوما رو نمیگیرم و خود بادوما رو به فرنی اضافه میکنم. وقتی هم که ما مشغول غذا خوردنیم، نویان رو تو صندلی غذاش میذارم و یه تیکه نون سنگک میدم دستش. حسابی مشغول نون سنگک میشه و یه چیزایی هم میخوره.آب سیب و هویجش رو هنوز هم باید با بازی بهش بدم. ماست هم اصلا دوست نداره. یکی دو قاشق بعد از سرلاک به هوای اینکه هنوز سرلاکه میخوره ولی بیشتر از این دیگه گول نمیخوره ماست هم پروبیوتیک  کم چرب بهش میدم.

چند روزه وقتی پیش مامانه، تو این تاب که ماله بچگی های من بوده خوابش میبره. قربونت برم امیدم.

از احوال این روزهای خودمون بگم که فروش خونه بدجور ما رو درگیر خودش کرده. مردم هم یه جورایی عجیب و غریب شدن!!! انگار دیدن خونه و سرکار گذاشتن بقیه یه تفریح جدید شده!!! به جای اینکه برن پارک، تو سایت دیوار میگردن و میرن خونه میبینن!!! و ای کاش فقط به دیدن ختم میشد!!! جوری برخورد میکنن که پسندیدن و حتی میگن دیگه آگهی رو از سایت بردارین!!! بعد میرن و پیداشون نمیشه!!! ما هم کلی دنبال خونه گشتیم و یکی هم پیدا کردیم که خیلی به دلمون نشسته. 140 متری، سه خوابه، دوبر و حسابی نورگیر. البته خشکه و کلی خرج داره و سازنده هم یه کم قیمت رو بالا میگه!!! البته فعلا حتی قیمت پایین هم بگه نمیتونیم بخریم تا وقتیکه یه مشتری واقعی برای خونمون پیدا بشه. جدیدا به یه مشاور املاک جدید سپردیم که آدم پیگیریه. ایشالا که هرچی خیره.




سفرنامه اصفهان


سلااااااااااااااام. ما برگشتیم و خدا میدونه که چقدر دلم برای این وبلاگ و دوستای وبلاگی تنگ شده. امیدوارم تو اداره زیاد کار پیش نیاد که بتونم به دوستان سر بزنم. یه جورایی جزیی از زندگیم شدین.

دوشنبه 10 خرداد 1395 به سمت اصفهان حرکت کردیم. مهدی باید سوالای امتحان رو تحویل دانشگاه میداد و بین راه سری به دانشگاه زد. نویان هم با خودش برد دانشگاه. قربونت برم که وقتی 8 ماه و 11 روزه بودی برای اولین بار رفتی دانشگاه. ایشالا که خوندن بهترین رشته ها رو تو بهترین دانشگاه ها تجربه کنی عزیزدلم.

خدا رو شکر نویان حسابی خوش سفره و تقریبا کل راه رو تو ماشین خوابیده بود!!! وقتی توقف میکردیم بیدار میشد و دوباره تو ماشین میخوابید. انگار هیپنوتیزم میشه تو ماشین و جالب اینکه خواب تو ماشین تاثیری تو خواب شبش نداره و سر همون ساعت 11:30 بهونه میگیره که یکی بیاد منو بخوابونه!!!

اصفهان شهر خوب و زنده ایه. چند بار دیگه هم اصفهان رفته بودم. اینبار تو اصفهان بیشتر اسیر مهمونی بازی شدیم!!! مادر شوهر خواهرم، مادربزرگ شوهر خواهرم، دخترخاله مهدی و ...

در کل بد نبود. مهمترین چیز بودن در کنار  شراره و سینا بود. سه شنبه ظهر مهدی و سینا مشغول ایکس باکس بازی کردن بودن و صدای تلویزیون هم بلند بود. نویان رو که خوابوندم گذاشتم تو اتاق و در رو بستم که صدا بیدارش نکنه. نمیدونم عزیزدلم کی بیدار شده بود!!! من صداشو نشنیدم!!! نشستم سر سفره که مهدی پرسید صدای نویان بود؟! منم گفتم برو یه سر بهش بزن!!! چشمتون روز بد نبینه نویان کلی گریه کرده بود بیدار شده بود و ما رو ندیده بود و گریه ... دلم براش کباب شد. وقتی بغلش کردم تازه بغضش ترکید!!! بغلم کرد و گریه میکرد. کلی خودم رو لعنت فرستادم که در رو بستم!!! پسرم فکر کرده بود تنهاش گذاشتم و غصه خورده بود. بعدها بهم گفتن که اصلا در اتاق رو نبند!!! میبینی بچه راه میوفته میاد پشت در و در که باز شه میخوره بهش!!! خدا رو شکر نویان پشت در نیومده بود!!!

شب اول مهمون سینا رفتیم لیزرتگ و کلی تفنگ بازی کردیم و منو مهدی و بابا با اختلاف زیاد به سینا وشراره باختیم!!! نویان هم که پیش مادر جونش موند و کلی برای مسئولا دلبری کرد. از اونجا هم سینا شام مهمونمون کرد. فکر کنم اسم کافی شاپش "قلب سفید" بود، اگه اشتباه نکنم. یه اتفاق بد اونجا افتاد. نویان بغل بابا بود و بابا کنار در ایستاده بود. نفهمیدم چی شد که جیغ نویان بلند شد!!! ظاهرا یکی در رو باز کرده بود و خورده بود به سر نویان!! درش هم خیلی سنگین بود!!! سریع بغلش کردم و بردمش بیرون. سرش رو مالیدم و باهاش حرف زدم تا آروم شد. دردش به جونم، میدونم خیلی درد داشته که اینجوری گریه میکرد. وقتی که آروم شد مهدی گفت ببرمش پیش بابا که نکنه بابا ناراحت بشه و نویان هم کلی برای پدرجونش ذوق کرد و با اشتیاق رفت بغلش و اون شب خیلی بهمون خوش گذشت.

چهارشنبه صبح رفتیم کلیسای وانک رو دیدیم. شراره و سینا سرکار بودن و ما 5 تایی رفتیم. زیبا بود و جالب. عصرش هم مهمون پدرشوهر شراره بودیم و رفتیم تله کابین صفه. جای دوستان سبز. هوا عالی بود و خوش گذشت. وقتی سوار شدیم عکاس تله کابین،  خیلی برای پسرم ذوق کرد و لوپشو کشید. نویان هم مدام با دست پسش میزد!!! کلی خندیدیم. بعد هم خواستیم بریم بولینگ که گفتن ساعت کاریش داره تموم میشه و گروه جدید نمیپذرین.

پنجشنبه هم مهمون خونواده سینا اینا رفتیم باغشون. مامان و بابا زود رفتن و من و مهدی و نویان موندیم تا شراره و سینا از سرکار برگردن و با هم بریم. باغ با صفا و قشنگی بود. کلی آلبالو و گیلاس و آلوچه چیدیم و خوردیم و دندونامون کند شد. تا شب هم باغ بودیم. بهار (برادرزاده سینا) دو ماهی از نویان کوچیک تره. جیغ جیغو خاله!!! رودررویی بهار و نویان دیدنی بود!! بهار جیغ میزد و میخواست به نویان دست بزنه و نویان ازش میترسید!!! بچم خیلی مظلوم شده بود و برای اولین بار به خاطر مظلومیتش ترسیدم !!! دلم نمیخواد ساکت و مظلوم بودنش، بعدها بهونه ای باشه که نتونه حقش رو بگیره!!!

جمعه نهار هم خونه مامان بزرگ سینا (مادر پدرش) دعوت بودیم. یه خونه قدیمی و با صفا. حیاط پر از گل و قناری های خوش صدا. نهار هم بریونی خوردیم. من قبلا تو اصفهان بریونی خورده بودم ولی اصلا خوشم نیومده بود، چرب بود و دو لقمه که خوردم حالم بد شد!! ولی اینبار نه، دوست داشتم. خونگی بود. از خونه مادر جون سینا که بلند شدیم رفتیم سیتی سنتر ولی تعطیل بود و رفتیم سمت آکواریوم.خیلی شلوغ بود و برای من که آکواریوم مالزی رو دیده بودم و مقایسه میکردم خیلی جذاب نبود ولی در کل بدم نبود. شام هم که خونه محبوبه (رفیق شفیق روزهای دبیرستان و دخترخاله مهدی) دعوت بودیم و لنا کوچولو رو دیدیم. خدای من خیلی کوچولو بود و چقدر زود یادم رفته که یه روزی، تو گذشته خیلی نزدیک، نویان کوچولو منم این قدی بوده!!! زنده و سلامت باشین کوچولوهای دوست داشتنی.

یه هفته به سرعت برق و باد گذشت و روز وداع رسید و چقدر سخته که خواهرت رو بغل کنی و باهاش خداحافظی کنی!!! بغض گلومو فشار میداد و کلی خودمو کنترل کردم که اشک هام جلو شراره سرازیر نشه. دم خداحافظی سینا یه دوچرخه اسباب بازی ( که کلا باز میشه و دوباره سوار میشه، میخواد نویان تعمیرکار دوچرخه شه خخخ ) با یه شامپو بچه به نویان کادو داد.

سریع خودمو به ماشین رسوندم و بغضم سر باز کرد. عکس العمل نویان عجیب بود!!! با تعجب نگاهم میکرد و به صورتم دست میکشید و میخواست خودشو به صورتم برسونه!!! انگار بچه ها همه چی رو حس میکنن!!! و نویان من هم داشت دلداریم میداد!!! قربون دل مهربونت کوچولوی مامان.

شنبه 15 خرداد به سمت کرمانشاه حرکت کردیم و این روزهای تقویم هم به خاطره ها پیوست. خدا رو شکر که باز هم تقویم زندگی ما زیبا ورق خورد.

چند وقتی بود که یه حس عجیب و غریبی داشتم! نمیدونم چرا ولی حس میکردم مهدی مثل سابق دوستم نداره!!! حس میکردم پرستار بچش شدم همین!!! سردی بدی تو کلامش، تو نگاهش و ... حس میکردم. حالم گرفته بود. مخصوصا دو روز اول سفر. دیدم دارم کم میارم. تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم ولی نشد. منم تو تلگرام براش نوشتم. از حس و حالم و افکارم. از دلتنگی ها و دلنگرونی هام. وقتی مینوشتم مهدی خوابیده بود. نمیدونم کی خوندش، فقط دیدم که خوندتش! هیچ جوابی هم بهم نداد! ولی حس کردم یکدفعه همه چی تغییر کرد و دوباره همون مهدی خودم کنارم بود. همون مهدی ای که محبت نگاهش مسخم میکرد. نمیدونم شاید هم سرد شدنش و هم دوباره مهربون شدنش توهم ذهن درگیر من باشه!!! البته چند وقتی بود که فشار کار و درسش زیاد شده بود و کلا خیلی تو هم بود!!! خیلی خوشحال نمیدیدمش. شاید هم توقعش از من بیشتر بود!!! شاید انتظار داشت وقتی خونه است فقط من نویان رو نگه دارم که به درسش برسه! ولی خب من هم مشغله های خودم رو دارم با یه عالمه کار!!! گاهی مجبور بودم نویان رو پیشش بذارم تا مثلا به غذا برسم و نویان هم دیگه نمیذاشت درس بخونه!!! چند شبی تا دیروقت بیدار و پای درس بود. چشماش اذیت شده بود و اشک میکرد. البته همش به خاطر لپ تاپ نبود و حساسیت فصلی هم مزید بر علت شده بود. همش میگفتم این سفر شاید حال و هواشو بهتر کنه. وقتی دو روزی گذشت و حس کردم هنوز هم باهام سرده دیگه طاقت نیاوردم. براش نوشتم. با تمام وجودم. ازش خواستم که همون مهدی دوست داشتنی من بشه که دلم هواشو کرده و  خدا رو شکر حس کردم یه دفعه همه چی  بهتر شد. همون مهدی شاد من. یه زن همیشه بهتر از هر کسی حس همسرش رو میفهمه و فکر نمیکنم که حسم اشتباه کرده باشه. شاید یه جورایی به خودش اومد. دلم میخواد بدونه که تا آخر دنیا عاشقشم.

ببخشید اگه طولانی شد. روز خوش و التماس دعا.


درود بر طبیعت

دیروز ساعت 7 صبح بود که مهدی اومد دنبالم و از اداره راهی خونه مامان شدم. نویان و مامان خوابیده بودن. منم آروم رفتم  دراز بکشم که پسر گلی بیدار شد. وای که چقدر دلتنگش بودم. بغلش کردم و هزار بار بوسیدمش و بوییدمش و به یکباره تموم خستگی هام فراموش شد. و به راستی حس کردم زندگی یعنی داشتن یه فرشته کوچولو که با در آغوش کشیدنش،  خستگی 7 ساعت کار شبونه و بیخوابی رو از یاد میبری....

و چه بیش فعالم من.صبح که رسیدم نویان بیدار شد و دیگه دلم نیومد بخوابم. باهاش بازی کردم تا حدودای ساعت 10 که خوابید و منو مامان هم دو ساعتی باهاش خوابیدیم. مامان میگفت که نویان دیشب مدام بیدار میشده و بهونه میگرفته. عزیزدل مامان. ظهر هم نویان رو گرفتم که مامان بخوابه و خستگی دیشب از تنش بیرون بره. عصر هم با مامان و بابا رفتیم "سرابله". یکی از سراب های زیبای کرمانشاه. راستش اطراف سرابله یه سری ویلا ساختن، رفتیم که بابا ببینه و بلکه مناسب باشه و بخره. البته قیمت هاش خیلی بالا بود و بابا دنبال طبیعت بود  و اونا تقریبا یه خونه حیاط دار بودن!!!! نظر بابا بیشتر اینه که تو یه روستا بگیره که مشرف به طبیعت باشه. ایشالا که هر چی خیره. عکس بالا هم نویان و طبیعت سرابله است.


جونم براتون بگه که پسر کوچولوی شیرین مامان چند وقته در تلاشه که خودش از حالت درازکشیده به حالت نشسته دربیاد و دیروز 5 خرداد 1395 تا حدود زیادی موفق شد. بدون اینکه کسی کمکش کنه. البته اینقدر تلاش برای نشستن خستش میکنه که تا میشینه از خستگی وا میره اسم خودش رو خوب میشناسه و به اسمش عکس العمل نشون میده. همش هم میگه منو بگیرین که تاتی تاتی کنم!!! جدیدا بهش میگیم دست دست، دست میزنه. دست زدنش هم خنده داره، یکی از دستاش مشته و یکی بازهههه فدای شیرینی هات عمر و جون من.

پا نوشت:

دیروز 6 خرداد 1395 برای اولین بار خودم برای نویان حریره بادوم درست کردم!!! راستش وقتی رفتم پیش دکترش که غذا رو شروع کنم بهم گفت حریره بادوم آماده تو بازار هست و میتونی استفاده کنی. نگهدارنده و ... نداره و مثل شیرخشکه. منم دیگه دنبال درست کردن حریره بادوم نرفتم و آماده گرفتم. تا اینکه تو گروه تلگرامی که با مامانا داریم بحث غذای آماده کودک شد. با اینکه دکترش گفت مشکلی نداره و روش هم نوشته بدون مواد نگهدارنده و اسانس، ولی نظر بچه ها که بالاخره صنعتیه منو به شک انداخت!!! هنوز هم میدونم که حرف دکترش با عوام قابل مقایسه نیست ولی خب دیدم بهتره خودم براش حریره بادوم درست کنم و درست کردم. اصلا هم سخت نبود و از نظر اقتصادی هم خیلی به نسبت آماده اش به صرفه است. دستورش رو براتون میذارم شاید به کارتون بیاد:

15 دونه بادوم بو نداده رو یه روزی خیسوندم که نفخش از بین بره. بعد با کمی آب گذاشتم رو حرارت تا یه قل بزنه. بعد از این مرحله به راحتی پوست بادوما جدا میشه. بعد از جدا کردن پوست، تو آسیاب ریختم و حسابی آسیابش کردم. بادوم های آسیاب شده رو با کمی آب جوش روی حرارت گذاشتم تا چندتا قل بزنه و عصاره بادوم ها خارج بشه. بعدش تو یه پارچه نازک (من از جنس آستری یه کیسه دوختم براش) ریختم و فشارش دادم تا عصاره شیری رنگ بادوم ها گرفته بشه. سه قاشق مرباخوری آرد برنج رو توی 100 میل آب سرد حل کردم و به عصاره بادوم شیری رنگ اضافه کردم و دوباره رو حرارت گذاشتم تا قوام پیدا کنه و آرد برنج هم بپزه. یه کوچولو نبات هم انداختم توش. وقتی یه کم سفت شد از رو حرارت برداشتم و بعد از اینکه از قل قل افتاد سه پیمونه شیرخشک رو بهش اضافه کردم. حریره بادم ما آماده است نوش جاااان

تصمیمم بر این شد یه روز در میون که خونم خودم براش حریره بادوم درست کنم. ولی وقتی ادارم مامان حریره بادوم آماده بهش بده.


غریبی

پنجشنبه 31 اردیبهشت 1395 خواهرزاده های مهدی و خونواده هاشون (جمعا 7 نفر با باران کوچولو) از همدان اومدن و دو روزی رو مهمون ما بودن. با اینکه خیلی دوسشون دارم و باهاشون راحتم ولی نمیدونم چرا قبل از اینکه بیان وسواس میگیرم!!! یه خونه تکونی اساسی میکنم. همه سوراخ سومبه ها رو تمیز و مرتب میکنم،  انگار طفلیا میخوان بیان خونه منو بگردن!!!

غروب بود و مهدی برای خرید جوجه، برای نهار فردا، رفت بیرون. منو نویان موندیم و شام. نویان با اسباب بازیاش مشغول بود و منم یه چشم به نویان داشتم یه چشم به شام. در واحد رو زدن و منم به هوای اینکه مهدیه (چون زنگ حیاط رو نزده بودن) در رو باز کردم و دیدم مهمونامن. بعدا فهمیدم با مهدی رسیدن و مهدی در حیاط رو براشون باز کرده.هول هولکی سلام علیک کردم و رفتم سراغ سیب زمینی هام که روی گاز جلز ولز میکردن. صدای گریه نویان بلند شد!!! عزیززززم نویان غریبی میکرد. نمیدونم شاید 7 نفر آدم جدید، با کلی سر و صدا، که هر کدوم هم میخواستن بغلش کنن و نبودن من کنارش، باعث اشکش شد. برام خیلی عجیب بود که اینقدر اشک و بغض داشت!!! حتی بغل مهدی هم نمیرفت!!! حس عجیبی بود، هم ناراحت بودم که بیتابی میکنه و هم خوشحال بودم که دیگه بزرگ شده و چهره ها و دور و بریاش رو تشخیص میده و مادرش تکیه گاهه امنشه!!!کلی باهاش حرف زدم و نازش کردم تا آروم شد و اشک هاش متوقف شدن. البته یه ربعی بیشتر طول نکشید که با همه دوست شد و حسابی خودشیرینی کرد. هدا جون (که بابت کارهای پزشکی همیشه مزاحمش میشیم و باهاش مشورت میکنیم) براش یه کرم سبز کوکی خریده بود که نویان حسابی دوسش داره. پسر نازم اصلا این دو روز اذیت نکرد و حسابی آقا بود.


جمعه نهار هم رفتیم سراب نیلوفر. خیلی شلوغ بود ولی خوش گذشت.


باران (دختر دختر عمه نویان) 18 فروردین به دنیا اومده و چلش گذشته. وای که چقدر دیدن این دو بچه کنار هم برام عجیب بود. انگار حافظم رو از دست دادم. باورم نمیشد که نویان هم این قدی بوده!!! باران رو که میدیدم حس میکردم نویانم مردی شده برای خودش!!!! بعد از دیدن باران،  بزرگ شدن نویان به چشمم اومد!!!چقدر زود گذشت این سیر بزرگ شدن پاره تنم. و چه روزهای سختیه اون اوایل که نوزاد چشم های نازش رو به دنیا باز میکنه!!! ندا (مادر باران) هنوز افسردگی بعد زایمان رو یدک میکشه. با هر ناآرومی باران، اشک تو چشماش حلقه میزنه. باهاش حرف زدم و دردودل کرد و گفت حس میکنه مادر خوبی نیست!!! و چقدر حس مادرها حتی تو روزهای افسردگی به هم شبیهه!!! بغلش کردم و دلداریش دادم و براش تعریف کردم که من هم این روزها و این حال ها رو گذروندم. روزی که حس میکردم بدترین مادر دنیام!!! و چقدر خوب شد که اداره رفتن من برقرار شد!!! "عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد"

من راهی اداره شدم و افسردگی هام از بین رفت. دیگه فرصتی برای فکرهای بیهوده نبود. ندا جون کارمند بانکه و خداروشکر میتونه بی دغدغه 6 ماهش رو  مرخصی باشه. ولی بهش گفتم حتما برای خوش تنوع ایجاد کنه. بره باشگاه و بیرون و خلاصه همش تو خونه نمونه. امیدوارم زوده زود ببینم که همون ندا شیطون خودمون شده.

دیروز یه غذای من در آوردی برای نویان درست کردم!! سیب زمینی و هویج رو حسابی پختم و بعد بهش آرد برنج و یه ذره کره اضافه کردم. وقتی کاملا میکس شد بهش شیرخشک اضافه کردم!! خوشمزه شده بود و نویان خیلی خوشش اومد.

زرده بلدرچین رو جایگزین زرده تخم مرغ کردم و سوپش هم مخلوطی از گوشت، برنج، سیب زمینی، سبزی (جعفری و گشنیز)، هویج، جو و عدس شده.

راستی مشتری خونمون پرید میگفت 15 میلیون کم دارم، و 15 میلیون رو تخفیف بدین!!!! ما هم گفتیم برو بابا، خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!!!

مهدی دلگیر شده بود. حسابی تو ذوقش خورده بود. منم حسی دوگانه داشتم، نه شاد و نه غمگین.

خدا همیشه هوامو داشته و منو مهدی دانشجو سال اولی بدون پشتوانه رو به اینجا رسونده، از این به بعد هم خودش حواسش بهمون هست. خدایا خیلی دوست دارم.


آغاز بهار 9 ماهگی

و نویان عزیزتر از جونم در بهترین روزهای بهار، با 8 ماهگی خداحافظی کرد و قدم به اولین روزهای 9 ماهگی گذاشت. 8 ماهگیت مبارک عزیزه دل.

امیدوارم که همیشه شاد و سلامت باشی گل قشنگه مامان. از شیطونیات هرچی بگم بازم کمه. سریع سینه خیز میری و خودتو به مقصد میرسونی و باید مدام مواظبت باشم که خرابکاری نکنی. مادر جون تاب دوران بچگی من رو شست و برات آورد تو خونه و تو روش تاب میخوری و شیطنت میکنی.

این ماه هنوز برای چکاپ نبردمت ولی رو  ترازوی خودم که کشیدم به نظرم وزن اضافه نکردی بس که فعالیت داری گل گله من. شاید هم به قول مادر جون قد کشیدی!!! غذاتو خوب میخوری، سوپت هم حسابی مقوی شده. برنج، گوشت، سیب زمین، سبزی (گشنیز و جعفری)، هویج و جو.

خوابت هم خوبه خدا رو شکر. ولی نمیدونم چرا به نظرم این ماه وزن نگرفتی!!!

راستی قراره دخترعمه ها و پسر عمه فردا از همدان بیان پیش ما. ایشالا که خوش بگذره و تو هم پسر خوبی باشی. باران خانوم هم میاد. برای اولین بار میبینیمش.قربونت برم که اینقدر خوب به دوربین توجه میکنی و مونوپاد رو دنبال میکنی

این روزها سخت درگیر خونه ایم!!! مدت ها بود مهدی به عوض کردن خونه فکر میکرد. از وقتی نویان اتاق کارش رو اشغال کرد خونه ما 90 متری و 2 خوابست. چند وقت پیش تو سایت دیوار یه خونه 158 متری سه خوابه دید با قیمت خیلی مناسب. تصمیم گرفتیم ما هم خونمون رو تو سایت بذاریم و ببینیم چی میشه. همون روزی که خونه رو تو سایت گذاشتیم 6 خونواده برای دیدنش اومدن و یکی هم پسندید و گفت به بقیه بگین فروش رفته، فقط یه بار تو روز بیایم دوباره ببینیم!!!

اینو که گفت دلشوره بدی گرفتم. من اصلا فکر نمیکردم خونه اینقدر زود طالب پیدا کنه!!! میگفتم تا فروش بره، اووووه. دلم گرفت. همه خاطراتم تو در و دیوارهای این خونه جا خوش کردن. از روزی که زندگی مشترکمون رو شروع کردیم اینجا بودیم. شور و شوق خرید خونه، چیدن جهزیه ام، روزهای خوبه دو نفره، روزی که نویان تو وجودم جا خوش کرد، مقدمات حضور نویان، اتاقش، نقاشی دیوار اتاق نویان که مهدی و شراره کشیدن و عالیییی شد و ...

حیفیم میاد که نویان هنوز از اتاقش لذت نبرده، بار و بندیل ببندیم و بریم!!! میدونم که خاطرات تو قلب و روح ما حک میشن ولی باز هم جدایی از این خونه برام سخته. کلا من به خاطراتم خیلی وابسته میشم و دل کندن ازشون برام سخت میشه. یادمه وقتی پرایدمون هم فروختیم همین حس رو داشتم. اولین ماشینمون بود با کلی خاطره سفر. هیییی یادش بخیر.

خلاصه اینکه دل کندن ازش سخته برام. از یه طرف هم نویان هنوز خیلی کوچیکه و اسباب کشی باهاش سخته. در ضمن با صاحب خونه 158 متری هم تماس گرفتیم و گفت فروش رفته!!! یعنی عملا الان خونه ای هم نپسندیدیم!!! البته تا خونه گیرمون نیاد، اینو معامله نمیکنیم. امروز ظهر قراره بیان و خونه رو دوباره ببینن. ایشالا که هرچی خیره سر راهمون قرار بگیره.

 راستی جمعه 24 اردیبهشت 1395 بابا مهدی  برای 5 امین بار موهای نازنویان کوچولو  رو کوتاه کرد. این بار خیلی سخت بود و روجک خان همش وول میخورد