قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

درست یا غلط!!!!

پنجشنبه 30 خرداد 1398 بود. ویروس جدید نویان رو درگیر بازی های خودش کرده بود. باز هم کوآموکسی کلاو و اسپری و ...

انگار اون روز از دنده چپ بیدار شده بود!!! مدام بهونه میگرفت و الکی غر میزد و گریه میکرد. مهدی باید از دانشجوهاش امتحان میگرفت و راهی دانشگاه شده بود. نویان ازم خواست ببرمش پارک و من به این امید که یکم غرغرهاش کمتر بشه راه افتادم. با هم رفتیم شهرکودک. یه شهر کودک خیلی خوب نزدیک خونمون هست که فوق العاده هم مجهزه. وسایل بادی و ترامپولین و اتاق شن و اتاق ورزش و خانه مشاغل و ایرهاکی و خلاصه دو سالی هست که مخصوصا زمستونا زیاد نویانو اینجا میبرم و دیگه مدیرای اونجا کاملا ما رو میشناسن و همیشه هم از نویان تعریف میکنن و بهش جایزه میدن. چند ماهی میشه که یه خانوم جدیدی رو آوردن که از همون روز اول از برخورداش خوشم نیومد!!! من معمولا تو بازی بچه ها اصلا دخالت نمیکنم مگه بخوان به همدیگه صدمه بزنن. متاسفانه ایشون به شدت تو کار بچه ها دخالت میکنن!!! مثلا یه روز یکی از بچه ها تو خانه مشاغل لباس پلیس پوشیده بود و وسایل پلیس دستش بود. نویانم یه تفنگ برداشت و گفت من پلیسم. اون پسربچه گفت نه من پلیسم. یهو این خانوم وسط ماجرا اومده میگه نه اون پلیسه که لباس تنشه!!!!! نویان اومد پیش من و من بهش گفتم مامان هر دوتون پلیسین.

یه بارم نویان مثلا ماشینشو میبرد کنار شیرینی فروشی پارک میکرد و میرفت شیرینی میفروخت. این خانومه مدام میومد ماشینو برمیداشت میذاشت کنار پمپ بنزین!یهو دیدم اشک تو چشمای نویان جمع شد و گفت چرا ماشینمو میبره؟!منم ماشینو آوردم و گفتم داره بازی میکنه لطفا ماشینو برندارین!

یه بارم گیر داده بود که باید با هم بازی کنید و ... که من گفتم بذار راحت باشن. به نظر خودش داره کار درستی میکنه و میخواد جلو دعوای بچه‌ها رو بگیره ولی به نظر من مستقیما داره تو کار بچه‌ها دخالت میکنه!!!

خلاصه اون روز هم که اصلا روز نویان نبود، این خانوم فقط تو شهر کودک بود. اولش همه چی خوب بود. من و نویان با هم ایرهاکی بازی کردیم و ورزش کردیم و از صخره بالا رفتیم.

یهو یه پسربچه اومد و شد دم نویان! هرجا نویان میرفت اونم میرفت!نویانم دلش نمیخواست باهاش بازی کنه و هرچی به پسربچه میگفت گوشش بدهکار نبود و دست از دم شدن برنمیداشت! رو سرسره بادی بودن که دوباره خانومه اومد و تذکر که با هم بازی کنن و بشین سر بخور و ....

 تذکر پشت تذکر!!!درسته اگه بیوفته ممکنه دستش بشکنه ولی فقط ممکنه!!!من دلم نمیخواد لذت بازی کردن رو با ترس مجروح شدن جایگزین کنم.طبق اعلامیه های مکرری هم که رو در و دیوار زدن، حتی اگه خدای نکرده هم اتفاقی بیوفته مسئولیتش با منه دیگه!!!خلاصه که خانومه رو اعصاب من رژه میرفت و پسرک رو اعصاب نویان!!!

نویان از سرسره سرخورد و رفت تو استخر توپ، پسرک هم دنبالش رفت و افتاد وسط پای نویان! و نویان که خیلی عصبانی شده بود موهای پسرکو کشید!!!همچین حرکتی از نویان خیلی بعید بود و من هیچ وقت ازش ندیده بودم!!!یادتونه که مدام میگفتم میترسم نتونه از خودش دفاع کنه و همش کتک بخوره!!!

با دیدن این حرکت، با تن صدای بلندی نویانو صدا زدم. که پدر پسرک اومد و با من دعوا که بچه تو تربیت کن و ...

منم به شدت عصبانی شدم و به پدرک گفتم پسر شما دنبال بچه منه ولش نمیکنه زوره مگه دوست نداره باهاش بازی کنه!!!پدرک صداشو بلند کرد که مکان عمومیه و ...و من بهش تذکر دادم که داره با خانوم صحبت میکنه و ادب داشته باشه و در ضمن اینهمه وسیله باید حتما بیاد جاییکه پسر من میره!!!(نویان رو ترامپولین رفت اونم اومد، نویان سریع اومد پایین و رفت رو بادیا، درجا اونم اومد پایین و رفت رو بادی، نویان که دلش نمیخواست پیش پسرک باشه بادی هم ترک کرد و رفت تو استخر توپ که بازم دم جان بلافاصله تشریف آوردن!)

این وسط اون خانومه هم اومد و طرف پدرک رو گرفت!!!گفت باید با هم بازی کنن، نمیتونه نیارش!!!

تو تمام مدت هم نویان اشک میریخت و من مونده بودم که جواب اینا رو بدم یا نویانو آروم کنم!!!

پدرک و پسرش رفتن و من که به شدت عصبانی بودم به نویان گفتم که باید بریم خونه. ده دقیقه نبود که اومده بودیم ولی حس میکردم باید نویان رو ببرم تا دیگه همچین حرکتی رو تکرار نکنه. گریه نویان تمومی نداشت. همش میگفت ببخشید دیگه این کارو نمیکنم ولی منم کوتاه بیا نبودم.گفتم باید بریم چون تو کار اشتباهی کردی.من عصبی و نویان گریون.بهش گفتم دیگه نمیارمت شهر کودک!!! (که میدونم صددرصد جملم اشتباه بود) از شهرکودک که زدیم بیرون مدیر شهرکودک رو دیدم. بهش سلام کردم. به زور جلوی بغضمو گرفتم و گفتم این کیه آوردین؟!همش تو کار همه دخالت میکنه!!!

اون که مارو خوب میشناسه پرسید چی شده؟! عصبی تر از اون بودم که بتونم توضیح بدم و نمیخواستم اشکام جاری شه. فقط گفتم بچه من دوست نداره با کسی بازی کنه زور نیست که!!!نویان همچنان گریه میکرد. اومد و گفت نویان گریه نکن بیا بریم بالا. که من نذاشتم و گفتم نه نویان اجازه نداره بیاد. گفت پس عصری بیاریدش!

بدون اینکه جوابش رو بدم راه افتادم و گفتم ممنون فقط به نظرم شما تو انتخاب پرسنلتون تجدید نظر کنین!

حالم خیلی بد بود. نویان گریه هاش کم شده بود ولی انگار با من قهر بود!

همش با خودم فکر میکردم کجای مسیرو اشتباه رفتم!!!من که اینهمه برای تربیت پسرم وقت میذارم. اینهمه میخونم و ...

شایدم نویانو دچار تضاد کرده بودم!!!تا وقتی بهش گفته بودم زدن کار بدیه بچم مدام کتک میخورد!و حالا که به سفارش روانشناس و به خاطر مشکل فرهنگی جامعه، بهش میگیم "زدن کار بدیه ولی اگه کسی تورو زد و نتونستی جلوشو بگیری بزنیش عیبی نداره" نویانم موهای یکی رو میکشه که درسته اعصابش رو خراب کرده ولی نزدتش!!!

حالم خیلی بد بود. به خونه که رسیدم کلی گریه کردم. برای خودم برای پسرم برای جامعه هردمبیلم!!!برای تربیت های متناقضمون!!!

اینکه اینهمه تلاش میکنم بعد بهم بگن "یکم بچتو تربیت کن!!!"داغونم کرده بود. 

الان که مینویسم دو روز ازش گذشته ولی هنوزم یادآوریش حالم رو بد میکنه!!!

اصلا دوست ندارم تا اون خانوم هست پامو اونجا بذارم ولی آیا کار درستی میکنم؟!مگه نه اینکه فقط خودم و نویانو محروم میکنم؟!

میدونم پارک و شهر کودک و ... مکان عمومیه و همه باید ازش استفاده کنن ولی مگه نه اینکه نویان باید تو انتخاب همبازیش آزاد باشه؟!نویان هم همیشه اینجوری نیست. گاهی بعضی بچه‌ها به دلش نمیشینن و دوست نداره باهاشون بازی کنه. مگه نه اینکه ما بزرگترهام همینیم!!!و در ضمن اگه میره رو مثلا ترامپولین و کسی میاد بالا که خوشش نمیاد باهاش بازی کنه، خودش از ترامپولین میاد پایین و با اون بچه کاری نداره!!!

به نظر خودم که من و بچم راه اشتباهی رو نرفتیم ولی باز دوست دارم نظراتتونو بدونم. به نظر شما باید چی کار کنم؟!راه درست چیه؟!

Baby land


جمعه 22 تیر 1397 بود و طبق روال چند جمعه اخیر نویان ظهر نخوابید و من به سختی تا غروب بیدار نگهش داشتم!!!(وقتی دور و برش شلوغه، اصلا رضایت نمیده بره بخوابه) تو صندلی ماشینش نشسته بود و چشماش میرفت!!!اینقدر حرف زدم و خندوندمش تا به شهر کودک رسیدیم. گرچه تهویه اش اصلا مناسب نبود و گرم بود ولی مهم این بود که نویان حسابییی کیف کرد. مخصوصا با شن بازیاش.


این شهر کودک تو منطقه الهیه خیابان کاشانی (کرمانشاه) تازه افتتاح شده. توقع من بیش از این حرفا بود ولی واقعا دید بچه‌ها متفاوته. نویان که حسابی جذبش شده بود و تا چند روز از اونجا و موتورها و ... حرف میزد.



جوانه عزیزم، دخترخاله خوبم، برای گرفتن دکترا شهریور ماه عازم کاناداست. خلاصه دوره افتاده که همه رو ببینه. دوربینش هم مدام دستشه و از همه ناغافل عکس میگیره. انگار داره یه گنجینه جمع میکنه برای روزهای تنهایی پیش روش. افسوس که شرایط همه رو داره فراری میده و آواره غربت میکنه!!!!

پنجشنبه 20 تیر تولد مامان و عمو کوچیکه بود. بهترین مامان و خوش اخلاق ترین عموی دنیا. ایشالا که همیشه شاد و سلامت سایه شون بالای سرمون باشه.



پنجشنبه 21 تیر1397 بابا به مناسبت تولد مامان، نهار دعوتمون کرد رستوران. بمونه که اینقدر دیر راه افتادیم که هرجا میرفتیم غذا تموم شده بود و آخرش رفتیم رستوران اژدر که البته غذاش خیلی خوب بود. اون روز جوانه هم با ما بود و کلی بهمون خوش گذشت.



شام هم، من همه رو دعوت کردم باغ. یه کیک کوچولو هم خریدیم و دور هم تولد مامان و عمونادر رو جشن گرفتیم. شب فوق العاده ای بود.



از خلقیات نویان بگم که این روزها حسابی گیجم کرده!!!برگشتن از خونه مامان به خونه خودمون تبدیل به یه معضل شده!!!وقتی هم اونجا میخوابه و بیدار میشه میبینه کارن بغل مامانه یا مامان کنارش نیست و ... حسابی بداخلاقی میکنه!!!هیچ رقمه هم رضایت نمیده تا کارن اونجاست بیاد خونه!!!شنبه 23 تیر 97 به شوق بستنی راضیش کردم که بیاد بریم خونه. پایین پله ها بودیم که شبنم و کارن رسیدن و نویان یهو بغض کرد و زد زیر گریه که اصلا نریم!!!یکشنبه 24 تیر هم راضی نشد زود بریم خونه. کارن بیتابی میکرد و نمیخوابید. مام تصمیم گرفتیم ببریمش تو ماشین دور بزنیم شاید بخوابه. کارن زود خوابش برد و من مامان اینا رو دم خونشون پیاده کردم. اولش نویان گفت ما هم پیاده شیم. بهش گفتم بریم با ماشین دور بزنیم بعد بریم با باباجون کشتی بگیریم. اونم اعتراضی نکرد. تو راه هم خوابش برد. وای از لحظه ای که بیدار شد و دید خونه خودمونه!!!چنان گریه غصه داری میکرد که جیگرم کباب شد!هرچی هم میگفتم چی میخوای هیچی نمیگفت. خودم بهش گفتم ازین ناراحتی که خونه ماجون نیستی؟!بغضش بیشتر ترکید و تایید کرد!!!واقعا درمونده شدم، نمیدونم کار درست چیه و باید چی کار کنم.

به شدت هم کارن رو دوست داره. مثلا دیروز که کارن زودتر میخواست بره کلی گریه کرد که کارن نره!!!فکر میکنم مشاوره لازم شدم!!!

اولش هم که من از اداره میام تحویلم نمیگیره، انگار قهره ولی کم کم خوب میشه و خودش میاد بغلم!!!

خدایا چقدر تربیت بچه سخته!!!خودت کمکم کن...

بعد نوشت:الانم که مینویسم حال خوبی ندارم!فکر میکنم باید حتما با یه روانپزشک صحبت کنم. شاید دارم به سمت افسردگی میرم!مدتیه حس میکنم دیگه زندگی مثل قدیما نیست!حس میکنم دیگه مثل قبل، دور و بریام دوستم ندارن!!!دغدغه هام خیلی زیاد شدن، فکر و خیالام!خستم خیلی خسته. تا دیروز همش به خودم میگفتم مقابله کن قوی باش و ... ولی دیروز انگار دیگه کم آوردم.

سه شنبه 26 تیر 1397 وقتی از اداره اومدم خونه مامان، نویان خوابیده بود. شب قبل با دوستامون بیرون بودیم و دیر خوابیده بودم، صبحم که رفته بودم اداره، به شدت خوابم میومد. اومدم پیش نویان دراز کشیدم. چند دقیقه بعد نویان بیدار شد و جیغ و گریه که مامان بره، مامان نباشه!!!!اصلا نمیدونم چش شده بود. سعی کردم بغلش کنم، آرومش کنم ولی بی فایده بود.حاضر نبود بغلم بیاد!

نمیدونم چم شد. یهو انگار کم آوردم. انگار دنیا رو سرم خراب شد. این پسر من بود که منو نمیخواست. به مامانم میگفت "ماجون من خیلی غصه دارم"

بغضم گرفت و اشکم دراومد. جوری نشستم که نویان اشکامو نبینه. صدای گریه کارن هم بلند شد و بابا نمیتونست آرومش کنه. بابا که از گریه های کارن کلافه شده بود، رو به من کرد و با عصبانیت گفت گریه نکن!!!جای گریه کردن بیا بچه رو ساکت کن!!!

انگار منو آتیش زدن!!!از جام بلند شدم و مصمم بودم که برم. نویان اشک هامو دید و بغض و گریش شدیدتر شد. خودشو تو بغلم جا داد، در حالیکه با بغض و بریده بریده میگفت"مامان من خیلی خیلی دوست دارم"

محکم بغلش کردم و گفتم منم خیلی خیلی دوست دارم و دوتایی زار زار گریه کردیم.مامان هم همراه ما اشک ریخت. بابام نذاشت برم و بعدا تو واتساپ برام پیام گذاشت"سلام نسیم جان ببخشی اگر ناراحتت کردم، دست خودم نبود بدجوری اذیت شده بودم نمی دانستم چکار می کنم کنترل رفتاری ام را از دست داده بودم، پیر شدیم طاقتمان از دست می ره وقتی دیدم گریه می کنی...... دوستت دارم تحملمان بکن "

خلاصه که خیلی داغونم. همش با خودم میگم من اینهمه جون میکنم برای نویان، اگه اونم منو نخواد چی؟!همش با خودم میگم شاید نباید سرکار برمیگشتم! ولی من خودمو میشناسم، با خونه نشستن اولین ظلم رو به بچم میکنم. به قول روانشناسا من باید مادر کافی باشم!دلم نمیخواد یه عمر منت سر بچم بذارم که به خاطر اون از خودم گذشتم و همین باعث توقع زیادی از بچم در آینده بشه.

 خلاصه بعد از اون چند دقیقه وحشتناک، نویان روبراه شد و دوباره مشغول بازی و شیطونی. بعد هم مهدی اومد دنبالمون و نویان رو بردیم شهر کودک. پسرم اینقدر آقاست که همیشه از مسئولای اونجا جایزه میگیره. ولی من اصلا خوب نیستم!پریشونم!خستم!خلاصه روبراه نیستم. برام دعا کنین