نویان عزیزم امروز 13 ماهگی رو پشت سر گذاشت و وارد 14 ماهگی شد. 13 ماهگیت مبارک عشق مامان.
دو روزی هست که گاه و بیگاه تب میکنه. البته تب خفیف در حد 37.6 و اینا از زیر بغل. فقط تب و هیچ علایم دیگه ای نداره! البته خیلی بیقراره! شربت استامینوفن میدم یا شیافش رو میذارم و برطرف میشه! دکترا عقیده دارن که تب و دندون هیچ ربطی به هم ندارن ولی من حس میکنم باز درگیر دندونه. هم لثه بالا هم پایینش متورمه.دقت کردم موقع ادرار اذیت نیست و پوشکش هم بو نمیده و با توجه به نرمال بودن آز ادرار دو هفته پیشش، بعید میدونم عفونت ادراری باشه. خدا کنه که چیز خاصی نباشه. نگرانم
راستی راه رفتن پسرم پیشرفت کرده و امروز، پنجشنبه 29 مهر 1395 پنج شیش قدمی مستقل و بدون تکیه به جایی برمیداره . قدم هات استوار عزیز دل مامان...
یه مدتی هست که سعی میکنیم زیر دوش حمومش کنیم. گل گل مامان از دوش میترسه و خودشو دور میکنه! زیر دوش اصلا نفس نمیکشه. ما هم کم کم میبریمش زیر دوش تا ترسش بریزه. نسبت به اولش خیلی بهتر شده ولی هنوز هم براش عادی نیست. قربونت برم من عمر مامانی...
این سفر ما کلی بالا پایین شد که بریم یا نه، عمو معین و خاله پریا (دوست بابا و خانومش) هم تو این سفر با ما همراه شدن و همین بود که پدرجون مادر جونم پنجشنبه 15 مهر رفتن و قرار شد ما جمعه 16 مهر 1395حرکت کنیم.درست روز تولد مامانم پنجشنبه شب من خیلی بیتابی کردم و تب داشتم، 37.8 از زیربغل. اول مامان فکر کرد مربوط به واکسنمه، آخه یه عده میگفتن واکسن یکسالگی، ده روز بعد علایم داره، ولی من یه کمی سرما خورده بودم و آبریزش داشتم. مامان بهم شربت تایلوفن داد و تبم قطع شد.مامان بابا کلی دودل شده بودن که برن یا نه! بالاخره تصمیم به رفتن گرفتن و ما راهی شمال شدیم. من سعی کردم تو ماشین پسر خوبی باشم ولی آخراش مخصوصا وقتی که یه تیکه از راه رو اشتباهی رفتیم و از سیاهکل سردرآوردیم، خیلی خسته شده بودم. دلم میخواست پیاده شم و راه برم. مامان هم فهمید و تو لاهیجان منو پیاده کرد. به به چه هواااااایی، چه طبیعتی. منم که از صبح چاردست و پا نرفته بودم، با ذوق تمام جیغ میکشیدم و لبه سکوهای پارک با سرعت تموم چاردست و پا میرفتم و توجه همه رو به خودم جلب کرده بودم و یه بابابزرگی هم کلی برام ذوق کرد و بوسم کرد.
هوای شمال عالی بود، مطبوع، نه گرم و نه سرد. روز اول رفتیم جواهرده رامسر و من دستمو کردم تو آبش و با سنگ ریزه هاش کلی بازی کردم. خیلی جای قشنگی بود خیلیییی. ولی آبریزش داشتم و مامان همش نگرانم بود و نذاشت زیاد آب بازی کنم. همزمان درگیر درآوردن دوتا دندون هم بودم، یکی بالا سمت راست و اون یکی پایین سمت چپ. ولی مامان نمیدونست و همش ناراحت بود که چرا من همش غر میزنم و حتی میخواست برگرده کرمانشاه!
روز بعد رفتم دریاااا، وای که چقدر قشنگ بود. اول مامان فقط پاهامو گذاشت تو آب، چه حس خوبی بود خیلی خیلی خیلی دریا رو دوست داشتم و تا حالا تو عمر یکسال و خورده ایم اینقدر خوشحال نبودم. اولش موج که میومد رو پاهام با تعجب نگاهشون میکردم و کم کم عاشقشون شدم و با صدای بلند به موج ها میخندیدم. اینقدر ذوق زده و خوشحال بودم که مامان دلش نیومد نذاره شنا کنم. وای خدا که تا حالا اینقدر کیف نکرده بودم عالی بود عالیییی. دلم میخواست چاردست و پا برم تو عمق دریا که مامان نذاشت و چون هنوز آبریزش داشتم نذاشت خیلی هم تو آب بمونم، هرچی هم گریه کردم فایده نداشت. هوا عالی و آفتابی بود و جاتون خالی، ماهی بردیم لب دریا سرخ کردیم و کلی پیشی دورمون رو گرفتن. تا حالا اینهمه پیشی کنار هم ندیده بودم. میخواستم برم باهاشون بازی کنم ولی بازم مامانم نذاشت
مامان و بابا نامرد و عمو معین و خاله پریا، بعد از نهار، رفتن شنا ولی منو نبردن. گفتن سرما میخورم و منو گذاشتن پیش مادر جون. راستی کلی هم با شن های خشک، بازی کردم. یکمی هم مشت کردم و گذاشتم دهنم که بخورم، ولی مامان زود دهنمو شست! خیلی خیلی خیلی بهم خوش گذشت. روز بعد هم رفتیم سرولات و لب دریا. شب هم خونه خاله فاطی ( دختر عمو مادرجون) دعوت بودیم که من خیلی بیتابی کردم بابت دندونام و مامان و بابا زود برگشتن ویلا. البته نمیدونستن من به خاطر دندونام اذیتم و کلی کلافه و نگران بودن.
خاله شراره جونم و عمو سینا هم با دوست عمو سینا سه شنبه 20 مهر از اصفهان، اومدن پیش ما. البته دوست عمو سینا و خانومش فقط روز آخر اومدن ویلا پدرجونم.
روز بعد رفتیم جنگل دالخانی. اونجا هم خیلی خیلی قشنگ بود و سه تا هاپو دورمون رو گرفته بودن و بزرگترا براشون استخون مینداختن. بازم خواستم برم با هاپوها بازی کنم که مامان مانع شد چرا آخه اینقدر منو محدود میکنین؟! اه...
روز بعد هم دوباره بزرگترا تصمیم گرفتن برن دریا و شنا کنن ولی تا به خودشون جنبیدن هوا ابری شد. منم تو ماشین خوابم برد و مامان و بابا نتونستن با بقیه برن شنا و کنار من تو چادر موندن. وقتی بیدار شدم با بابا مامان رفتم کنار ساحل و با دریا خداحافظی کردم.اونجا بود که وقتی میخندیدم مامان دید دندون درآوردم و تازه فهمید این روزا چم بود و کلی بوسم کرد و قربون صدقم رفت. الان 6 تا دندون دارم، سه تا بالا و سه تا پایین. بالاخره نم نم بارون هم شروع شد.
برخلاف پیش بینی هواشناسی که از دوشنبه 19 مهر بارندگی شدید اعلام کرده بود، هوا آفتابی آفتابی بود. هر روز صبح که بیدار میشدیم منتظر ابر و بارون بودیم ولی هیچ خبری نبود، تا پنجشنبه عصر(22 مهر) که حسابییییییییییییی بارون اومد.
جمعه 23 مهر بار و بندیلمونو بستیم که برگردیم خونمون و چشمتون روز بد نبینه. کلیییییییییییی ترافیک بود. البته من تو صندلیم خواب بودم. ولی اینقدر ترافیک زیاد بوده که تا ساعت 2 بعدازظهر به رودبار هم نرسیده بودیم!!! مامان و بابا و بقیه کلی کلافه بودن. پدرجون مادرجون زودتر زنگ زدن و گفتن برمیگردن! بالاخره مامان هم با اداره شون هماهنگ کرد و یه روز بیشتر مرخصی گرفت و ما هم به زحمت رسیدیم به دوربرگردون و دور زدیم. قسمت بود یه روز بیشتر شمال بمونیم.
رفتیم لاهیجان نهار خوردیم، یه سری به ساحل چابکسر زدیم و دوباره راهی ویلای پدر جون شدیم.شب مهتابی ای بود و من یه حس جدید رو تجربه کردم. لمس سنگریزه های حیاط ویلا. و این تجربه های جدید همگی برام شادی آفرین بود. تو این سفر یه کار جدید هم یاد گرفتم. وقتی غذایی بهم میدن که دوست ندارم میدمش بیرون، به همین سادگی
شنبه صبح 24 مهر 1395 زودتر بیدار شدیم. البته من که همیشه 7 صبح بیدارباش میدم بارون میومد. ساعت حوالی 8 صبح به سمت کرمانشاه حرکت کردیم و خدا رو شکر جاده خلوت و عالی بود. منم خیلی پسر خوبی بودم و اصلا اذیت نکردم.
و این بود سفرنامه شمال ما، جای همگی خالی...
شب بود، یه شب پاییزی. 11 مهر 1395. انعکاس نور ماشین های جلویی توی اشک هام چندبرابر میشد. نویانم مثل فرشته ها تو بغلم خوابیده بود، غم به دلم چنگ میزد و اشک هام آروم آروم گونه هامو نوازش میکرد. چقدر این صحنه برام آشنا بود! دقیقا پارسال همین موقعها که خبر فاویسم داشتن نویان رو شنیدم! باهاش کنار اومده بودم. تا اینکه چکاپ 7 ماهگیش گفت فاویسمی درکار نیست و حساسیت به باقله نداره! وای که چقدر خوشحال شدم. انگار دنیا رو بهم داده بودن ولی افسوس که عمر شادی من 4 ماه بود! تو این چکاپ دوباره فاویسمش مثبته!!!! باورم نمیشه! آخه اینقدر بی مسئولیت! اگه من آدم وسواسی ای نبودم و این مدت رو رعایت نمیکردم!!! وای اصلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم!!! اینقدر راحت با جون و آرامش مردم بازی میکنن!!! "حتما سری پیش، اشتباه شده، شایدم غذایی که میخوره رو آزمایشش تاثیر بذاره!!!", به همین راحتی! فکر میکنن مردم هیچی حالیشون نیست. به اصرار خودم تو این چکاپ دوباره از نویان آز فاویسم گرفتن! وای خدایا شکرت که من آدم حساسیم!!! اولین باره که بابت حساس بودنم خوشحالم!!!
خلاصه اینکه یکی یکدونه من فاویسم داره و احتمالا تو آزمایش 7 ماهگیش اشتباه شده!!! به همین راحتی!!! و من موندم و بازگشت تموم غصه ها و دلنگرونی هایی که 7 ماه سعی کردم باهاشون کنار بیام. خیلی سخته خیلی. انگار تا بهشت بری و سرمست عطر بهشت شی و به یکباره زیرپاهات رو خالی کنن و به قعر جهنم سقوط کنی!من باهاش کنار اومده بودم، ولی منفی شدن اشتباهیش، همه چی رو تغییر داد. چرا باید دوباره اون مراحل رو طی کنم؟! میدونم میدونم که این حساسیت اصلا خطرناک نیست و فقط باید باقالی و یه سری از داروها رو مصرف نکنه. پسرخاله های خودم اکثرا دارن و هیچ کدوم هم مشکلی ندارن و یکیشون هم کانادا دکترا میخونه. ولی برای دل مادر، حتی یه زخم به تن دلبندش سنگینه. همش می ترسم که رو شیطنت بچگی تو مهد یا مدرسه یا هر وقتی که من مراقبش نباشم، باقالی رو امتحان کنه.ناراحتم چون منشا فاویسمش احتمالا از منه! ناراحتم چون تو شمال و جنوب فاویسم فراوونه و یه حساسیت عادی به شمار میاد، ولی تو شهر من خیلی کمه و به نظر مردم بیماری سخت و عجیبیه! خدایا دوباره بهم آرامش بده. نمیدونم چه رازی تو این اشتباه بود و حکمتت چی بود، ولی حکمتت رو شکر. و از ته دل آرزو میکنم که بچه های بیمار، کودکان سرطانی و ... رو شفا بدی که خودت فقط میدونی مادرهاشون چه غصه ای رو تحمل میکنن.
اخمتو قربون عشق مامان
چکاپ خون پسرم خداروشکر خوب بودو مشکل خاصی نداشت. البته ویتامین D کافی ولی یکم لب مرزه. دکترقبلیش، که آزمایش رو نوشته بود، دید و گفت دوتا آمپول ویتامین D به فاصله دو هفته براش بزنین که من فعلا نمیزنم تا پیش دکتر جدیدش ببرم و نظر اونم جویا بشم. نمونه ادرار هم دیروز تحویل آزمایشگاه دادم که گفتن جوابش دو روز دیگه آماده میشه. امید که همه چی خوب باشه.
چقدر این "آزمایشگاه میلاد" از چشمم افتاد!!! حتی دلم نمیخواد ادرارش رو بررسی کنن! چقدر سهل انگاری آخه!!!
هنوز تو شوک فاویسم نویان و بیحوصلگی بسر میبردم که نویانم منو به وجد آورد. دیشب 11 مهر 1395 خودش، بدون کمک گرفتن از کسی یا چیزی، دست های نازنینش رو روی زمین گذاشت، بلند شد و ایستاد. دردت به جون مامان. بلند میشد و برای خودش دست میزد و از این تجربه جدید سرمست بود. هم خودش هم منو مهدی چنان هیجان زده شده بودیم که حد نداشت.همیشه محکم و استوار باشی عشق و امید زندگی من.
بعد نوشت: خداروشکر آزمایش ادرارش نرمال بود و مشکلی نداشت. بابت ویتامین D هم تحقیق کردم. مقدار ویتامین D نویان 30.3 ذکر شده که اگه زیر 30 باشه کمه. همکارهای هدا جون که متخصص اطفالن (همدان) گفتن به مدت 5 هفته، هفته ای یه قرص ویتامین D3 50000 رو سوراخ کنم و محتویاتش رو به نویان بدم. فعلا سه شنبه ها مشغول قرص دادنم خدا کنه بالا بره.تنتون سلامت، التماس دعا...
(عکس های بالا رو گلشید جون، دختر عمو نویان که عکاسی خونده و آتلیه داره، اومد کرمانشاه و ازش گرفت و زحمت درست کردنش رو کشید. دستش درد نکنه )
جونم براتون بگه که در عین ناباوری بابت گذر عمر، نویان من یکساله شد! انگار دیروز بود که منتظر اومدنش بودم و چقدر زمان بیرحمانه میگذره و هر روز که میگذره، حس میکنم که ثانیه ها چه گنج باارزشی هستند و چه ناجوانمردانه روزهای کودکم میگذرن و علیرغم سعیی که بابت لذت بردن از این دوران دارم، باز هم حس میکنم اونطور که باید از این لحظه ها استفاده نکردم!
یک هفته ای هست که نویان پا به اولین روزهای دوسالگی گذاشته. روز تولدش دوشنبه بود و فرداش عید قدیر بود و تعطیل رسمی. بهداشت هم گفت اولین سه شنبه بعد یکسالگی، اول وقت، برای واکسن بیارینش و چون سه شنبه پیش تعطیل بود ما دیروز ششم مهر 1395 نویانی رو برای زدن واکسن به بهداشت بردیم. صدای گریه بچه ها، نویان رو ترسونده بود و مدام با "ایه ایه" کردن و خم کردن خودش سعی میکرد از اونجا دور بشه. خدا رو شکر وضعیتش نرمال بود. دور سر 48.5، قد 80 و اما وزن! نویان که اصلا نمیذاره بقیه وزنش کنن!!! رو ترازو نمیمونه و منو ول نمیکنه! خودم تو خونه وزنش میکنم با ترازو دیجیتال. یه بار با نویان میرم رو ترازو و یه بار بدون نویان و با کم کردن اینا از هم وزن نویانم 11200 ای هست. حالا اگه ترازو خونه دقیق باشه البته! برای گرفتن قدش هم به زور خوابوندمش! نمیدونم چرا اینقدر بدقلق شده! کلا وقتی غریبه ای هست از ما جدا نمیشه! کلی گریه کرد تا قدش رو گرفتیم! خدا رو شکر بهداشت از روند رشد نویان راضی بود و برای زدن واکسن به اتاق بغلی رفتیم. پسری رو پام نشست و واکسن MMR (سرخک، سرخجه، اوریون) تو دست راستش تزریق شد. گریه کرد ولی گریش طولانی نبود و خدا رو شکر فعلا مشکلی نداره. البته بهداشت هم گفت که نه تب داره و نه مراقبت دیگه ای میخواد.
بعدازظهر هم رفتیم خرید و برای نویان تاب و کفش و کاپشن شلوار خریدیم که البته اومدیم خونه و تنش کردیم کاپشن شلوارش خیلی فیت تنش بود و ترسیدیم تا زمستون دیگه اندازش نباشه و پسش دادیم.
بابت آزمایش های چکاپ یکسالگی (آزمایش خون شامل CBC و ویتامین D و UV و UC که شامل آزمایش ادار از نظر عفونت ادراریه) هم رفتیم همون آزمایشگاه "میلاد" تو خیابون "حاج محمد تقی" و جالبه براتون بگم که اینقدر سری قبل نویان عالی خون داده بود و گریه نکرده بود،پرسنل آزمایشگاه شناختنش و کلی قربون صدقه اش رفتن! بمونه که ایندفعه اینقدر گریه کرد که نگوووو!!!! مشکل بزرگ نویان اینه که میذارمش رو تخت میترسههههه!!!! نمیخواد از من جدا بشه!!!! اگه میشد رو پای خودم ازش خون بگیرن، مطمئنم که اینهمه گریه نمیکرد. اول از دست چپش گرفتن و خدایی هم خوب رگش رو پیدا کردن ولی تکون خورد و رگش گم شد!!!! مجبور شدن دوباره از دست راست بگیرن!!! البته خداروشکر پرسنلش واردن و همون بار اول رگ رو پیدا میکنن. بچم اینقدر گریه کرد که تا مدت ها بعدش بغض داشت و آروم نمیشد.میمیخیش راه گرفته بود و با بغض گریه میکرد و بردمش بیرون تا یکم آروم شد. با اینکه تو آزمایش 7 ماهگیش گفتن فاویسم نداره ولی من هنوز مراقبت هاشو رعایت میکنم و اینبار هم محض احتیاط خودمون گفتیم فاویسم رو هم چک کنن. ایشالا که اون دفعه هم درست بوده و با خیال راحت بعد مدت ها یه باقالی پلو با گوشتی بخوریم
پسر یکسال و یک هفته ای من :
80 سانت قد و 11کیلو و 200 گرم وزن داره. 4 تا دندون داره 2تا پایین و 2 تا بالا، به راحتی میشینه و بلند میشه. مستقل می ایسته ولی هنوز مستقل راه نمیره و تو راه رفتن دیوار و میز و مبل و ... باید کمکش کنن. کلا خیلی محتاطه. با سرعت تمام چهاردست و پا میره، بالا و پایین رفتن از پله ها رو خوب یاد گرفته. کلا دوست داره از همه جا بالا بکشه خوب دس دسی و سر سری میکنه. بای بای رو حسابی بلده و به وقت مناسب هم استفاده میکنه، یه زمانی وسط بازی هاش میخندید و با دست میزد تو سر خودش و ما نوچ نوچ میکردیم که کار بدیه و انجام نده، جالبه که الان هرکی میگه "نچ نچ" میزنه تو سر خودش!!! فکر میکنه بازیه
وقتی بهش میگیم ماهیه چی میگه؟ لباشو به هم میچسبونه و باز میکنه و صدای ماهی درمیاره
عاشق دنده بازیه! دست باباش که رو دنده است رو بلند میکنه و دست خودشو میذاره رو دنده! و این بازی بین پدر و پسر با صدای بلند خنده هاشون ادامه داره
عاشق هندونه و پسته خام و نون پنیر گردوه. فرنیش هم خیلی دوست داره که بعد از یکسالگی به جای شیرخشک، با شیر پاستوریزه درست میکنیم و به جای شکر هم شیره خرما میریزیم.حسابی ددریه و حتما باید هر روز ددرش رو بره. اگه تلویزیون خاموش باشه، کنترل رو دستش میگیره و سمت تلویزیون بلند میکنه که یعنی روشنش کنین، "خندوانه"، "ویتامین خ"، آهنگ آخر "دورهمی" و پیام بازرگانی هم خوراکشه.کلا هم تو آشپزخونه و در حال بهم ریختن کابینت های من، مخصوصا کابینت قابلمه هاست! قابلمه ها رو بیرون میریزه و میشینه توشون! یا بهم میزنه و صدا میده. همسایه پایینیمون از مهدی پرسیده بود بالا کارگاه دارین؟! مهدی هم که نویان بغلش بوده، اشاره ای به نویان کرده و گفته آره، سرپرست کارگاهمونه
اونم گفته اگه کار بچه است ایرادی نداره
پانوشت: اگه خدا بخواد، پنجشنبه هفته بعد میریم شمال و یه هفته ای شمالیم.
میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست. میلادتو معراج دستهای من است وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم