ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بالاخره زمانش رسید و من راهی مطب سونوگرافی شدم. با اینکه مهدی کلاس آخر
رو تعطیل کرد ولی از دانشگاهی که تدریس میکنه تا مطب 1 ساعتی راه بود.
مامان و بابا باهام اومدن و منو رسوندن مطب و منتظر نشستن که مهدی برسه. از
صبح دل تو دلم نبود و اضطراب داشتم. تو مطب هم مدام ساعت رو نگاه میکردم
که بگذره و نوبتم نشه تا مهدی خودشو برسونه. اسمم رو خوندن و مهدی هنوز
نرسیده بود![]() ![]() ![]() و ادامه داد: یک جنین زنده با ضربان قلب منظم و در نمایش فعلی متغیر
مشاهده شد. سن حاملگی بر اساس معیارهای BPD، شونزده هفته و چهار روز و طبق
FL، شونزده هفته می باشد. جنسیت هم که میدونین. گفتم نه نمیدونم. تعجب کرد و
گفت باید هفته 12 بهتون میگفتن!!! خلاصه رو بچه ام زوم کرد و گفت پسره صدای قلبش هم اتاق رو پر کرد. ازش پرسیدم جفت نرمال شده؟ که جواب داد
عالیه. خیلی خوشحال شدم. انگار از زندان آزاد شده بودم. دلم میخواست همون
لحظه بلند شم و پیاده روی کنم. وای که چقدر استراحت سخت بود. شیرین ترین
قسمت کف پاهاش بود آقای دکتر ادامه داد: تا جای قابل بررسی آنومالی ماژور رویت نشده و ضخامت NF برابر 2.2. ![]() خیلی هم عادی برخورد کرد و منم نگرانش نشدم. از اتاق که بیرون اومدم به مامان و بابا گفتم که نی نی پسره و بابا خیلی خوشحال شد. میدونم که چون خودش پسر نداشت و با اینکه همیشه میگه خونه ای که دختر نداره اجاقش کوره، ولی دلش میخواست اولین نوه اش پسر باشه. بعد هم به خواهرا و خواهر شوهرام زنگ زدم. خیلی خوشحال بودم که همه چی خوب بود. باید واسه آزمایش غربالگری مرحله دوم هم میرفتم که بهم گفتن باید ناشتا باشی و موند برای پنج شنبه. دل تو دل منو مهدی نبود. سبکبال بودیم و سرخوش. کلی چاقاله بادوم خریدیم و راه رفتیم. که مهدی گفت حالا که اینجاییم بیا سونو رو به دکتر قبلیت نشون بده. (دکتر خودم گفت با جواب آزمایش یه دفعه برم پیشش.) منم دیدم ضرری نداره و رفتم. سونو رو که ماما دید هیچ حرفی نزد و گفت باید خانوم دکتر ببینه!!! خیلی نگران شدم. خدایا چی شده؟! نکنه مربوط به همون بند ناف باشه!!! رفتم پیش خانوم دکتر و سونو رو دید. گفت بند ناف دور گردن بچه است!!! الان شله مثل یه شال گردن، ولی ممکنه خدای نکرده تو حرکت هاش سفتش کنه!!! گفت اگه اینجوری بمونه باید سزارین بشی و اول حاملگی ات هم هست و بچه کوچیکه و خدای نکرده مثل طناب دار .... دنیا جلو چشمام تیره و تار شد. گفتم چی کار میتونم بکنم؟! و اونم جواب داد: هیچ کاری ازت ساخته نیست. فقط توکل به خدا. هول بودم و اضطراب بدی وجودمو گرفت. ازش پرسیدم ممکنه از بند ناف بیاد بیرون؟! که اونم گفت: آره ممکنه تو همین تکون هایی که میخوره هم از بند ناف بیاد بیرون. لبخند رو لبام خشکیده بود. خدایا چرا من نباید بدون اضطراب و استرس این روزها رو بگذرونم اومدیم خونه بابا و خواهرا هم اومدن. فیلم وروجک رو گذاشتیم و کلی خندیدیم و بابا هم هی ازمون شیرینی میخواست و مهدی هم شام مهمونشون کرد. خدایا سلامت پسرم رو از خودت میخوام. خودت کمکم کن که این روزها رو به
سلامتی سپری کنم. خدایا به خودت سپردمش، مثل همیشه خودت مواظبش باش |