قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

فرشته نگهبان



امروز 24 اردیبهشت ماه 1395 و من باز هم دست به قلم شدم تا خاطراتم رو  ثبت کنم، مبادا با گذر ایام به دست فراموشی سپرده بشه. دیروز 23 اردیبهشت 1395 رفتیم ویلا دوست بابام ( عمو مجید)، خارج شهر. همه چی عالی بود. هوای عالی، طبیعت بکر، و همنشین های عالی تر. مثل همیشه زدیم و خوندیم و جای همه خالی بود. نویان آواز میخوند و عمو سعید (شوهر خواهرم) هم همراهیش میکرد." va va va va" نویان با صدای بلند میخوند و سعید بلندتر جواب میداد حیاط ویلا، گل های قشنگی داده بود و تصمیم گرفتم با نویان کنار این بهشت کوچیک عکس بگیرم. به مهدی گفتم من نویان رو نگه میدارم تو ازش تکی بگیر. چند تایی گرفته بودیم، اصلا نفهمیدم چی شد، تو کسری از ثانیه اتفاق افتاد. صدای جیغ شبنم (خواهرم) هنوز هم تو گوشمه!!! خدا به پسر کوچولوی من خیلی رحم کرد و شاید هم به قول عمو بهرام (دوست بابام) بچه ها یه فرشته نگهبان دارن!!! اصلا نفهمیدم چی شد، فقط دیدم نویان با سر از ایوون آویزونه و من پاهاشو گرفتم. ترس تو نگاه بچم می دوید، ولی مثل همیشه جیکش هم درنیومد!!! بغلش کردم و تا میتونستم بوسیدمش. صدای قلبم رو میشنیدم. نفسم بند اومده بود. مدام خودم رو سرزنش میکردم. خطر از بیخ گوشمون گذشت. اگه من پاهاشو نگرفته بودم ...
خدایا شکرت. شکرت که هستی و نویان عزیزم رو نگهبانی کردی. خدایا خودت همیشه و همیشه حافظ این فرشته های کوچولو باش که جون پدر و مادر ها به نفس این فرشته ها بنده. هنوز هم عکس های بالا رو میبینم نفسم بند میاد و دلم میریزه!!!
قبل از دنیا اومدن نویان به چشم زدن و اسپند دود کردن و ... اعتقادی نداشتم و به نظرم همش خرافات بود. ولی نمیدونم بچه چه بلایی سر آدم میاره که همش دست و دل آدم میلرزه که  نکنه واقعیت داشته باشه و این شده که من مدام اسپند به دستم!!!


عکس های بالا مربوط به پنجشنبه هفته گذشتس که یه دورهمی زنونه خونه همکارم داشتیم. جای همه خالی بود خیلی خوش گذشت و روحیه مون عوض شد. بچه ها میرقصیدن و نویان دراز کشیده بود و براشون میخوند و ذوق میکرد. از در که وارد شدیم همکارم که پسرش " کیان" 6 ماه بزرگتر از نویانه گفت مواظب نویان باش، کیان نزنتش!!! کیان مظلوم تر از نویان بود و نویان به کیان دست میزد که بشناستش. کلا عادتشه هر چیز جدیدی میبینه بهش دست میزنه و کیان هم یه اسباب بازی جدید بود اون طفلی هم مظلوم نشسته بود و تکون هم نمیخورد.
نویان کوچولو من روز به روز بزرگتر و شیطون تر میشه. 17 اردیبهشت 1395 برای اولین بار تو صندلی غذاش نشست و غذا خورد و نمیدونین من چقدر راحت شدم. وقتی خوابیده میخورد، کمر و زانوم داغوون میشد ولی الان خیلی راحتم. قربونش برم که عاشق غذاهاش شده و تا قاشق رو میبینه دهن کوچولوشو باز میکنه و صدام میکنه که قاشق بعدی رو بهش بدم. دیروز براش پوره هویج درست کردم. هویج و سیب زمینی رو پختم و میکس کردم. ولی اصلا دوسش نداشت. قاشق رو که به دهنش نزدیک میکردم چشماشو میبست و فشار میداد و حاضر نبود دهنشو باز کنه. اینقدر بهش خندیدم که نگوووو. چند قاشقی هم که خورد همش عوق زد. منم دیگه بهش ندادم. یه کمی قاطی حریره بادومش کردم و خدا رو شکر متوجه نشد و خوردش.


یه چیز جالب بگم که مامانم حسابی براش ذوق میکنه. نویان رو که سرپا بگیری هر چی جیش و پی پیا داشته باشه میکنه!!! مامانم خیلی وقت ها دیگه پوشکش نمیکنه و هر یه ساعت سرپاش میگیره!!! مگه بخواد بخوابه. کلی هم براش کیف میکنه. البته من هنوز حاضر نیستم این ریسک رو بپذیرم.



پسر گلم هنوز پیرمرد بی دندونه ولی حسابی لثه هاش میخاره. قربونش برم خیلی خوب میشینه و اگه بخواد چیزی رو به دست بیاره با سرعت سینه خیز میره. آواز خوندنش هم به راهه. جدیدا عاشق اینه که دستاشو بگیری و تاتی کنه!! با سرعت تمام تاتی میکنه و به قول مهدی مثل چارلی چاپلین راه میره. وقتی هم که تاتی میکنه با صدای بلند برای خودش ذوق میکنه و میخنده.

راستی اینم بگم که 20 اردیبهشت 1395 "لنا، Lena" دختر دوست داشتنی محبوبه عزیزم به دنیا اومد. و مثل معنی اسمش با نمک و خوشگله. محبوبه دوست صمیمی دوران دبیرستان من و دختر خاله مهدیه. در واقع سبب آشنایی ما،  البته ناخواسته!!! محبوبه هم تصمیم داشت سزارین کنه ولی روز آخر بهش گفته بودن که وزیر سزارین رو ممنوع کرده و باید با طبیعی شروع کنی و اگه نشد سز بشی!!! و چون آب دور بچه کم شده بود باید با قرص و آمپول فشار زایمان میکرد!!! وای که چقدر استرس داشت. دلم میگفت درد طبیعی رو میکشه و سزارین میشه ولی زبونم بهش روحیه میداد. اینقدر استرس داشتم انگار که خودم قرار بود زایمان کنم. خیلی سخته که بدون آمادگی بخوای طبیعی زایمان کنی. به نظر من روحیه و اعتماد به نفس تو روند زایمان طبیعی خیلی موثره. وقتی خبر دادن که لنا جون با زایمانی از نظر دکترا عالی به صورت طبیعی دنیا اومده، اشک امونم رو بریده بود و خدایا شکرت از زبونم نمی افتاد. دوست روزهای پر خاطره، مادر شد. گرچه از نظر خودش خیلی سخت بوده ولی میدونم که همه دردهاش با دیدن روی ماه دخترش تسکین پیدا میکنه.
 لنا جان،  شیرینه کوچولوی من،  تولدت مبارک.

معجزه روغن حیوانی

نمیدونم یادتون میاد از دردهای شیردهیم میگفتم یا نه!!! اون روزا همه میگفتن تا چله نوزاد شقاق سینه مادر هم خوب میشه. نمیدونم مشکل از پوست نازک من بود یا خوردن نویان!!! ولی هرچی بود خوب نشد که نشد!!! دردش به اون شدت اولیه نموند ولی خوب هم نشد!!! کلی هم پماد و دارو گرون قیمت به سفارش افراد مختلف استفاده کردم و همشون بی فایده بودن!!! با خودم میگفتم دیگه چاره ای نیست، باید باهاش ساخت!!!

18 فروردین 1395 باران خانوم دختره نازه ندا جون ( دختره دختر عمه ی  نویان) به دنیا اومد. ایشالا که به نازه پدر و مادر گلش بزرگ شه. با خواهرشوهرم که صحبت میکردم و حال ندا رو میپرسیدم گفت خدا رو شکر خوبه. در مورد شیردهی و مشکلاتش پرسیدم که گفت یه دکتر هندی تو همدان هست به اسمه دکتر گمار، میگه اگه روغن حیوانی بزنین به سینه، شقاق ایجاد نمیشه!!!!

با اینکه باورم نمیشد ولی گفتم این مورد هم امتحان کنم و در کمال ناباوری تاثیرگذار بود!!! و درد منو تسکین داد و خدا رو شکر خیلی خیلی خیلی بهترم. دوستای عزیزی که مشکل منو دارین و مادرایی که هنوز نی نی های نازتون دنیا نیومدن، حتما حتما روغن حیوانی رو امتحان کنین. برای من که مثل یه معجزه بودو دردهای شدیدم بالاخره وقتی پسرم 7 ماهگیش رو تموم کرده بود، از شدت افتاد و روبه بهبوده.

جونم براتون بگه که نویان حسابی شیطون بلا شده. غلت میزنه و سینه خیز میره و خلاصه بالاخره به هر قیمتی هست خودشو به مقصدش میرسونه. حالت چاردست و پا هم میگیره ولی هنوز بلد نیست چه طوری باید حرکت کنه. گاهی هم که حرکت میکنه دنده عقب میره به توصیه پزشکش تا آخر 7 ماهگی کمکی به نشستنش نکردم ولی خدا رو شکر الان خیلی خوب میشینه و تعادل خوبی داره.

ذایقه اش به غذاهای جدید عادت کرده و خدا رو شکر خوب میخوره. هر روز یه سیب و هویج رو براش آب میگیرم و تو لیوان میخوره. 6-5 سانتی هم موز رو تو پستونک میوه خوریش میخوره. خیلی هم دوست داره و وقتی تموم میشه و میخوای ازش بگیری حسابی غر میزنه

تا دیروز سوپش فقط برنج و گوشت و سیب زمینی بود (به مدت 15 روز) و امروز اولین روزیه که سبزی (گشنیز و جعفری) هم به سوپش اضافه شده. تا سه روز همین رو باید بخوره و بعد به ترتیب به فاصله  سه روز،  هویج، عدس، جو و رشته فرنگی اضافه بشه.

نصف زرده تخم مرغ هم یه روز در میون معمولا تو سرلاک گندمیش میریزم و حسابی دوست داره. البته برای اینکه با طعم زرده هم خو بگیره سعی میکنم هر وقت که سرحال بود،زرده رو  با شیر خودم یه کم رقیقش کنم و بهش بدم. زیاد خوشش نمیاد ولی بد نیست، میخوره. یک ماهی بهش زرده تخم مرغ میدم و بعدش بلدرچین رو جایگزین میکنم. البته دکترش چیزی نگفته و رو تحقیقات خودم و خواص بالای تخم بلدرچین تصمیم گرفتم بهش زرده بلدرچین بدم.

عاشقه کالسکه گردیه و حسابی تو کالسکه آرومه و همه جا رو نگاه میکنه. بعداز ظهرها اگه حالمون خوب باشه معمولا یه گشتی تو محله میزنیم.

از صدای خیابون هم لذت میبره مخصوصا وقتی که مامانم  اف اف رو دم گوشش میذاره، با دقت گوش میده. دردت به جونه مامان.

با هرچیزه جدیدی مدت ها سرگرم میشه. مهم هم نیست چی باشه. از اسباب بازی های پر زرق و برق بگیر تا یه شیشه نوشابه که دو تا نخود توشه!!! بعد از چند ساعت هم دیگه براش جذاب نیست! و جالب اینکه اگه چند روزی اون وسیله رو نبینه دوباره براش جدید و جالب میشه!!!

الهییییییییییییییی، امروز خاله شراره بعد از یک ماه بالاخره مرخصی گرفت و اومد کرمانشاه. با کلی ذوق با یه جغجغه جدید اومد سمت نویان. عزیزه دلم نویان غریبی کرد!!! چشم ها و لبش رو جمع کرد و بغض کرد!!! قربونش برم مثل همیشه صداش در نیومد!!! سایلنت غریبی میکرد!!! اولش فکر کردم ماله صدای جدید جغجغه است ولی نههه!!!! پسرم غریبی میکرد!!! البته مدت زیادی طول نکشید که با خاله دوباره اخت شد.

امروز بعد ازظهر قراره منو نویان بریم یه دورهمی زنونه خونه یه همکار قدیمی،  که کیان خان (پسر نازش) 6 ماهی از نویان بزرگتره. امیدوارم بهمون خوش بگذره.

فاویسمممممممممممم پپپررررررررررررر

اینقدر خوشحالم که نمیدونم از کجا شروع کنم. باورش برامون سخته. خدایا یعنی تموم شد!!! استرس باقالیییی!!!! آزمایش ها میگه تموم شد. خدایا شکرت.



اول بگم از اولین روز پدر مهدی. اولین باری که مهدی با عنوان پدر روزش رو جشن گرفت و این اسم مقدس رو مدیون پسرک کوچولوییه که با تار و پود زندگیش عجین شده. پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 این روز باشکوه بود. خیلی فکر کردم که براش چی بگیرم و آخرش هم زمان مثل برق و باد گذشت و فرصت خرید رفتن نشد. با بچه کوچیک خیلی سخت میشه بازار رفت، خصوصا وقتی مناسبتیه و خیابونا غلغله میشن.  روز آخر هم بهش گفتم بیا با هم بریم برات کادو بخرم که تا کادو بابامو خریدیم دیر شد و خودش گفت بعدا سر صبر میگیریم. ولی بابا مهدی ما، یه کادو عالییی گرفت. به حق که تنها لبخندش بهترین هدیه دنیاست. یه جعبه کادویی درست کردم و نویان رو گذاشتم توش و هدیه دادم به بابا مهدی. وای که چقدر هدیه کوچولو شیرین بود. با جعبه بازی میکرد و میخندید. کلی عکس گرفتیم و شب خاطره انگیزی شد.



سه شنبه 31 فروردین 1395 اولین سوپ رو برای پسر نازنینم پختم و خدا رو شکر بد هم نخوردش. اولش طعمش براش غریب بود و قیافش رو تو هم میکشید ولی کم کم عادت کرد. یه سیب زمینی کوچیک، یه قاشق غذا خوری برنج ایرانی و ماهیچه گوسفندی. 4 ساعتی پختش طول کشید و بعد هم میکسش کردم.
آب هویج و سیب هم چندان دوست نداره، شاید هم طعمش براش غریبه ولی در هر حال با بازی و ... به خوردش میدم.
 از زرده تخم مرغ فراریههه. تو شیر خودم حل کردم که بهش بدم ولی دهنش قفله قفل شد!!! بوش که بهش میخوره دیگه دهنش رو باز نمیکنه. منم مجبور شدم بریزم تو سرلاک و بهش بدم. خوشبختانه تو سرلاک متوجهش نمیشه.
سیب و موز هم روزهای اول با چاقو میتراشیدم بهش میدادم که اونم دوست نداشت و قیافش دیدنی بود. یه بار مهدی موز خودشو داد دستش و حسابی خورد و من که از گیر کردن تو گلوش میترسیدم ازش گرفتم و گریه آقا بلند شد!!! بعدش یادم افتاد که تو سیسمونی براش پستونک میوه خوری خریده بودم!!! چند روزی سیب و موز رو تو پستونک میوه خوری عالییی خورد ولی دو روزه نمیدونم چرا اصلا نمیخوره!!! دیروز موزش رو از پستونک میوه خوری رد کردم که تیکه هاش ریز بشه و با قاشق بهش دادم!!! به سختی خورد ولی خورد.
یه تشکر ویژه هم بکنم از شرکت والت دیزنی بابت ساخت انیمیشن پیرمرد مهربون!!! نویان عاشقشه و وقتی که لج میکنه برای غذا خوردن، براش میذارم و پسرم عالییییی غذا میخوره. جالبه اتل متل توتوله رو هم خیلی دوست داره


بالاخره اریبهشت ماه شد و هوا عالیی و طبیعت گردی عالی تر. کرمانشاه تو اردیبهشت ماه بهشتی میشه، نابه ناب. و ما هم که عاشق طبیعتتتتت. امسال با نویان طبیعت گردی کردیم و جای همه خالی.

رودخونه قره سو کرمانشاه، فروردین 1395


گل های حیاط پدرجون، فروردین 1395


سراب نیلوفر کرمانشاه، فرووردین 1395

هیییی جونم براتون بگه که سراب نیلوفر خیلی زیباتر از اینی بود که میبینین. شب های تابستون پاتوق خوبی برای دورهمی و خوش گذرونی بود. پر از برگ های پهن نیلوفر و نیلوفرهای زردرنگ. یادش بخیر. امون از خشکسالی های چند سال اخیر. این سراب خشکه خشک شد و متاسفانه نیلوفرهای کمیابش همه از بین رفتن. امسال به لطف بارندگی های خوب این سراب دوباره جون گرفت و زنده شد ولی افسوس که گل های رویایی و زیباش به خاطرات پیوستن.



حالا براتون بگم از یکشنبه 5 اردیبهشت ماه. از اول صبح با استرس شروع شد. از اداره تماس گرفتن که زودتر برم و نفر از تهران اومده. روز کاری خوبی نبود. پرکار و پر استرس. تا جاییکه نرسیدم نهار بخورم!!! جلسه ارزیابی ساله گذشته و هزار گیر. جالبه وقتی مرکز تو کشور سوم شد هیچ کس نگفت دستت درد نکنه! حالا که 8 ام شده همه صداشون بلنده!!! تازه امتیاز ها به دلایلی کم شده که من توش دخیل نبودم، حالا چرا من باید جوابگو باشم خدا میدونه!!! خلاصه به جای اینکه 3 بیام خونه ساعت 5 اومدم. تازه همش استرس داشتم که نکنه دوباره مجبور شم برگردم اداره. شواهد میگفت : اه چه روز بدی!!!
ولی این روز بد، تبدیل به یه روز عالییی شد. وقتی مهدی زنگ زد و گفت آزمایش فاویسم نویان نرماله!!! انگار دنیا رو بهم داده بودن. خدایا شکرت. باز هم شکرت. باز هم کمکم کردی . شکرت شکرت شکرت
مهدی جواب آزمایش های نویان رو پیش دکترش برد و اونم گفته بود خدا رو شکر همه چی خوبه. آهنش هم تو رنج نرماله ولی ذخیره اش کمه و بهتره قطره آهن جدا بهش داده بشه. 15 قطره صبح و 15 قطره شب. این بود که مولتی و آهنش رو جدا کرد. قطره فروس سولفات و مولتی ویتامین (مولتی کیم).
اینقدر رفع شدن فاویسم نویان برامون باورنکردنی بود که دیروز دوباره مهدی با آزمایشگاه تماس گرفت و گفت از نظر دکترش فاویسم برطرف نمیشه، مطمئن هستین که آزمایش درست بوده؟!
و آزمایشگاه هم گفته بود تو هفته گذشته فقط یه مورد آزمایش فاویسم داشتیم و نویان هم چون خیلی بچه عجیب و شیرینی بوده و گریه نکرده تو ذهنه همه مونده. خیالتون راحت باشه. فاویسم نداره.
بالاخره حرف دخترعمه هدا درست شد. اون میگفت ممکنه بدو تولد نوزاد، آنزیم G6PD هنوز ترشح نشده باشه و با بزرگ شدنش این آنزیم ترشح بشه. پس اگه جواب فاویسم نوزاد مثبت شد، مشکوک به فاویسمه و آزمایش باید 4 ماهگی تکرار بشه. که ما آزمایش نویان رو اول 8 ماهگی تکرار کردیم و یه دنیا شادی مهمون قلبمون شد. فاویسم یه اختلاله خونی و ارثیه که از طریق کروموزوم X منتقل میشه و چون پسر فقط یه کروموزوم X داره تو جنس مذکر بیشتره و حساسیت شدید به باقالی و بعضی داروها مثل آسپرین و ... است. این بیماری درمان نداره و فقط و فقط مراقبت داره و اگه موادی که میگن مصرف نشه هیچ خطری نداره. بیشتر استرس زاست. که خدا رو شکر این استرس از ما برداشته شد. گرچه من هنوز هم حس خوبی به باقالی ندارم.  ترسش تو جونمه با اینکه قبلا عاشقش بودم. 
نمیدونم چه طور خدای خوبم رو شاکر باشم. فقط میتونم بگم خدایا شکرت.شکرت شکرت.

نویان 6 ماه و 22 روزه من


وای که چقدر سخته ساعت 2 شب پسر شیطونت با چشم های مشکی و گردش نگات کنه و برات بخنده!!!  نویان معمولا 11 شب میخوابه تا 7 صبح،  دو سه باری هم تو خواب شیر میخوره،  دقیقا مثل خوابیدن زمان بارداری من.  ولی دیشب ساعت 9:30 از بیرون اومدیم و فسقل خان خوابیدن!  سرلاک نخورده!  همش گفتم الان بیدار میشه که نشد.  یه بارم ساعت 11 بیدار شد که مست خواب بود،  شیر خورد و دوباره خوابید. و وای از 2 نصف شب که فکر میکرد صبح شده!!!  منم بی هیچ عکس العملی، نه حرفی نه لبخندی،   بغلش کردم و اینقدر تکونش دادن که دوباره خوابید!!! 

از بعد تعطیلات نوروز دوباره جاشو جدا کردم. میگن باید بعد از 6 ماه بره اتاق خودش ولی واقعا سخته!!!  تقریبا هر 3 ساعت شیر میخوره!!!  من فعلا گذاشتمش تو گهوارش تو اتاق خودم.  از تخت ما کوچ کرد و خدا میدونه چقدر جامون باز شده!! روز های اول مدام بیدار میشد ولی الان بهتره.  به سفارش خواهر شوهر یه لباس پوشیده شده خودمم کنار گهوارش میذارم که بوی منو کنار خودش حس کنه.

هنوز سوپ رو به وعده غذاییش اضافه نکردم.  باید یک ماه صبح فرنی،  ظهر حریره بادوم و شب سرلاک بخوره، بعد سوپ اضافه شه.  از 29 فروردین انشاا 

راستی طرز تهیه فرنی رو مینویسم شاید به درد کسی بخوره :

"اول یه قاشق غذاخوری آرد برنج رو تو 60 میل آب حل میکنم و رو حرارت میذارم تا آرد حل شه و یه کمی خودش رو بگیره بعد از روی حرارت بر میدارم و  دو پیمونه شیر خشک اضافه میکنم، شیر خشک نباید روی حرارت مستقیم بمونه چون خواصشو از دست میده،  من چیز دیگه ای بهش اضافه نمیکنم ولی اگه بچه خوب نخورد،  میشه نبات هم بهش اضافه کرد "

از نویان خان بگم که تو سینه خیز و چهار دست و پا رفتن حسابی تنبله!!!!  فعلا یاد گرفته قلت بزنه ولی جلو نمیره!!!  برمیگرده و مدام غر میزنه.  دستمونو پشت پاهاش میذاریم با هزار غر و ناز شاید یکمی جلو بره!!  اونم شاید... ولی تا دلتون بخواد آدم نوردی میکنه و تو بغل بپر بپر میکنه. حسم میگه اینم مثل مهدی چار دست و پا نمیره و یه دفعه بلند میشه. گرچه من عاشق چاردست و پا رفتن بچه هام. وقتی برمیگرده رو دستاش تا جاییکه میتونه بلند میشه. مثل شنا رفتن. کلا دست و پاهاشو خیلی محکم زمین میذاره و قویه. به سفارش دکترش تا آخر ماه 7 کمکی به نشستنش نکردیم. ولی خیلی تلاش میکنه که بشینه و رو پای ما که کاملا میشینه دیگه.

پسری ما فعلا پیرمرد بی دندونه و خبری از در اومدن مروارید هاش نیست.  البته لثه هاش حسابی میخاره و گاهی اوقات بدجوری همه چی رو به لثه هاش میکشه.

شست پاشو بالا میاره و میخوره و به نظرش حسابی هم خوشمزه است.

آواز خوندنشم کلی تغییر کرده!! " دد dada" ،" ب ب baba"، " ما ما "، " می می "، " مامان "، " آدیش" ، " آبیش" به وضوح میگه ولی منظورش هنوز نامشخصه. گاهی اوقات حسابی اخم میکنه و میگه " دد ب ب " که کلی خوردنی میشه.

حسابی خوش اخلاقه و خیلی کم پیش میاد غریبی کنه.

19 فروردین 1395 برای اولین بار با کالسکه رفتیم پیاده‌روی.  خوب بود ولی وقتی میدیدمون دستاشو باز میکرد و مشتش رو باز و بسته میکرد که بغلم کنین ولی ما بغلش نکردیم و اونم آروم بود. 

کلا خیلی بهمون وابسته شده.  اصلا نمیشه تنهاش گذاشت.  غر میزنه حسابی.  جدیدا خوب یاد گرفته منظورش رو با صدا و اشاره بهمون بفهمونه وروجک خان. هرکس بلند میشه حسابی ذوق میکنه و دستهاشو به طرفش دراز میکنه و با باز و بسته کردن مشتش و صدا کردنش و پا کوبیدنش میگه بغلم کنین.پاهاشو اینقدر محکم به زمین میکوبه که میترسم پاشنه پاش بشکنه!!!هر وقت ذوق میکنه که بغلش کنیم، معمولا بلندش میکنم و بعد سرگرمش میکنم و زمینش میذارم که نکنه بغلی بشه.

به کتاب های تصویری تقویت  هوش نوزاد حسابی دقت میکنه،  از این دست  کتاب ها،  سه تا شیش ماهه و شیش تا نه ماهه شو دارم،  اولی رو حسابی باهاش کار کردم،  آخراش خیلی غر میزد ولی تو کتاب دوم که زمان های نگاه کردن به شکل ها نصف شده،  کاملا دقت میکنه شیرینک مامان.

روزها به سرعت میگذرن و پسری داره روز به روز بزرگتر میشه. هم دلم میخواد پسرم بزرگ بشه و هم دلم نمیخواد این روزها تموم بشن!!! خدایا شکرت بابت این روزهای خوب و با تموم وجودم ازت میخوام که این لحظات رو نصیب همه منتظرا، مخصوصا سوری، مرضی و فافا و سمیرا کنی. آممین

راستی تا آخر اسفند تو کاهش وزن، از 69.6 رسیدم به 63.5. ولی امون از نوروز!!! تو همون دو هفته 2 کیلو اضافه کردم. آخه ورزش و رژیم بی روغنم حذف شد دیگه!!! بعد از تعطیلات دوباره همه چی رو از سر گرفتم ولی اراده ام مثل قبل از عید نشده هنوز!!! دعا کنین ثابت قدم بمونم و به وزن دلخواهم برسم.

مبارک بادت این سال و همه سال



بالاخره سال 1394 بار و بندیلش رو بست و سال 1395 با کلی امید و آرزو برای روزهایی بهتر،مهمون ایران عزیز ما شد. نوروز امسال سفره هفت سین ما، یه مهمون کوچولو و شیرین داشت. نویان دوست داشتنی که تموم شیرینی زندگی ما شده. پسر عزیزتر از جونم، نوروزت مبارک نفس مامان. امیدوارم که سالی خوب و شیرین برات باشه عزیزدلم. امسال برای نویان یه هفت سین اختصاصی چیدم. اولین نوروز پسرم بود و دلم میخواست براش سنگ تموم بذارم، ولی متاسفانه فرصت زیادی نداشتم. شیشه های شیری که به عنوان گیفت استفاده میشه رو خریدم و تو اونا هفت سین گذاشتم براش. البته قبلا قشنگ ترش رو دیده بودم. خیلی بیشتر از اینا شبیه شیشه شیر بود، ولی شب عید بود و خیابونا قیامت بود و منم مجبور شدم از در دسترس ترین مغازه خرید کنم. هرچند شیشه شیراش به قشنگی اونایی که دیده بودم نبود، ولی هفت سینش بد نشد، دوستش داشتم. حس خوبی داشت. کنار هفت سین هم کلی عکس گرفت وروجک نازنازی، ولی تو دوربینه. در اولین فرصت عکساشو میذارم.

ساعت 7 صبح بیدار شد و لباس های عیدش رو پوشید و سر سفره هفت سین نشست. اولین نوروزی بود که تمام و کمال مادر شده بودم و جیگرگوشم در آغوشم بود. خدایا شکرت بابت تمام نعمت های خوبی که به من ارزانی داشتی. خدایا شکرت که سایه پدر و مادرم بالای سرمه و بهترین همسر دنیا نوازشم میکنه و دوست داشتنی ترین فرزند دنیا در کنارمه. خدایا شکرت. خدایا خودت نگهداره پسرو خونواده و زندگیم باش. تفالی به حافظ زدیم و سرمست از جواب حضرت حافظ به انتظار تحویل سال نشستیم. ماهی قرمز تنگ نگاهی به شعله بازیگوش شمع انداخت و چرخی زد،  تخم مرغ های رنگی به سفره نمایی خاص بخشیده بودن. سبزه و سیب و سمنو و سماق و سنجد و سکه و سرکه و اسپند خودنمایی کردند، آینه نگاهی به ما کرد، یا مقلب القلوب و البصار... 
10
9
8
7
6
5
4
3
2
1
آغاز سال یک هزار و سیصد و نود و پنج
سال نو مبارک
پسرم یه عالمه عیدی گرفت. یه جفت کفش و دو دست لباس از خاله شبنم، و یه قطار از خاله شراره.

پدر جون و مادر جون هم تاب و کارت هدیه مخصوص برای نویان گرفتن. پدر جون هم فی البداهه احساسش رو براش نوشت :

"کوچولوی دل من
دست های کوچک تو و نگاه پر از مهرت.
خنده و شادی را در محفل دل ما مهمان باش
بمان
آرزوهای ما باش
نویان، عشق زندگی....
سال نو بر تو پایدار"

دخترعمو غزل جون براش یه ارگ کودک گرفت که عاشقشهههه و البته مغز سر ما میره پسر عمو متین جون هم کلی لوگو و جورچین براش خرید.
خلاصه عموها و عمه ها و ... از همه عیدی گرفت که بقیه عیدیها نقدی بود. منو بابا هم بیمه عمری که براش باز کرده بودیم بهش هدیه دادیم. روز پنجشنبه 5 فروردین هم نویان برای اولین بار همراه منو مهدی و عمه مهناز رفت مزار پدر بزرگ و مادر بزرگش، آی که اگه بودن چقدر دوسش داشتن. روحشون شاد و یادشون سبز.

خدا بخواد شنبه 7 فروردین عازم سفر شمالیم. امیدوارم که هوا خوب باشه و اسیر ویلا نشیم. ایام به کام و نوروز مبارک.