صبح که بیدار شدم هنوز گیج خواب بودم. مامان بغلم کرد و گفت میخواد یه چیزی نشونم بده. اخمو و بی حوصله تو بغل مامان لم داده بودم که رسیدیم به پنجره. یه خنده گندهههه اومد رو لبام. هورااااا برف اومده بود. اینجوری شد که ساعت هشت صبح به جای مهدکودک، با مامان و بابا رفتیم برف بازییی.
برف سفید چقدر تو خوبی. اینقدر خوبی که همه با دیدنت خنده رو لباشون میاد.اینقدر خوب که همه رو مجبور میکنی شاد باشن و بازی کنن. بخندن و بخندن. اونم چه خنده ای، از ته دل...
1398/11/12
تقصیر این قصه ها بود
تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن
سپیده امروز با ما بود...
ببین باز میبارد آرام؛ برف
فریبا و رقصنده و رام؛ برف
عروسانه میآید از آسمان
در این حجله، آرام و پدرام؛ برف
جهان را سراسر سپیدی گرفت
به هر شاخه، هر شانه، هر بام؛ برف
(شهرام مقدسی)
بالاخره بارید. بارید و شهر قشنگمون رو سفیدپوش کرد. خدایا شکرت.
مهدی پنجشنبه 27 بهمن 1397 آزمون زبان داشت و چهارشنبه شب راهی تهران شد و من و نویان مهمون خونه بابا شدیم.پنجشنبه صبح قرار بود برای یه دوره کاری (NEAX SW) بریم سرپل ذهاب. از کرمانشاه که حرکت کردیم برف آرومی شروع شد. خلاصه اینکه تا اسلام آباد بیشتر نتونستیم بریم! برف گیر شدیم و برگشتیم.حسنا عزیز( از همکارامون) آش رشته پخته بود. گردنه حسن آباد خوردیمش و برگشتیم. الحق که آش خوشمزه ای بود. دستش درد نکنه. برف، برف، چه برفییییی. یه دنیا حس خوب بهمون هدیه داد. وقتی به کرمانشاه رسیدیم کمی برف می بارید ولی خیلی زود آسمون صاف شد و ما که دلمونو صابون زده بودیم یه برف بازی توپ بریم، حالمون گرفته شد.
پنجشنبه شب، 27 دی 1397 بالاخره بارش برف تو شهر کرمانشاه هم شروع شد. همون موقع نویان رو تو تراس بابا اینا بردم و بارش برف رو نشونش دادم. دونه های سفیدی که رو لباس و دستمون مینشست رو دید و کلی ذوق کرد. البته هنوز هم کلی سوال داشت که پس چرا رو زمین نیست و ... و اون شب چقدر از خدا خواستم که وقتی پسرم چشماشو باز میکنه، رو زمین برف نشسته باشه(تو مهد بهشون گفته بودن زمستون برف میاد و شعر برف یاد گرفته بودن و ... و پسرم بیصبرانه منتظر اومدن برف بود. البته پارسال برف رو دیده بود!!!)
صبح چشمامو که باز کردم به سمت پنجره رفتمو لبام خندون شد. خدایا شکرت. برف باریده بود و طبیعت سپیدپوش شده بود. وقتی نویان بیدار شد، بغلش کردم و بی هیچ حرفی بردمش کنار پنجره. بیرون رو که دید لبخند رو لباش نشست. فرصت لباس پوشیدن هم بهم نمیداد. خلاصه که چشم باز کرد پرید وسط برف. تو حیاط بابا یکمی با هم برف بازی کردیم و یه آدم برفی کوچولو هم درست کردیم. بعدش با مامان و بابا و شبنم و سعید و کارن و عمو نادر و آیلین رفتیم برف بازی. وای که چه هوایی بود. هنوز هم برف می بارید.چند دقیقه قطع میشد، خورشید خانوم میومد و دوباره بارش برف شروع میشد. خیلی خیلی بهمون خوش گذشت. کلی تو برف کوهنوردی و برف بازی کردیم.دویدیم و خندیدیم و شاد بودیم. عمونادر هم برامون یه آدم برفی بزرگ درست کرد. اینقدر بهمون خوش گذشت که به قول خالم اون ساعت ها جزء عمرمون حساب نمیشه!!!!خدایا شکرت که این دونه های سفید پرانرژی رو مهمون شهرمون کردی و این مهمون سپیدپوش حداقل برای چند ساعت مردم رو از غصه ها و گرفتاریا دور کرد و شادی رو به شهرمون آورد و از جمعه 28 دی 1397 یه روز پر خاطره ساخت.
مهدی قرار بود پنجشنبه شب برگرده ولی به خاطر شرایط بد جوی، جمعه روزرو به سمت کرمانشاه اومد و حیف که به برف بازی نرسید. جاش خیلی خیلی خیلی خالی بود.
از برف که بگذریم، پیرو لایوی که از "مژده شاه نعمت اللهی" با "غزال نصیری" در مورد قصه گویی دیدم، تصمیم گرفتم خیلی شبا برای نویان به جای کتاب خوندن، خودم قصه بگم. تو نت رفتم و قصه"نخودی"،"نوروز"،"شب یلدا"،"نبات خانومی"و "بزبزقندی" رو یاد گرفتم و خودم براش میگم.یه سری فایل صوتی با صدای خانوم نصیری گوش دادم که قصه شو یاد بگیرم، ولی خودم که عاشق قصه گویی ایشون شدم، مخصوصا قصه"نوروز"شون.
چندتا ازین قصه ها با صدای خانوم نصیری تو آدرس پایین هست که منه آدم بزرگ رو هم عاشق خودش کرده. ممنون بابت قصه گویی خوبتون خانوم نصیری عزیز...
https://koodaket.com/%D9%82%D8%B5%D9%87-%DA%AF%D9%88%DB%8C%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9%D8%A7%D9%86/
چه حس خوبیه وقتی کوه های شهرت سپید پوش میشن و جاری شدن روح زندگی رو به نظاره میشینی. پنجشنبه 14 بهمن 1395 نویان برای اولین بار برف بازی کرد. هفته پیش کرمانشاه حسابی برف باریده بود. ما جزیره بودیم و از لذت دیدن بارش برف بی نصیب. خیلی دلم میخواست نویان رو تو برف ببرم و برف رو حس کنه. این بود که به سفارش همکارا، رفتیم سمت سراب قنبر و تو جاده به جایی رسیدیم که نزدیک به 30 سانتی برف نشسته بود. نویان دوست داشتنی من حسابی عاشق برف شد. برف ها قدیمی بودن و نمیشد باهاشون بازی کرد. با هر قدم صدای قیژ قیژ برف ها هیجان زده مون میکرد و کلی تو برف فرو میرفتیم. البته نویان از این قاعده مستثنی بود و تو برفها فرو نمیرفت. صبح هوا خوب بود. نمیگم سرد نبود ولی سرماش اذیت نمیکرد. نویان کلی از پاشیدن برف ها ذوق زده بودو با اولین دستی که براش زده شد، رقصیدن رو شروع کرد. ساعتی که گذشت دیدم بینی و گونه های نویان گل انداخته. براش ضدآفتاب زده بودم ولی ترسیدم سوز هوا، پوست نازنینش رو بسوزونه. به زور نویان رو سوار ماشین کردم. پسرم خیلی برف رو دوست داشت و کلی گریه کرد. به نویان میگیم بگو: برف، جواب میده : " بببببببببف" میگیم بگو : برف بازی، جواب میده: " بببببب بولیییییی" قربونت برم من که اینقدر خوب کلمات رو تکرار میکنی.خخخخخخخ
وقتی رسیدیم خونه برف زیبایی شروع به باریدن کرد. دونه های سفید برف رقصان رقصان، پهنه آسمونو بدرود میگفتن و با شادی به زمین مینشستن. البته بارش برف چندان طولانی نشد. ولی تو همون مدت زمان کم، کلی بهمون انرژی داد. پرده پذیرایی رو کنار زدیم و رقص برف ها رو تماشا کردیم. نویان که محو این نعمت خارق العاده شده بود و همش ازمون میخواست بغلش کنیم و کنار پنجره بایستیم تا بارش برف رو بهتر ببینه.
صبح، من و مهدی و نویان و مامان و بابا رفتیم بیرون. خوبی هوا و زیبایی برف ها، فکر تفریح دسته جمعی رو به سرمون انداخت. کلی با اینور و اونور هماهنگ کردیم ولی جز عمو بهرام و خاله پرستو (دوست بابا و خانومش) کسی OK نداد. عصری 7 نفر دوباره راهی شدیم. ولی هوا به نسبت صبح خیلی سرد شده بود. باد سردی می وزید. نگران نویان شدم و با زحمت تونستم با بهونه شکلات و بیسکویت سوار ماشینش کنم. گرچه بعدازظهر خیلی هوا سرد شده بود و زود راهی خونه شدیم، ولی با این حال خوش گذشت و در کنار هم بودن بهمون گرما و انرژی داد.
پ . ن : چالش جدید ما لباس بیرون پوشوندنه آقا نویانه!!! اصلا نمیدونم چرا این مدلی شده!!! میخوایم کاپشن و ... تنش کنیم فرار میکنه و آخرش مجبوریم با گریه راضی به پوشیدن کاپشن و شلوارش کنیم!!!! اینجوری نبود و تا میگفتیم بریم "دد" سریع میومد لباس میپوشید، ولی الان با بدبختی حاضر به کاپشن پوشیدن میشه. هنوز هم عشق ددره ولی میگه لباس نپوشم بریم ددر!!!!
نویان جدیدا وقتی چیزی رو میخواد که ما مخالفیم، اخم هاشو تو هم میکنه و شکلک گریه میگیره و صدای "اوووو " درمیاره مثلا داره گریه میکنه! تو جزیره که بودیم، هر وقت این کارو میکرد، خاله شبنم و خاله شراره بهش میگفتن: پیرمرد نشو، پیرمرد نشو.
جالب اینکه الان اگه کسی بهش بگه پیرمرد شو همون شکلک رو درمیاره و بعد هم میخنده. قربون پسر باهوشم برم مننننن.
یه چیز جالب دیگه اینکه، نمیدونم چرا از دریچه های کولر میترسه!!! چشمش که به دریچه کولر میوفته پیرمرد میشه خخخخ
جدیدا وقتی هم بهش میگی:ناز کن. دست به سرت میکشه و میگه : "ننااااااا"
این آقا کوچولو با اومدنش همه چیزه من شد، همه چییییی....