قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

Baby land


جمعه 22 تیر 1397 بود و طبق روال چند جمعه اخیر نویان ظهر نخوابید و من به سختی تا غروب بیدار نگهش داشتم!!!(وقتی دور و برش شلوغه، اصلا رضایت نمیده بره بخوابه) تو صندلی ماشینش نشسته بود و چشماش میرفت!!!اینقدر حرف زدم و خندوندمش تا به شهر کودک رسیدیم. گرچه تهویه اش اصلا مناسب نبود و گرم بود ولی مهم این بود که نویان حسابییی کیف کرد. مخصوصا با شن بازیاش.


این شهر کودک تو منطقه الهیه خیابان کاشانی (کرمانشاه) تازه افتتاح شده. توقع من بیش از این حرفا بود ولی واقعا دید بچه‌ها متفاوته. نویان که حسابی جذبش شده بود و تا چند روز از اونجا و موتورها و ... حرف میزد.



جوانه عزیزم، دخترخاله خوبم، برای گرفتن دکترا شهریور ماه عازم کاناداست. خلاصه دوره افتاده که همه رو ببینه. دوربینش هم مدام دستشه و از همه ناغافل عکس میگیره. انگار داره یه گنجینه جمع میکنه برای روزهای تنهایی پیش روش. افسوس که شرایط همه رو داره فراری میده و آواره غربت میکنه!!!!

پنجشنبه 20 تیر تولد مامان و عمو کوچیکه بود. بهترین مامان و خوش اخلاق ترین عموی دنیا. ایشالا که همیشه شاد و سلامت سایه شون بالای سرمون باشه.



پنجشنبه 21 تیر1397 بابا به مناسبت تولد مامان، نهار دعوتمون کرد رستوران. بمونه که اینقدر دیر راه افتادیم که هرجا میرفتیم غذا تموم شده بود و آخرش رفتیم رستوران اژدر که البته غذاش خیلی خوب بود. اون روز جوانه هم با ما بود و کلی بهمون خوش گذشت.



شام هم، من همه رو دعوت کردم باغ. یه کیک کوچولو هم خریدیم و دور هم تولد مامان و عمونادر رو جشن گرفتیم. شب فوق العاده ای بود.



از خلقیات نویان بگم که این روزها حسابی گیجم کرده!!!برگشتن از خونه مامان به خونه خودمون تبدیل به یه معضل شده!!!وقتی هم اونجا میخوابه و بیدار میشه میبینه کارن بغل مامانه یا مامان کنارش نیست و ... حسابی بداخلاقی میکنه!!!هیچ رقمه هم رضایت نمیده تا کارن اونجاست بیاد خونه!!!شنبه 23 تیر 97 به شوق بستنی راضیش کردم که بیاد بریم خونه. پایین پله ها بودیم که شبنم و کارن رسیدن و نویان یهو بغض کرد و زد زیر گریه که اصلا نریم!!!یکشنبه 24 تیر هم راضی نشد زود بریم خونه. کارن بیتابی میکرد و نمیخوابید. مام تصمیم گرفتیم ببریمش تو ماشین دور بزنیم شاید بخوابه. کارن زود خوابش برد و من مامان اینا رو دم خونشون پیاده کردم. اولش نویان گفت ما هم پیاده شیم. بهش گفتم بریم با ماشین دور بزنیم بعد بریم با باباجون کشتی بگیریم. اونم اعتراضی نکرد. تو راه هم خوابش برد. وای از لحظه ای که بیدار شد و دید خونه خودمونه!!!چنان گریه غصه داری میکرد که جیگرم کباب شد!هرچی هم میگفتم چی میخوای هیچی نمیگفت. خودم بهش گفتم ازین ناراحتی که خونه ماجون نیستی؟!بغضش بیشتر ترکید و تایید کرد!!!واقعا درمونده شدم، نمیدونم کار درست چیه و باید چی کار کنم.

به شدت هم کارن رو دوست داره. مثلا دیروز که کارن زودتر میخواست بره کلی گریه کرد که کارن نره!!!فکر میکنم مشاوره لازم شدم!!!

اولش هم که من از اداره میام تحویلم نمیگیره، انگار قهره ولی کم کم خوب میشه و خودش میاد بغلم!!!

خدایا چقدر تربیت بچه سخته!!!خودت کمکم کن...

بعد نوشت:الانم که مینویسم حال خوبی ندارم!فکر میکنم باید حتما با یه روانپزشک صحبت کنم. شاید دارم به سمت افسردگی میرم!مدتیه حس میکنم دیگه زندگی مثل قدیما نیست!حس میکنم دیگه مثل قبل، دور و بریام دوستم ندارن!!!دغدغه هام خیلی زیاد شدن، فکر و خیالام!خستم خیلی خسته. تا دیروز همش به خودم میگفتم مقابله کن قوی باش و ... ولی دیروز انگار دیگه کم آوردم.

سه شنبه 26 تیر 1397 وقتی از اداره اومدم خونه مامان، نویان خوابیده بود. شب قبل با دوستامون بیرون بودیم و دیر خوابیده بودم، صبحم که رفته بودم اداره، به شدت خوابم میومد. اومدم پیش نویان دراز کشیدم. چند دقیقه بعد نویان بیدار شد و جیغ و گریه که مامان بره، مامان نباشه!!!!اصلا نمیدونم چش شده بود. سعی کردم بغلش کنم، آرومش کنم ولی بی فایده بود.حاضر نبود بغلم بیاد!

نمیدونم چم شد. یهو انگار کم آوردم. انگار دنیا رو سرم خراب شد. این پسر من بود که منو نمیخواست. به مامانم میگفت "ماجون من خیلی غصه دارم"

بغضم گرفت و اشکم دراومد. جوری نشستم که نویان اشکامو نبینه. صدای گریه کارن هم بلند شد و بابا نمیتونست آرومش کنه. بابا که از گریه های کارن کلافه شده بود، رو به من کرد و با عصبانیت گفت گریه نکن!!!جای گریه کردن بیا بچه رو ساکت کن!!!

انگار منو آتیش زدن!!!از جام بلند شدم و مصمم بودم که برم. نویان اشک هامو دید و بغض و گریش شدیدتر شد. خودشو تو بغلم جا داد، در حالیکه با بغض و بریده بریده میگفت"مامان من خیلی خیلی دوست دارم"

محکم بغلش کردم و گفتم منم خیلی خیلی دوست دارم و دوتایی زار زار گریه کردیم.مامان هم همراه ما اشک ریخت. بابام نذاشت برم و بعدا تو واتساپ برام پیام گذاشت"سلام نسیم جان ببخشی اگر ناراحتت کردم، دست خودم نبود بدجوری اذیت شده بودم نمی دانستم چکار می کنم کنترل رفتاری ام را از دست داده بودم، پیر شدیم طاقتمان از دست می ره وقتی دیدم گریه می کنی...... دوستت دارم تحملمان بکن "

خلاصه که خیلی داغونم. همش با خودم میگم من اینهمه جون میکنم برای نویان، اگه اونم منو نخواد چی؟!همش با خودم میگم شاید نباید سرکار برمیگشتم! ولی من خودمو میشناسم، با خونه نشستن اولین ظلم رو به بچم میکنم. به قول روانشناسا من باید مادر کافی باشم!دلم نمیخواد یه عمر منت سر بچم بذارم که به خاطر اون از خودم گذشتم و همین باعث توقع زیادی از بچم در آینده بشه.

 خلاصه بعد از اون چند دقیقه وحشتناک، نویان روبراه شد و دوباره مشغول بازی و شیطونی. بعد هم مهدی اومد دنبالمون و نویان رو بردیم شهر کودک. پسرم اینقدر آقاست که همیشه از مسئولای اونجا جایزه میگیره. ولی من اصلا خوب نیستم!پریشونم!خستم!خلاصه روبراه نیستم. برام دعا کنین