انگار دنیا رو سرم آوار شده. نمیدونم حسم بهم میگه بند ناف دوبار دور گردنت پیچیده!!!! و من با تموم وجودم نگرانتم. بابایی دیشب کلی باهام دعوا کرد. میگه با این اشک و غصه ها بیشتر از بند ناف اذیتت میکنم و منم باور دارم که حق با اونه. نمیدونم چمه پسرم!!!هر کاری میکنم که غصه نخورم و نگرانت نباشم نمیشه که نمیشه!!!انگار غم دنیا تو دل من جمع شده!!! از همه بدتر که تکوناتو حس نمیکنم مامان!!! منشی شرکت که نی نی اش دو هفته کوچیکتر از توه حرکت های نی نی شو حس میکنه!!! ولی من هیچی!!! دلم میخواد حرکت هاتو حس کنم و خیالم راحت شه که سالمی. ببخش اگه اینقدر مامانت ناتوانه و با اشک هاش اذیتت میکنه. ببخش اگه مامان خوبی برات نیستم و نمیتونم خودمو کنترل کنم و با ناراحتی هام عذابت میدم. پسرم کمکم کن. کمکم کن که آروم تر شم. با اینکه دکترا میگن بند ناف فقط و فقط به تو و حرکت هات ربط داره ولی من با وسواس زیادی توصیه های مادربزرگ ها رو گوش میدم. همش میترسم که بعدا بگم ایکاش گوش داده بودم!!! امروز گفتم جواب آزمایش غربالگری مرحله دوم رو بگیرم و برم پیش دکتر تا صدای قلبت رو بشنوم و خیالم راحت شه. ولی بابا زنگ زد و گفت عصری بریم اطراف شهر بگردیم. اردیبهشت ماهه و طبیعت بی نظیره. حس کردم تو هم راضی تری که گردش بریم تا ساعت ها تو مطب دکتر منتظر بمونیم. منم تصمیم گرفتم اگه شد بریم گردش.
پسر ماهم، هنوز اسمت قطعی نشده. بین دو تا اسم به شدت شک داریم. "مانیاد: ( maniad )یعنی در ذهن ماندنی و جاویدان" و "نویان: (noyan) به معنی شاداب و شاد و سرزنده است و ریشه ترکی اش معنی شاهزاده میده". هر دو اسم رو خیلی دوست داریم. "مانیاد" معنی قشنگ تری داره و "نویان" خوش آهنگ تره. البته بابایی بیشتر "مانیاد" رو دوست داشت، ولی من میترسم به اشتباه "مانیا" تلفظ کنن و اسمت دخترونه شه!!! ای کاش میشد از خودت بپرسیم کدومو بیشتر دوست داری. دیروز بابا "نویان" صدات میکرد. شاید اسمت "نویان" بشه. امیدوارم هرچی که میشه دوسش داشته باشی یکی یه دونه مامان.
پسر قشنگم همین که باهات حرف زدم خیلی آروم تر شدم. اداره که بودم بابا زنگ زد و گفت تو نت خونده که پیچیدن بند ناف در اواسط بارداری خطرناک نیست و ...
منم همه اینارو خوندم ولی تصور اینکه ...
حتی نمیتونم بنویسم. عشق نیم وجبی من، به مامان قول بده که مواظب خودت هستی و به سلامت به دنیا میای. از روز اول سپردمت به خدای مهربون عزیزم. میدونم نباید بی تابی کنم. منتظر تکون خوردنت هستم پسر کوچولوی من.میبوسمت و واسه دیدنت لحظه شماری میکنم.
بعد نوشت: چهارشنبه بعدازظهر رفتیم اطراف شهر و از طبیعت لذت بردیم. خیلی عالی و جای همه خالی.
بالاخره زمانش رسید و من راهی مطب سونوگرافی شدم. با اینکه مهدی کلاس آخر
رو تعطیل کرد ولی از دانشگاهی که تدریس میکنه تا مطب 1 ساعتی راه بود.
مامان و بابا باهام اومدن و منو رسوندن مطب و منتظر نشستن که مهدی برسه. از
صبح دل تو دلم نبود و اضطراب داشتم. تو مطب هم مدام ساعت رو نگاه میکردم
که بگذره و نوبتم نشه تا مهدی خودشو برسونه. اسمم رو خوندن و مهدی هنوز
نرسیده بود![]() ![]() ![]() و ادامه داد: یک جنین زنده با ضربان قلب منظم و در نمایش فعلی متغیر
مشاهده شد. سن حاملگی بر اساس معیارهای BPD، شونزده هفته و چهار روز و طبق
FL، شونزده هفته می باشد. جنسیت هم که میدونین. گفتم نه نمیدونم. تعجب کرد و
گفت باید هفته 12 بهتون میگفتن!!! خلاصه رو بچه ام زوم کرد و گفت پسره صدای قلبش هم اتاق رو پر کرد. ازش پرسیدم جفت نرمال شده؟ که جواب داد
عالیه. خیلی خوشحال شدم. انگار از زندان آزاد شده بودم. دلم میخواست همون
لحظه بلند شم و پیاده روی کنم. وای که چقدر استراحت سخت بود. شیرین ترین
قسمت کف پاهاش بود آقای دکتر ادامه داد: تا جای قابل بررسی آنومالی ماژور رویت نشده و ضخامت NF برابر 2.2. ![]() خیلی هم عادی برخورد کرد و منم نگرانش نشدم. از اتاق که بیرون اومدم به مامان و بابا گفتم که نی نی پسره و بابا خیلی خوشحال شد. میدونم که چون خودش پسر نداشت و با اینکه همیشه میگه خونه ای که دختر نداره اجاقش کوره، ولی دلش میخواست اولین نوه اش پسر باشه. بعد هم به خواهرا و خواهر شوهرام زنگ زدم. خیلی خوشحال بودم که همه چی خوب بود. باید واسه آزمایش غربالگری مرحله دوم هم میرفتم که بهم گفتن باید ناشتا باشی و موند برای پنج شنبه. دل تو دل منو مهدی نبود. سبکبال بودیم و سرخوش. کلی چاقاله بادوم خریدیم و راه رفتیم. که مهدی گفت حالا که اینجاییم بیا سونو رو به دکتر قبلیت نشون بده. (دکتر خودم گفت با جواب آزمایش یه دفعه برم پیشش.) منم دیدم ضرری نداره و رفتم. سونو رو که ماما دید هیچ حرفی نزد و گفت باید خانوم دکتر ببینه!!! خیلی نگران شدم. خدایا چی شده؟! نکنه مربوط به همون بند ناف باشه!!! رفتم پیش خانوم دکتر و سونو رو دید. گفت بند ناف دور گردن بچه است!!! الان شله مثل یه شال گردن، ولی ممکنه خدای نکرده تو حرکت هاش سفتش کنه!!! گفت اگه اینجوری بمونه باید سزارین بشی و اول حاملگی ات هم هست و بچه کوچیکه و خدای نکرده مثل طناب دار .... دنیا جلو چشمام تیره و تار شد. گفتم چی کار میتونم بکنم؟! و اونم جواب داد: هیچ کاری ازت ساخته نیست. فقط توکل به خدا. هول بودم و اضطراب بدی وجودمو گرفت. ازش پرسیدم ممکنه از بند ناف بیاد بیرون؟! که اونم گفت: آره ممکنه تو همین تکون هایی که میخوره هم از بند ناف بیاد بیرون. لبخند رو لبام خشکیده بود. خدایا چرا من نباید بدون اضطراب و استرس این روزها رو بگذرونم اومدیم خونه بابا و خواهرا هم اومدن. فیلم وروجک رو گذاشتیم و کلی خندیدیم و بابا هم هی ازمون شیرینی میخواست و مهدی هم شام مهمونشون کرد. خدایا سلامت پسرم رو از خودت میخوام. خودت کمکم کن که این روزها رو به
سلامتی سپری کنم. خدایا به خودت سپردمش، مثل همیشه خودت مواظبش باش |