قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

سفرنامه مهر نود و شش


دوباره مهرماه و موعد سفر به شمال ایران.

چهارشنبه 5 مهر رفتیم همدان و پنجشنبه 6مهر 1396راهی چابکسر شدیم.



از چهارشنبه 5 مهر 1396 بگم که مهدی به اندازه کرمانشاه-رشت رانندگی کرد!باید کنگاور میرفت، یه جلسه کاری مهم تو دانشگاه داشت. بعد با داورش، دکتر دباغ، برای امضا نهایی تزش، سنندج قرار داشت. از کنگاور رفت سنندج و دوباره برگشت کرمانشاه و از کرمانشاه دوباره رفتیم همدان!!!!تقریبا 8-7 ساعت رانندگی!!!



شب رو همدان موندیم. هم فال و هم تماشا. هم دیداری تازه کردیم و هم مسیر رو کوتاه تر. ولی شب سختی بود!نویان و باران(دختر خواهرزاده مهدی)با هم نمیساختن و هر وسیله ای که یکیشون دست میگرفت، اون یکی هم میخواست!!!!خلاصه ماجرا داشتیم.

نویان با همه بچه های دور و برش خوب رابطه میگیره، البته همه شون بزرگتر از نویانن. ولی با باران که کوچیکتره اصلاااااا!!!!

حتی هنوز هم گاهی حرف همدان و عمه و ... بشه میگه"توپ دست باران نمیدم" خخخخ



وضعیت هواشناسی رو که نگاه کرده بودیم، کل مدت اقامت ما، بارندگی بود ولی از اونجاییکه خیلی نمیشه رو هواشناسی ها حساب کرد، روز اول که رسیدیم بارونی بود، دو سه روزی آفتابی/ابری بود، بعد دوباره بارونی شد. ولی بارون بوداااا، درشت و مداوم.ما دیگه گیلان نبودیم، شب آخر رفتیم متل قو خونه دایی و پسرداییم ، ولی درست روزی که رفتیم، رامسر و لنگرود و رودسر و ... سیل اومده بود!که حتی مامان اینا با چکمه رفته بودن به خالم سر زده بودن!



سفر خیلی خوبی بود. شراره و سینا و حمید و فریناز(دوست سینا و خانومش) هم اومدن. گرچه اونا خیلی تعارف میکردن و اغلب سعی میکردن جدا باشن!!!شراره و سینا هم مجبور بودن با اونا برن!!!



اواسط سفر خاله سوری هم از تهران اومد و جمعمون جمع شد، گرچه تنها اومده بود و دخترخاله هارو نیاورده بود و ما کلی دعواش کردیم!!



یه روز هم عمو احد و عهد و عیالش(دوست دوران سربازی بابا) و برادرش و دوستشون از نقده ارومیه اومدن پیشمون و دسته جمعی رفتیم سرولات. 



نویان که اون روز خودش و مهدی رو هلاک کرد!!!!صبحش که دریا رفته بود و شنا کرده بود، تمام مدتی هم که سرولات بودیم یا تو آب بود یا از کوه و کمر بالا میکشید یا بازی میکرد!!! یه گله بز هم طرفمون اومدن و نویان عاشقشون شده بود. چوپان مهربونی داشتن و با دیدن شور و شوق نویان، اونم یکی از بزاشو پیش نویان آورد و بزه دست نویانو لیس زد. نویان از خنده غش کرده بود. البته بعدا فهمیدیم که چقدر اشتباه کردیم! دست پسرخالمو گاز گرفت و کلی خون اومد!! خلاصه  اینقدر مهدی سرپا بود، دلم براش کباب شد و زودتر از بقیه خداحافظی کردیم و راهی ویلا شدیم.



این شیطون بلا کل روزهایی که بارونی نبود رفت دریا و شنا کرد.عاشق دریا شده بود. بهش میگفتیم شمال چی داره؟میگفت"بارون، دیا(دریا) و dadal(جنگل)"

همیشه وقتی چند بار نویانو صدا میکنم و توجه نمیکنه با تاکید بهش میگم:آقا نویااان، یه روز داشتم تنبیهش میکردم و مثلا باهاش قهر بودم، چند بار صدام زد:مامان

و من توجه نکردم، خیلی بامزه صدام زد:آگا(آقا) مامان!!!

دیگه من از خنده هلاک شدم. شیرین شده، خیلییی شیرین



یه روز هم به عنوان شیرینی دکترا مهدی، همه، مهمون ما رفتیم جواهرده. خدا رو شکر دوست سینا هم اومد. عجب هوایی بود. جای دوستان سبز.



دایی محمودم ملوانه و کلی از سال، ایران نیست. از شانس خوب ما تو این بازه ایران بود و دیدیمش. خونه بابابزرگ رفتم و کلی از خاطرات کودکی برام زنده شد.گرچه زمین روبروی خونه بابابزرگی آپارتمان شده و دیگه خبری از اون کوچه باغ باریک و رویایی نیست!!!

اگه مامان بابا باهام نبودن، فکر میکردم اشتباه اومدم، بس که کوچه تغییر کرده بود!



دایی محمد گرجستان رفته بود و همین باعث شد تا فقط یه شام کوچولو بریم متل قو که همونم خیلی خوب بود. رفتیم خونه رامین(پسرداییم) و دختردایی و همسرش و پسردایی و خانومش و محمد طاها کوچولو و زن دایی  هم اونجا اومدن و شب خیلی خیلی خوبی بود.

محمد طاها پسر سه ماهه علیرضا پسرداییمه که بعد از سالیان دراز ( باباش مخالف اومدنش بود و میگفت بچه آوردن تو ایران ظلم به بچس)، بالاخره به دنیای ما اومد.ماشاا خیلی خواستنیه. زنده باشه. رفلاکس خیلی اذیتش میکنه، ایشالا که زودتر خوب شه.

اون شب نویان و پویان(پسر پسرداییم) کلییی باهم بازی کردن، خیلی خوب و مسالمت آمیز و هیچ کدوم راضی به جدایی نبودن خخخخ



سودا (sevda) کوچولو هم دختر سه ماهه همسایه خالم بود. جالبه نویان خیلیییی دوسش داشت و اصلا حسادت نمی کرد. من که سودا رو بغل میکردم، میومد صورتشو میچسبوند به سودا و به من میگفت به مامانش بر نگردون

 اینم بگم تو مسیر متل قو، تو شهر عباس آباد، یه پژو بدون اینکه پشتشو نگاه کنه دنده عقب اومد و به ماشین ما زد! جای معذرت خواهی پررویی میکرد و میگفت شما چرا چراغ منو ندیدین که دارم عقب میام!!!!آخرش هم مهدی رو هل داد تو خیابون و فرار کرد!!!مهدی خیلی عصبانی شده بود، پلاک رو برداشت و زنگ زد 110. ماشین چیزیش نشده بود ولی مهدی میگفت به خاطر رفتار زشتش، باید ادب بشه. بمونه که کلی معطل شدیم، آخرم گفتن اگه شکایت دارید،  فردا برید دادسرا، وگرنه ما شکایت شما رو بایگانی میکنیم، اگه بازم خلافی کرد، این شکایت رو میاد!!! گرچه به قول مهدی الکیه، هیچی نمیشه!!!



چهارشنبه 12  مهر از جاده چالوس راهی تهران شدیم. وای که چقدر این جاده رویاییه و من چقدر عاشقشم.مه و نمه بارون و طبیعت بی مثال جاده چالوس. مهدی دوسش نداره، میگه اصلا جاده استانداردی نیست(از نظر ریزش کوه) و حق هم داره، بارها کوه ریزش کرده...

 رستوران توچال، تو همون جاده چالوس، میزبان نهار ما بود. هم جاش، هم غذاش فوق العاده بود.



تهران هم رفتیم و مهدی با خواهر برادرش دیدار تازه کرد. بهترین اتفاق سفر تهران دیدن الهه و هلیا و بردیا و بهنیا کوچولو پنجشنبه 13 مهر 1396 بود. دوستان مجازی روزهای بارداری و دوستان حقیقی این روزهای من. وعده دیدار، بهشت مادران تهران، دره ورودیه جلفا. 

خیلی اینور اونور شد ولی بالاخره شد و من و نویان با اسنپ راهی پارک شدیم. حسش فوق‌العاده بود. اولین دیدار، ولی اصلا شبیه اولین بار نبود!اینقدر که حس نزدیکی به هم داشتیم. عالی بود عالییی

نویان هم کلی بدو بدو و شیطونی کرد.البته برای برگشتش کمی اذیت شدم چون اسنپ به سختی گیرم اومد. 



از اینجا شروع کنم که صبح نویان و مهدی و عمو رامینش، رفتن پیش عمو رضا و وقتی برگشتن، نویان خوابیده بود!!!موندم که برم یا نه، آخرش تصمیمم به رفتن شد. گفتم نویانو بغل میکنم، نهارشم میبرم و میرم. خدا هم کمک کرد و قبل رفتن، نویان بیدار شد.نهار زیاد نخورد، منم عجله داشتم. ته دیگ رو گذاشتم تو نایلون و با خودم بردم. الهه و هلیا گفتن بردیا و بهنیا ته دیگ نمیخورن. یه تیکه به هرکدوم دادم جالبه بدونین خوردن! تیکه ته دیگ نویان که تموم شد، اومد و گفت دوباره ته دیگ، به ثانیه نکشیده اون دوتام مثل بچه گربه، اومدن و سرشونو کردن تو نایلون ته دیگ!خلاصه کلی خندیدیم و دوباره به همه ته دیگ دادیم. این اتفاق خاطره خنده دار و به یاد موندنی ای شد.




سفرنامه ما جمعه 14 مهرماه با رفتن به همدان، به اصرار فراوون شهناز(خواهرشوهر) برای نهار و بعد حرکت به سمت کرمانشاه بسته شد. سفرنامه ای دیگر از خاطرات شیرین زندگی من...


بهشتی تر از اردی بهشت


(نمک آبرود)
برنامه شمال رفتن عید که کنسل شد،  همش به فکر این بودم موقعیتی جور شه، که مامان اینا بتونن شمال برن.  مدام عذاب وجدان اینو دارم که نگهداری نویان،  مخل زندگی مامان و بابا بشه. قبل نویان مامان بابا، یک ماه یک ماه شمال میرفتن.  این بود که از مرخصی های جمع شده استفاده کردم و برنامه سفر چیدم.


(این هم پسر شاخ نبات مامان و حیاط ویلای پدرجونش)


(نمک آبرود)
سه شنبه 5 اردیبهشت 1396 اولین سفرنامه سال جدید کلیک خورد. مامان و بابا راهی شمال شدن و ما برای اینکه هم دیداری تازه کرده باشیم و هم راه رو کوتاه تر کنیم،  سه شنبه شب رفتیم همدان و صبح روز چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396، به سمت شمال حرکت کردیم.  


(نمک آبرود)
تو مسیر کرمانشاه به همدان،  نویانی خیلی اذیت کرد!  تا حدی که گفتم اگه اینجوری باشه بیخیال سفر بشم!  تو صندلیش نمیموند و جلو هم که میومد،  بغلم نمینشست و میخواست سرپا وایسه!  خطرناک بود و من حسابی کلافه شده بودم!  خونه عمه شهناز هم خیلی خیلی شیطون شده بود!  نویان آروم مامان،  مدام جیغ میکشید و اسباب بازی های باران کوچولو رو تصاحب کرده بود!  شب هم تا دیروقت رضایت به خوابیدن نمیداد!  تا جایی که من دیگه بریدم و خوابم برد.  رفته بود کنار بابا جونش دراز کشیده بود و مهدی چند بار پشتش زده بود و خوابش برده بود!  


(سورتمه نمک آبرود)
تو مسیر همدان به شمال،  منم رفتم عقب و پیش پسری نشستم و خدا رو شکر خیلی خیلی خیلی پسر خوبی بود.  کلی از مسیر رو که خواب بود،  بقیه راه هم، با هم کتاب خوندیم و بازی کردیم تا رسیدیم. وای که چقدر طبیعت مسیر فوق العاده و بهشتی بود.  ماه بهشتی زمین، همه جا رو سبز و زیبا کرده بود.چند روز اول، شمال بارون شدیدی میبارید و هوا سرد بود ولی چیزی از لطفش کم نمیکرد. 


(جواهرده رامسر)
پنجشنبه رفتیم متل قو،  پیش خونواده دوست داشتنی داییم و کلی نویان با اسباب بازی های پویان (پسر5 ساله پسرداییم)  بازی کرد. خدایی پویان هم خیلی آقایی کرد   و رفتار خیلی خوبی با نویان داشت. ماشین شارژی پویان رو نوبت نوبتی سوار میشدن و جالب اینکه چقدر نویان خوب معنی " الان نوبت پویانه " رو میفهمید و سریع پیاده میشد! 


(جواهرده رامسر)
جمعه با داییم رفتیم نمک آبرود و سورتمه سوار شدیم.  عالیییی بود.  البته من قبل سوار شدن ترسیدم و ترجیح دادم با مهدی تو یه سورتمه بشینیم که به شدت بعدش پشیمون شدم.  چون نه تنها ترس نداشت، بلکه سورتمه یه نفره که کنترلش هم با خودت باشه، خیلی هیجان انگیزتر بود. نویان و مهدی هم ماشین مسابقه سوار شدن و آفرین به دست فرمون بابا مهدی که اصلا تصادف نکرد. پسردایی مامانم رو هم تو متل قو دیدیم و یه دفتر نقاشی و مدادرنگی هم ازش کادو گرفتیم. دستش درد نکنه.


(جواهرده رامسر)
شنبه رفتیم جواهرده رامسر و از طبیعت بکرش لذت بردیم. قرار بود نهار بریم رستوران خاورخانوم که یه اشتباه کوچولو کردیم به جای سرولات، رفتیم جواهرده!!! خخخخ 
نزدیک یک ساعت هم رفتیم بالا،  ولی به رستوران خاورخانوم نرسیدیم.  بعد تو نت چک کردم دیدم بعلهههه کلا اشتباه اومدیم!!!  تقصیرش هم گردن سینا با این آدرس دادنش 


(ساحل چابکسر)
یکشنبه رفتیم دریااااا.  مثل همیشه لبریز از احساسات ناب عاشقانه.  نویان هم حسابییی بازی کرد و از دریا و شن هاش لذت برد. 


( ساحل چابکسر)
روی شن ها نقاشی میکشید و از خلق آثارش لذت میبرد. بعد هم که آب رو کشف کرد و ...



(ساحل چابکسر)
دو تا به قول نویان "هاپو" دوست داشتنی هم اومده بودن لب دریا هواخوری و پسری کلی باهاشون بازی کرد. جالبه بدونین که ما از هاپوها ترسیدیم، ولی نویان نترسید!!!


(ساحل چابکسر)
جونم براتون بگه که نویانی به صورت کاملا خودجوش شمردن رو یاد گرفته! چند وقت پیش تو آسانسور بودیم و داشتیم بالا رفتن طبقات رو با مهدی میشمردیم. همین که گفتیم ییییییک، جواب داد: دو
-دو؟
-سه
جز هفت و هشت، تا ده بقیه رو شمرد! کلی متعجب شدیم و از مامان پرس و جو کردیم. اونم تعجب کرد و گفت باهاش تمرین نکردم،  فقط وقتی پله ها رو بالا پایین میریم براش میشمرم. قطعا از اونجا یاد گرفته! قربونت برم من پسرک زرنگ مامان.
خلاصه اینکه پسری عاشقه عدد 9 و 10 شده. جدیدا از همون اول که میگیم یک، جواب میده " نووووه"
در جواب همه عددا 9 رو تکرار میکنه تا ما بگیم 9. بعدش سریع میگه " دهههههه"
عاشقتم به خدا عشقمممم.
شب هم رفتیم ساحل و نویانی با وسایل ورزشی بازی کرد.ما هم یه تکونی به خودمون دادیم. خخخخ


(سرولات)
دوشنبه راهی سرولات شدیم. هوا فوق العاده بود و ما از دیدن بهشتی زمینی سیر نمیشدیم. آبش حسابی سرد بود. من و مهدی و نویان پاهامونو تو آب میذاشتیم و میخندیدیم. خنده های نویان خود زندگی بود برامون و ما سردی آب رو به هوای گرمی نفس های نویان تحمل میکردیم تا باز هم شاهد گل خنده هاش باشیم.


(سرولات)
آبشار و جنگل و ... ممنون خدای من. ممنون که این همه زیبایی رو در کنار هم آفریدی و ممنون که من اینقدر توانایی دارم تا از بهترین هات، لذت ببرم.



این گل رو ببینین. خیلی جالبه نههههه؟!!!


(سرولات)
و چقدر لبخند های تو زیباست. صدای خنده هات بهترین نواییه که هستی به گوشم رسونده. بخند تا همیشه بخند و منو مست نگاه های شادت کن.


(سرولات)
حالا براتون بگم از دسته گل آقا نویانی! دوشنبه ظهر از سرولات برگشتیم و جاتون خالی تو حیاط ویلا مشغول درست کردن غذا بودیم. نویانو باباش هم تو ماشین پدرجون، داشتن بازی میکردن. نویانی یاد گرفته که سوییچ بندازه و ماشین رو روشن کنه! اصلا نمیدونیم چی کار کرده بود، که سوییچ ماشین بابا کج شده بود! و تلاش بابا برای درست کردنش بی فایده بود و سوییچ شکست!!!! فقط شانس بزرگمون این بود که ماشین تو ویلا بود و شبنم کرمانشاه! سوییچ یدکی رو برد اتوبوسرانی و چهارشنبه به دست بابا رسید! نمیدونستیم به این دسته گل پسری بخندیم یا از دستش گریه کنیم!


(سرولات)


(سرولات)
شب هم رفتیم رامسر، یه گشتی زدیم. هتل قدیم هم رفتیم. راستش دلم برای دیدن زندگی شهرنشینی و مردم تنگ شده بود! خیابون ها و مردم رو که دیدم روحیم کلی تغییر کرد و خوشحال شدم . فکر میکردم خیلی طبیعت دوستم ولی ظاهرا خیلی هم نیستم!!!!


(هتل قدیم رامسر)


(ساحل چابکسر)
سه شنبه نهار رو برداشتیم و رفتیم ساحل. مه شدیدی بود و دریا رو محو کرده بود. سکوت دریا و اون مه! راستش رو بخواین یه کمی ترسناک شده بود. ولی نویان که مه و ... براش مهم نبود حسابی شن بازی و آب بازی و هاپو بازی کرد!!!!


(ساحل چابکسر)
جالب بود که دوباره همون دوتا سگ مهربون با صاحبشون اومده بودن لب ساحل.مادرو توله بودن و حسابی شیطون و بازیگوش. صاحبشون هم آدم مهربونی بود و وقتی میدید نویان دوستشون داره نگهشون میداشت تا با نویان بازی کنن.


(ساحل چابکسر)
سه شنبه شب خونه دخترعمو فاطی (دخترعمو مامان) دعوت بودیم. تو ماشین خیلی سعی کردیم نویان نخوابه که ببریمش حموم، ولی درست دم در ویلا چشماش بسته شد! منم گفتم خب پس قسمت نبوده!  همین که ماشین خاموش شد، جوجه بیدار شد و گریهههه!!!  اصلا هم آروم نمیشد!  خلاصه با وعده آب بازی آرومش کردم و با باباش رفت حموم.  ولی گیج خواب بود و مدام تو حموم بهونه میگرفت و گریه میکرد.  تا اومد بیرون،  لباس پوشید و راحت،  مثل فرشته ها خوابید.  دردت به جون مامان قشنگ ترینم. 



سه شنبه شام هم خونه دختر عمو فاطی مهربون کلی خوش گذشت و آقا نویان هم یه به قول خودش "بو " یعنی توپ و یه ببعی موزیکال از دختر عمو جون کادو گرفت.



چهارشنبه هم که عملا روز آخر سفر ما بود،  مهمون خاله مهربون من "خاله خدیج " بودیم.  قرار بود فقط نهار بمونیم، ولی به اصرار خاله و شوهر خاله مهربون، شام هم لنگرود موندیم.  از اونجایی که صبح باید به سمت کرمانشاه برمیگشتیم،  بعد از ظهر رفتیم ویلا و ساکمونو جمع کردیم.  یه سر به ساحل زیبای اوشیان زدیم و با دریا خداحافظی کردیم و رفتیم لنگرود،  خونه خاله. شب خیلی خوبی بود،  خونواده دوست خاله هم اومدن و کلی دور هم خندیدیم و خوش گذشت. تراس خونه خاله پر از گل و عطر خوش زندگی بود.  عاشقش شدم. رفتم گلدون خریدم و کلی قلمه از خاله جون گرفتم.  خدا کنه بگیرن. 
شب هم لنگرود خوابیدیم و صبح از لنگرود به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. 


(باغ چایی،  منظره فوق العاده تراس ویلا بابا) 


(ساحل زیبای اوشیان، خداحافظی با دریا) 



ساعت 9 صبح پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396، به سمت کرمانشاه حرکت کردیم.  چقدر این یک هفته زود و البته خوش گذشت. 


(منجیل) 
نویان کوچولو ما عاشق کتاب خوندن شده.  قبلا رو تاب که مینشست براش کتاب میخوندم ولی جدیدا میاد سرشو رو بالشت من میذاره و کنارم دراز میکشه، آرومه آرومه،  و با دقت به شعر داستانا گوش میده و با اشتیاق عکس های کتابا رو دنبال میکنه.  گاهی اوقات اینقدر ازم میخواد براش بخونم که سرم درد میگیره و چشمام مست خواب میشه! 
کلی کتاب داستان شعری داره که زن عمو هنگامه جونش بهش هدیه داده،  ماله بچگی های متین بوده.  مجموعه های نی نی کوچولو و حسنی و... 



تو جاده قزوین به سمت همدان با مزرعه های کلزا، روبرو شدیم و تو این بهشت قشنگ، کلی عکس قشنگ مادر و پسری گرفتیم. 



ساعت 5 بعدازظهر به کرمانشاه،  شهر دوست داشتنیمون رسیدیم.  وای که وقتی اولین میدون شهر رو دیدم،  فهمیدم که چقدر دلتنگش شده بودم! اردیبهشت،  شهر زیبای ما رو هم چون بهشت کرده بود و عطر خوش اقاقیای جوان، نفس کشیدن رو لذت بخش میکرد. 
برخلاف شهر ما که قدم به قدم،  پارک و وسیله بازی برای بچه ها هست،  شمال انگار قحطی وسیله بازی اومده بود!  فقط یه پارک قراضه تو چابکسر پیدا کردیم که البته پسری به همونم قانع بود!
وارد کرمانشاه که شدیم،  با دیدن وسایل بازی،  نویان گفت "پااا " یعنی پارک و چقدر یک پدر باید عاشق بچش باشه، که بعد از 9-8 ساعت رانندگی و خستگی،  پسری رو با آوردن فقط اسم پارک (بی هیچ بهونه گیری ای از جانب نویان)  ببره پارک و از بازی با جوجه نازش مست لذت بشه! 
این سفرنامه هم تو خاطراتمون ثبت شد.  امید که روز های ما، سرشار از بهترین خاطره ها باشه...