قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

جملات دوست داشتنی




شب شد، دوشنبه بدرود گفت، اولین دقیقه‌های سه شنبه 24مرداد 96خودنمایی کرد. من با پسر کوچولوم خداحافظی کردم و راهی اداره شدم. یه شب سخته کاری و یه برگردان مهم که خدا رو شکر با موفقیت انجام شد. کار که تموم شد، سپیده صبح سلام داده بود.



نویانم امروز 23 ماهه شد و چیزی به تولد دوسالگیش نمونده. باورش خیلی برام سخته که این روزهای پرشتاب به دوسالگی پسرم نزدیک و نزدیک تر میشن!!!
23 ماهگیت مبارک نفس مامان



جمله های شیرین، شیرین تر از هر چی که تو زندگی تجربش کردم.کاش زمان متوقف میشد و من بیشتر و بیشتر مالک این روزها بودم. لهجه شیرینش، جملات گسستش، مکث های بین کلمات و حرکت تایید سرش، خدا میدونه با قلب من چی کار میکنه این جمله های پاره پاره.



نویانه عشق آبه من "بیلیم ایتخر آپ"(بریم استخر آب بازی کنیم).
از بابا مهدیش خواست که ماشینش رو بالای تختش بذاره و بابا مهدی گفت بلد نیستم، و شیرین زبونی پسری، پدرجون رو مجاب کرد که ماشینشو بالا ببره و ذوق تماشاییش دیدنی بود:
"بابادون بلده نیست، ددون بلده، مایین بیاد بالا"
(باباجون بلد نیست، پدرجون بلده ماشینو بیاره بالا)
و ده ها جمله شیرین دیگه!لهجش طوریه انگار یه خارجی زبان، همکلامم شده!!!چقدر این حس شیرینه. 




عشق ماشین تو خونشه، این پارکینگ هم باباجونش براش درست کرده. عاشق 206 عمو سعیدشه و بابا جون به زحمت یه 206 پلیس براش پیدا کرد. خدا رو شکر به عنوان"ما دیدید"(ماشین عمو سعید)به رسمیت میشناستش، عاشقشه و اگه نبینتش دلتنگش میشه و دنبالش میگرده.
چرخ یکی از ماشین هاش شکسته بود و مهدی با هر زحمتی بود براش درستش کرد. چنان خوشحال بود که نگوووو" babadoon maeeen dolost dade"(باباجون ماشین درست کرده)
تو اتاقش دراز کشیده بود و مادرجون چراغ اتاقش رو روشن کرد. نور چشماشو اذیت کرد.با اشاره به لوستر"ein bade at boloo"
(این بده، ات، برو)اشاره به چراغ های کوچیک تزیینی اتاقش"ein oobe"(این خوبه)



با اینکه با تموم وجودم سعی کردم از حضور پسرم لذت ببرم ولی باز هم انگار کم کاری کردم!!! 
عاشق اتاقشه و ساعت ها باید کنارش بشینی تا تو اتاقش بازی کنه. دستت رو میکشه و با"ootakh"(اتاق) گفتن هاش راضیت میکنه همراهش بشی.
بامهارت فوق العاده ای از تختش بالا می کشه!
یه بازی جدید هم اختراع کرده. باید دراز بکشم و خودشو پرت کنه رو من و با خنده بگه "Dale maman" (کله مامان) و بعد لپش رو به صورتت بچسبونه و نوازشت کنه و با گفتن"doobale"(دوباره) روند بازی تکرار میشه و باید خیلی حواست جمع باشه.
بهش بگی دست بنداز گردن بابا یا مامان، چنان دو دستش رو دور گردنت میندازه و صورتشو بهت میچسبونه که از ذوق زیاد، نفست بالا نیاد!



"دیگه بزرگ شده!" چقدر این جمله شیرین و تلخه!!!!
علیرغم تبلیغات بابا مهدی برای رنگ قرمز، پسرم عاشق آبیههههه خخخخخ
هرچیزی رو که آبی باشه دوست داره. کره آبی، دنت آبی، ماشین آبی و ....
دنت و کره رو امتحان نمی کرد!یه بار با جلد آبی براش گرفتیم حاضر شد بخوره و بعدش دیگه ولکن نبود



عاشق"abelo"(آبلو). انواع شربت رو به این اسم میشناسه و مخصوصا عاشق شربت هاییه که توش تخم شربتی باشه. 
برج هایی که با کتاب های باباجونش میسازه دیدنیهههه. پسرم استاد اختراع بازیه و کتابخونه و کتاباش هم جزو اسباب بازی هاش محسوب میشه.



"بیبیبیج"(ساندویچ)هم از غذاهای دوست داشتنی شازده است و ما هم همیشه ساندویچ گوشت یا مرغ میگیریم که ضرری نداشته باشه.



بالاخره خوردن با نی رو هم یاد گرفته و شیر کاکائو رو با نی بهش دادم.خورد و گفت شکلات



بازی خلاقانه با حبوبات رو دوست داره و حسابی بازی میکنه و یاد میگیره. هم اسم نخود و لوبیا و عدس رو یاد گرفت، هم با دقت و دونه دونه تو بطری انداخت و خالی کرد. که این کار به قوی شدن انگشتاش و بالا بردن دقتش، کمک میکنه. گاهی هم در بطری رو میبست و صداشو درمی آورد. بازی خوبی بود.






کاربرداین قطعه های آجری شکل هم زیاده. هم دومینو میشه هم پازله و هم میشه باهاش جنگا(jenga) بازی کرد. نویان تو چیدن برجش کمک میکنه و قطعه ها رو هم بیرون میکشه. ولی وقتی میریزه، ناراحت میشه!
 گاهی هم قطعاتش رو پشت هم میچینه، با دقتی فراوون که کاملا پشت هم باشن.
دومینو که چیده میشه از ما میخواد بریزیمش و ترجیح میده خودش تماشاچی باشه.



هنوز هم با شوق فراوون و سرعت بالا با آهنگ های دیوار به دیوار به قول خودش نانا میکنه. 
جدیدا ما تو ماشین فقط اجازه داریم دو تا آهنگ گوش بدیم،  آهنگ 60 "دلم"(دلم بنده این یه لبخنده(محمدرضا گلزار))و  69"دله"(بیتاب پازل باند(دست به این مست مزن چون شکننده است)) خلاصه اینکه از حالا آقا تصمیم میگیره، تو ماشین آهنگ مورد علاقشو گوش میده و باهاش قر میریزه...

شیرین تر از عسل




آخه مگه میشه این عسل خان خوش تیپ رو نخورد؟!!! جریان خاله سوسکه است و دست و پای بلورین بچش



نویانم داره بزرگ و بزرگ تر میشه و باور این سیر برای من و مهدی سخته!!!! نویان کوچولوی مامان، قد کشیده، حرف میزنه، حتی بیشتر از حد تصور ما مسائل پیرامونش رو متوجه میشه!!!! دقتش به اطراف و ثبت صحنه ها و اشخاص بی نظیره.عاشق "آبوم" (آلبومه) و افراد رو معرفی میکنه. این سرسره آبی به نظرش بلند بود و تا مدت ها ازش سر نمیخورد، ولی پسرم شجاع شده و سرسره آبیم امتحان کرد بالاخره البته هنوز هم از وارد تونل شدن میترسه!!! دلیل این ترس هم برامون نامعلومه.عاشق نورپردازی نوبهار پلازاس (پاساژه) و تو روز هم که از اون مسیر رد میشیم ازمون نورررر میخواد!!!! صخره نوردیشم حرف نداره!!! یه تیکه صخره مصنوعی تو پارک برای بچه ها گذاشتن و نویان با مهارت خوبی، صخره نوردی میکنه.البته خب اطلاع دارید که نویان از بچگی عاشق "bile" (پله) بود و هست و مهارت در صخره نوردی هم جای تعجبی نداره!!!



این اولین سازه دست ساز آقا نویانیه. جدیدا هم مهدی براش دومینو گرفته، شیطونک نمیذاره بچینیمش. هنوز کامل نشده، محکوم به فنا میشه
عاشق قایم موشکه و وقتی دنبال چیزی میگرده تکرار میکنه "ایدا؟! نهههه" یعنی اینجا نیست و کلی همه رو عاشق "ایدا ایدا" ( اینجا) گفتن هاش کرده.
تو طول روز هم چندین بار سراغ سنتورش میره و مینوازه و دوباره جمعش میکنه!!! (این سنتور یه زمانی ماله من بود، بعد از مدتی من رفتم سراغ گیتار و شبنم سنتور رو دست گرفت. شبنم هم الان رفته سراغ کمونچه و نوبت نویانه. نویان که عاشقشه. مخصوصا اینکه عمو سعیدش هم حرفه ای سنتور میزنه و نویان فکر میکنه داره مثل اون مینوازه ) البته دف هم خیلی دوست داره و گاهی دمکنی رو میاره میگه برام دف بزنین
همچنان یه بار نیمه های شب، از خواب بیدار میشه، ولی من دیگه بلندش نمیکنم. صورتم رو نزدیکش میبرم، اونم صورتم رو نوازش میکنه و دوباره میخوابه. گاهی هم خودشو تو بغلم جا میده. خدا میدونه که چقدر این لحظات ناب و شیرینن، ولی من رو میترسونن که نتونم نویان رو مستقل کنم و تو تخت خودش بخوابونم!!! برنامه جداسازیش رو گذاشتم برای ماه بعد که کامل از شیر گرفتمش(البته الانم شبا شیر نمیدم تا نزدیکای 8 صبح). خدا خودش کمکم کنه. کلی مرحله سخت در پیشه!!!



بالا رفتن که کلا بازی مورد علاقه نویانه، مخصوصا اگه بالای ماشین دجونش باشه!!! کلا خسارت های وارده به برف پاککن و ماشین دجون دیگه از حدش گذشته



پسری عااااااشقه enoone (هندونه) و anoor (انگور) و tabebi (طالبیه) ردخور نداره باید حتما در روز یکیشونو بخوره. انگور هم حتما باید دستش بگیره و دونه دونه بخوره.
شعر عموزنجیرباف رو براش میخونم و اون جواب میده. کلا استعدادش تو یادگیری شعرها عالیه و کلی از شعرهای کتاباش رو حفظه. البته نمیخونه ولی وقتی ما وسطش مکث میکنیم، کلمه بعدی رو میگه.
"ببییییین" گفتن های با تاکیدش رو باید حتما شنیدددد. 



عزیردل مامان فکر میکنه اگه هر کار سختی میخواد انجام بده "علی" بگه راحت میشه وقتی هندونه به اون سنگینی رو میخواد بلند کنه، چنان علی ای میگه بیا و ببین
یه بار تو ماشین بابا بودیم و بابا بی هوا از پارک اومد بیرون و زد به ماشین کناری. البته خدا رو شکر سرعت ها زیاد نبود و چیزی نشد. ولی واکنش نویان تماشایی بود چنان "ای بابا" ای گفت دیدنیییی. کلی بهش خندیدیم. اون روز تا بابا میرفت تو سرعتگیر یا چیزی از این دست، به بابا نگاه میکرد و با "ای بابا" گفتن هاش تذکر میداد
"آره بابا" و "نه بابا" هم که از واژگان مورد علاقه نویانن و بسیار پرکاربرد.
"بیلا" تو فرهنگ زبان نویانی یعنی بیااا و "عمه بیلا ،haba بیلا ، عمو اینابیلا ، عمو دعید بیلا ، mamam بیلا" رو زیاد ازش میشنویم.
عاشق "نینیا"س و مدام میخواد با نی نیا بازی کنه.
"پلو آلی" (پلو خالی) هم غذای مورد علاقشه که مامان مجبوره بهش پلو خالی با مثلا خورشت سبزی بده از قبل باید قاطی کنم و براش بیارم وگرنه زیربار نمیره!!! مثلا اگه سرسفره دیس پلو باشه نمیذاره خورشت روش بریزی و باید پلو خالی بهش بدی



تو آب دادن به گلدونای مامان حسابی فعاله و دوست داره خودش انجامش بده!!! معمولا فرش های خونه ما، به دلیل آب بازی های حضرت آقا خیس تشریف دارن!!!! آب پاش به دست کل خونه رو آب پاشی میکنه حتی مامان و بابااااا



بیرون ریختن کتاب های کتابخونه هم از تفریحات مورد علاقشه!!!! الانم داره برای دفاعیه دکترا بابا مهدی، که ایشالا 6 شهریور ماهه مطالعه میکنه تا بتونه کمکش کنه



اینجام که محو کارتون شده!!!! عاشق آهنگ "ووو چی چی" (قطاره)
با اینکه خیلی سعی کردیم این مدت زیاد تلویزیون نبینه، ولی چندان هم موفق نبودیم متاسفانه!!!!
نویان همچنان میانه خوبی با لبنیات نداره و به سفارش دکترش همون پودر شیرخشک رو که دوست داره بهش میدم. "ببجونیور" شیر خشکی بود که پزشکش بهم معرفی کرد و نویان با قاشق میخوره و "ایش به به" یعنی از طعمش راضیه
عابربانک های ما هم، همگی ماله عمو هستن که به نویان به به بده!!!! این تنها نظریه که پسرم در مورد عابربانک داره.
سکه هم ازمون میگیره میگه "پول" و میذاره تو جیبش



در تدارک مقدمات گرفتن از پوشکم. فعلا دارم باهاش کار میکنم که بتونه خودش شلوارش رو دربیاره و ببینه که ما رو به قول نویان "ladan" (لگن) دستشویی میکنیم تا الگوبرداری کنه!!! البته فعلا لگنش تبدیل به اسباب بازی شده!!!! و همچنان پشت مبل ها رو، به نشستن رو لگن ترجیح میده!!! تا دو سالگی فعلا عجله ای نیست ولی میدونم مسیر سختی در پیشه.

روزهای پر استرس

این روزها اصلا حال روحی خوبی ندارم. مثل تمام شروع قراردادهای دیگه!!!! این قراردادهای دو ساله آخرش همه رو دیوونه میکنه!!! بهمن ماه سال 89 بود که با هزار امید و آرزو تو دوره استخدامی شرکت کردیم و بعد از کلی نیرو گذاشتن و درس خوندن و امتحان دادن، بالاخره جذب شدیم. وای که چه روزهایی بود. برف زیادی باریده بود و کل اهل خونه رفته بودن برف بازی و ... و من جزوه هامو زیر ورو میکردم که چیزی از قلم نیوفته و آزمون رو قبول بشم. دو تا آزمون بود یکیش نفر دوم شدم اون یکی دقیق یادم نیست سوم یا چهارم بودم. انگار دنیا مال من بود. فکر میکردم دیگه راحت شدم. از حق التدریس تو دانشگاه درس دادن و آخرش پول قابل بحثی بدستت نیومدن! از کار تو کارخونه سیم و کابل با یه محیط کارگری و مردونه تو شهرک صنعتی خارج از شهر و ...

تا مجوزهامون صادر شه کلی طول کشید و چقدر نشستن حتی دم در اداره و انتظار برای شروع کار برامون دلنشین بود!!!! اون روزها نمیدونستیم که این ماراتن دوره و امتحان آخر راه نیست و ما هر لحظه و هر ثانیه باید سایه تعدیل رو به دوش بکشیم!!! اون موقع نمیدونستیم که بعد از ما ده ها نفر بدون آزمون و تنها با کمک بند "پ" اضافه میشن و از ما هم مهمتر میشن و پست های ما رو درو میکنن!!! درس خوندن و دوره رفتن ما محدود به شروع کار نشد و چون پست هامون کاملا تخصصی بود دوره های ضمن خدمت زیادی رو گذروندیم که به خاطرشون مجبور بودیم تهران رفتن و هفته ها دوری از خونواده رو تحمل کنیم. و ای کاش این ها آخر ماجرا بود!!!! هر دو سال یکبار که مناقصه انجام میشه و شرکت جدید میاد، ترس از تعدیل همه مونو به جون هم میندازه!!! جنگ برای بقا!!!! و چقدر من از این بازی تلخ بیزارم!!!! دو ساله پیش، وقتی فقط نویانم دو ماهه بود، حق مسلم من و پسر کوچولوم خورده شد و گفتن اگه نیومدی دیگه نیا!!! نفر جات میذاریم!!! به این بهونه که قرارداد تموم شده!!! و چقدر تصمیم به موندن یا رفتن برام سخت بود. چقدر اون روزها عذاب کشیدم و حالا قراردادی دیگه!!! لبریز از تعدیل نیروی انسانی!!! و یه بازی تلخ که شروع شده و تهش نامعلومه!!!! اولش خوشحال بودم که واحد ما تعدیل نداره ولی طرز تفکر عقب مونده یه عده، آتش تعدیل رو به قلب من هم رسوند!!! واحدهایی تعدیل دارن که نیروی کارشون آقا هستن و امان از تبعیض جنسیتی!!! امان از تصمیم های بی پایه و اساس. لعنت به دید مریض!!! میدونم اگه واحد منم تعدیل داشت حالم خیلی خراب میشد. شاید افسردگی میگرفتم. مدت ها گریه میکردم چون مسیر زندگیم رو به امید آینده ای بهتر تغییر دادم و به هیچ رسیدم!!! ولی الان خیلی خیلی خیلی عصبانیم!!!! چون نگاه جنسیتی و صرفا زن بودن من، منو به سمت تعدیل میبره!!!! چرا؟!!!! من متخصص کاربلد برم که آقایی که هیچی از کار من بلد نیست بیاد جام، چون واحد اون تعدیل داره؟!!!! این انصافه؟!!! من با این همه تخصص و 7 سال سابقه کار و یه دنیا دوره رفته و یه عالمه تشویقی باید برم، فقط چون زنم!!!!!! این ظلم مسلم نیست؟!!!!! این تبعیض جنسیتی نیست؟!!!! چرا کسی که هیچی از واحد من نمیدونه حق داره بمونه تنها چون مرده!!!!!! خدایا تا کی قراره به زن ها ظلم بشه؟!!! تا کییییییی؟!!!!!

اصلا حال خوبی ندارم و تا هر جایی که پام برسه این تبعیض جنسیتی رو فریاد میزنم. دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. حیفه 7 سال از بهترین سال های زندگیم که سعی کردم تو کارم بهترین باشم و بودم. دو سال پیش به بهانه زن بودن و بچه کوچیک داشتن، پستم رو (که پست بالایی بود) ازم گرفتن و حالا...

نمیدونم این حرف ها فقط برای دیدن عکس العمل ماست یا قراره اجرایی بشه!!! فقط میدونم این بار دیگه کوتاه نمیام. اینبار دیگه از حقم نمیگذره. اینبار میخوام تا خوده خدا فریاد بزنم و حقمو بگیرم. این شغل مسیر زندگی منو تغییر داد. من خودمو خوب میشناسم. اگه وارد این کار و چالش هاش نشده بودم الان قطعا دکترامو گرفته بودم و دنبال چیزهای دیگه ای بودم. لعنت به فکر مریض. لعنت به دیدگاهی که زن رو جنس دوم میبینه. لعنتتتتت

کجای دنیا شایستگی آدما به جنسیتشونه؟!!!!! خدایا خودت کمکمون کن. کمک کن کسی بمونه که لیاقت موندن داره. لطفا برام دعا کنین. خواهش میکنم. من حتی یه روز بعد از درسم بیکار نبودم. بیکاری منو از بین میبره. به شدت محتاج دعاهاتون هستم.




کمی هم از نویانم بگم که امروز 22 ماه رو تموم کرد و وارد 23 ماهگی شد. نویانی که اگه کمی این درد جدید رو از خودم دور میکنم و سعی میکنم لبخند بزنم، فقط به خاطر بودن اونه. پسری دیگه همه کلمات رو میگه. البته هنوز نمیتونه جمله بسازه ولی پیشرفتش تو ادا کردن کلمات عالیههههه. عاشق "بالوله" ( فالوده) شده. رفته بودیم بستنی نعمت و سفارش هویج بستنی داده بودیم. میز بغلیمون یه آقا و خانومی بودن که فالوده میخوردن. پسری گیر داد که فالوده میخواد. به آقاهه میگفت "عموووو" و به فالودش اشاره میکرد. کلی خندیدیم و براش فالوده خریدیم و حسابی خورد. ساندویچ هم که عاشقشه. راستی اگه تو شهرتون فست فود "شاورما shaverma" شعبه داره، حتما امتحانش کنین عالیهههه. ظاهرا تو کانادا، لبنان، ترکیه و کلان شهرهای ایران شعبه داره.
نویانی هم عاشق ساندویچ مخصوص گوشت شاورماست. وقتی تموم شد گریه میکرد و دوباره میخواست.
هفته پیش مهناز (خواهر مهدی) و پسرش از تهران اومدن خونه ما و 5 روزی رو مهمون ما بودن. خیلی خوب بود. نویانی حسابی با عمه جور شده بود و باهاش بازی میکرد. با عمع عمع گفتنش حسابی دلبری میکرد.حیف که دو روز آخر به خاطر بحث های اداره اعصاب من خراب بود و نتونستم اون جور که باید خودمو کنترل کنم. گرچه میدونم درک مهناز خیلی بالاست و منو درک میکنه.

اوج و فرود زندگی




عکس بالا مربوط به جمعه 9 تیره که شبنم جون بابت حضور کارن عزیز، همه رو نهار به رستوران "نارون " دعوت کرد و کلی به همه خوش گذشت. 
این روزها زندگی بالا و پایینش رو زیاد نشونمون داد. تعمیرات خونه مامان اینا بیشتر از تصورمون طول کشید. اون طفلی هام خونه ما و شبنم و مامانی چرخیدن.  افسوس که یه بی ملاحظگی من و مهدی و جر و بحث سر مساله ای به کوچیکی داغ کردن نون صبحونه،  یه دعوا و دلخوری بین ما ایجاد کرد و چقدر افسوس خوردم که مامان و بابا مهمون ما بودن و از دیدن بحث ما ناراحت شدن! کاش بیشتر هوای همدیگه رو داشتیم و بعد از یه اشتباه کوچیک،  ادامش نمیدادیم و اشتباه های بزرگ تری نمیکردیم!!! البته بعدش از همه معذرت خواهی کردیم ولی میدونم که، گرچه خوب میدونن بین هر زن و شوهری بحث پیش میاد و هیچ ربطی هم به اونا نداشته،  ولی فراموشش نمیکنن!بیخیال... 



حالا از سری بازی های خلاقانه من و نویان جونی بگم. بازی اول 
مواد لازم : سبد لباس چرک کودک یک عدد،  شیرازه در رنگ و سایزهای مختلف به تعداد لازم خخخخخ 
مسئولیت گل پسری، وارد کردن شیرازه ها مناسب با سایز شیرازه و سوراخ های سبد بود.  که گاهی هم موفق نمیشد و غر میزد که مامان انجام بده.  بازی خوبیه،  پیشنهاد میدم حتما امتحانش کنین. 



بازی دوم هم که بازی مورد علاقه بچه هاست.  عشق به قابلمه و آب تو خونشونه! تو این بازی آب رو بین دوتا ظرف جابه‌جا میکنه.  سعی کنین صبور باشین و از خیس شدن فرش ناراحت نشین.  چیزی نیست تو این گرما زود خشک میشه خخخخ 



دیروز بیستم تیرماه و تولد نازنین ترین مامان دنیا بود. بهترین مامان و خوش اخلاق ترین عمو دنیا،  هر دو تو این روز به دنیا اومدن.  ما هم رفتیم خونه مامانی و برای مامان یه جشن تولد خودمونی گرفتیم. ایشالا که همیشه شاد و سلامت و سایه اش بالای سرمون باشه. 



حالا بگم از ویروس ناخونده نویانی که از پنجشنبه 15 تیر بدون دعوت،  مهمون پسرکم شده بود.  با تب (38.1 از زیربغل ) و اسهال(که البته تعداد دفعاتش زیاد نبود) شروع شد. آی که خدا هیچ فرشته کوچولویی رو مریض احوال نکنه که قوی ترین مادرها هم طاقتش رو ندارن! طبق تجربیات قبلی تصمیم گرفتم کمی صبوری کنم و سریع نبرم دکتر تا هم علایمش ظهور کنه،  هم تعطیلات بگذره و بتونم پیش دکتر خودش ببرم.  ولی سخت گذشت.  تبش نزدیک به موعد استامینوفن دوباره بالا میرفت و بچم بیحال بود.  شنبه رو مرخصی گرفتم و پیشش موندم،  عصر هم رفتیم پیش دکتر میترا همتی. مثل همیشه صبور و مهربون بود.  گفت احتمالا ویروسه که گلو و روده هاشو درگیر کرده.  گفت اگه ویروس باشه تا 72 ساعت تبش ادامه پیدا میکنه و اگه از فردا کم نشد بهش آنتی‌بیوتیک بده.  شربت سرماخوردگی هم روزی سه قاشق مرباخوری تجویز شد که پسری هم خیلی خوب تو خوردن داروهاش همکاری میکرد.  یه کپسول پروبیوتیک هم داد که روزی یه کپسول رو خالی کنم تو ماست و بهش بدم که چون نویان ماست نمیخوره من قاطی شربت بهش میدادم.  این کپسول به بهتر شدن عملکرد روده هاش کمک میکنه.  خدا رو شکر حدس خانوم دکتر درست بود و از یکشنبه علایم بهبودی نویان ظهور کرد و دوباره شد همون پسرک شیطونه دوست داشتنی مامان که مدام میخواد بره پشت پرده و قایم موشک بازی کنه یا چیزی رو تاب بده و بخونه  "تا تا آبیلا ناما ناما ناما نا " خخخخ 
نویانی تقریبا تمام کلمات رو با تغییرات آوایی تکرار میکنه.  اینقدر تعداد واژه هاش زیاد شده که واقعا نمیشه دیگه اینجا نوشتش.  ماشاا به پسرک شیرین مامان.
تاتاتور (تراکتور)، dolo (جلو)، انان (اذان)، dol (گل)، ایدا ایدا (اینجا اینجا)،bebij( ساندویچ،  که عاشقشه و میگه جلو دهنم بگیرین تا گاز بزنم)، آبوم (آلبوم)،  میینا (مضراب)،  اینون (سنتور)، آلی (خالی)، میتین (مهدی)،  bonoon (بیرون)،  و... 
راستی عشق نویان به شنیدن صدای اذان اینقدر زیاده و اینقدر بهونشو میگره، که مهدی اذان رو براش ضبط کرد و روزی n بار تلویزیون خونه ما اذان پخش میکنه!!!! 
یه چیز جالب دیگه اینکه نویان عاشق دیدن آلبومه،  روزی صدبار آلبوم میبینه با دقت تمام!  جالبه بدونین یه عکس از نذری شعله زرد مامان چاپ کردم که منم و نویان و دیگ شعله زرد و دست،  فقط دست مامانی که دیگ رو هم میزنه.  نویان تا به اون عکس میرسه ذوق میکنه و میگه "ماپو ماپو "(مامانی پوران)  و منو مست دقت و حافظش میکنه! 
از بعد بیماری یه کم بدقلق شده،  غذاش خیلی کم شده و گاهی بی دلیل گریه میکنه!  مخصوصا صبح ها که من باید برم اداره!  گیر میده که مدام بهش شیر بدم و اگه برم مثلا دستشویی،  چنان ننه من غریبم بازی ای در میاره و گریه میکنه که بیا و ببین!!!  امیدوارم موقتی باشه و دوباره بشه همون نویان آروم مامان... 
اینم بگم که، یه مادر و پسری هستن که سر کوچه ما گدایی میکنن.  ممکنه مادر و فرزند هم نباشن البته!  مهدی خیلی دلش برای بچه میسوزه.  چند روز پیش با نویان رفته بودن خرید،  مهدی دوتا تی تاب خریده بود و داده بود به نویان تا به پسرک بده و حس خوبی رو تقویت کرده بود.  از کارش خوشم اومد.  هم پول نداده بود و تکدی گری  رو رواج نداده بود، هم دلسوزی کرده بود و به خودش آرامش بخشیده بود و هم کمک کردن رو به نویان یاد داده بود.  آفرین به همسر نمونه من.  


اولین دوست کودکی



دانشگاه تعطیل شده و بابا تا یه مدتی آزاده.  صبح ها مامان رو میرسونیم اداره و میریم پارک.  اولین دوستم آروشا، رو بهتون معرفی میکنم. مامان آروشا هم کارمنده. آروشا همسن منه (من 29 شهریور 94 ام،  آروشا 8 شهریور) و یه خواهر شیش ماهه به اسم آرنیکا داره.  اونام صبح ها با مامان بزرگشون میان پارک و کلی با هم بازی میکنیم.  تا وقتی آروشا تو پارکه منم خونه نمیرم.



دیروز (شنبه 3 تیر 1396) که رفتم پارک و آروشا نبود کلی ناراحت شدم.  همش به باباجون میگفتم "آلالی آلالی" ولی آروشا نیومد!  فکر کنم مامانش off بود.  به جاش امروز صبح کلی با هم بازی کردیم.  چقدر خوبه آدما دوست داشته باشن. 



یه آهنگ قدیمی تو ماشین باباجون هست که خانومه میخونه: کلاغ دم سیاه قار قارو سر کن... 
یه بار تو ماشین بودیم و آهنگش شروع شد، همون اول آهنگ، قبل از اینکه خانومه بخونه،  من گفتم "عار عار " مامان و باباجون کلی برام ذوق کردن و خندیدن!!! 
من و تشت حموم و توپ هام جدیدا کلی با هم بازی میکنیم.  مامان هم مدام باید برام تکمیل و تکرار کنه، وقتی من میگم:
-مامان
-مامان؟! 
-همه 
-همه توپا رو ریخت تو؟! 
-taaa
-تشته؟!
-نان 
-نویان 
خخخخ 



این روزها ماجون خونه مامانیه و من حسابی با "ماما پوپو "(مامانی پوران)  بازی میکنم.  ماماپوپو خیلی مهربونه و من خیلی دوسش دارم. 
راستی تا ده رو که کامل بلدم بشمرم، جدیدا هم یاد گرفتم دست و پا شکسته تا بیست بشمرم. مامان عاشق "daboova "(دوازده)  گفتن منه خخخ 
رنگ های "dad " (زرد)،  "memez"(قرمز)،  "آببی " و "dab "(سبز)  رو کامل تشخیص میدم و عاشق آببی ام و هرچیزی که آبی باشه جدا میکنم و میگم آببی آببی.



چیه خبببب!!!!  گاهی اوقات اخم هم لازمهههه!!! 
سوار "آنانور "(آسانسور)  که میشم، بابا جون میگه :
-طبقه چندیم؟ 
-pat (پنج) 
-واحد؟ 
-noooo( نه) 
-داریم میریم؟ 
-پاتین (پارکینگ) 



جدیدا هر کاری که میکنن من تقلید میکنم.  مامان پاشو میذاره رو پله و بند کفششو میبنده،  منم تکرار میکنم. 
دجون هم گاهی تفریحی تو باغ، یه چیزی میذاره بین انگشتاش و میکشه!  منم یه بار با مداد شمعی ادای دجون رودرآوردم،  ولی مامان ناراحت شد و حتی به دجون گفت دیگه تفریحی هم جلو من سیگار نکشه!!! مامان میگه من دیگه مثل طوطی شدم و همه چی رو کپی برداری میکنم طفلی دجون!!! 
چند روز پیش هم با مداد شمعی آببی که این روزها رنگ مورد علاقمه،  رو دیوار اتاق خط کشیدم که کلی مامان،  بابا دعوام کردن!!!!  منم فهمیدم کار بدی کردم.  میرم کنارش و انگشت اشاره مو تکون میدم و میگم نچ نچ نچ و مامان میفهمه که خودمم پشیمونم. 



این آکواریوم ماست که گرچه مامان بابا تو فکر جمع کردنشن ولی من خیلی دوسش دارم و هر روز صبح با باباجون به ماهیا غذا میدم.
جمعه 2 تیر 1396 عمو آرمین و عمو رامین و خاله اقدس (خاله باباجون)  نهار مهمون ما بودن و من حسابی با متین و نازنین (پسر و دختر عموم)  بازی کردم.کلی قایم موشک و  بازی های دیگه کردیم و طفلی ها حسابی خسته شدن .اینقدر مشغول بودم که مامان میگه بعد از مدت ها، خیلی راحت مهمون داری کرده. راستی متین برام یه اتوبوس خوشگل آورد که با آوازش کلی میرقصم. 
خاله جوانه (دخترخاله مامان)  هم اومده کرمانشاه،  دو تا کتاب ناز از مجموعه کتاب های می می نی برام آورده. خاله هبا (شراره)  هم قراره تعطیلات بیاد.  هورااااا 
راستی پیشاپیش عید فطر همه ی مسلمونای جهان مبارک باشهههه